آمادگی‌ها تا اندازه‌ی تمام شد و همه انتظاری ورود مهمان کوچک را می‌کشیدند.

درین‌ روز از صبح تا شام عمه‌ کلان و مادر دست‌ زدند و خانه را آراسته کردند. بازار رفتند، خریدند ، ساختند و دوختند. خلاصه عجب رقم منتظر ورود مهمان بودند. با آنکه این خانه تقریباً یکسال پیش به مناسبت خانه‌ی جدید عروس، آماده‌ شده بود اما عمه‌ کلان احساس می‌کرد چیز های باید نو شود وچیز های هم اضافه‌ شود.

در پهلوی این ساختن‌ و دوختن‌ها و رنگ نمودن خانه، دوکلکین به‌خانه اضافه‌شده بود. اعضای خانواده‌ی کوچک چار نفری، منتظر بودن حساب جفت‌شان تاق شود تا خانواده‌ی پنج‌نفری شوند. هر چند عمه‌کلان تا چند ماه دیگر باید به‌خانه‌ی بخت می‌رفت. عمه کلان خواهر دوم خانواده بود و زیاد به آراستن خانه راضی نبود. خانه‌ای را که به کرایه گرفته بودند، یک خانه‌ی کهنه بود . حویلی‌کلان بود که در دو سمتش خانه‌ساخته شده بود وسط حویلی چاه آب قرار داشت. این حویلی دو راه رو داشت‌ و هردو با چغل فرش شده بود. از دروازه‌ یک راه به خانه عمه‌کلان شان و راه دیگر به‌سمت خانه‌ی عروس خانه می‌رفت. باقی قسمت‌های حویلی خامه بود .

 

خانه‌ی عمه‌کلان سه اتاق داشت‌ کوچک و کهنه و تاریک بودند. دهلیز تاریک و کم عرض هم داشت طوری‌که اتاق‌ها در یک طرف، آشپز خانه و تشناب در طرف دیگر آن واقع شده بود .حویلی یک دروازه‌ی کهنه و قدیمی که از چوب‌ساخته شده بود، داشت. آن‌هم توسط یک راه چغل اندازی شده به خانه وصل می شد و بقیه قسمت‌های حویلی کوچک خامه بود. در اصل خانه از حاجی‌باقی بود. حاجی‌باقی از مردم قدیم کابل بود و در همین منطقه‌ی نزدیک به‌خانه‌ی کرایی، دو حویلی دیگر داشت. ازین‌رو به‌باز سازی و ترمیم این خانه چندان علاقه نشان‌نمی‌داد- چون‌که این حویلی سهم برادرش بود و برادرش زنده نبود. ،حاجی با قد متوسطه، دستار سپید و دقیقه‌ی سپید هر ماه دم در می‌آمد و کرایه خانه را می‌گرفت. خانم برادرش که اولاد نداشت کرایه را تحویل می‌داد

 

 ماه نو که حاجی برای گرفتن کرایه آمد، کاکا کلان گفت: حاجی‌صاحب خانه به ترمیم ضرورت دارد. اتاق آخر سمت چپ را هم شوره زده ‌و هم دیوار اتاق درز بر داشته است و ما می‌ترسیم که زلزله نشود و یا دیوار نه غلتد. حاجی گفت: دیوارها قدیمی اند و محکم اند دل‌تان جمع باشد. این‌طور روز ها می‌گذشت و انتظار آهسته آهسته به پایان می‌رسید

 

یک روز که عمه‌کلان با بی‌صبری در صحن شفاخانه‌ی ملالی و کاکا کلان در عقب دروازه‌ی شفاخانه، منتظر احوال تولد نوزاد کوچک خود بودند، تا نوزاد شان تولد شود. خاله کارگر موظف بود تاخبری تولد را بیاورد.او برای هرکس میاورد و مژده می‌گرفت. هروقت‌که خاله کارگر در دهلیز دیده می‌شد همه‌ی پای‌وازان که منتظر خبر تولد نوزاد خود می‌بودند، به‌طرفش هجوم می‌بردند. درین‌روز ساعت‌های انتظار به‌کندی می‌گذشت و خبری به عمه‌کلان نمی‌رسید. عمه‌کلان نگران بود که از بیمارش احوالی نمی‌دهند. گاه گاهی خاله کارگر را عذرو زاری می‌کرد و چند روپیه‌ی در در دستش می‌ماند، تا خبردار بگوید. باری چند روپیه داد و از پشت خاله‌کارگر وارد دهلیز شفاخانه شد. خاله‌کارگر با اشاره گفت- زود خلاص‌کن و برو .

 

عمه‌کلان بیمار خود را دید که در اتاق مراقبت‌های عاجل بسر می‌برد و پژشک گفته بود که طفل با خطر مواجه است. در اتاق شروع کرد به‌گریستن و داد و بی‌داد گویی. بعد از اتاق بیرون رفت به‌نماز و دعا وزاری شروع کرد

 

سرانجام ساعات انتظار به پایان رسید و خاله کارگر که دوست عمه‌کلان شده بود‌، آمد و او را فریاد زد آهای زن بدی شیرینی. عمه‌کلان ذوق زده شد و خبر را به دیگران رساند و گفت نوزاد تولد شده، دختر است. ولی چندان خوب نیست و به‌همین خاطر در ماشین ماندن و اکسیجن می‌دهند... گفتند نفس کشیده نمی‌تواند. همه خوش شدند که طفل تولد شده است. بعد رفتند و عمه‌کلان سه روز در شفاخانه پایید و نوزاد هم خوب شد. از شفاخانه رخصت شدند و بخانه امدند. عمه‌کلان و کاکا کلان از خوشی در لباس های‌شان نمی گنجیدند. مادر که خسته و هم مریض بود در بستر خود استراحت کرده بود ولی نگران دخترش بود. وظیفه رسیدگی به نوزاد را عمه‌کلان داشت. مادر که جریان ولادتش طولانی و جنجالی شده بود، خسته بود و در حین حال نگران دخترک بود که کم وزن بود و شیر را درست مکیده نمی‌توانست. گپ‌های داکتر بار بار در یادش می‌آمد که می‌گفت دخترک مراقبت جدی کار دارد، متوجه باشید که گرم باشد و زود زود شیر بدهید. در قدیما که جای نوزاد را آماده می کردند مثل امروز ها وسایل و اسایش نداشتند. عمه‌کلان کمانگ نوزاد را پوش کرده بود و با گل های خامک دوزی آنرا تزیین کرده بود . کمانک ساختمان گنبدی شکلی بود که از پارچه های فلزی ساخته می شد وبالشت آک نوزاد را در آن می گذاشتند تا سر نوزاد از سردی و گرمی و روشنی در امان بماند. سر کمانک با پارچه پوشانده می بود و وقتی طفل خواب می‌بود آنرا پایین می کشیدند. عصر همان روز بعد نماز شام پدر آمد در گوش دختر اش اذان را خواند. اعضای خانه که عمه کلان نفر اول بود ، نام های را که انتخاب کرده بودند. هریک نامی گفته‌بود: فاطمه، عذرا،. سیمین.... کاکا کلان هم چند نام گفت :خاتون ، بیگم، هاجره... پدر هیچ اشتراک نداشت و مادر هم سهمی نگرفت. بعد از چند دقیقه جر و بحث نام نوزاد را عذرا گذاشتند. عمه‌کلان و کاکا کلان که برای اولین بار نوزاد در خانه شأن می دیدند خیلی ذوق زده و خوشحال بودند؛ هر بار می‌آمدند و داخل کمانک را می دیدند وبا هم دعوا میکردند که نوبت تو خلاص شده برو . عذرا گریه می کرد و ناآرام بود. مادرش او را در بغل گرفته بود و در اتاق می‌چرخاند ولی دختر گریه می‌کرد . عمه کلان گفت خانه بی سرپرست است و ما به نوزاد داری نمی‌فهمم و رفت که ینگه را بیاورد. ینگه در سمت دیگر حویلی در خانه گک که از خشت خام ساخته شده بود وبی رنگ بود زندگی می‌کرد . پیش ینگه رفت.او گفت دخترک اماس کرده، تکه را بسوزانیم و دودی را پتی کنیم ودر چشم اش گرم گرم بمانیم که کوفتش را بگیرد. چند مرتبه این کار را کردند اما چشم دختر بهبود نیافت و شب و روز گریه می‌کردـ

 

کاکا کلان که سخت منتظر بود نوزاد او را بشناسد، می گفت: چرا چشمان خود را باز نمی کند تا مرا بشناسد. می‌گفت زود شیر بخورد، زود کلان شو و زود گپ بزن و زود مرا صدا کن .عمه کلان با خنده‌های قهقهه‌اش می گفت نادیده، یک سال باید منتظر باشی .

 

 عمه‌کلان هر روز صبح دختر را شستشو می‌داد و می‌آراست. نوبت سرمه چشم رسید متوجه شد که چشم دختر سرخ شده و درد می کند. او را چرب کرد، پودر زد و بعد لای دست‌مال کلان چارگنج که آن‌را قات می کردند و سه کنج می ساختند در روی آن یک تکه سه کنجی کوچک دیگر را می گذاشتند طفل را با آن می پیچاندند.آنهم با بار بند که دو یا سه متر بود، سخت تر بسته می‌کردند واین قنداق بود که بسم‌الله و بسم‌الله گفته انرا در بغل مادرش می گذاشتند تا شیر بخورد

 

یک روز گل بیگم، تبریکی نوزاد آمد و با دیدن نوزاد گفت لیمو بیاورید و یک قطره در چشمش بچکانید.

 

عمه کلان هم رفت که از ملا تعویز بیاورد تا مگر عذرا آرام شود. او شب بیش‌تر نارام می شد و اعضای خانواده او را به نوبت بغل می گرفتند، می گشتاندند و گاهی هم دو نفری در بین دست‌مال کلان یا پتو می گذاشتند و گاز میدادند.

 

گاهی برای گوش و گاهی برای درد دلش دوا می‌گرفتند و مادر سعی زیاد می‌کرد که دخترش آرام باشد. و روز ها با چای سیاه چشم عذرا را می‌شستند. این تداوی هم نتیجه نداد و عذرا بیشتر گریه می‌کرد بلاخره مجبور شدن او را به داکتر چشم ببرند. داکتر که چشم او را معاینه کرد گفت کار های آنها اشتباه بوده و خوب شده که کور نشده است.

 

روز ها یکی پی دیگر می گذشت و نا آرامی عذرا هم ادامه داشت ولی مثل اینکه دارو هم موثر نبوده چشم عذرا هم چنان درد داشت او گریه می کرد. کاکا کلان و عمه کلان گاهی وقت بااو گریه می کردند، او را دوست داشتند. مطابق رسم و رواج همه خویشاوندان و فامیل های دور و نزدیک که با هم سیالی و شریکی داشتند برای تبریکی میامدند. روز های مهمان داری بود وقتی از قصه خبر می شدند حتمن یک نسخه لازمه در حد فهم خود را توصیه می‌کردند ومی رفتند. وزیر دانا که از خویشاوندان نزدیک عمه کلان بود از جای دور به خانه آنها برای تبریکی و مهمانی آمد و چند روز آن جا ماند .او دید که دخترک شب ها بیشتر نا آرام می‌باشد، دارو و دوا هم اثر کم دارد، یک شب خلقش تنگ شد و به مادر عذرا گفت، شما کلان کلان ادم‌ها خود را گم کردید و با یک اشتک شب ها را زنده صبح میکنید. ببرید در چاه بیندازید و سر چاه را محکم بسته کنید. این بدرد نمی خور. دختر است، دختر چه بدرد می‌خورد...!

 

نویسنده: همایون هدایت

فرستنده: محمدعثمان نجيب