آغاز زمستان ۱۹۷۹ کابل بود. همه جا سخن از یورش ارتش سرخ به افغانستان شنیده میشد و افزون بر نامهای برژنف، پاناماریوف، کاسیگین، اوستینوف، پوزانوف، تابیوف، کارتر، بیگن، تاچر و آغاشاهی، نام دیگری هم به گوش میرسید: آندره سخاروف
در ۱۹۸۴ آوازهٔ مرگش در میان زندانیان پلچرخی پخش گردید.
در اکتوبر همان سال، تازهترین سخنها را از فضلاحمد لودین شنیدیم. او که در نخستین روز برگشت از امریکا در فرودگاه کابل - با برچسپ "جاسوس سیآیای" - بازداشت شده بود، گفت: "سخاروف زنده است. نوشتههایش نه تنها در روسیه، در چین هم سانسور میشوند، زیرا ستالین و مائو و هیتلر را به یک چشم میبیند."
شاید هوای گزندهٔ این پاراگراف نمیگذاشت سازمانهای مائویستی افغانستان سخاروف را گرامی دارند: "یکی از خطرات بزرگی که در برابر پیشرفت اجتماعی امروزین چهره مینمایاند، رویش و گسترش نژادپرستی، ناسیونالیزم، نظامیگری و به ویژه سمارق شدن رژیمهای ریاکار پولیسی، خودکامه و ددمنش است. در پیشاپیش این گروه رژیمهای ستالین، هیتلر، مائو و شماری از واپسگراترین رژیمها در کشورهای کوچک به چشم میخورند". ("خودکامگی پولیسی"، بخشی از کتاب "اندیشههایی در پیرامون پیشرفت، همزیستی مسالمتآمیز، و آزادی روشنفکر"، سخاروف/ مسکو، ۱۹۶۸)
مسکو، ۲۷ دسمبر ۱۹۷۹: همپای آمدن ارتش سرخ، دیمتری استینوف گفت: "قوای محدود قطعات اتحاد شوروی از دوازده تا هژده ماه، تا آرامش کامل فراهم آید، در افغانستان خواهند ماند". همان روز، نخستین آوای غریواتر از ترکیدن بمی که شوروی را به لرزه درآورد، آواز آندره سخاروف بود: "آنچه بر افغانستان میرود «توسعه طلبی» است. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی باید هر چه زودتر نیروهای نظامی خود را از افغانستان بیرون کشد".
او در سه روز پسین ۱۹۷۹ تا توانست بر سخنانش پا فشرد، و شام یکم جنوری ۱۹۸۰ به Dietrich Mummendiel گزارشگر Die Welt گفت: "اتحاد شوروی باید نیروهایش را بیدرنگ از افغانستان بیرون آورد. ورنه، برگزاری بازیهای جهانی در کشوری که آتش جنگ را میافروزد، از سوی کمیتهٔ المپیک تحریم گردد".
سخاروف شام سوم جنوری با Anthony Austin گزارشگر New York Times و روز هفدهم جنوری با Charles Bierbauer و گروهی از تلویزیون ABC اندیشههایش را بیهراس در میان گذاشت.
مسکو، ۲۲ جنوری ۱۹۸۰: توفان برفباد شهر را کرخت و کبود ساخته است. گماشتگان لرزان از سرما در کنارهٔ Leninsky Prospekt چشم به راه والگای سیاهی که باید ازین سرک بگذرد، ایستاده اند.
ساعت دیواری برج دوردست دو بار نواخت و افسر KGB به راننده فرمان "ایست" داد. آندره سخاروف را گرفتند. والگای سیاه در سپیدی برف ناپدید شد. سخاروف را به پاداش گفتهٔ کوتاهش در پیرامون افغانستان بدون پرسوجو و دادگاه به گُمگوشهٔ گورکی در چهارصد کیلومتری مسکو فرستادند. دیری نگذشت و بانو ایلینا بونر همسر و یگانه پل پیوندش با جهانِ بیرون از تبعیدگاه نیز بازداشت گردید.
"یورش اتحاد شوروی بر افغانستان از سوی ۱۰۴ کشور نفرین شد و جنگ در آن سرزمین جاریست. دورنما به چشم نمیخورد. تعزیرات اقتصادی و سیاسی در همچو حالت خیلی مهم اند. چنین فشارها میتوانند اعضای با مسئوولیت و خوب گروه رهبری شوروی را نیرو بخشند. به ویژه، تحریم همه جانبهٔ بازیهای المپیک مسکو بایسته است. تماشاچی یا بازیکنی که به المپیک مسکو پا گذارد، خواهی نخواهی پشتیبان غیرمستقیم سیاست نظامی شوروی میشود". (سخاروف، گوشهٔ گورکی، چهارم می ۱۹۸۰)
"عملیات نظامی در افغانستان از هفت ماه به اینسو جریان دارد. هزاران تن از شوروی و دهها هزار تن از شهروندان افغانستان (نه تنها چریکها، شمار فراوان غیرنظامیان شهری و روستایی سالمند، زن و کودک) کشته و زخمی، و بیشتر از یک ملیون آواره شده اند. گزارش بمباران روستاهایی که به چریکها کمک میکنند، نمایانگر پلیدی بیش از اندازه است. همینگونه است ماین فرش کردن راههای کوهی، که بخشهای بزرگی ازین کشور را به گرسنگی تهدید میکند. گزارشهایی از کاربرد بم ناپالم، مرگابزار زیر خاک و جنگابزار نوین دیگر نیز رسیده اند. کارکردهای شوروی نمونهٔ روشن افزونخواهی و لگدمال کردن آزادی و تمامیت ارضی افغانستان است." (نامه به لیونید بریژنف، سران کشورهای چین، فرانسه، انگلند و ایالات متحده، و سازمان ملل: سخاروف/ گوشهٔ گورکی، ۲۷ جولای ۱۹۸۰)
"رهبران شوروی باید خواب پیروزی آنی در افغانستان را دیده باشند. این کشوردر گذشته با انگلستان و روسیهٔ تزاری جنگیده و به زانو درنیامده است. لشکر از پا فتادهٔ کارمل با گریز گروهی و رفتن به دامان نیروهای چریکی، جنگ را ددمنشانهتر ساخته است. /.../ بر بنیاد گزارشها، گماشتگان KGB در نخستین ماههای جنگ، بر روی تظاهرات دختران مکتب در خیابانهای کابل آتش کشودند. چنین تبهکاریها داغ ناسور بر جا میگذارد. گفته میشود که چریکهای دستگیر شده زنده به گور گردیده و روستاییان کمکرسان به آنها دار زده میشوند. آیا افغانها هرگز مصیبتآوران شان را خواهند بخشید"؟ (برگ ۵۰۷، بخش ۴۶، Memoirs نوشتهٔ آندره سخاروف)
"یورش اتحاد شوروی بر افغانستان یکی از غمانگیزترین و خطرناکترین رویدادهای سالیان پسین بود. چندین ده هزار افغان در سه سال جنگ جان باخته اند. بر بنیاد برخی آگاهیها، شمار قربانیان به یکصدهزار میرسد. بسیاری از سربازان شوروی مرده اند. ملیونها افغان از بیم جنگ کاشانهها شان را رها کرده و یک سوم نفوس آواره گردیده اند. یورش شوروی موقعیت بینالمللی را وخیم ساخته، و به ویژه پیمان SALT II را آسیب رسانیده است. اگر دگرگونی به سوی بهبود در جهان رونما نشود، افغانستان حبشهٔ جنگ نوین جهانی خواهد شد". ("پیامی از گورکی"/ سخاروف، سوم مارچ ۱۹۸۳)
"در ۱۹۶۸ هنگام آن فرا رسید که پنداشتهایم را بنویسم. بر روپوش کتاب نوشتم: "اندیشههایی در پیرامون پیشرفت، همزیستی مسالمتآمیز و آزادی روشنفکر". این کار چرخشگاهی بود در زندگی من. نامم در سراسر جهان بر سر زبانها افتاد. رسانههای شوروی چندی خاموشی گزیدند و سپس همینکه لب گشودند، از آن نوشته به بدی یاد کردند. بسیاری از منتقدین و شماری از هواخواهان دلسوز نیز یادداشتهایم را بیهوده خواندند. پس از آنکه کتابم در جولای ۱۹۶۸ در برونمرزها چاپ شد، حق کار در پنهانسرای بخش "ویژه" و بسیاری از امتیازات دولتی (شوروی) را نیز از دست دادم.
در ۱۹۷۵ برندهٔ جایزهٔ نوبل شدم. در جنوری ۱۹۸۰ همه جایزهها و آرایههای رسمی شوروی (فرمان لنین، نشانهای سه بار قهرمانی کار، جایزهٔ لنین و جایزهٔ دولت) را از نزدم ستاندند و به شهر گورکی تبعیدم کردند. این کار رژیم کوچکترین زمینهٔ قانونی ندارد و نمایه دیگری است از خودکامگی فورانی سیاسی درین سالهای پسین که گلوی کشور ما را میفشارد. اینک در برابر دیدگان پولیسی که دم دروازه نشسته و پیوسته مرا میپاید، تنها هستم." (سخاروف/ گوشهٔ گورکی، ۲۴ مارچ ۱۹۸۱)
تلفونی که پس از تقریباً هفت سال، نخستین بار روز ۱۴ دسمبر ۱۹۸۶ به سخاروف داده شده بود، زنگ زد.
آواز: هلو! گرباچف هستم. پیام مهمی دارم. نامهات را گرفتم. در پیرامونش بحث کردیم. میتوانی به مسکو بیایی. در بارهٔ همسرت نیز تصمیم گرفته شده است. میتوانید به مسکو بیایید.
سخاروف: ولی من پیام مهمتری دارم. چندی پیش اناتولی مارچینکف در زندان کشته شد. زندانیان سیاسی دیگری نیز در پشت میلهها هستند. باید آزاد شوند. باید آزاد شوند.
گرباچف: در لست تو نام آدمهایی از هر قماش است.
سخاروف: آری. همه غیرقانونی و دور از انصاف بازداشت شده اند. باید آزاد شوند.
گرباچف: این را با تو نمیپذیرم.
سخاروف: بار دیگر به آزادی زندانیان سیاسی بیندیشید. این گامی است که از هر زاویه اهمیت دارد. برای اعتماد بینالمللی، به صلح، به شما و به پیروزی برنامهٔ تان.
گرباچف: باشد. ببینم...
سخاروف: سپاس. پدرود
گرباچف: پدرود
روز سه شنبه ۲۳ دسمبر ۱۹۸۶ سخاروف و ایلینا در ایستگاه Yaroslavl مسکو از ترن پیاده شدند.
بامداد چهاردهم دسمبر ۱۹۸۹ سخاروف در برگهٔ هزارم خودزندگینامهاش نوشت: «پیشکش به همسر نازنینم. زندگی جاری است. با همیم.» و رهسپار برنامهٔ سخنرانی در کنگرهٔ شوروی شد. شام که خانه آمد، به ایلینا گفت: "میخواهم بخوابم. ساعت نُه بیدارم کن" و افزود: "فردا نبردی آغاز خواهد شد"...
ساعت ۹:۰۰ بود. ایلینا میگریست. سخاروف بیدار نمیشد.
روز پانزدهم دسمبر ۱۹۸۹، بدخواهانش از خوشی در پیراهن نمیگنجیدند. پیکر سخاروف را به اکادمی علوم و از آنجا به ستدیوم Luzhniki بردند. مردم با دیدن تابوت ایستادند و پرچمها را برافراشتند. خموشی را فریاد هزاران گلو شکست:
"سخاروف! سخاروف! بودای روسیه هستی.
سخاروف! سخاروف! نمردی، کشته شدی.
شکنجهگرانت را میشناسیم. خونبهایت را خواهیم ستاند".
میگویند پنجاه هزار دست تابوت سخاروف را گلباران کردند. آیا در میان آنهمه سوگمندان همزبان و ناهمزبان، از افغانستان نیز کسی با دسته گلی به نشانهٔ پدرود، یادی از این دوست آزاده کرده باشد؟
در روزگاری که روشنایی ستیزان، زمین را بر سخاروف شب ساخته بودند، انجمن جهانی اخترشناسان، در ۱۹۷۹ فروزانترین ستارهٔ کمربند میان مریخ و مشتری را "سخاروف" نام گذاشتند.
سیزده سال از خموشی سخاروف میگذرد. تا فرارسیدن فردایی که به گرامیداشت همه کشتگان جنگ، چراغی به نام آندره سخاروف نیز برافروزیم و در پرتو آن بر گورش بنویسیم: "دوستدار راستین آزادی افغانستان را سپاس"، لالههای داغداری از دشت لیلی میچینم، بر آرامگاهش میگذارم و میگویم:
ببخش!
ناسپاس نیستم، الزایمر تباهم کرده است.
داکتر صبورالله سیاهسنگ