علی ناظر

چندی پیش، پس از مدتهای مدید، یکی از هم سن و سال های قدیمی که از دوران سربازی خاطرات مشترک ولی متفاوتی داشتیم، را بر حسب اتفاق دیدم. از همه چیز گفتیم، که این مدت او چه می کرده و من چه می کرده ام و الان چه می کنیم، و از این قبیل حرفهای معمول. عاقبت رسیدیم به وقتی که به خاطر فرار از سربازی بازداشت شد، و کاشف به عمل می آید که با این سازمان و آن دیدگاه سر و سری دارد و بقول ساواک فقط یک سرباز ساده فراری نیست. دست بسته می برندش به زندان ساواک در شهر مسکونی اش، و بعد از مدتی به اوین و شلاقی هایی که خورده بود، و با هر ضربه داد می زده «یا امام زمان».
تعریف می کرد که به عنوان یک جوان تازه پا به میدان گذاشته خیلی مشتاق بود که بداند. بفهمد که چه شده، چه می شود و خواهد شد. در صحن زندان با توده ای ها راه می رفت، با لاجوردی، و حتی با موسی خیابانی. می گفت که هرکدام از دیدگاه ها برای او جذابیت بخصوصی داشت؛ اما بخاطر زمینه مذهبی که در خانواده بود، بیشتر به طرف علی شریعتی و مجاهدین کشش پیدا می کرد. هرچند که با نماز خواندن زاویه داشت و جهان بینی مسلمانان را نمی توانست هضم کند، ولی تنها برونرفت از فشار شلاق «امام زمان» بود که واقعا نمی دانست چرا صدایش می کند.
به هرروی، پس از مدت کوتاهی عاقبت با پارتی بازی های پدرش از زندان آزاد می شود، و مدت کوتاهی پس از بهمن 1357، و دیدن آنچه واقعیات بودند از ایران خارج شده و به زندگی در کشورهای مختلف می گذراند تا عاقبت سر از اینجا در می آورد. اما، هنوز که هنوز بود، و با وجود اینکه خود را خیلی از مجاهدین دور می دید - بخصوص از دین و شعائر «مسخره» که خرافه آفرین هستند، با همه این وجود به هم سلولی های قدیمش احساس نزدیکی و عاطفی می کرد. سالهاست دور سیاست را خط کشیده و به جهان با عینکی دیگر نگاه می کند. می گفت که سالهاست تیتر نوشته های مرا می خواند ولی به متن نگاه نمی کند، و در تعجب است که هنوز و پس از این همه سال، هنوز بر سر عقل نیامده ام و همان حرفهایی را می زنم که در آن دوران کودکی پچ پچ کنان زمزمه می کردم.
بالاخره با صدایی که همراه با خس و خس تنگی سینه بود، پرسید آیا امیدی هست؟
 
به چهره چروکیده و موهای سفیدش خیره شدم. به راستی چه می توانستم پاسخ بدهم؟ بگویم که نه، آخوند آمد و خر را با توبره اش برد و به این زودی ها از جامعه بی طبقه توحیدی که او مبلغ آن بود، خبری نخواهد شد؟ بگویم که جهانخواران آدمخوار هر لحظه ممکن است به سیم آخر بزنند و شعله های جنگی همه گیر در منطقه را روشن کنند؟ که این مجاهدین دیگر آن مجاهدینی که او در اوین دید نیستند. آن مجاهدین که همراه با موسی خیابانی بودند «شهید» شده اند، ولی هنوز که هنوز است «دنیا خبردار» نشده است؟ و یا.... دل رفیقی قدیمی را نشکنم، و آنچه می خواهد بشنود را بگویم؟ دل به دریا زدم و شروع کردم:
 
تا به آنجاییکه من به یاد دارم قدیم قدیمها، یک نیمچه مسلمانی بودی. البته الان می گویی که نیستی، ولی فکر کنم رگه هایی از آن باور ها هنوز از تو زدوده نشده، پس با اجازه جواب سوالت را از همین زاویه می دهم.
در باور یهودیان، مسیحیان، و شیعیان یک نقطه مشترک وجود دارد – ناجی. هرکدام به یک اسمی او را می شناسند، و شیعیان به او می گویند امام زمان. اگر نخواهیم وارد مقوله تشریح و تبیین این واژه بشویم، و به معنای عامیانه قناعت کنیم، می شود گفت «امید». امید به اینکه همه ضرباتی که به کف پایت می خورد، بخاطر دلیلی است که آن دلیل همچنان بر سر جایش است. بخاطر «هیچ» نبوده، «الکی» کتک نخوردی، بیخودی از این زندان به آن زندان و از این سلول به آن سلول نمی انداختنت. اگر یادت نرود که در آنروز چرا آن همه ستم را تحمل می کردی، آنوقت پاسخ سوالت را در این واژه پیدا می کنی. «امید».
امید به روزی که آدم به درجه متعالی انسان بودن برسد؛ و در نتیجه، قسط و برابری و عدالت اجتماعی و جامعه ای عاری از خشم و تلخی و جنایت و استثمار محقق شود. آری، «امید»ی هست که روزی امام زمان، آن ناجی، ظهور  کند؛ حتی اگر در دوران حیات ما به ماده تبدیل نشود.
به چشمانش نگاه کردم. پر از اشک بود، گویی داشت به حال من، و یا باور من به این مدینه فاضله، اشک می ریخت. پرسیدم، اشک شوق است یا تأثر؟
 
از جایش بلند شد و در حالیکه آماده می شد که برود گفت حالا فهمیدم که چرا هر نیم قرن یکبار همدیگر را می بینیم. تو فرقی نکرده ای، ولی من واقعیات را خیلی روشنتر از تو می بینم. نه ناجی ای هست، نه جامعه بی طبقه توحیدی، و نه شکست استثمارگر. این حرفها، با شهادت حنیف و احمدزاده بخاک سپرده شد، و اگر هم می شنوی که این حرفها تکرار می شوند، تنها بخاطر اینست که فضا و کاغذ پر شود.
به اعمالشان، به رفتارشان، به کردارشان نگاه کن! آیا بارقه ای از حرفهایی که سعید محسن و جزنی می زدند را می بینی؟ اصلا بیخیال آنها، کدامیک از این حرفهای تهی از محتوا را امیرپرویز پویان می توانست تحمل کند؟ چشم ها را باید شست. باید با چشم های جدید به این پدیده های جدید و حرفهای جدید تهوع آور نگاه کرد. آنچه امروز رخ می دهد یک فریب است. همه دروغ است. همه برای کسب قدرت است.
 
دستش را گرفتم و گفتم، حالا کجا با این عجله؟ قبول، اصلا تو درست می گویی، ولی هرکاری می کنی، نرو!!
با زهرخند نشست و گفت بودن به از نبودن است؟ آره؟ می خواهی با این اشعار من پیرمردی که معلوم نیست فردا زنده باشم را گول بزنی؟
دستان لرزانش را در دست گرفتم، و گفتم: نه می خواهم شعر بگویم و نه شعار بدهم. فقط بنشین. و بعد از کمی مکث تا مطمئن بشوم که آرام گرفته ادامه دادم.
تو اگر بفهمی که زندان رفتنت، شلاق خوردنت، تحقیر شدنت، و جوانی بر باد دادنت، بخاطر این سازمان و آن حزب نبوده، و اگر بفهمی که همه و همه فقط برای مردم، برای بچه های « ته خیابان» (مشهد) بوده، و یا بخاطر آن همکلاسی که در زمستان با کفشی می آمد که من و تو می دانستیم ته کفشش سوراخ داره و یک شماره هم برایش بزرگتره، اگر یادت بیاید که برای آنها شلاق خورده ای، فقط و فقط به این «امید» که یک روزی، کی و چه زمانی؟ نمی دانم! اما یک روزی، آن پسر بچه دیگر کفش سوراخ نمی پوشد. آنوقت آرام می گیری.
چیزی که من نمی فهمم این است که چرا اشک تأسف؟ به رویدادهای داخل نگاه کن؛ مردم در حال قیامند...
دوباره از روی صندلی بلند شد. در چشمانش برقی از نفرت دیده می شد؛  و گفت «من را نشاندی که این را بگویی؟» مثل اینکه تو هم از جنس همانها شده ای. پس کو آن علی که نمی توانست ماله کشی کند؟ و ...... رفت.... از پشت به من می مانست....
به هنگام رفتن، با صدایی که می لرزید و بیشتر به فریاد می بود، خواند
افسوس!
           آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
      با آفتاب‌گونه‌یی
                        آنان را
اینگونه
      دل
         فریفته بودند!
 
بعد از رفتنش به این فکر فرورفتم که «آرمانگرایی»، و ریشه آن از کجا به میان ایرانیان رخنه کرده است. و شروع کردم به خواندن و رجوع به منابع مختلف.
 
به ادیان هندی
به اساطیر ایرانی و دوران جمشید
به مانی و مزدک
به افلاطون و فارابی و سهروردی و ...
به علی شریعتی، قران و قسط
به نراقی و خمینی
به مجاهدین انقلاب اسلامی
و بالاخره به آرمانشهر اشرف رسیدم
تا بفهمم این مدینه فاضله که من را به اینجا که هستم کشانده یعنی چه.
 
برتراند راسل به نقل از "جمهوری" افلاطون چنین اشاره می کند:
« مفاسد نوع بشر هرگز نقصان نخواهد یافت مگر آنکه در شهر ها فلاسفه پادشاه شوند یا آنانکه هم اکنون عنوان پادشاهی و سلطنت دارند به راستی و جدا در مسلک فلاسفه در آیند و نیروی سیاست و حکمت توأما در فرد واحد جمع شود و از طرفی هم به موجب قانون سخن کسانی که منحصرا یکی از این دو رشته را تعقیب می کنند از دخالت در اداره امور ممنوع گردند. تا این شرایط انجام نشود هرگز ممکن نیست طرحی که ما در ضمن این مباحثه در نظر گرفتیم از مرحله امکان بگذرد و پا به عرصه وجود نهد.» (تاریخ فلسفه غرب، ص 239)
به نظر افلاطون
«آنان که وجود مطلق و ابدی و لایتغیر را می بینند، می توان گفت که تنها دارای عقیده نیستند، بلکه صاحب معرفتند» (ص242)
افلاطون با تکیه زدن به مابعد طبیعت براین باور است که نمی توان سخن گفت، و تکلم کرد مگر آنکه از اسمای عام استفاده شود مانند سگ، گربه و آدم. اما اینها تنها واژه هستند. این واژه ها که اسما عام هستند، به تنهایی و بدون تعریف مشخص از سگ بودن، گربه بودن و یا آدم بودن، معرف مفهومی نیستند. از سوی دیگر، با تولد و یا مرگ این و یا آن سگ و گربه و آدم، تعریف مشخص سگ و گربه و آدم بودن از بین نمی رود. برای افلاطون این «تعریف» است که ابدی است. به زمان و مکان متصل نیست. تعریف، بخاطر تغییر در زمان و یا مکان، تغییر نمی کند. همیشه مطلق است. (ص243)
افلاطون، اما در اینجا مقوله «مُثُل» و یا «صورت» را پیش می کشدو با تکیه زدن به ماوراء طبیعت، ادامه می دهد که تمام سگها، گربه ها و آدم ها مثالی از آن سگ و گربه و آدمی هستند که خدا آفریده است. آن اصل است و بقیه نمونه هایی از آن، با جزئیات و نواقص و کمبودهایی. آن پدیده اولی اصل است و اینها نمونه هایی از آن. آن اولی که خدا آفریده واقعی است و بقیه ظواهری از آن. آنچه ما سگ و گربه و آدم می دانیم در اصل تصویرپردازی از «ایده اصلی» است که خدا آفریده است. اینها برداشت و «عقیده» و «مثالها»یی از آنچه صانع بزرگ آفریده است.
افلاطون با تکیه بر این منطق، مخاطب خود را به این نتیجه می رساند که هر پدیده ای که «اصل» نباشد، تنها «کپی برابر با اصل» هستند که اصالت ندارند. ماهیت متغیر از آن پدیده اصلی هستند. مثال ها و صورت های و ایده هایی از آن «اصل» هستند. بنابراین یک فیلسوف و حکیم که به «معرفت» و «شناخت» رسیده باشد، و فراتر از اسماء عام، شناخت پیدا کرده باشد، نمی تواند به امور دنیوی دل ببندد، و در نتیجه می تواند بر «جمع» حکومت کند.
افلاطون در ادامه به نکته شایان توجه دیگری اشاره می کند - تربیت نسل بعدی فلاسفه. جدا کردن کودکانی که پتانسیل آموختن دارنداز دیگر کودکان. تشویق افلاطون به جدا سازی «بهترین» ها از «جمع» اولین گام در تعریف «مدینه فاضله» است. کودکانی که حافظه بهتر دارند، کودکانی که متعادلتر و منصف تر و مهربان ترند باید جدا شده و تعلیم یابند تا بتوانند در آینده فیلسوف و سرپرست شوند.
افلاطون که میخواهد مدینه فاضله را پادشاهان فیلسوف و یا فیلسوفان اداره کنند، زمانی می پنداشت که دیونیسوس خردسال – حاکم سیراکوس – همان شاهزاده ای است که اگر صحیح تربیت شود، پتانسیل فیلسوف شدن و اداره مدینه فاضله را خواهد داشت. دیونیسوس نه تنها فیلسوف نشد، بلکه به جوانی ناباب و فاسد و بی «معرفت» تبدیل شد، و تعلیم و تربیت او مثمر ثمر واقع نشد (ٌ 245).
 
افلاطون در «مرد سیاسی» خود تا حدودی ایده آلیسم مدینه فاضله را به پراگماتیسم «حکومت خردمندان» تقلیل می دهد. وی در مرد سیاسی به دنبال «بهترین حکومت» است. در مرد سیاسی، افلاطون از «افسانه» پردازی دور می شود و به «واقعیت» حکمرانی نزدیک می شود. اکرم شیرزاد در رساله پژوهشی خود (1386) - « مدينه فاضله و حکومت هاي ممکن از نظر افلاطون» اشاره دارد که «حکومت هاي ممکن از نظر افلاطون نظام هاي واقعي اي بودند که در زمان خود او و يا قبل از او وجود داشته اند در حالي که مدينه هاي غير فاضله فارابي بسيار انتزاعي و دور از واقعيت هستند. علاوه بر اين، فارابي در شرح مدينه فاضله خود به بيان ويژگي هاي رئيس اوّل و وظايف او اکتفاء مي کند و به جزئيات آن نمي پردازد».
 
مدینه فاضله افلاطون که به یونانی یوتوپیا و یا «ناکجا» گفته می شود، تخیلی بیشتر نبود که پیش از افلاطون هم مورد بحث و تئوری پردازی فلاسفه و حکما قرار می گرفت، و مردم عامی به آن بیشتر به شکل رؤیایی افسانه ای نگاه می کردند، اما «ایده» مدینه فاضله که افلاطون بعنوان پایه ریز و طراح آن شناخته می شود، با مرگ افلاطون به خاک سپرده نشد. پس از کشورگشایی های گشترده اعراب مسلمان شده، و کنش و واکنش های حاکمان غالب بر تمدن های مغلوب، حکمرانان به ضعف اندیشه ورزی خود و ناتوانی در پردازش و پایه ریزی امپراتوری اسلامی تا به آن حد واقف شدند، که خواهان ترجمه کتب پژوهشی از فارسی و پهلوی و لاتین و یونانی به عربی شدند. به مرور زمان، فلاسفه، حکما و محققینی که به دریایی از علم و دانش رسیده بودند، با افکار، اندیشه ورزی ها، و دگراندیشه های نوینی آشنا شدند که تا آن زمان قابل بررسی نبود. ترجمان کتب و رساله های موجود به عربی توانست در مدتی کوتاه، فلاسفه و حکمای عرب زبان و مسلمان را به جرگه صاحب نظران و تئوری پردازانی صاحب نام وارد کند.
 
به پاسخی نرسیدم. نوشته را آرشیو کردم و به فراموشی سپردم.
 
این یادداشت را در 14 ژوئن 2011 یعنی ده سال پیش نوشتم، ولی منتشر نکردم، تا امروز که شنیدم، او چندی پیش فوت کرده؛ می گفتند دچار افسردگی روحی شده بود و به عمد داروهایش را نمی خورد....
او رفت.... و هنوز کودکان با کفش های سوراخ دار روی برف راه می روند...
یادش و صدایش در ذهن و قلبم ماندگار خواهد ماند.
 
با آفتاب گونه یی
 آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند
 
یاد تمام آنها که برای عدالت اجتماعی از شاه و شیخ آسیب دیده اند گرامی باد
علی ناظر
انتشار یک دهه پس از دیدنش
4 آذر 1400
25 نوامبر 2021

 

منبع: سايت ديدگاه