نامه‌ی سرگشاده‌ی من برای تو احمد مسعود، فرمانده پدر صفت:

در دنیای سیاست باید هم سیاس باشی و هم کیاس. باور به هیچ وعده‌یی غیر از خدا نه کنی. هر نوع وعده‌ی طالب یا دشمن هر کسی که باشد فقط ترفندی است در به دام انداختن ها. هیچ گاه قبل از عملیات های تجسسی و تخصصی حتا با یونس قانونی نشست و برخواست نه کنی که ترا هم مانند دیگران به کشتن می‌دهد.

خوشحالم که جمع کثیری فداکاران و مدافعان راستین وطن در سطوح مختلف شخصیتی و کارکشته‌گی و تخصصی در کنار شما اند.‌ اما در میان آنان هم تفاوت هایی است. محترم آمر صاحب پنجشیر، محترم انجنیر صاحب اسحاق، محترم صالح محمد ریگستانی، محترم حفیظ منصور،محترم شمس الدین خان حامد با وجود ژست احساساساتی شان، محترم نصیر احمد خان ضیایی، محترم نجیم خان محترم مولانا عبدالرحمان، محترم مولانا عبدالله و تعداد دیگر از شمار کسانی اند که گام های با صلابتی در مجادله و‌ مبارزه‌ی حق طلبانه داشته اند، آنان را از کنار تان دور نه کنید.‌ پسا آنان دیگر بزرگان پنجشیر علی الرغم اشتباهات بزرگ راهبردی شان به وطن و ملت خاین نیستند. آنان را از نظر دور نیاندازید. محترم عتیق الله خان بریالی و محترم ریگستانی عقل و هوش سیاست و نظام و دراکیت و آگاهی از تعاملات بین‌المللی اند، دست شان را رها نه کنید. آمر صاحب بسم الله خان نماد مقاومت بلند اند اما اشتباهات شان سبب شد که کمی باید بازنگری سیاسی داشته باشید.

من خودت را فقط یک بار در دورانی دیده ام که به باروری میرفتی. من نه از خودت و نه از هیچ ‌کسی غیر از خدا طلبی ‌و چشم داشتی ندارم. اما بدانی که من سه بار پدر قهرمان خودت را دیدم. دوبار رسمی و یک بار خصوصی.

این جا اولین بار از آن به خودت روایت می کنم: بار سوم آن را یک تعداد خاص دوستان از خنچ خبر دارند به شمول شادروان ها دکتر عبدالرحمان و عمر آغه و عبدالقادر از خنچ و دکتر صاحب لفرایی و مارشال صاحب دوستم که الحمدالله حیات اند و آرزو دارم روزی با آن ها یک جا باشیم و فراموش نه کرده باشند. قهرمان ملی آن زمان به من نه از موضع مقام و آمریت، چون من مادون شان نه بودم که از موضع سیاسی توصیه‌ی میان جیگری با آقای دوستم را کردند و قصه طولانی است، خدا مغفرت شان کند اول به پیشنهاد من در واگذاری مجدد تعمیر آقای دوستم برای ایشان به عنوان گام حسن نیت مخالفت کردند و چند دقیقه بعد قبول کردند. من با آن که ماه رمضان مبارک بود در سال ۱۳۷۴روانه‌ی مزارشریف شدم و آقای محترم محمد بصیر. برادر همسرم زمینه‌ی سفر من را توسط یک سرویس مهیا ساختند، آن سرویس مالته و سنتره را به مزار شریف را منتقل میکرد، در مسیر راه بالاتر پلخمری خانواده‌یی یک مهربانوی مبتلا به بیماری جنی را به مزار انتقال می دادند و مالک موتر ایشان را اجازه‌ی بالا شدن داد. جن های آن خواهر ما از نوع مسلمان بودند و فقط می‌گفتند… الحری باالحری و العبدی بالعبدی … همین ذکر شان تا شهر مزار شریف بود… من به منزل شادروان جنرال دوست محمد خان رئیس ممر وزارت دفاع و آن زمان رئیس گمرک بلخ و از دوستان شخصی من پیاده شده و شب را با ایشان گذشتاندم. صبح برای جلسه به ساحه‌‌ی کود ‌و برق مزارشریف نزد مارشال فعلی میرفتند و از عمق روابط من با ایشان آگاه بودند. به ایشان سپردم تا از آمدن من خدمت شان اطلاع داده و بگویند حامل پیام مهمی از فرمانده احمدشاه مسعود استم.

جن های اطراف آمر صاحب مسعود یعنی برخی خیانت کاران که از توافق من با قهرمان ملی برای سفر خبر بودند زودتر از من خبر رسانی کرده بودند و آقایان انجنیر احمد ایشچی، سیدکامل، سخی فیضی مشهور به سخی مرغک در غیاب آقایان دوستم و محترم جنرال ملک برنامه‌ی ترور من را نارسیده به دوستم طرح کردند و من توسط آقای محمدیاسین نظیمی معاون محترم من که آن زمان در مزار وظیفه داشتند خبر شدم، ایشان نا خودآگاه و با دل پاک حامل پیامی برای من شدند که بوی مرگ من را می‌داد و من شبانگاه از هتل مزار فرار کرده و کابل برگشتم و برنامه‌ی میان جیگری ناکام شد…بعد من یکی از برادران خودم و بعد هم دوست خوبم برادر محترمه شفیقه یارقین و خسربره‌ی محترم یارقین را نزد مارشال امروز و دوست شخصی من فرستادم که با آگاه شدن از جریان بسیار عصبی شده بودندکه چرا آن زمان برای شان اطلاع ندادم.

این داستان را برای آن و اولین بار به خودت روایت کردم تا در سیاست خوش باور نباشی که خدای نه خواسته حادثه‌ی خواجه بهاوالدین تکرار نه شود. جوان با درک و با مطالعه‌یی معلوم می‌شوی، صد بار کنترل کن یک بار باور کن. به کاکا ها و ماما هایت احترام کن اما هرگز باور نکن، من باری به هر دو کاکایت نامه‌ی رسمی نوشته ام احتمالاً خوانده باشی. من امروز بخشی از یادداشت هایی را دوباره منتشر کردم که 20 سال پیش خدمت مارشال فقید عرض کرده بودم و کارگر نیافتادند. آن قدر به کرزی باور کردند تا که به موافقه و آگاهی کرزی به مرگ تدریجی محکوم شدند. معلومات های استخباراتی را دست کم نگیر و فعالیت های استخباراتی را فقط زیر نظر خودت داشته باش و آقای ریگستانی.شهادت بهترین راه است که برگزیدی، من هم اگر در راه وطن شهید شوم یا فرزاندانم شهید شوند باکی ندارم، اما میترسم که اسیر پنچه‌ی غلامی نه شویم. من در هر گاهی دیدگاه های خودم را برای تان مطرح می‌کنم. دوستان از سریچه و بازارک پیام های مهمی از من به شما دارند، از آنان بشنوید. تا بعد بدرود...

 

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب