به یادِ رنج های مُقدس

منزل ِسوم سمت ِشرقی بلاکِ اول

 

 

خواهید دانست ، پسرانم ، خواهید دانست

که چرا ما

برای آرامیدن زیرچمن ها

آواز را سرنداده

کتاب را نخوانده

وکاررا تمام نکرده

رها کردیم.

دیگرسوگواری نکنید ، پسرانم ، دیگرنه

دلیل همه دروغ ها وتهمت ها

دلیل همه اشک هایی که ریختیم

دلیل همه درد هایی که تحمل کردیم

روزی برهمه آشکارخواهد شد.

  (اتل روزنبرگ)

از"دیگ بخار"(موترمخصوص انتقال زندانیان) پایین شدم . باردیگر چشمانم به دیوارهای لعنتی ِبلاکِ اعدامی ها افتاد. غیرازاین چه انتظاری میتوانستم داشته باشم ؟ سرنوشت من همین بود که هرطرف چشم دَوربدهم ، دیوارببینم وهرسو رُو بگردانم ، چهرۀ کریه مرگ را. شاید برمن خرده بگیرید که چرا اینقدرازترس ومرگ می گویم. دلیلش واضح است. رژیمی که ریشه کن کردن مخالفان - بویژه روشنفکران آزادی دوست- را درصدربرنامۀ خویش قرارداده باشد ، مبارز ِ در تله افتاده چگونه میتواند ساطورمرگ را دایما ً بالای سرخود نبیند؟ زندان دیده ها معنای حرفِ مرا به خوبی می فهمند. زیرا این حس ِمشترکِ تمام زندانی هاست که تنها ازطریق تجربۀ مستقیم به دست می آید. القاء این حس برای زندان ندیده ها ، ازطریق کلمات  ، یا به کمک صحنه سازی های ادبی میسرنیست.

 

 دربلاکِ اول همه چیزبه حال خودش باقی مانده بود. فکرمی کردی تغییر وحرکت درزمین وفضای زندان راه نیافته است. با یک تفاوت که این بار، برخلاف گذشته ، با بعضی چیزها عادت کرده بودم و بسیارچیزها آشنا به نظرم می آمد  ؛ ازجیب پالی و. . . پالی(تفتیش بدنی) تحقیرآمیزسرباز ، تا دُرشت خویی افسر، ازحیاط تا دهلیز، اززینه تا سلول وازچهره های غم گرفتۀ زندانیان تا مقاومت دلیرانۀ آنها.

بلاک اول جایی بود که زندانی های "خطرناک" را ازسایر بلاک ها دستچین نموده، درآنجا ذخیره میکردند ، تا درموقع مناسب درمسلخ امپریالیسم روس(پولیگون) قصابی کنند. این بلاک دارای سه طبقه ودوبخش بود: بخش شرقی و غربی. دفاتراداری وجاسوسی درمنزل اول موقعیت داشت. دراتاق های سمتِ شرقی دوچپرکت دومنزله گذاشته بودند. اکثرا ًزندانی های "خاص" را درسمت شرقی بلاک اول جا می دادند.  

دهم حوت سال ۱۳۶۰خورشیدی بود که پس از تالاشی مفصل ، مرا به منزل سوم ِسمتِ شرقی بلاک اول بُردند. دراین اتاق ، علاوه برمن ، چهارنفراز "خلقی" های طرفدارحفیظ الله "امین" نیز زندانی بودند.  برخلافِ بار ِ اول ، از رفت وآمد دردهلیز منزل سوم ، ممانعت صورت نگرفت. ساعتی پس ذوق قدم زدن به سرم زد. زندانیان دراوقات معیّن ازاین سر ِ دهلیزتا آن سوی دهلیزرفت وآمد می کردند. درمیان زندانی هایی که دردهلیزآمد وشد داشتند ، "ب" را دیدم که به زحمت گام برمی داشت. تأثیرات شکنجه وغذاب ناشی ازآن دروجودش ازدوردیده می شد. با قامت خمیده راه میرفت. زرد وزارش کرده بودند. نزدیک آمد وبا گرمی سلام داده گفت: "ببین که مه ده گیر ندادیمت!" معنای حرف او را میدانستم. بدین شرح : حدود چهارماه قبل ازدستگیری ام با این همرزم درنزدیکی های منزلم سرخورده بودم. درآن روزباران شدید می بارید. لباس های او کاملاً ترشده بود. پاهایش تا بجلک غرق درگل ولای بود. وقتی مرا دید ، گفت :"مثلی که خانیت ده همی منطقه اس." بنا برضرورت های زندگی مخفی و رعایت ضابطه های تشکیلاتی ، حق نداشتم او را به خانه دعوت کنم.  "ب" ازانبوه مشکلاتی که دامنگیرمن شده بود ، خبرنداشت. نمی توانستم برایش بگویم که خانه کوچکم ازتراکم نفرمی ترکد! من کرایه نشین حویلی خوردی بودم که دونیم اتاق نشیمن داشت. این حویلی تنگ ، پناهگاه سه تن ازرفقای مخفی و دوخانواده سامایی شده بود. درهمچو حالتی ، حیران بودم که برای این هم سنگر چه جوابی بدهم . یک طرف مصلحت اصول ، طرف دیگرنازکی روی دوست. با شرمساری پاسخ دادم :" نی بابا ! مه خانه ازکجا کدم ، روزوشبِ خوده ده خانۀ دوست وآشنا تیرمی کنم."

 "ب" خندۀ دوستانه کرد و افزود:" ازمه پت می کنی، بخاطری که مه آدم مهم درسازمان نیستم. تشویش نکو ، مه توره به گیرنمیتم."

 روزهای دشواری بود. حتا یاد کردنش وحشتناک است. دیو ودَد دست به هم داده بودند تا خون ما را بمکند. ما ، زیرآتش متقاطع دشمنان قرارگرفته بودیم. تعقیب وترور، تهاجم وسرکوب بیداد می کرد. دریک کلام ، "ساما" به دانۀ گندمی میماند که زیردوسنگِ آسیاب گیرمانده باشد. موقعیت گروه ها وافرادِ دموکرات ، مستقل وغیروابسته شبیه ما بود. درمتن چنین اوضاع سخت وپریشان ،امکانات و وسایل کافی دراختیارنداشتیم. بسیاری ازخانواده هایی که دررابطۀ مستقیم "ساما" بودند، نان شکم سیرنمی یافتند. . . . درحالیکه آنسوترک ، باران دالر، کلدار،رُبل ودینار ، برسر و روی کسانی که"مربی " داشتند ، می بارید.

"روزگاری بود.

 روزگارتلخ وتاری بود؛

 بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.

 دشمنان برجان ما چیره."

(***)

 ازدستگیری "ب" هیچ اطلاعی نداشتم. وقتی با او درزندان روبرو شدم ، درد خودم ازیادم رفت. ازکردۀ خود پشیمان شدم که چرا درآن روزبارانی او را به خانه نبردم. بهانه آوردن آن روز چون وزن سنگینی برمغزم فشارمی آورد. شرمگینانه سرتاقدمش را تماشا کردم. نمیدانستم چه پاسخی بدهم که باعث رنجش او نگردد. گویا اینکه دربِ سخن را گم کرده باشم. بی اختیاراززبانم برآمد:" زیاد شکنجه دیدی ؟" با بزرگواری پاسخ داد : "مه خو سپاهی سازمان استم. هرکس به اندازۀ مقام ومسئولیتش شکنجه میشه." این جمله جرئتم بخشید تا سوال های بیشتری ازاو بنمایم .

پس ازپرس وپال معلوم شد که این مبارزسامایی مورد شکنجه های سختی قرارگرفته است. ولی همانگونه که انتظارمی رفت ، یک کلمه هم اززبان او بیرون نشده بود. او جوانی بود دلاور، نیرومند، خوش اندام ،رفیق دوست، عیاروبا وفا. بیاد دارم که او سال ها پیش یکی ازهمرزمان را به شانه انداخت وازتهلکه نجات داد. اما ، زندان و شکنجه های سخت باعث آن گردید تا کمروپاهایش شدیدا ً آسیب ببیند.

 سال پار خبررسید که حالتِ صحی این دلاورمردِ مبارزبد ترشده است . داکتربرای او توصیه کرده بود که جهت تداوی به خارج کشوربرود. وقتی دستِ خود را کوتاه یافتم ، شرمسارانه به حال خویش گریستم. برای او سلامتی وعمر درازآرزومی کنم!

دوتن ازاستادان نامدارمعارف افغانستان، استاد عبدالطیف "رستم زاده"(مالک پیروزسلمانی) واستاد محمد ابراهیم "بابری"(استاد کورس ریاضی وفزیک) نیزدرمنزل سوم بلاکِ اول با من زندانی بودند. فشارهای دوامدارجسمی و روانی وسپری کردن زمان طولانی (بیشترازهفت ماه) درسلول های انفرادی زندان صدارت(ریاست امورتحقیق) آنها را بیماروخسته ساخته بود. (خودشان به من گفتند که درریاست تحقیق صدارت آنها را چندین باربرق داده اند) با وجود این همه فشارها ، استخوان های محکم ننگ شکستن را نپذیرفته بودند. حس وطندوستی ، صفا وصمیمیت را دررفتاروگفتارشان می توانستی ببینی.

کسی به پایوازی من نمی آمد. این رخ ماجرا ، قصۀ تلخ دیگری است. داستانی که مانند هزاران اندوهنامۀ دیگرناگفته ونا شنیده مانده است. کاش همسرعزیزم توان این را می داشت تا این کتاب قطور را که آکنده ازدویدن ها وتپیدن ها ، رنج ها وحرمان ها ، وفا وایثارگری های فراوان است ، برروی نسل تازه نفس امروز و فردا بازمی کرد!

 زندانی بی پایواز قادرنبود بعضی چیزهای ضروری(مثل کاغذ تشناب، برس وکریم دندان، سگرت ، شیرینی ، چای . . .) را ازکانتین زندان خریداری نماید. این دو دوست بزرگوار(آقایان بابری ورستم زاده) برایم پیشنهاد کمک پولی نمودند. مناعت نفس ونبود شناخت قبلی واحساسات دورۀ جوانی اجازه نداد که دست کریم شانرا بفشارم. اکنون که گرمی احساس پاک آنها وسردی انکارخودم را به یاد می آورم ، خود را شرمنده می یابم. خوشحالم که هردو استادعزیزدرقید حیات اند. خداوند عمر طولانی نصیب شان بگرداند!

چند زن جوان نیزدرمنزل اول سمتِ شرقی زندانی بودند. حرکات ظاهری آنها نشاندهنده جرئت ونترسی شان بود. هنگامی که زندانیان درحویلی بلاک قدم می زدند ، این زنان نزدیک کلکین می آمدند. یکی ازروزهایی که نوبت آفتاب گرفتن ما (منزل سوم) بود ، دوتن ازاین زنان نزدیک کلکین آمدند. یکی ازآنها مرا مخاطب قرارداده گفت: " توهم ازجملۀ قاتلای ملت استی ؟ " منظورش را فهمیده گفتم:" خواهرکِ گل ! مره به اتهام "ساما" آورده اند."  بگومگوی کوتاهی میان شان درگرفت. شاید دختردومی او را سرزنش می کرد که چرا بی گداردرآب زده است. پس ازآن ، ازمن معذرت خواستند. گمان می کنم یک یا دو تن از این زنان ، درارتباط قضیه کوشش برای ربودن طیاره آریانا ، زندانی شده بودند. همدوسیه های مردینه شان نیزدربلاکِ اول با ما زندانی بودند که یکی ازآنها اکبرنام داشت.

علاوه براینها ، اعضای خانواده حفیظ الله امین نیزدربلاک اول دریک حویلی جداگانه وکوچک زندانی بودند.  

قاضی ضیاء نیزدرهمین منزل با من بود. آزاده مردی که خاطرات مقاومت ومبارزه او را تا دم مرگ درسینۀ داغدارخود حفظ خواهم داشت. دراولین نگاه او را نشناختم  . بسیارلاغرشده بود. ریش تُنُک او چهره اش را تغییرداده بود. اگرگل لبخند برلبان او نمی شگفت، به جای آوردنش ممکن نبود. روی موضوعات گوناگون باهم گفتگو کردیم که ازآنجمله عوامل دستگیری ها ، جریان تحقیق یاران و عاقبت کارما را می توان نام برد. او پیشنهاد کرد که بیا من وتو تمامی مسئولیت ها را به گردن بگیریم که دیگران ازاعدام نجات یابند. من او را خوب می شناختم. هرچیزی که میگفت ، بدان عمل میکرد واین اوج فداکاری وتعهد او را نسبت به مردم ، "ساما" و رفاقت نشان می داد. گفتم ، من حاضرم ازخون خود بخاطریاران بگذرم ، اما فکرنمی کنم که دشمن با این تاکتیک ها دست ازسرما بردارد.

با احمد ضیاء(مشهوربه قاضی ضیاء ازولسوالی بهسود) دربهارسال  ۱۳۵۹خورشیدی آشنا شدم. دراولین برخورد  دریافتم که او انسان با استعداد ، مٶمن ، راستکارو ایثارگر است. چند ماه پس ازآن دیداربه دام دشمن افتاد. "خاد"علیه او اسناد معتبردردست نداشت. به گفته خودش شاید چهاریا پنج سالی حبس میشد. متا سفانه اشتباهاتی رخ داد که دراثرآن برخی اسناد "ساما" به چنگ "خاد" افتاد. درمیان این اسناد ، نامه ای بود که به قلم احمد ضیاء نگاشته شده بود. این نامه باعث درد سر برای وی وسرانجام مرگ او گردید.

"خاد" چشم درد به تعقیب (م = نام مستعار) می گشت. ولی نمی دانست که (م) درچنگال شان اسیراست. وقتی افشاء شد که(م) همین احمد ضیاء می باشد، آنگاه خادیست ها جشن وسروربرپاکردند وگفتند: ای بابا !" آب درخانه وما تشنه لبان می گردیم."

 او را دَوردوم به تحقیق خواستند.  به گفته خودش بیشترازهفت ماه روی آفتاب را ندید وشکنجه های جسمی وروانی فراوان را تحمل کرد. او درزندان برایم قصه کرد: "مرا هرشب لت وکوب می کردند ولی آه نمی کشیدم. مستنطقین تعجب کردند وشرمسارانه اعتراف کردند که تو ازفولاد ساخته شده ای. یکی ازآنها که هوشیارترازدیگران بود ، پرسید: دربیرون اززندان سپورت می کردی؟ گفتم آری. بعد به رفقای خود گفت : زدن سودی ندارد. شیوه های شکنجه تانرا تغییر بدهید. " روانش شاد و یادش گرامی باد!( **)

 استاد سلطان احمد را دیدم. به دورش پتو(به رنگ شتری) پیچیده بود. دستم را گرفت وبه گوشه ای بُرد. مرا درآغوش گرفت واندوهگینانه گفت:" اوهو! چقدرلاغرشده ای ، موهایته سیل کو ، خیلی رنج کشیدی؟" گفتم : "په مینی کی بنگړﻱ ماتیږی." گفت ،" مه خو اول موهایته کوتاه می کنم." " گفتم:" با چی ؟" گفت: "یک قیچی خورد دارم." گفتم: "برو پشت  ای گپ ها نگرد که کدام جنجالی پیش نیاید. با موهای درازخو آدمه ازشاربیرون نمی کنن." سلطان خندید ودست مهربانش را روی شانه ام زد.

درقسمت انتهای دهلیزیک اتاق خالی بود. استاد سلطان پتوی خود را روی زمین انداخت. یادم نیست که چه کسی دَم درایستاده شد تا ازآمدن احتمالی پهره دارخبردهد. قیچی کوچک را گرفت و باعجله وسرعت موهای سرم را کوتاه کرد. وقتی کارتمام شد ، ازشدت خنده نزدیک بود گرده کفک شویم. موهای سرم آنقدرنامنظم قیچی شده بود که همگی برمن می خندیدند. با وارخطائی موها را جمع کردیم ولی موهای قیچی شده به پتوی پشمی محکم چسپیده بودند.

استاد سلطان احمد یکی ازاعضای ارجمند رهبری "سازمان پیکاربرای نجات افغانستان" بود. جوان ِ با ادب، هوشیار، آگاه وبا استعدادی که نمونه آنرا درجمع یاران کمترداشتیم.  او اندوه سنگین مرگِ برادرانقلابی خود(شهید داوود ، عضو"سازمان رهائی افغانستان"- افسرقطعه کوماندوی بالاحصارکه درقیام آن قطعه برضد رژیم کودتای ثورنقش برجسته ایفا نمود) را تحمل می کرد. سلطان میخندید و دیگران را روحیه می داد. نه پروای اعدام را داشت ونه درفکرنجات خود بود. درسال های پسین نیزبا او دربلاک دوم یکجا بودم. او را انسان بزرگ ، مهذب ومهربان یافتم. باهم بسیارصمیمی بودیم. صحبت های شیرین وشوخی های بامزه می کرد. بحث های سیاسی آموزنده ، شفقت و دلسوزی واستواری آن یارعزیزرا هرگزوهیچگاهی فراموش نخواهم کرد. سلطان متوجه سلامتی  یکایک ما می بود. رفقا را تشویق به ورزش می کرد وخود دراین کارپیشقدم می شد. مقدارپولی که خانواده اش میفرستاد ، آنرا به رفقای بی پایوازتقسیم می کرد. برای افراد مستحق ازبیرون لباس می خواست. ازاندک کسانی بود که گروه گرایی ومحفل بازی را نمی پسندید. با تمامی افراد شریف وسازمان های مترقی ومستقل برخورد رفیقانه ویکسان می کرد. محبت وحس مسئولیتش دربرابررفقای سازمان های دیگر ، کمترازرفقای سازمان خودش نبود.هیچ روزی درسیمای سلطان آثاریاس ودلمردگی را ندیدم. روحیه قوی داشت. رفقا و دوستان را نیزازروحیه سرشارخویش سیراب میکرد. مرگ فزیکی را به هیچ میگرفت وبه آینده ایمان محکم داشت.  

هـزاران  بار درب وسقـف و دیوارم بکن  ویـران

زخشت جان و تن آنرا هزاران  بار خواهم ساخت

اگرخـواهی بسازی جنگلی از دار، پروا   نیسـت

اگرصد جان به تن باشد همان پیکار خواهم باخت

                            

استاد سلطان

 

استاد سلطان

استاد سلطان احمد مرد انقلابی ای که به طوفان مبارزه ومقاومت مردمی دل سپرده بود.او درجنبش مقاومت مردم ما برضد تجاوزروس سهم شایسته ادا کرد و به پیروزی آن امید واربود.

درین قربانگه ی خونین،چه غوغا می زند جوش

سرشک غم  ز چشم  آسمــانهـا  می زند  جـوش

ز کوه  ها   لشکر امــید ، زصحرا شور  آزادی

ســرود  فتح  از هـرکوی ، چه زیبا میزند جوش

ز سوز  رزم   بی  پایان  شهاب  روشنی   خیزد

و نور پر فـــروغ  آن ، به دنیا  می  زند  جوش

سلطان احمد هم سلول بودن با امینی ها را بد ترازهرشکنجه ای تعریف می کرد. او بارها می گفت:" برای ما دردرون زندان زندان دیگری آفریده اند. چقدرسخت است که ما درمیان قاتلان هزاران هموطن ورفقای خود به سر می بریم. خادیست ها ، با این کارشان هم روح ما را اسیر کرده اند وهم جسم ما را. زندانی  بودن روح صد باررنج آورتراززندانی بودن جسم است."

روزی من وسلطان دردهلیزقدم می زدیم . سلطان گفت: "بیا نزد پهره داربرویم که ما را ازمیان امینی ها بیرون بکشند. هرجا که می برند ، به شرطی که درمیان اینها نباشیم." شاید او کتاب "ایام محبس" علی دشتی را خوانده بود. دشتی نوشته است:" تنها مایه  تسلی یک نفرمحبوس این است که خود را درمیان جمعیتی که درافق  فکری به وی نزدیک است مشاهده کند."

سلطان پشت پنجره رفت و ازپهره دار درخواست تبدیلی نمود. پهره داربه جواب او گفت که این کارازچوکاتِ صلاحیتش خارج می باشد.

این فرزندِ عزیزمردم ، پس ازرهایی اززندان پلچرخی راهی شهرپشاورپاکستان می شود . جایی که آدمکشان حرفوی به فرمایش وامکانات بیگانگان آنرا به قتلگاه روشنفکران آزادی خواه ، مستقل ومترقی مبدل ساخته بودند. شهری که آدم ربایی وآدم خوری سیه دلان ِافراطی بیداد می کرد. سرانجام  این جوان سی وپنج ساله  را درسال ۱۳۶۸خورشیدی درشهرپشاورپاکستان شکارکردند وتا ایندم سراغی ازاو نداریم. روحش شاد ونامش جاودان باد!

(***)

آنگاهی که اندوه بزرگِ مرگِ مبارزان پاکبازدرسینه ام سنگینی می کند ، رگ رگِ وجودم درآتش خشم می سوزد. ازدوچشم گنهکار اشک داغ فرو می ریزم و می گویم: حیف این همه خونهایی که برزمین ریخت. حیف سینه های ستبری که رگبارگلولۀ دشمنان سوراخ شان کرد. حیف آرمان های پرعظمتی که زیرخاک رفتند. . .  باز، دل دیوانه ام را ملامت کرده می گویم : مگرنمی دانی که رهروان جاده خونین آزادی سرنوشتی جزقربان شدن نداشته اند!؟ مگرنشنیده ای که  "درمسلخ عشق جزنکو را نکشند؟"

 اگرچنین باشد ، هدیه خون درپای نهال آزادی میهن و رستگاری خلقها امرعبث نخواهد بود.           

ازهرخون سبزه ئی می روید ازهردرد لبخنده ئی

چرا که هرشهید درختیست.

                            (شاملو)

 نسیم – رهرو- اول ثور۱۳۸۷خورشیدی/ بیست وششم اپریل2008                                    

اشاره ها:

(*) بند هایی ازشعرمشهور"آرش کمانگیر"- شاعر: سیاوش کسرائی.

(**) احمد ضیاء( عضو رهبری "ساما") بتاریخ هفدهم سنبله ۱۳۶۱ خورشیدی اعدام گردید.

(***) بخشی ازشعر"اتل روزنبرگ" شاعرجانباختۀ امریکایی و نمونه اشعاروعکس زنده یاد سلطان احمد ازسایت" اشعاردشنه گون" برگرفته شده است.