صبور الله سیاهسنگ
در روزگاری که واژۀ «فمینیزم» را به اندازۀ امروز خواننده و شنونده نبود، افغانستان درین راه دو الگو داشت: بانو پروین آوازخوان و لیلا صراحت روشنی. اولی هر آنچه جوانۀ موسیقی و هنر تمثیل در دختر یا زنی میدید، یاری میرساند تا شگوفایی یابد و دومی همان شیدایی را در گستراندن جریان سرایش و نگارش برای دوشیزگان به کار میبست.
رشتۀ طیبه سهیلا و لیلا صراحت یادگار همان یاریهاست است، البته با یک گره زیادتر. آنچه پیوند آنان را سفتتر میبست، آمیزۀ همراهی هنری و همباوری سیاسی بود: هر دو آزادیخواه یا به بیان رسانههای پایتخت "عناصر ضدانقلاب"
لیلا صراحت هرگز عضویت سازمانهای سیاسی را نپذیرفت، ولی طیبه سهیلا از روزنۀ داوود سرمد - یکی از تهدابگذاران پیشمرگ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) - همکار "کمیتۀ فرهنگی" این سازمان شد. بخشی از سرودهایش در انتشارات زیرزمینی "آییژ" و "غرجستان" آمدهاند.
در آغاز، ساما با گام گذاشتن جای پای سازمان جوانان مترقی/ شعلۀ جاوید - ناهمانند با حزب دموکراتیک خلق افغانستان (حدخا) - به پذیرفتن زنان و دختران روی خوش نشان نمیداد، تا اینکه همتایش (گروه انقلابی خلقهای افغانستان/ سازمان رهایی) به رهبری دکتور فیضاحمد، در بسیج این نیروی چشمگیر پیشی گرفت. رهبران ساما در آستانۀ 1980 "کمیتۀ زنان" را برای جلب و جذب بانوان بنیان نهادند.
بانو سهیلا به درون ساما راه نیافت و سالها در برزخ دوران آزمایشی "سمپات" (هواخواه) ماند: شاید برای نزدیکی با هفتهنامۀ "درفش جوانان" (ارگان سازمان جوانان دموکراتیک/ حدخا)، شاید از بهر "تقلیل احتمال خطر" در روند بازداشت و بازجویی و پیامدهایی چون زندان و شاید نیافتههای دیگر.
پذیرفته نشدن عضویت طیبه سهیلا در ساما، نه تنها گرامیداشت آرمان و پیمان در چشم او را آسیب نرساند، بلکه از وزن و حجم همکاری وی نیز نکاست: خستگینشناسانه در میان بانوان کار میکرد، نشستهای آموزشی را پیش میبرد، مینوشت، میسرود و به پخش روزنامه و شبنامه میپرداخت.
در 1980، انجنیر زلمی همت (نام مستعار: گلاب/ چریک ساما) بستۀ بزرگ شاید صد پارچه شعر سیاسی - از چندین سرایشگر بدون نام - را به من داد و گفت: "گلچین گلچین نشانی کن تا در یک مجموعه چاپ شوند." لای کاغذها چشمم به نام طیبه سهیلا که نباید آنجا نوشته میبود، افتاد. دانستم که سرایندۀ سه چهار دوبیتی زیبا - به نام مستعار "گلدسته" - در انتشارات ساما اوست.
دریافتم را به آگاهی انجنیر همت رساندم. برآشفت و گفت: "باید با افراد مسئول حلقه برخورد جدی شود. این پنهانکاری نیست، خودکشی است." شعرها را دسته دسته کردیم و رهسپار چهلستون شدیم. (زیادترین کانونهای فرهنگی ساما در چهلستون بودند.) در دادوستدهای آن روز، شعرهای طیبه سهیلا در یکی از خانههای تیمی ماند و چندی فراموش شد.
در 1998 طیبه سهیلا را در دفتر بیبیسی (پشاور/ پاکستان) دیدم. در لای گپهای پراکنده، از رخداد پیشگفته یاد کردم. لغزشش را با سرزنشی که دیده بود، پذیرفت و گفت: "چهار مجموعۀ شعرم در کابل گم شدند. امیدوار هستم روزی به دستم برسند." و افزود: "کارهای تازه را گردآوردهام. میخواهم برایم مقدمه بنویسی، آنهم قلمی." پرسیدم: "چرا من؟ و چرا قلمی؟ درین روزگار کمپیوتر، مردم خواهند خندید". گفت: "نمیخندند. یادگار باشد." سخنش را به زمین نینداختم و فردا پسفردای آن روز نوشتم:
«در آخرین هفتههای سدۀ بیست که زندگی کمترین شباهتی به خود ندارد، روزگار بدی را میکشیم، روزگاری که اگر شکستگی و تشنگی در چند قدمی آب و آیینه نباشد، بهتر از آن هرگز نبوده و نیست.
دوران سرطانزدۀ ما دوران سکتۀ غزل و غزال است در میان قصیدۀ خندۀ تفنگ بر فاتحهها و فوارههای خون فرهنگ و دورانی که زندگی - این جزیرهنمای دلتنگ - فشردۀ کمرنگ تنهاییهای همۀ ماست، حتا هنگامی که با هم باشیم.
"وقتی رنگهای نو جاگزین رنگهای کهن درفش میشوند"*، وزن آزادی باید با دشنه و دشنام تقطیع شده باشد. آیا در سالیان چنین پررنگ، نباید پنهانیترین پندارهای درخت را تبر اندیشیده باشد؟
و معادلۀ زندگی و مجهولۀ آوارگی: "گمانم یا هنوز سرما زمینگیر است یا غربت نمیداند بهاران را"*. طیبه سهیلا فریادگر چنین لحظههاست و همینی که در استوای روشن "آب و آیینه" به چشم میخورد. نه بیشتر و نه کمتر. هیچ دیباچه میتواند او را فراتر یا فروتر ز آنچه مینمایاند، نقش بندد.
اگر بگذریم از تعارف ریایی مدال، مقام، مقایسه و قرضههای بیاعتبار بانک رهنی سیلقهها که اعانههای بدون پشتوانه اند، این سرودپرداز را جوینده خواهیم یافت، چنانی که حماسههای عاطفی، آرمانسرایی آزادیخواهانه، غربتسرودها، اقتصاد واژهها، ظرافت دلتنگیها و نجابت عاشقانههایش او را به "یابنده" مانند کرده است.
یکی از بهشمارههای "آب و آیینه" این نکته ساده است: سراینده صمیم احساس و هویت خود را بیهیچ آرایه و پیرایه به نمایش نهاده و این چیزی نیست مگر شگوفۀ خودشناسی و خودشناسایی. کاش بسیاری از ما چنین میکردیم و خود را از کلیشۀ رنگین واژگان بیگناه در زندان کاغذین گزینهها میرهاندیم.
خواهید پرسید: "سیاهی را با آب و سنگ را با آیینه چه کار؟" سیاسنگ که "آب و آیینه" را پیش از چاپ خوانده است، به خود میبالد.
*
پاکستان، اکتوبر 1999
(دو مصراع نشانیشده با ستاره از همین گزینه اند. دستنویس پیشگفتار در سربرگ گزینه به چشم میخورد.)
در 2006 ایمیلی گرفتم با این مژده: "خوشبختانه شعرهای گمشده را به دست آوردم. میخواهم آنها را چاپ کنم. البته، باز با همان خواهش یعنی مقدمۀ قلمی. چه مشوره میدهی"؟
پس از خواندن بازیافتهها، دندان روی جگر گذاشتم و گفتم: "پخش این گزینه، هفت سال پس از "آب و آیینه"، سود نخواهد داشت، زیرا کمتر شعر و بیشتر شعار سیاسی دارد". او که دلبستگی شگفتی به چاپ کردن شعرهای بیست سالگیهایش داشت، دیدگاهم را نپذیرفت و گفت: "یادگار جوانی است". دل و نادل افزودم: "ببخش. از دیباچۀ من بگذر و به جایش داستان گم و پیدا شدن شعرها و ارزش آرمانی شان را آنجا بگذار". آزرده نشد. نام گزینه را "گل سکوت" گذاشت و با پیشگفتار زیبایی آن را دو بار چاپ کرد: نخست در افغانستان و سپس در فرانسه
طیبه سهیلا پس از ترک اعتیاد به نمودارهای یکنواخت سیاسی/ سازمانی و روکرد تازه به زندگی، آزادی، عشق و مرگ، دگرگون شد و در نگارش و سرایش خوشتر درخشید. گزینههای "برگی در توفان"، "صدای درد"، "در فاصلۀ دو خط"، "در استوای شب" و کارهای پخش ناشده میتوانند گواه پیشرفت او باشند.
یکی از دستاوردهای ارجناک وی اتلس "راه ابریشم - گلگشتی در افغانستان" به زبان دنمارکی است. در دیباچه میخوانیم: «پیشکش به آشنای بیگانه که افغانستان را درست نمیشناسی، که افغانستان را سالها در جنگ و آتش و تباهی از چشم رسانهها دیدهای، که نمیدانی افغانستان تاریخی به درازای کاروان ابریشم و جغرافیایی با ارزشهای هزاران ساله دارد. برگ برگ اتلس کنونی ترا خواهد برد به بام جهان، به زمین میهن زمردین من، آنجا که هر سنگ و چوب و ریگش مانند پرنده ترانۀ آزادگی میخواند. (دسمبر 2011)»
طیبه سهیلا در ایمیل (هشتم فبروری 2012) نوشت: «گردآوری "اتلس راه ابریشم" و پیامهای زیر هر عکس را سپاسگزار فرزندانم نگینه جان و زبیر جان هستم. آنان که دنمارکی را مانند زبان مادری میدانند، مرا کمک کردند. نگین نازنین من پس از چاپ کتاب گفت: "مادر! در گذشته کم میدانستم، حالا بیشتر میدانم که چرا باید افغانستان را دوست داشته باشیم".
او که به گفتۀ خودش "آرزوهای بسیار" داشت و شاید نزدیک به همه را با خود برد، دیباچۀ گزینه "برگی در توفان" را اینگونه میآغازد:
«پرده را کنار میزنم.آسمان ابری نگاهم میکند. درختان بارانزده را غبار گرفتهاست. امروز هم از آفتاب خبری نیست. چشمانم را برمیگردانم. پرده را میکشم. کنار میز تحریر مینشینم. به دستنویسها نظر میاندازم و تاریخهای نگارش را میخوانم. با مرور صفحات، غبار فاصله از آیینۀ ذهنم زدوده میشود. برمیگردم به سالهای دهۀ شصت خورشیدی، سالهای آرمانها وحرمانها، سالهای باورها و ناباوریها، سالهای دیرپای شبرنگ ورویای دمیدن سپیده، سالهای ابرآلود آسمان وطن، سالهای ماندنها و رفتنها، سالهای رسیدنها و نرسیدنها، سالهای دلواپسیها و جبر زیستن میان تگرگ و آشوب در فاصلۀ دو خط چون برگی در توفان. صفحات را رویهم میگذارم و به وطن و غربت فکر میکنم. چه حس تلخی! باتمام فرازها و نشیبها، با تغییر مکان و گذر زمان، برای انسان آرمانی هنوز سایهها روی روشنی پرده انداخته و سرنوشت او را راهی سرزمینهایی نموده، که گاهی دیدن یک روز آفتابی و آسمان آبی در آن تبدیل به آرزو میگردد.... با آرزوهای بسیار: طیبه سهیلا»
گلچین "برگی در توفان" (فرانسه، 2013) به داوود سرمد پیشکش شده است. "آب و آیینه" (پاکستان، 1999) نیز نخست با همان نام گره میخورد. دوستانی که نگران زندگی طیبه سهیلا در کوی و برزن بیپرسان پشاور و بیداد بنیادگرایان بودند و میدانستند که همچو سرشاریهای سیاسی کیفر ناگوار در پی دارند، نشان آن آزادۀ جاودانیاد را از روپوش کتاب برداشتند.
طیبه سهیلا گذشته از سیاست و سرایش، سرگرمی سوم هم داشت: داستاننگاری. در پروژۀ آموزشی بیبیسی با احمد تکل، داستانهای زیرین را برای کودکان و جوانان آواره در پشاور آماده ساخت: کبوتر و زاغ، ماکیان سرخ، آتش در جنگل، خوشبختی و بدبختی، خرگوش، شیر و موش، سه گاو و یک گرگ، ماهی طلایی، شیر و چوبشکن، مورچه و کبوتر، احمد پدر خود را نجات میدهد، جانداد، پیرمرد و بچههایش، صابون، سایه، شیر و درخت، جستوجو، گنج، گندم درو، پسر و تفنگ، بوریاباف، امید ما، صلح و خانه، کشور خود را بشناسید و ...
سرنوشت پیچیدۀ این هنرمند رنجدیده - در چهل سال پسین - زنجیرۀ سرشکها، شکستها و باختهای پیاپی بود. او که از دوردستهای زندگی خرده زمینههایی برای پریشانی داشت، افزون بر فروخوردن تلخی اندوه از دست دادن برادر، ناسور مرگهای زیرین را نیز خاموشانه شکیبید و ویران گردید:
داوود سرمد (جولای 1979)، مجید کلکانی (چهاردهم جون 1980)، غلامشاه سرشار شمالی (نزدهم جنوری 1981)، انیس آزاد، نادرعلی دهاتی پویا، محمد نعیم ازهر، شاهپور قریشی، دکتور عبدالواحد واکمن، انجنیر میرویس گلستانی، انجنیر محمدعلی، انجنیر زمری صدیق و قاضی احمد ضیأ (هشتم سپتمبر 1982)، نعمتالله حباب (دسمبر 1985) و ... گویی سنگینی آنچه بر دوش داشت، بسنده نبود. رفتنهای بدون برگشت نجیب سعیر آرشیان، محمد فریدالدین شام، انجیلا شام، باران شام (یازدهم جولای 1992)، لیلا صراحت روشنی (22 جولای 2004) و در فرجام، کشاکش ده سال نبرد با خویشتن (2007 - 2017) او را به لبۀ پرتگاه رسانده بود.
مرگ هیچ هنرمندی چونان خاموشی طیبه سهیلا زیر غبار فراموشی تهنشین گردیده است. او که در اندوه یاران آویخته بر چوبه دارها بارها چشمه چشمه گریسته بود، ناگهان اشک شد، از چشم افتاد و به خاک پناه برد.
این آرمانگرای گوشهنشین و دور از هیاهو - تا یادم میآید - انجمنپرهیز، شهرتگریز و سانسورستیز بود.
همباور دیروزم
ای سرایشگر نستوه آزادی
نامت ستوده و روانت شاد
یادت گلافشان هست و باد
[][]
کانادا/ چهارم جون