بدون شک، رویدادهای ورزشی، به ویژه رویدادهای بزرگ و پرطرفدار، توجه عمومی فراوانی را جلب میکنند و اغلب به عنوان نمادهای همبستگی، اتحاد و توسعه ملی تلقی میشوند.
اما باید تصریح کرد که بهره برداری از این رویدادها میتواند به سادگی به عنوان ابزاری برای توجیه اقدامات، سیاست ها و اهداف سیاسی فرد یا گروهی خاص مورد سوءاستفاده قرار گیرد. این رویکرد، نوعی استراتژی است که هدف آن نشان دادن حضور فعال در عرصه های ملی و فرهنگی و همپوشانی با مطالبات عمومی است. در این راستا، برخی افراد و گروه ها که اصولاً به ارزش ها، آرزوها و نیازهای مردم بی توجهند، از فرصت های این رویدادها بهرهبرداری میکنند تا قدرت، موفقیت و نظارت بیشتری بر فضای فرهنگی و اجتماعی کشور به دست آورند.
با این آگاهی، لازم است نیات اصلی فرد یا گروههائی که از طریق رویدادهای ورزشی در پی نظارت و بهره برداری سیاسی هستند، مورد ارزیابی قرار گیرد. این افراد، که بی وقفه در تلاشند تصویری مثبت و قدرتمند از خود و گروه مورد نظرشان بسازند، ممکن است حتی از یک رویداد ورزشی در قالب عبارات غیرعلمی و با تکیه بر مفاهیم افراطی ناسیونالیستی، سپر دفاعی در مقابل انتقادات، شایعات و اقدامات منفی رژیم مورد نظر در عرصه های سیاسی و امنیتی ایجاد کنند.
در تصور نادرست این افراد و همپیمانان شان، این بهره برداری ممکن است به تقویت مشروعیت و محبوبیت گروه در سطح ملی و بین المللی کمک کند؛ اما در واقعیت، این نوع بهره برداری بیشترترفندهای تبلیغاتی و سیاسی است. بنابراین، نمیتوان موفقیت ورزشکاران افغان در یک مسابقه بین المللی را نتیجه ابتکار و عمل گروهی سیاسی دانست که اعتقادات و مواضع تفکرات عقبمانده ای در مورد ورزش و ورزش زنان دارد و در واقع هرگونه فعالیت ورزشی را کفرآمیزمیداند.
با این مقدمه، در ادامه به بررسی مقاله ای میپردازیم که اخیراً توسط یکی از وابستگان رژیم تازیانه و تفنگ، در ارتباط با پیروزی تیم فوتبال مردان افغانستان در یکی از مسابقات آسیایی، نگاشته شده است.
با نگاهی اجمالی به متن آن مقاله، خواننده به راحتی متوجه این نکته اساسی میشود: پنهان کردن ضعفها و مشکلات واقعی. یعنی نویسنده بار دیگر در پنهان کردن مشکلات و ناکارآمدیهای واقعی رژیم فروگذار نکرده است و تلاش میکند این ناکارآمدیها را بهعنوان نشانه ای از موفقیت و پیروزی نشان دهد. در واقع، این متن همان لحن پروپاگاندا و آشنای گذشته را دارد.
بدون شک، در یک تلاش بی ثمر، او سعی میکند موفقیت های ورزشکاران و استقبال مردم از آنها را نتیجه تلقینات ناسیونالیستی رژیم قلمداد کند و آن را به عنوان نشانه ای از مشروعیت و قدرت رژیم تبلیغ نماید. او احساسات مردم را واقعیتی مستقل از پروپاگندای رژیم نمیداند و تلاش میکند تصویر مثبتی از رژیم در ذهن خواننده احتمالی ایجاد کند، حتی اگر این تصویر ساختگی باشد.
اما هنگامی که یکی دیگر از نویسندگان همان پورتال در تبصره ای بر نوشتار او نوشت و گفت: «ناسیونالیسم قومی که فرد مورد نظر بی وقفه بر طبل آن میکوبد، «بذر تفرقه و بی اعتمادی را در دل جامعه میکارد... ناسیونالیسم مدرن برخلاف ناسیونالیسم پوچ قومی، بر پایه ارزش های مشترک، قانون مداری، حقوق شهروندی و احترام به تنوع فرهنگی بنا شده است... راه حل، نه در حذف تفاوت ها، بلکه در پذیرش و احترام به آنهاست»، پاسخ داد: گذار از ناسیونالیسم قومی (آنچه که نویسنده معترض بر آن انگشت گذاشته است) به ناسیونالیسم مدرن، فرآیندی طولانی، پیچیده و پر از شکست و رنج است که در کشورهای اروپایی طی فرآیندی تدریجی رخ داده است و در کشورهای در حال توسعه، این روند با چالشها و اشکالات خاصی مواجه است.
او با فرضی که فرآیند تمرکز بر ناسیونالیسم مدرن در اروپا کاملاً یکنواخت و طبیعی بوده است، واقعیت تاریخی را نادیده میگیرد که نشان میدهد این فرآیند بسیار پیچیده تر و متنوع تر از آن است که او میخواهد در ذهن خواننده احتمالی تلقین کند. فرآیندی که تحت تأثیر عوامل مختلف اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و تاریخی قرار داشته است.
او میگوید: در کشور های رو به انکشاف فاقد ساختار های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پیشرفته مفهوم ملت و ناسیونالیزم در محور اتنیکی (قومی) مسلط شکل میگیرد و حائز منفعتی است که استبدادی بودنش نهفته است و آن به زور یا رضأ اقشار مختلف مردم را پیرامون یک مرکزیت جمع کرده و با انکشاف اقتصادی تدریجاً راه را برای دولت ملی به معنای مدرن آن هموار مینماید و مدعی است که کشور های اروپایی از همین مرحله عبور کرده اند.
در حالی که واقعیت تاریخی اروپا حاکی از این است که، پس از افول فیودالیسم، دوره ای جدید با عنوان «عصر مطلقیت» آغاز شد؛ دوره ای که شاهد خودکامگی و استبداد مطلق پادشاهان بود. در این دوره، قدرت سیاسی در شخص پادشاه متمرکز بود و مفهوم دولت بر پایه اقتدار فردی و الهی شکل گرفته بود. یکی از مشخصه های این عصر، ادعای الهی بودن پادشاهان بود، به طوری که امروزه در کشور ما، فردی که خود را «امیرالمومنین» و نماینده خدا در زمین مینامد، در جایگاهی بلند قرار دارد. اما این دوره در فرانسه در سال ۱۷۸۹ با انقلاب پایان یافت و جایگزین آن بورژوازی و دیموکراسی شد، که نویسنده مورد نظر آن را محصولی برآمده از دل «انقلاب صنعتی» میداند. در نتیجه، سرمایه داری صنعتی جایگزین سرمایه داری تجاری شد. این دوره، پس از عصر مطلقیت و در پی توسعه صنعتی و اقتصادی، ساختار طبقاتی جوامع اروپایی را تغییر داد و طبقه متوسط به عنوان طبقه ای جدید در ساختار اجتماعی ظاهر شد.
اما او این رویکرد را در قرن بیست و یکم و در رابطه با کشور افغانها تکرار میکند. او مسیر مطلقیت و خودکامگی زمامداران را، برای رسیدن به ناسیونالیزم مدرن — که در ادامه به جزئیات بیشتری درباره آن خواهم پرداخت — مسیری طبیعی و لازم میداند. او معتقد است که در کشورهای در حال توسعه، ناسیونالیسم و دولت سازی در ابتدا به شکل قبیله گرایانه و بر پایه منافع و «هویت های گروهی» شکل میگیرد. صرف نظر از اینکه این نوع ناسیونالیسم ممکن است قبیله گرایانه، اقتدارگرا و حتی استبدادی باشد، و جایی است که قدرت در دست یک مرکز قبیله یا گروه خاص قرار دارد و سائر گروه ها و اقشار تقریباً در حاشیه قرار میگیرند.
او این مسیر را راهی میداند که ممکن است در کوتاه مدت کارآمد باشد. او بر این باور است که برای تثبیت هویت ملی و کنترول داخلی، باید قدرت در دست یک قبیله یا گروه قبیله گرای افراطی باشد، همانطور که طالبان در افغانستان نمونه ای بارز آن است. او معتقد است که این نوع مسیر، راه طبیعی و منطقی توسعه است، هرچند که از نظر اخلاقی و حقوق بشر قابل نقد است. به عبارت دیگر، او ممکن است استدلال کند که در مراحل اولیه، این نوع «دولت سازی قبیله گرایانه» تنها راه است و پس از تثبیت قدرت، میتوان فرآیند های دیموکراتیک را پی گرفت.
او در واقع نگاهی محافظه کارانه و قبیلهگرایانه دارد و مخالف فرآیندهای دیموکراتیک و مدرن است، و راه حل خود را در ادامه همان مسیر قبیله گرایانه و استبدادی میبیند. راهی که به تداوم رژیم تفنگ و تازیانه منتهی میشود. بدون شک، این نگرش بسیار منفی و مخالف با ارزشهای دیموکراسی، حقوق بشر و توسعه پایدار است، و بطور کلی، یک دیدگاه ناپایدار و خطرناک در سطح نظری محسوب میشود.
بههم پیوستگی، نقش نقشآفرینی طبقه متوسط در اروپا در فرآیند گذار از ناسیونالیزم قومی به ناسیونالیزم مدرن بسیار مهم و مؤثر بود، اما این عامل تنها نبود و عوامل دیگری نیز در این گذار نقش داشتند. عواملی مانند رشد دولت های مرکزی قوی و تمرکز قدرت سیاسی در قالب دولت ملت ها، توسعه تکنالوژی های ارتباطی و حمل و نقل که امکان برقراری ارتباط و افزایش آگاهی مردم در مناطق مختلف را فراهم کرد، انقلاب های سیاسی و فکری مانند انقلاب فرانسه که مفاهیمی چون حقوق بشر، آزادی و برابری را ترویج دادند، جنگ ها و رقابت های ملی که احساس تفاوت و نیاز به اتحاد ملی را تقویت کردند، و روند های اقتصادی و صنعتی که نیازمند وحدت و هماهنگی ملی بودند، همگی در کنار هم مسیر ناسیونالیزم را شکل دادند.
اما «ناسیونالیزم قومی»، که آن را پیش درآمدی برای ایجاد «ناسیونالیزم مدرن» و نسخه ای شفابخش میداند، با عصر مطلقیت در اروپا (قرن ۱۶ و ۱۷) پیوند ندارد، و بیشتر در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی، پس از عصر مطلقیت، با شکل گیری ملت ها و فرهنگ های ملی بر پایه مشترکات فرهنگی، زبانی و نژادی، به عنوان یک ایدیولوژی مستقل ظاهر شد. به این معنا که ناسیونالیزم قومی در دوره پس از عصر مطلقیت، با مظاهر ذکرشده در بالا، ظهور یافت؛ نمونه هائی از آن حتی امروزه در جنبش های استقلال طلبی و ملیگرایانه قابل مشاهده است، مانند جنبش استقلال طلبی در کتلونیا، فعالان حزب ملیگرای اسکاتلند، جنبش های آزادیخواهانه در کشورهای اروپای شرقی نظیر هنگری، پولند و رومانیه، اقوام اویغور در چین، سیک ها در هند و ملت های مختلف در شرق میانه.
اما نباید فراموش کرد، اگرچه این ناسیونالیزم ها بر پایه هویت های فرهنگی، زبانی و دینی شکل گرفته اند و گاهی منجر به جنبش های استقلال طلبانه یا مقاومت میشوند، اما بازگشت به گذشته و ایجاد شیوه های مطلقه و استبدادی، اهداف آنها نیست و با آن تفاوت دارند. بنابراین، این مفاهیم با مفهوم زندگی در شرایط انقیاد و سلب آزادی های فردی و اجتماعی، تا فردای نامعلوم و «بزک نمیر» ها، که بخش عمده از ادبیات غالب و نگاه های چند پهلوی مشاوران شهیر طالبانی را تشکیل میدهند، تفاوت ریشه ای دارند.
او همچنین امیرعبدالرحمن را به عنوان عامل مهم در فرآیند تشکیل ملت- دولت در افغانستان معرفی میکند و معتقد است که اگر استبداد او نبود، شاید افغانستان وجود نمیداشت یا روند توسعه ملی در آن شکل نمی گرفت. شکی نیست که برخی عبدالرحمن خان را به عنوان بنیانگذار دولت مرکزی در افغانستان و فردی که توانست این کشور را از وضعیت چندپارگی به یک واحد سیاسی منسجم تبدیل کند، مورد ستایش قرار میدهند. البته او توانست بر مناطق مختلف مسلط شود، ساختارهای حکومتی برقرار کند و ثبات نسبی ایجاد نماید. اما اینکه چگونه و با توسل به کدام ابزار، باید گفت:
تلاش های امیر عبدالرحمن برای یکپارچه سازی کشور، همراه با استبداد، سرکوب های شدید، تاراج و مصادره و کاهش فضای سیاسی و محدودیت های شدید در آزادی های فردی و اجتماعی بود.
در ظاهر و براساس گفته ها و اقدامات عبدالرحمن خان، میتوان ادعا کرد که او به دنبال ایجاد یک دولت مرکزی قوی و متحد بود و تلاش میکرد تا افغانستان از حالت چندپاره و قبایلی خارج شده و هویت ملی واحدی شکل گیرد. اما در عین حال، باید توجه داشت که این تلاش ها اغلب با استفاده از زور، سرکوب و بدون در نظر گرفتن رضایت عمومی و مشارکت واقعی مردم انجام میشد.
از اینجا برخی تحلیلگران معتقدند که عبدالرحمن خان بیشتر به دنبال تثبیت قدرت شخصی و کنترول منطقهای بود و هدف نهایی اش صرفاً حفظ منافع فردی و قدرت طلبی بود، نه لزوماً ایجاد یک دولت مستقل و پایدار. او در عمل، بسیاری از مناطق و قبایل را تحت فشار قرار داد و با سرکوب مخالفان، قدرت خود را تثبیت کرد؛ که نشانگر نوعی حکومت استبدادی و تمرکز قدرت بود.
تا پایان دوره عبدالرحمن خان، افغانستان هنوز از نظر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مستقل و توسعه یافته نبود. حتی پس از مرگ او، این کشور همچنان با چالش های مختلف روبرو بود و راه طولانی برای رسیدن به ثبات و توسعه داشت.
بنابراین، استبداد ممکن است در کوتاه مدت بتواند وحدت و یکپارچگی سیاسی را برقرار کند، اما در بلندمدت، توسعه یک ملت مبتنی بر نهادهای دموکراتیک، مشارکت، حقوق بشر و توسعه فرهنگی است. و این سوالی است که نویسنده مورد نظر نمیخواهد به آن پاسخ دهد: چه زمانی مشارکت ملی، حقوق بشر و توسعه فرهنگی در افغانستان توسط گروه ستمکار و ضد آزادی و حقوق زنان تحقق پیدا خواهد کرد؟
زیرا همه دولت هائی که در دوره ای با ساختارهای استبدادی شکل گرفته اند، برای پایداری نیازمند اصلاحات و گذار به نهادهای دیموکراتیک بوده اند. اما در رژیمی که از عنوان دموکراسی متنفر است و حتی در فرمان ها، بیانیه ها و شعارهای خیابانی علیه آن سخن میگوید، این تنها یک خواب و رویای دست نیافتنی است که تنها با اضمحلال کامل رژیم، محقق خواهد شد.
از اینجا بهراحتی میتوان نتیجه گرفت که استبداد نمیتواند مقدمه و شرط لازم برای شکل گیری ناسیونالیزم مدرن باشد. اگر ناسیونالیسم مدرن بتواند نقش نسخه ای شفابخش ایفا کند، باید بر پایه مفاهیمی مانند حقوق بشر، دیموکراسی، حاکمیت قانون و مشارکت مردمی استوار باشد.
نمونه هائی مانند حکومت لوئی چهاردهم در فرانسه، یا دیگر سلطنت های مطلقه، در دوره ای ناسیونالیسم قوی و شعاری برای اتحاد ملی و قدرت مرکزی داشتند، اما غالباً بر پایه های ناپایدار و سرکوبگر بنا شده بودند و در نهایت، توسعه نهاد های دیموکراتیک، حقوق بشر، و تفکیک قوا بود که ناسیونالیزم را به سمت مدرن سوق داد. اما استبداد به هیچ وجه عامل این گذار نبود، بلکه در مسیر گذار به ناسیونالیزم مدرن، توسعه نهادهای سیاسی، آموزش، حقوق فردی، و نهادهای مدنی اهمیت داشتند. به طور مثال، در فرانسه لوئی چهاردهم نمونه ای از استبداد مطلق در اروپا بود که تلاش کرد هویت ملی و اتحاد فرانسه را بر پایه قدرت مرکزی و زبان مشترک تقویت کند. او از ناسیونالیزم شعاری بهره برد و برای تثبیت قدرت، زبان فرانسوی و نمادهای ملی را ترویج داد.اما این ناسیونالیزم، بیشتر بر پایه سلطنت مطلقه و سرکوب مخالفین استوار بود، و پایداری آن نیازمند توسعه نهادهای دیموکراتیک و حقوق فردی نبود. و در نهایت، انقلاب فرانسه و توسعه نهادهای دیموکراتیک، مسیر ناسیونالیزم مدرن را هموار کرد، نه استبداد مطلقه لوئی ها.
بیسمارک در آلمان نمونه ای از استبداد هوشمندانه است که برای اتحاد آلمان ها از ابزارهای قدرت و سیاست های قهرآمیز بهره برد. او از ناسیونالیزم و ملیگرایی استفاده کرد تا اتحاد آلمان را تقویت کند، اما در عین حال، قدرت را در دست داشت و از استبداد برای نظارت کامل دولت بهره می گرفت.
در ایتالیه گبریل دونتزی (پیش از موسولینی) و بعدها بنیتو موسولینی (دوره فاشیستی) نمونه هائی از استبداد و ناسیونالیزم اتنیکی (قومی) بودند. موسولینی با بهره گیری از ناسیونالیزم افراطی، دولت فاشیستی را بر پایه استبداد و سرکوب مخالفان بنا نهاد. اما این ناسیونالیزم، به عنوان یک ایدیولوژی سرکوبگر و فاقد خصوصیات مدرن، در نهایت مضمحل گشت و مسیر توسعه نهادهای دیموکراتیک در ایتالیا متوقف شد.
بنابراین، استبداد نه به عنوان عامل یا شرط لازم برای شکل گیری ناسیونالیزم مدرن، بلکه برعکس، توسعه نهادهای دیموکراتیک و آموزش ملی نقش اساسی در این فرآیند دارند.
دیکتت اندرسن، مورخ و دانشمند سیاسی انگلو-آیرلندی، در کتاب «تصویر ملت ها» معتقد است که تشکیل ملت ها و دولت- ملتها در ابتدا نیازمند نهادهای مدنی، آموزش ملی و ارتباطات گسترده است؛ و استبداد، در کنار نهادهای دیموکراتیک، نقش کوتاه مدت در اتحاد ملی ایفا میکند، اما برای پایداری، توسعه نهادهای مدنی ضروری است.
همچنین، سموئل هنتینگتون، استاد بازنشسته علوم سیاسی هاروارد، بر این باور است که توسعه نهادهای دیموکراتیک، آزادی و حقوق بشر، برای پایداری دولت-ملت و ناسیونالیزم مدرن حیاتی است.
اما درباره طالبان، باید گفت که تثبیت این گروه، در قالب ضرورت تاریخی و مشروع در حیات مردم افغانستان، در اصل یک جنبش و گروه است که در دهه ۱۹۹۰ در افغانستان بر پایه تفسیر خاصی از اسلام، بومیگرایی و واکنشی در برابر بینظمی های پس از جنگ های داخلی و سلطه های خارجی شکل گرفت.
این گروه عمدتاً از قشر های مذهبی و قبایلی در مناطق جنوبی و شرقی افغانستان برآمده و بر تفسیر افراطی و سختگیرانه ای از شریعت تکیه دارد. در زمان حکومت اولیه (۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱)، تلاش کردند نظامی بر پایه اصول مذهبی و قبیله ای برقرار کنند، نظامی که به شدت سرکوبگر و حقوق بشرستیز بود.
بنابراین، طالبان را نمیتوان در قالب ناسیونالیزم سنتی یا مدرن، یا به عنوان نیروی ملی بر مبنای مفاهیم توسعه یافته دولت- ملت شناخت، بلکه بیشتر نماد هویت مذهبی، قبیله ای و منطقه ای است که بر پایه تفسیر خاصی از اسلام و ساختارهای قبایل و فضاهای جغرافیایی شکل گرفته است.
ناسیونالیزم مدرن بر پایه مفاهیمی چون حقوق شهروندی، حاکمیت قانون، توسعه اقتصادی و نهادهای مدنی استوار است؛ در حالی که طالبان بیشتر بر اصول مذهبی، قبیله ای و تمرکز بر قدرت فردی یا گروهی عمل میکنند. رفتارهای سرکوبگرانه، محدودیت حقوق زنان و اقلیت ها، و تمرکز بر قدرت فردی، این گروه را از مفاهیم ناسیونالیسم مدرن و دولت- ملت جدا میکند.
آنها نه صرفاً محصول امپریالیسم، بلکه نتیجه واکنش های داخلی و ساختارهای بومی و مذهبی هستند که در محیط سیاسی و اجتماعی افغانستان فرصت یا ابزار بروز یافته اند. نمیتوان آنها را به عنوان نیروی ملی و ناسیونالیست مدرن شناخت، بلکه بیشتر باید آن را گروهی مذهبی، قبیله ای و منطقه ای دانست که تنها در چارچوب ساختارهای سنتی و مذهبی فعالیت میکنند.
بنابراین، اگر یک تیم ورزشی در کشوری که تحت فشار، ستم، تبعیض و سلب آزادیهای مدنی قرار دارد، در مسابقه ای بین المللی برنده شود و مردم کشور از فرط شادی به سرک ها و کوچهها بریزند و فریاد شادی سر دهند، این احساس نماد اتحاد، هویت ملی و همبستگی مردم در مقابل دیگران است. این حالت معمولاً با احساس ناسیونالیسم همراه میباشد؛ یعنی احساس تعلق به یک ملت و افتخار به نمادهای ملی، مانند تیم ورزشی کشور.
موفقیت در مسابقات ورزشی، احساس پیروزی و برتری جمعی را برمیانگیزد که در اغلب فرهنگ ها، بهخصوص در فرهنگ های رقابتی و پرانرژی، به صورت احساس غرور و شادی تجلی مییابد. این احساس ممکن است در برخی موارد، شدت ناسیونالیسم را افزایش دهد، اما در بسیاری موارد، صرفاً احساس شادی و همبستگی است. بنابراین، این نوع احساسات، در کوتاه مدت، میتواند به تقویت روحیه ملی کمک کند، اما نباید آن را با ناسیونالیسم افراطی و ایدبولوژیک اشتباه گرفت.
باید توجه داشت که «غرور ملی» و «ناسیونالیسم» مفاهیم مرتبط ولی متفاوت اند. غرور ملی، احساس مثبت، افتخار و رضایت نسبت به هویت، نمادها، دستاوردها و تاریخ ملت است. این احساس غالباً فردی و روانی است و به انگیزه های ساختن و نگه داشتن هویت ملی مربوط میشود. ممکن است در نتیجه موفقیت های ورزشی، فرهنگی، علمی یا تاریخی بروز پیدا کند، اما لزوماً با سیاست یا ایدبولوژی خاصی ارتباط ندارد.
در مقابل، «ناسیونالیسم» ایدبولوژی یا فلسفه ای است که بر اهمیت و برتری ملت، حاکمیت و استقلال ملی تأکید میکند. در شکل افراطی، ناسیونالیسم میتواند منجر به تعصب، نژادپرستی و دشمنی با دیگر ملتها شود. این ایدبولوژی معمولاً در ارتباط با سیاست، هویت جمعی و ساختارهای قدرت قرار دارد و میتواند مثبت باشد، مانند ایجاد اتحاد و هویت ملی، یا منفی، مانند تشدید تعصبات، نژادپرستی و تداخل در حقوق دیگران.
بنابراین، غرور ملی، احساس طبیعی و مثبت است که در نتیجه افتخار به هویت و دستاوردهای ملت شکل میگیرد. اما ناسیونالیسم، ایدبولوژی و پروژه ای سیاسی است که ممکن است در برخی موارد، ترویج شدید آن، منجر به خصومت ها و تعصبات ملی گردد.اما در شرایطی که مردم پس از پیروزی تیم ورزشی دلخواه به سرک ها میریزند و احساسات شدید نشان میدهند، ممکن است دلایل مختلفی به جز احساس ناسیونالیزم یا هویت ملی در این احساسات وجود داشته باشد، به خصوص در یک رژیم مستبد و ضد آزادی. که در این حال یکی از اهداف آن، تسکین و فرار از فشار ها و سرکوب های سیاسی و اجتماعی است. در یک رژیم مستبد، مردم ممکن است از طریق ابراز احساسات جمعی در جشن های ورزشی، به نوعی آرامش و فرار از فشارهای سیاسی، سرکوب و نگرانی های روزمره دست یابند. این نوع شادی های جمعی میتواند احساس آزادی نسبی یا افکار مثبت را در دل ها ایجاد کند، هرچند واقعیت سیاسی و حقوقی حاکم بر جامعه سرکوبگر است.
در برخی موارد، مردم ممکن است در قالب شادی، شور و هیجان، نوعی اعتراض یا نارضایتی پنهان را نشان دهند، به ویژه اگر امکان ابراز علنی مخالفت با رژیم وجود نداشته باشد. این واکنش ها ممکن است نمادین باشند و نمادهای دیگری از نارضایتی را نشان دهند، اما بطور غالب در قالب جشن و هیجان پنهان میمانند.
اما نکته ای که نگران کننده است، این است که چنین شادیهائی وسیله ای برای مشروعیت بخشی به رژیم یا نظارت اجتماعی میشوند. رژیم های مستبد گاهی از رویدادهای ورزشی و هیجانات عمومی برای مشروعیت بخشی به حاکمیت و تثبیت قدرت بهره برداری میکنند. این جشن ها، اگرچه در ظاهر نماد اتحاد و هویت ملی هستند، اما در واقع ابزارهای تبلیغاتی و نظارتی برای نگه داشتن قدرت به شمار میآیند.
در هر حال، در جوامع سرکوبگر، مردم معمولاً به شادی های سطحی و موقت پناه میبرند تا از فشارهای سیاسی و اقتصادی فاصله بگیرند و احساس رضایت یا آرامش نسبی پیدا کنند. در زندگی سخت و محنت بار مردم افغانستان تحت یک رژیم خودکامه و بی قانون، این شادی های لحظه ای میتواند به عنوان یک غنیمت تلقی شود؛ لبخندی زودگذر که برای لحظاتی بر چهره غمزده یک ملت تحت ستم نقش میبندد. لبخندی که شاید نمادی از مقاومت منفی و نشاندهنده تلاش برای حفظ روحیه و امید در دل های خسته باشد.
احمد آریا
