قسمت اول
بی حلیمه مثل آغشَی
ايلمير زنی بود از قبیله ی خدا که دامنش بوی شیر میداد، بوی کودک ، بوی شیر ریخته از دو تا چشمه ی پربار بهشتی . دامنش هزار تا گل داشت نه! خیلی بیشتر. گل گلی های دامنش هزار تا رنگ داشت نه ، خیلی بیشتر . سرخ ، سبز ، نارنجی. به خدا! که خدا هم نمیدانست که دامنش چند رنگ دارد. ولی منی گیچ ، هر روز برای شمار كردن رنگ های دامن ایلمیر روی گلیم ترکی کنارش می نشستم و با چشمان کودکانه ام شمار میکردم یک ، دو. یک دو سه. دوباره: یک ، دو ، سه ، چهار. ایلمیر یک ترکمن داشت، یک آغشی. ترکمنش بوی شیر میداد و آغشی اش - بوی گل،گلی های دامنش را داشت. ولی من ، من هیچ. من نه بوی شیر میدادم نه بوی گل گلی ها ي را دامنش داشتم.
............................
نصف، نصف هویت باغچه ازنگاه ی من رنگ میگرفت. نصف، نصف هویت من از تکرار باغچه. باغچه ی کوچک در بلوغ سبز پانزده سالگی ام گم میشد. قامت سبز، گیسوان بافته و چشمان عسلی ام حسودش میکرد. من او را به یاد شگوفه های درختان سیب و انارش ، به یاد قامت سپیدارش میانداختم.. او را غرق میکردم درحسرت پلک های آبی یک آسمان بارانی و شسته که عاشقانه برایش لالایی قطره های جاودانه را میخواند.
باغچه دلواپس سرانگشتانم روی شیشه ی یخ گرفته بود. دلواپس خط خط زدنها و نوشتن هایم. باغچه می ترسید یک روز نامش را روی یخ ننویسم و بعد کوفش نکنم و مثل دوتا قطره، نریزانم ا ش لای چوب کرم خورده ی اُرسی که رنگ و بوی دلزده گی و فراموشی داشت. گاهی اما رفتار باغچه با من شبیه ی پیرزن سالخورده یی میشد که با صورت پرچین و چروک اش هشدارم میداد و مثل زهدان خالی از نطفه های مرده اش به سویم دهن بازمیکرد. گاهی درفاصله ی دستان او و چشمان من ، رابطه ی ما چنان برهم میخورد که همه چیز از مدار منطقی خودش سقوط میکرد. یک چیزی مثل او پیرم میکرد، سالخورده ام می ساخت. یک چیزی مثل من تازه اش میکرد، پر خاطره اش میکرد. گاهی چيزي مثل جدال نو و كهنه رابطه ی مرا با او سر می برید. من به تن سربریده ی این رابطه خودم را می چسپاندم. فکر میکردم باغچه شبیه ی ایلمیرشده ، شبیه ی مادرجان، شبیه ی شاه گل، شبیه ی همه مادرهای دنیا مادرهای مهربان، مادرهای پربار، مادرهای بی بار. می ترسیدم باغچه رهایم کند. ایلمیررهایم کند.
پنجره اما میان من و باغچه دلتنگ از تکرار رابطه های ما در سرمای سرد زمستان- نم گرفته، باسی و دیروزی می نمود. نگاه خشکش عین تن کرخت و یخ بسته اش بود. تنی که بوی برگها و علف های گندیده داشت. تنیکه پر بود از بوی آب چرکین و پایین شده از ناودان. راه خاکی ازباغچه تا پنجره به دامن پراز لکه های روغن و ذغال شاه گل می ماند. شاید باغچه هم شبیه "شاه گل" شده بود، خشک و خالی. شاید "شاه گل" هم بوی علف های تن سوخته و آفتاب خورده ی کنار جویچه را پس میداد که در آمیزش بوی پلو دم کرده و کچالو سرخ کرده ورق ورق به هم چسپیده بودند.
دستم را روی شکم پس رفته و لاغرم میکشدم. حس میکردم فاصله ی من تا مادر شدن ، پربارشدن، ایلمیرشدن، مادرجان شدن یا شاه گل و باغچه شدن درمسیر سالهای هنوز نمانده، مثل فالهای حافظ دوصد روایت و یکصد تعبیردارد. ولی من نمیخواستم پُربار باشم، شاه گل باشم، باغچه باشم. دلم میخواست ایلمیر باشم. دلم میخواست وقتیکه مادرمیشوم؛ خودم هم ایلمیرباشم هم آغشَی. یک ایلمیر، یک آغشَیی درهم آمیخته. درست مثل پیراهن گلدار آغشَی و ایلمیر. درست مثل همان دامن. درست مثل خودش حتی یک نفس باید میان ما فاصله نباشد. دلم میخواست به آغشَی که درمنست آنقدر محبت و عشق بدهم که از عبورش به جاده ها عشق بریزد. آنقدر که هر کی از کنارش بگذرد، مبتلا شود؛ معتاد شود. آنقدر که عشق را نفس بکشد . عشق را سبز کند. تا چرخ بزند در ترانه های که نمیداند ازکی و کجا در او جاریست. دلم میخواست به ایلمیری که در منست نوازش کودکانه ترین لبخند ها را هدیه کنم. دلم میخواست او را با عطش گنگ شاه گل آشنا بسازم. دلم میخواست سالها او را میان این عطش خشک و تر کنم تا بداند مادرنشدن یعنی چی؟ بعد کودکانه سیراب اش کنم. تا میان درد و شادی بلوغ مادرشدن را تجربه کرده باشد. او حتی نمیدانست درد یعنی چی؟ خوب میدانستم که ایلمیر ساده لوحانه عبادت میکند بی آنکه حتی بداند. خدا از کجا می آید و کجا میرود و چرا شبها آفتاب در چشمانش غروب میکند. تا در صدای گرم آغشَی بپیچم و یک نفس بخوانم : آغشَی مه یه ، نازک نازک پری مه یه .
***
مادرجان لباسهای نو و شسته بابا را روی بکس سفری می چید. بابا کنارش نشسته بود و روی جنتری تاریخ رفت و آمدش را نشانی میکرد.
نگاهش کردم ، نگاهم کرد. لبخند زدم، لبخندزد. همیشه همین قرارداد نگاه و لبخند، ما را روی میز گفت و شنود می نشاند. ولی من هرگز با او حق مساوی نداشتم . هرباری که روی خط مساوی میرسیدیم. لبخندش گم میشد،نگاهم زیر می افتاد. فاصله میان ما پدر و دختر میشد. او حکم صادر میکرد و من با پلکهای اُفتاده پای آن امضا میکردم. حتی اگر مرز کشیدن میان من و او می بود.
بابا خندید و گفت : لاله ره قسم دادم که رادوی ا م نسوزان ....
اینه”رادو” سفید شد. هندو دخترک! دستهایت مثل شیرسفید شده. به دستانم نگاه کردم. چوریهایم را پس زدم میان چرخ چوریها و بازویم یک خط باریک افتاده بود و مرز سفید و سفیدتر را جدا میکرد.
باید کمی دیگر هم سفید شوم تا این مرز گم شود. باید دو تا ماه دیگر باغچه را تکرارکنم تامرز گم شود؛ باغچه گم شود؛ تکرارگم شود و.... ولی مثل اینکه بابا بازوهایم را نگاه میکرد ومیگفت سفید شدی . یادم آمد وقتیکه به میدان هوایی کابل رسیدم. همین طورخندیده و گفته بود: بی بی رادو جان! چقه سیاه شدی، دستهایت حبشی ها واری شده. فکر میکردم اگر چوریها نمی بودند مرز میان سفید و سفید تر نمی بود. اگر من کابل نیامده بودم. اگر او آنجا نمی ماند. او سیاه تر نه میشد و من سفید تر نه میشدم. شاید من هم هیچ سپید نمیشدم شاید او هیچ سیاه نمیشد. این سپید و سیاه مرا میکشت .میدانستم که بابا مرز میان چوریهایم را نمی بیند. بابا مرزها را می آفرید و لی نمی دید. بابا مرزها را نمیدانست. بابا میان سپید و سیاه میرفت و برمیگشت. من اما میان سفید و سفیدتر، سیاه و سیاه تر. میان خاکی و خاکستری. حس کردم ازپوست دستانم حرارت و گرمی دهلی را دزدیده اند و سپیدی دلتنگ کابل را مثل تیل شرشم روی آن مالیده اند. بوی تیل شرشم در ازدحام ذهنم با بوی گیسوهای بافته ی “ایلمیر” و کاکلهای چرب “آغشَی” پیچید..
مادرجان بی آنکه نگاهم کند، بی آنکه لبخند بزند.
گفت : شش ماه سفید میشه ، شش ماه سیاه، بی بی رادوجان! بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت : بی بی رادو جانت،روی حرف ت که رسید لبان سرخ و پررنگش را محکم تر فشارداد.
رابطه میان من و مادرجان نه مساوی بود، نه میز داشت، نه نشستن، نه لبخند، نه نگاه ، نه امضا. من برای او سیاه بودم. خاکی بودم ، خاکستری بودم. چیزی بودم غیر از سپید و آفتابی. اوبرای من باغچه ی پرباری بود پر از میوه های ممنوعه.
گفتم : بابا! مه را کدی تان مزار ببرین.
بابا پاسخ داد :
ـ چی ؟ دیوانه شدی من خو ده شار مزار نیستم. من بندرحیرتان می رم و فقط سه روز ده مزار میباشم و بس.
گفتم :
ـ مه سه روز ده مزار می باشم ، باز کدی ننه ی ایلمیر آبَی پس می آیم.
بابا به نگاه های پرسش آمیز به مادرجان نگاه کرد. مادرجان گوشه های چادر پنجابی اش را روی شانه هایش کشد و گفت :
ـ ببرش ، ببرش!
همونجه پیش آبَی ایلمیرخود بره دلش دگه میشه.
آبَی ! صدای نرم و نازک آغشَی در هوا پیچد . آبَی مه یه، آبَی منه. و صدای دلنواز و پرنوازش ایلمیر مثل سرود ملامامد جان سوز و ساز شد وبا لرزش گرم و جادوی تمام ذهنم را پُر کرد. آغشَی مَه یَه ، آغشَی کاکُل زریی مَه یَه ، آغشَی نازک پَری مَه یَه ، آغشَی مَه یَه ، ترکمن مَه یَه ، یکه یکه ، دو ، دو مَه یَه . ترکمن منه ، آغشی منه یکه یکه منه ، دو دو مای یه.
نمیدانم چرا دلم گرفت و گرفت. دود یک عطش کهنه ازسوراخهای بینی ام رفت روی همه خط های سرخ ششهایم نشست تا نفسهایم را قید کند. اما خیال دیدن دوباره " آبَی " نفسم را تازه کرد. دیدم طرف ایلمیر میدوم. دستانم را گِردِ دامن گُلدارش می پیچم. دامنش را بغل میکنم. می بوسم و می بویم. ایلمیر بغلم میکند. رویم را می بوسد. سایه ی مویهایم را پس میزند تا چشم به چشمش شوم و با صدای آرام سرود آغشَی اش را برایم میخواند. دیدم آغشَی شده ام. چاق و سفید با کاکُلهای چَرب کرده. دیدم روی پیکَی ام یک درجَن سیخک رنگه رنگه قطاراست. جفت جفت. پهلوی هم. دیدم پیراهنم، گلهای پیراهن ایلمیر را دارد. بوی تن گرم و پُر مهر ایلمیر مادرانه ترین بوی محبت و عشق دنیا دور، دورم پیچد و پیچد.
صدای مادرجان دستم را از دستان ایلمیر برون کشید. پرتابم کرد روی قالین. درست رو بروی بابا و بکس سفری نیمه باز -که مادرجان آخرین لباسها را روی آن می چید.
--اینجه خو فقط چیزی را گم کده باشه . نه ده کار خانه کمک میکنه و نه درس میخانه ، ازصبح تا شام هو کتاب پوش سرخ "مرمر" است و ای دختر.
بابا بلند بلند خندید و گفت :
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
کمی خاموش ماند وسعی کرد به یادش بیاید و هوم هوم کنان گفت :
به گامهای کسان برده ام خیال که توباشی .
گفتم :
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد زبس تپید بیا ...
بابا تکرار کرد .... هوم ..... دلم ..... دلم ز سینه برون شد..خیالم که تویی...بیا
پیش خود فکرکردم. نشود بابا مرز میان سپید و سپیدتر را بداند. نشود بابا هم نگران فروبستن دیده ی ستاره، شراب نور، رگهای شب و نیامدنها باشد.
مگر بابا میداند که منتظر گامهای کسی بودن آخرش دل از سینه برون شدن دارد؟
مادرجان سر بکس را بست و گفت :
ـ باز کدی ننه ی ایلمیرپس بیایه.
بعد دستش را روی شکم برآمده و پُر بارش گذاشت و گفت : بارمن هم سنگین میشه. شاه گل ره مریضی از پای انداخته. ای زن تداوی کده خوده از دست و پای انداخت. یک چارک برنج دم کردن سرش قیامت است. کاش به همو مریضی خلاص شوم هر وقتیکه من چشم براه طفلی باشم. این زن بدخوتر و مریض تر میشه.
بابا سرش را با اندوه تکان داد : بیچاره سَنده نباشه . دامنش خشک واریست. زن بی اولاد مثل باغ بی ثمر و خشک هست.
مادرجان ابروهای کمانی و پرپشت اش را بالا انداخت و از لای مژگان بلند با چشمان قهوه اش نگاه پرنازی به بابا کرد.
بابا گرم، گرم نگاهش کرد و گفت :
ـ خدا قدم مهمانک ما را نیک کند. اینبار یک سفر از راهی حیرتان به روسیه میکنم. پول زمین های فراه را کمی نکل و المونیم می خرم و کابل به فروش می آورم. انشااله که مصارف سال آینده را میکشه.
مادرجان آهسته گفت :
ـ هراولاد بخت و روزی خوده میاره. اولاد های من همی شان شکر طالع مند هستند.
مادرجان میدانست که بابا هرسال به این و آن بهانه چند هکتار از زمینهای شوهرخواهرش را می فروخت و پول آنرا با دست باز خرج میکرد. ولی به روی خود نمی آورد و آنرا به حساب بخت و طالع بچه های سپید و آفتابی اش امضا میکرد.
چهره های آفتابی و سپید قد و نیم قد در زیر چشمم رنگ گرفتند. خالی و خاکستری شدم. از اُرسی برون را نگاه کردم. شاه گل سطلهای آب را به آشپزخانه میبرد. چهره اش خالی بود. شاید چهره اش هم سنده بود. چهره اش باغچه ی خشک و زمستانی بود. بی ثمربود. حتی دستهایش خشک بودند. پایهایش هم خشک بودند. شکم فرو رفته و چسپیده اش خشکتر و بی ثمرتربود. شکمش گرسنه بود. گرسنه ی نفسهای تپنده یک جنین کوچک . شکمش گرسنه بود برای دست و پا زدن کودکی که در او بجنبد. کودکی که شبها بی خوابش کند و دردش بدهد. کودکی که تن خشک و لاغرش را پُرکند. شکمش گرسنه بود برای یک برآ مده گی مدور میان تنه و پا هایش. شکمش گرسنه بود برای تب سوزان زایمان و لرزشهای دردناکی زایش. تمام تنش گرسنه ی مادرشدن بود. تمام ذهنش در انحنای یک بر آمدگی مدور میان پاها و سینه هایش می چرخید. اگریک روز خدای "شاه گل" مهربان میشد. شاه گل ایلمیرترین زن دنیا میشد و فرزندش سپید و آفتابی مثل آغشَی. پستانهاي كوچك و افتاده اش ، گرسنه ي مكيدن حريصانه و كودكانه نوزاد خيالي اش بود. گرسنه ي رطوبت گرم يك قطره فقط يك قطره شيرگرم كه آهسته روي چاك گريبانش ببارد و كوير تلخ سينه اش را بهاري كند. شايد تنها كويرتلخ سينه شاه گل ميدانست كه يك قطره شيرداغ يعني چي؟
شاه گل هرروز برای مهربان شدن خداش دعامیکرد. نمازمیخواند و زیارت به زیارت بند می بست. روی پیراهن سفیدش دیگرجا برای پنگ کردن تعویذ و تومار نمانده بود. بی بی جان بارها زیرگوشش میگفت که:
ـ تعویذهای بیکاره را به دریا ببر و باطل کن که خانه جن زده میشه!
و گاهی با خشم میگفت :
ـ او زن از خدا بترس آخر دخترم شکم داره، راه جن و پری ده حویلی وا کدی .
شاه گل سرش را پایین می انداخت و آه میکشد. درست مثل کسی بود که حلقه دار را روی گردنش اینسو و آنسو ببرد تعویذها را با خود هر سو میکشد و میبرد.
****
سوار بس که شدیم من پیش کلکین نشستم. بابا خریطه ی پلاستیکی را سر زانوهای من گذاشت.بیک را روی تاقچه ی بالای سرما جا به جا کرد. گوشه های چپن مزاری اش را جمع کرد و کنارم نشست. بعد مثل که چیزی یادش آمده باشد نیم خیزشد و با دستش به سوی خان شوهر شاه گل که هنوز نزدیک بس ایستاده بود، اشاره کرد که برود. خان سوی من و بابا دست تکان میداد و زیرلب یک الحمد و سه قل واله میخواند و دعای سلامت میکرد. خان آدم ساده و کم حرفی بود. او تمام راه بین خانه و مکتب را پشت جلو موتر،آهنگهای پشتو را زمزمه میکرد. درصدایش درد عجیبی موج میزد که هیچ شباهتی به چهره ساده و مهربانش نداشت.
هرباری که میگفت :
لیونی مینی کرم آشنا له بیانان سره
پریدی چه گرزم لیونی په غرونه
صدایش گریه آلود میشد. گاهی نگران میشدم که اگر راستی لیونی شود، شاید موتر را تکربدهد. خان برای من خیلی مهم تراز یک دریور بود، چون من ازسالهای دیر او را شامل لست کرکتریهای دنیای خیالی ام کرده بودم و هروقتیکه به او نیاز میداشتم از دنیا واقعی برونش میکردم و با خود میبردم دردنیای خیالهایم. این دنیای خیالی را درپنج سالگی آفریده بودم و تاحال که ده سال از تاریخ آفرینش آن میگذشت. هرروز کرکتر های تازه تری را از انسوی دنیا ی حقیقی به اینسو می آوردم و هروقت که این کرکترها در دنیای واقعی ناراحتم میکردند از دنیای خیالی ام خط شان میزدم. آدمهاي اينسو در دنياي خيالي من نامهاي ديگر داشتند. نام خان آنجا "ملنگ جان" بود. اوهمیشه برای من رول آدمهای سرگردان، ملنگ، ملا، چوپان و درویش را بازی میکرد. خان به گونه یی با قصه های که بابا از زندگی ملنگ جان شاعر کرده بود، آمیخته بود و خمیرشده بود.
بس زود از سرکهای کابل گذشت و میان دره های سبز کابل مزار راهی شد. بابا کتاب "افغانستان درمسیرتاریخ" را روی زانوهایش باز، رها کرده بود و خودش به خواب رفته بود. نمیدانم چرا بار بار این کتاب را میخواند و زیرسطرسطر آن با پنسل خط میکشید و گاهی سرش را تکان میداد. دروغ ، درکجا ؟ چه دروغ شاخداری. ازاین کده بوبوگلم خوب مورخ بود. کی درمشروطه نفر اول بود ... بابا باور داشت كه غبار عمدا و از روي حسادت آدمهاي مهم خانواده او را از تاريخ خودش خط زده و يا نامهاي را اضافه كرده كه هيچ كار مهمي انجام ندادند. همیشه با این کتاب جنگ و دعوا داشت. شاید فکر میکرد که رو در روی میرغلام محمد غبار نشسته و با او چای سبز می نوشد و بحث میکنند. بابا همیشه با دوستانش بحث و مباحثه میکرد و کارشان به جنگ و دعوا میکشد. گاهی با شتاب به کتابخانه اش میدوید .کتابهاش را روی زمین می ریخت. یکی را میگرفت و باز به مهمانخانه میدوید تا برای درست بودن خودش برهان و دلیل کتابی بیاورد.خیلی دوست داشت دیگران را غلط و نادرست اثبات کند. نگاهش میکنم. با پیراهن و تنبان سپید و چپن سبز شبیه "جاشاوا" درفلم "عیسی مسیح" شده بود. بابا یکی دیگر از قهرمانان با شکوه دنیای خیالی من بود. دنیایی که پُربود از آدمها، فرشته های بالدار، گدیهای رنگارنگ، دیوهای، شهزاده ها، قهرمانان فلم های کوبایی، ایرانی،هندی، پیامبران، قهرمانان آیات قران مجید از حضرت ایوب گرفته تا بلقیس زیبا وحیوانات عجیب. موشها ، عنكبوتهاي جادوگر ها، آدمك ها، جندكها با كلاه هاي نوك دراز و كرتي هاي سبز. پشكهاي سياه، سگهاي دراكولي، اسپها با يالهاي طلايي. قصرهاي متروك و خوفناك ، قصرهاي سپيد و مرمري و باغهاي بهشتي. موجودات که با من آنسوی دنیای خیالی من زندگی میکردند و قصه می آفریدند. قصه های که هرشب روی سن با تصویرهای رنگی روی صحنه می آمدند و من با چشمان باز روی سقف اتاق کوچکم تماشای شان میکردم. بابا دراین قصه ها گاهی جاشاوا میشد. میرفت برای نجات مسیح . گاهی اسپارتاکوس میشد و گلادیتورها را نجات میداد. گاهی رستم میشد. گاهی سزاربزرگ، گاهی داش اکل میشد گاهی در سطرهای زنبق دره گم اش میکردم . شاید گم می شد تا زنبق دره اش را ببازد. بابا ميگفت بالزاك در ميان اشباع كه خودش خلق كرده بود گم شد. من هم زير تاثير روايتهاي بابا باور داشتم كه پايان داستان زنبق دره را شيطان به نفع شهوت نوشته بود تا عشق را مسخره كند. هرجا نشانی از روحانیت ، عشق ، قهرمانی ، فداکاری بود بابا در آنجا ظهورمیکرد،قد میکشد و سپیدارمیشد. من هميشه نگرانش ميبودم كه نشود دريكي از قصه ها زخمي شود. نشود. درد بكشد يا تحقير و توهين شود. هر وقت بابا دراين موقعيت ها قرار ميگرفت زود با يك كركترديگر جايش را عوض ميكردم.
****
من ازشیشه بس به بیرون نگاه میکردم و ایلمیر را با پیراهن گلدارش میدیدم که روی توشک نشسته. میدیدم که از بوتل روغن شرشم را روی کف دستش میریزد و بعد آنرا به سر آغشَی می مالد و آرام و آرام مویهایش را نوازش میکند. آغشَی قِت قِت می خندد و با سیخک های رنگه رنگه که روی گلیم ترکمنی کهنه افتاده بازی میکند. میدیدم که ترکمن روی چهارپای در صفه نشسته و کفترهایش را دمبری میکند. میدیدم که من روی گلیم نشسته ام و با گدی گگ پلاستیکی روسی بازی میکنم. میدیدم که گدی گگ را روی گلیم می نشانم. مویهای طلایی کوتاه اش را با روغن شرشم چرب میکنم.اما گدی گگ نمیخندد. گدی گگ با سیخکهای رنگه رنگه روی گلیم بازی نمیکند. از خودم می پرسیدم که چرا گدی گگ مثل آغشَی نیست. چرا مثل آغشَی وقتیکه میخندد دستش را پیش دهنش نمیگیرد. گدی گگ با چشمهای کلان عسلی اش سرد و کرخت نگاهم میکند. می بینم که گدی گگ با آن جاکت سپید و دامن کوتاه گلابی و اندام باریکش هیچ شباهتی با آغشَی ندارد. گدی گگ هرقدر به ایلمیر بیشتر نگاه میکرد. ایلمیر بیشتر از چشمان او فرار میکرد و با تار،تار موی آغشَی پناه میبرد تا مبادا چشمش به سوی گدی بیفتد.حس میکنم که ایلمیر گدی گگ را دوست ندارد. شاید هیچ گاهی برایش لالایی نه خواند، شاید هیچگاهی مویهایش را نوازش نکند. شاید آغشَی هم دوستش ندارد. شاید صفه و حویلی هم دوستش نداشته باشند. حس میکنم که ترکمن و کفترها هم دوستش ندارند . با خودم میگویم اگر گدی گگ یک پیراهن گلدار میداشت شاید کمی شبیه آغَشی میشد. بعد خودم را دیدم که روی خاکها در کنار درخت زرد آلو نشسته ام و گدی گگ را زیرخاکها گورمیکنم و با دستان کوچکم رویش را با خاک و گل می پوشانم. دیدم که چهارسال بعد باز من و بابا با آغَشی ، ترکمن ، ایلمیر و قره روی صفه نشسته ایم و بابا پاکت پول را روبه روی قره می ماند و میگوید :
ـ پالوان یک چیز ناچیز است بری گروند یگان چیزی بخر. آبَی خو به من جای اولادم دارد.
و بعد به من نگاه میکند و میگوید:
ـ اگه نی من بهشتم را ...
روی حرف م که میرسد مکث میکند. لبهای خشک و بی رنگش را بیشتر می فشارد و ادامه میدهد:
ـ بهشتم را به خدا هم امانت نمیگذارم .بعد با صداي آرام شمرده ، شمرده ميگويد: مادراولاد ها ده مکتب هم درس میته و چشم براهی هم دارد. جنجال خانه ما خو با تو معلوم است. باز بهشت با من بسیار خوی گرفته. من نباشم مریض میشه و دل می پرته. من هرهفته کابل رفته نمی تانم سر راه هم اعتبار نیست وقت و ناوقت بند میشه. اما اینجه هر جمعه میایم و خبرش را میگیرم. بهشت اینجه باشه دلم جمع میباشه گپی چند ماه است باز آبَی خود از سه سالگی مادر بهشت ما است.
ایلمیر طرف بابا نگاه میکنه و زود چشمش را پایین می پرته. گوشه چادرش را روی دهنش میگیرد و آرام میگه خیرببینی وکیل صاحب. قره چشم در چشم بابا می بیند و میگه . بهشت و آغشی به من و آبَی یکی است وکیل صاحب. تا به خیر پس بیایی خاطرت بیخی تخت جمع باشه. میان سه سالگی و هشت سالگی ام تصویر ایلمیر دو پاره میشود. یکی میرود دوازده بهار دورتر و دیگرش هفت خزان دورتر می ایستد. زنی در 23 سالگی اش ، زنی در28 سالگی اش .زلال مثل چشمه، سپید مثل برف، راست، یکرو، یکپارچه، مهربان برای آغشی، مهربان برای ترکمن ، نامهربان برای من. زنی که هرگز نگاهم نمیکرد حتی وقتیکه لباسهایم را به تنم میکرد. غذایم را روی سفره می ماند و مویهایم را می بافت. چشمش به آغشی بود. من کفر ایمان و عشق او به آغشی بودم. من بتی بودم که درحضور پرودگارش می ایستادم. من از او لحظه های عبادتش را میگرفتم. قبله اش را بی سو میکردم. وحالا، حالا هفت سال بعد، هنوز در لالایی ایلمیر صدای گمشده ی را جستجو میکنم که پیغبرم کند. من درضمیر کودکانه بی عبدالله، بی خدیجه ام در عطش کربلایی آفرینش حلیمه بودم. اینجا که میرسم سیاه میشوم. آخر من فقط یک کودک بودم این زن باید جواب همه نگاه های تشنه ام را که بی جواب شان گذاشته بود، بدهد. سیاه تر میشوم . ایلمیرقاتل گدی گگ کوچک و بیگناهی من است! او باید مرگ کودکانه ی گدی گگ ام را بگرید. باید بروم گدی گگ ام را از خاکهای حویلی شان برون کنم. من از آنها می پرسم که چرا مرا به کشتن گدی گگم به گور کردنش مجبورکردند. شاید برای اینکه گدی گگ شبیه آغشی شان نبود. فكرميكنم كه ايلمير به من جواب همه نگاه هاي كودكانه و لبخند هاي معصومانه ام را مقروض است. ايلميرمقروض، همه چنگ زدن هاي رانده شده من بر دامن گلدار و درازش است. مقروض همه بهانه ها و اشكهاي كه روي گليم كهنه تركمني خانه شان ريخته بودم. ايلمير حتي به بابا مقروض بود. مقروض وعده هايكه از پشت پلك هاي بسته و فرو افتاده اش كرده بود. به باباي كه بهشت اش را به خدا هم امانت نميداد. به باباي كه حليمه را د ر دامن آغشي پرست او جستجو كرده بود. باباي كه همه دنيا را براي حليمه ي گشته بود تا بهشت اش را پيغمبر كند. من ميرفتم تا براي اين حساب ها يك صورت حساب درست كنم ودوسيه اش را براي هميشه ببندم .بغض گلویم را می فشارد. بارانی میشوم . می بارم ، می بارم. صدای هق هق گریه ام بابا را بیدار میکند.
بابا از خواب بیدارمیشود به ساعت اش نگاه میکند و میگوید.
پايان قسمت اول
**
يادداشت :اين داستان هيچ رابطه ي با واقعيتها ندارد نامها انتخابي است واگرمتن و يا نامها با واقعيتهاي، تصادفآ همخواني داشته باشد پوزش مرا بپذيريد. زينت
بي حليمه مثل آغشي
و جسد من ...
بس با صدای دلخراشی ناگهان برك گرفت و ایستاد. دريور با قامتِ كوتاه اش موازی به بلندی بس رو در روی ما ايستاد و گفت: بيدارتان كدم. نيشخندی لبهايش را پُركرد و ادامه داد. اگر نان خوردنی هستيد همين جا جايش است. بعد به شيوه ی فلم بچه هاي كاوبايی كه سگرت را زيرلب ميگيرند و دهن شان را كج ميكنند تا جمله ی جالبی را از لای دندانها و كجی دهن شان برون كنند، پكول كهنه و چرك اش را با دست راست روی سرش چرخاند.دهنش را کج کرد و ادامه داد سر جيبهاي تان را محكم نكنيد. اين مردم چشم اميد شان به همين بس ها و ما و شما است. چشمانش را تنگ كرد و عیارانه گفت: كاسب هستند، گدا نيستند. جمله ی آخرش نيش گزنده يی داشت. كه همه را خوب گزيد و بی جا كرد. مسافران كم كم شور، شور خورند. بابا هم رفت وچند لحظه بعد با يك خريطه توت، يك خريطه قروت ، چند تا نان ازبكي گرد و يك كمی قابلی پلو چرب در یک بشقاب كهنه و زنگ زده برگشت. من قروت های نرم را به توته هاي كوچكی از نان ازبكي مي پيچدم و لقمه میساختم و بابا قابلی پلو را. او سرش را نزديك بشقاب زنگزده گرفته بود و لقمه های از پلو ميگرفت،با انگشتانش آنرا ميچرخاند و به سرعت پشت سر هم می بلعید. درست مثل كلينر بس كه روی پله های بس نشسته و مشغول دهن پٌركردن و بلعيدن بود. می دیدم كه بابا از طعم غذا لذت ميبرد. می دیدم كه او خودش را رها از آداب ميز طعام خوری پٌرتكلف مادرجان احساس ميكند. آدابی كه مادر جان به سختگيری يك قوماندان جنگی به ما تحميل ميكرد. قاشق را به دست راستت بگير، پنجه را به دست چپ ات، دهنته زياد باز نكو ، صداي پنجه را بلند نكو، در جاي خود بنشين. دستت ره دراز نكو. در بينی ات دست نزن در وقت نان!
برای يك نفس خودم را در جنگل آدم آزاد و ميان قبايل بومی كمون اوليه می بينم .ميخندم ، ميگويم : همين قسم نان ميخوری اگر زنت ميبود. بعد با صدای شبيه ی مادر جان با لهجه مسخره و با تقليد از او میگویم. كدی دست راستت نان بخور- و ميخندم . بابا تلخ نگاهم ميكند. ناگهان حس ميكنم. مزه ی قروت دردهنم تلخ ميشود و الاشه هايم پَرش محسوسی پيدا ميكند ، صورتم داغ ميشود. قلبم به شدت میزند.نگاۀ تلخ مادرجان می آيد و درست به دوطرف بينی بابا، پايين تراز چشمان بابا می نشيند و هردو شان از گردی صورت بابا نگاهم میکنند. صورت بابا به اندازه ی چشمان مادرجان پايين ميرود و كومه های تابانش خاكستری ميشوند. زنخ اش به اندازه ی پايين آمدنِ كومه هايش می چَكَد پايين و من كلماتش را به اندازه ی تلخی، پايين آمدن زنخ اش گم ميكنم. دهنم شور ميخورد ؛
ـ شما....و .....مادرجان....مادرجان اگر مي بودند.
بابا پنجه هايش را روی پشقاب خالی می تكاند و ميگويد: نوشتن و نان خوردن فرق ميكنه. نان ره آدم بايد با دست راستش بخوره. مادرت حق به جانب است.
ـ اصلا باور نميتوانم كه تو، كه تو بهشت بتانی قلاغ بگيری. او هم از مادر جانت ره. اين هم نتيجه ی زندگی كردن تو ده او درمسال مهاباست كه غير غزل خوانی كمال دگه ندارند. و تو ... . حالی مه درك ميكنم كه تو فقط زير فشار مادر جان، خوده به موش مرده گی ميزنی.
با انگشتم روی خط هاي دامنم، خط خط ميكشم و پلك کك ميزنم لبهايم زيرفشاردندانهايم سوزش ميكند.
بابا آهی ميكشد :
ـ من نميخواهم يك آدمی باشی كه خوب معلوم شوی. من ميخواهم كه تو خوب باشی. بين خوب معلوم شدن و خوب بودن فاصله ی زمين و آسمان است. مه مأيوس ميشم كه تو خوب نباشی و خوب معلوم شوی. انتقام كار آدمهای ضعيف است. جواب زشتي ره به زشتی دادن كار آدم ضعيف است. درشتی ها و سختی ها است كه آدم ره ، آدم می سازه. تو اميد بزرگ مه هستی. همين سختیها مه را آدم بهتر ميسازه و تراهم. اگی تو بيراه نشی و انتقام نكشی و بدی نكنی. چه فكرميكنی من نمی فهم؟ كه چی گپ است؟ مه به تو آزادی مي تم كه ببينم تو كی هستی؟ خدا به من قدرت ميته كه ببينه من كی هستم دربرابرتو. من كی هستم؟ بگو!
ـ سيل كو طرف مه ؟ ازكجا ياد ميگرفتی؟
ـ ببخشيد بابا.
ـ تكرار نشه ! فهميدی؟
ـ بلي .
- بلند! بگو بلی!
ـ بلي ... .
ـ ايطور. پاك كو د گه اشكهايته . ديوانه ... .
ـ و آداب كه مادرت ميگويد. آداب درستی نان خوردن ...
بعد با شرمساری به بشقاب زنگزده و انگشتان چرب اش نگاه ميكند، چشمانش را پايين می اندازد و خاموش میشود. بابا از آدمهاي هيپوكرت سخت نفرت داشت و تمام لحظه های زندگي اش را محتاطانه نفس ميكشید تا مبادا چيزي را كه ميگويد ، نه كند يا چيزي را بگويد كه نميتواند، انجام دهد.
چشمان مادرجان رفت و صورت بابا آمد روی خط استوا . لبخندش گرم شد و آفتاب من زرد و سرخ طلوع كرد. نگاهش كردم ، نگاهم كرد. چشمان ما بهم قول دادند كه فراموش كنيم.
بابا براي بردن ظرفهای پلو رفت و من يك لقمه ديگراز قروت و نان ازبكي را به دهانم ماندم تا تلخی لقمه قبلی را شستو دهم و آرامش الاشه هايم را جشن بگيرم؛ ولی هنوزقلبم روی ضربه های تب ميزد. بابا برگشت گوشه های چپن سبزش را جمع كرد. نشست و گفت:
ـ بيادر پالوان قره در همين سالنگ دكان كلاه فروشی باز كرده. همين حالا ديدمش، گفت : كه ده پای ننه ی ايلمير دمبل بر آمده و ازراه رفتن مانده.
و با ناراحتی ادامه داد:
ـ دگه از رفتن ننه ده كابل چي فايده خاد بود. ببرمش ده پهلو ی شاه گُل، ماه گُل ميشه. همو خوب است كه از آمدن من و قصه ی رفتن خود به كابل كدی تو خبرنشه. فاميدی؟ مه كدی بيادرقره گپ زدم.
تو امشو در خانه ی قره باش. دو بجه كه شد، برو ده دُكان خُسرِ قره. اونجه آنها ده بس مزار جت يك چوكی خالی دارند. ده همو بس كابل برو تا بس دگه پيدا شوه و چوكی خالی خدا ميدانه .
ميدانستم كه ناراحت است و اعتراض من تصميمش را تغییر نمیدهد.
گفتم :
ـ شما حيرتان می رويد؟
ـ هان : ما صبح وقت كار ما شروع ميشود. از تاجیكستان برت چی بيارم ؟ گُدی ؟ و ميخندد.
ميگويم :
ـ يك گُدی گک را كه آورده بوديد در خانه ی ايلمير شان گم شد. همو گُدی گَک كه دامن گلابی و جاكت راه دار سفيد داشت. همو گُدی گکم كه هيچ كس دوستش نداشت. من آمدم که گُدی را... . که گُدی را چرا ؟ ... .
بابا نگاهم كرد . ترس عجيبی در چشمانش سیاه شد ، رنگه رنگه شد ، خاكی شد و در فضا پاشيد.
ـ و تو ، تو هم دوستش نداشتی؟ يا نمی فهميد كه يك كسی دوستش دارد؟
ـ مگم او گدی مثل مه بود. بيخی مثل مه بود. كسی خودش ره دوست نميداشته باشه؟ ميداشته باشه؟ باز اگه دوست هم داشته باشه مثل دوست داشتن معنا نداره؟ داره؟ من ميخواستم كه مثل آغشی باشه. اگه ميخواست كه دوستش داشته باشم بايد مثل آغشی ميشد. اگه مثل آغشی ميشد ايلمير هم دوست ميداشت و ...
ـ و تو؟
ـ و مه هم
بابا گفت:
ـ اگر تو دوستش داشته باشی باز نه می ميره. ميفامی چرا؟
ـ چرا؟
ـ ده دل تو زنده می باشه. در ياد های تو زنده می باشه. قد به قد گُدی تو كلان ميشه و با تو ميايه . فقط دور،کمی دور ميره .
ـ بابه
ـ جان
ـ مادرم دردل شما زنده است؟
ـ هميشه . در هر نفسم زنده است. همی شان ده دلم زنده هستند. حتی شكيبك چوچه. شش ماهه بود که... . اگه مي بود حالي .... خاموش ميشود و باز ميگويد حالی....دوازه ساله شده. نی سيزده. سرمد شانزده ميشه و تو پانزده ميشی. مادرت در همی تيرماه بخير پوره سی و هشت ميشه.
خاموش ميشود. می تپيم، كاش بگويد ، چيزی بگويد چيزيهای ديگر. كاش همان قصه های تكراری را يكبار ديگر تكرار كند. ميخواهم همه را يكبار ديگر هم بشنوم. شاید چیزی نوی به آن افزوده شود. با نگاهم پیهم میپرسم :بعد چه شد، بعدش چه شد. نگاهش ميكنم. مثليكه راستی مادرم را در سي وهشت ساله گي مي بيند ، شكيب را و سرمد را. بعد به من نگاه ميكند تا مرا قد به قد يادهای آنها زنده و دور بببيند. اما من زنده و نزديكم . مثل هربار ديگر ميرود تا توته، توته آن حادثه را مثل توته هاي شيشه ها ی بريده روی پوستم خط ،خط كند و من باز زخمی شوم. چقدر آن زخم ها را دوست داشتم، زخمهای خط، خطی تلخ و ترش كه مثل شربت تلخ درمان هايم را با تلخی اش دوا ميكرد و آرامش را با درد. همان زخمها يگانه چيزيهای بودند كه به من تعلق داشتند ديگر هرچه در اطرافم بود جدا از گوشت و پوست من قد ميكشید و رنگ ميگرفت تا دنياي مرا پر كند از چيزيهاي كه متعلق به من نبودند.
بابا- موتر ده همو يك بغل افتاد كه آنها نشسته بودند و ما در طرف ديگه زخمي شديم.
ـ و پدر؟
ـ من؟
ـ پدر... . پدرشکیب ... .
ـ او در پهلو مادرت نشسته بود. هيچكس از او سيت های بس زنده نماند، هيچكس .
ـ و جسد سرمد ؟
ـ او هم
ـ و جسد من ؟
ـ چی ؟
ـ و من ؟
ـ بابه ؟
ـ و من ، من چی ؟
بابا ـ تا نيم ساعت دگه ميرسيم بخير. خوابت نبره!
ـ و من ؟
ـ تو خو دخترمه هستي. نيستي؟
دلم ميخواست تا زمين زير پای بس در حركت است بابا از او بگويد؛ اما بغض راه گلويش را مي بست و صدايش گم ميشد. هميشه چنين بود يكبارهم نشد اين بغض بگذارد او همه چيزها را بی آنكه تكه تكه اش كند به من بگويد، من از بغض ها و اشكهای او مي ترسيدم؛ چون ميدانستم كه من خودم، تجلی آن بغض ها و اشكها هستم. او همه عمرش مرا گريسته بود و هنوز مرا می گريست هر روز آن حادثه درقامت من آيينه ميشد تاخودش را در هستی من تداعی کند. اشكهايش آنقدر سیاهم ميكردند که قیر میشدم. او ميگريست. من قیر میشدم و قصه ها در ذهنِ عطشهای تاریک من جاری مي ماند.
من ميان ترس هايم می مانم و بابا دور را نگاه ميكند و ميگويد: تو بعد از مرگ او هر روز زيادتر و زيادتر همچهره او شده رفتی. همتو چشم ها.مرموز و اندوهگين. مثل او... . من خو گاهی خيال ميكنم كه خوردی و نوجوانی او در تو تكرار ميشه و او دخترم شده. به راستی اگه تو نمي بودی. رفتن او مه ره تا حالی ميكشت.
ـ بابا؟ اگر جسد من پيدا نشده باشه و بعد روح مادرم درجسد من داخل شده باشه و بعد ما پيدا شده باشيم؟ چي؟ اگرمن همو، همو باشم. اگر من. .. . اگر گٌدي گك ؟ اگرجَسد؟ اگرمن يك سرنوشت مثل مادرم داشته باشم. اگر همو گمشده و همو اندوهگين تو باشم؟ هه بابا؟ هه بابا؟
نگاهم ميكند. ميلرزد و لبهايش تكان ميخورد و آرام ميشود.
من اصرارميكنم :
ـ هه بابا ، هه بابا.
و خو دم به خود جواب میدهم :
ـ اما نی، نی . من مثل اش نيستم. من كه مثل او خوشبخت نيستم. بابا با دستش به سوی قبرستان اشاره كرد و گفت :
ـ نی که سايه پخش كرده مه و تره . زيرسايه قبرستان هستيم . ببين كه چی ميگی و چی ميگم . جسد چی است؟ . بعد به ساعتش نگاه ميكنه.
من ـ جسد ، جسدها، جنازه ها ؛ جنازه ی مادرم، جنازه ی پدرم، جنازه ی سرمد ، جنازه ی شكيب ، جنازه ی من ، جسد من.
ـ نماز شام ميرسيم.
تسبيح اش را از جيب برون ميكند و بسم الله را بلند می گويد تا خاموشم کند.
ازسمت روضه ی شريف به يك كوچه ی باریک دست چپ دور ميخوريم. بابا تيز تيز راه ميرود و من به دنبالش. به خانه ی قره ميرسيم بابا دروازه را تك تك ميكند. چند لحظه بعد قره با چهره ي متبسم در را باز ميكند. پرده كهنه گُلدار را كه پشت دروازه آويخته شده بالا ميگيرد و ميگويد :
ـ مانده نباشي ، مانده نباشي .
خم ميشود دست بابا را ميبوسد. بابا با محبت بلندش ميكند، در آغوشش ميكشد و با كف دست به شانه هاي پَهن و پُر زورش ميزند و ميگويد:
او پالوان قره ، نام خدا همتو تکره هستی که بودی .
قره ميخندد،چشمان كوچكش تنگ تر ميشود. روي گرد و گلابي اش، گرد تر و گلابي تر. ميگويد :
ـ وكيل صاحب ، پير شديم ، پير...
بابا : گروند چطور ، گروند هم پير شده؟ چه كردی مسابقه بزكشی ره بردی يا باختی؟
قره: گروند پيری نداره. اسب پير نميشه . گروند شير است شير. مسابقه را مه و دامادم ناظم بای چوت كدیم.
بابا: داماد؟
قره : وكيل صاحب ، آغشی را به بچه ی حاجی بای ، ناظم باي نامزد كدم . شيرينی و نقل حق شما، جدا مانده گی است.
بابا: نامخدا ، نامخدا ، آغَشِی چند ساله شد؟
قره : آخرهمین فصل سر درختی . کدی خیر پانزده ميشه
قره به من نگاه ميكند و ميگويد:
ـ دختر كلانی ات است وكيل صاحب ؟
بابا: نی ، كلانی حالی فاكولته ميره. اين بهشت هست. نشناختی؟
قره : هو ، بهشت جان است. خو ،خو ايی دخترك از انجنییر مانده. يادم آمد. خدا تمام شهيدا و اوليا را مغفرت كنه. نشناختمش اول. نامخدا ،
بابا صدايش را پايين مياورد و نگاه معنی داري به قره ميكنه و ميگويد :
ـ دختر خورد ام است بهشت!
قره دست روي مویهایم ميكشد و ميگويد : نامخدا ، نامخدا.
دستش مثل توته های شيشه خط خطم ميكند ازلای خط خطی هایش رگه های خون ميدود برون و ازلايی انگشتانش ميريزد روی درد هايم. نگاهش هم خط خطم ميكند مثل توته های شيشه و ازلايی خط خطی هايش خون آبيی ترحم ميريزد روی مويهايم. دستش را دور ميكنم و موهايم را می تكانم. كاش ميدانست كه ازاين حس چقدر بيزارم.
ادامه دارد ...
قســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمت سوم
بی حليمه مثل آغَشِی
"دیدم که چهارسال بعد باز من و بابا با آغَشی،ترکمن، ایلمیر و قره روی صفه نشسته ایم " (بريده قسمت اول برای يادهانی )
كاكتوسها
هشت سال بعد بار دیگر من، بابا و قره ازپله های همان صُفه بالا می رويم. از همان پَله های كه من و آغشِی هرروز روی آن می نشستيم و چشمانِ كودكانه ی ما به سمت پرواز كفترهاي تركمن راه ميكشيد. پله های كه تركمن از آنها بالا و پايين ميدويد. گاهی هم بی پروا دست و پای كوچك ما را لگد ميكرد و فرياد ميزد: كِشه، كِشه ... . آغشی جیغ میکشید. ایلمیر میدوید او را بغل ميكرد. دست و پای كوچك اش را می بوسيد.اگر با من ميشد. از دورها سر مي جنبد ولی هرگز به سويم نمی آمد. هشت سال ديگر آن پَله ها بي آنكه قد بكشند، با ياد آن سنگدلي ها آنجا مانده بودند. با ياد دست و پای لگد شده ی كودكی كه حتی چيغ نمی كشيد. با ياد اشكهای كودكی كه حتی اشكهايش درتَف گرمِ خورشيد تا دلِ سنگ پله ها نمی رسيد. پله ها آنجا مانده بودند. با ايلمير، با آغشی و تركمن، با قره و با گروند، که در ذهن قره پیر نمیشد و شَیر می ماند. با آدمهای كه همديگر را می پرستيدند.با زنی كه فرزندانش را درمزرعه چشمانش كاشته بود. زنی كه نگاه از آنها بر نميداشت. زنی كه مرا پرورش ميكرد، ولی محبت به من را كُفر مذهب اش می دانست.او سرسختانه ميجنگيد تا حليمه نباشد و من معصومانه ميكوشيدم تا آغشی باشم. اين كوشيدن او را سنگدل تر ميكرد و آن جنگیدن مرا معصوم تر. زنی كه مرا در مزرعه ی چشمانش مثل كاكتوس وحشی كاشته بودتد تا او گمان کند كه من آمده ام تا همه چشمه های مرزعه ی شان را بمكم. زنی كه هركي بود مگر حليمه و منی كه هركی ميشدم مگر آغشی. منی كه ميخواستم مثل آغشی باشم. گلی باشم روی دامن گل گلی اش. ولي آرزوی من در معبد بی حليمه او مثل پستان مرده و بی شِیر شاه گُل فقط كاكتوس گُل ميداد و تعويذ می بست روی پيراهنی كه هيچ روضه يی گره گشايش نميشد.
بالاتر از پله ها همه چيز خالی از بوی آشنايی بودند . صُفه بوی تارخام و چوب كارگاه قالين بافی داشت. روي ديوارهاي بی رنگ،رنگ آسمانی روشن زده بودند. خانه ی كوچك قره يك قد بلندتر شده بود.
بابا دست را به كمرش ميگيرد. بالا می بيند و می پرسد:
ـ همی دو اطاق ره نو ساختي؟
ـ دواطاق در بالا انداختم يكی در پايين. بری كارگاه قالين بافی. ايلمير و تركمن در خانه قالين بافی ميكنن، آغشی هم گلدوزی و يخن دوزی. از خيرات سر تان يك دكانك قالين و دست دوزی باز كرديم ده همو غريبی دارم.
ـ از دكان خو خبر هستم پالوان . خدا زياد كنه و بركت پرته . ببين نی. مه خو ميگفتم كه روز بد نمی مانه.
ـ وكيل صاحب از بركت دستگيری شماست. همو كارگاه ی شكسته و بی دست و پا، دست و پای ما شد و ماره از غرق شدن كشيد. آگه نی وقتيكه او حاجی نامرد مه را به تهمت دزدی از دكانش جواب داد از نان چاشت به نان شو، دستم دراز نميشد. ... .
بابا حرف اش را قطع ميكند
ـ هر چه داری از دست و بازوی خود داری پالوان. تو بگی يك اَفتآوه اَو جور كو كه وضو تازه كنيم، كه نماز شام عمر آدميزاد واری بی وفاست. تو نمازته خاندی؟
ـ نی . قدی شما ميخوانم.
باغچه كوچكتر به نظرم میرسید. درخت زرد آلو مثل هيولايی درسرخی غروب به دو طرف دستانش را باز كرده بود. همان هيولايی كه من، جسدم را در پای ريشه هايش گور كرده بودم. حالا روی جسدم كاكتوس های وحشی روييده بود. کاکتوسهای كه فقط يك دست داشتند، دستی كه به هيچ سمت خم نميشد. كاكتوسهای وحشی كه از روی تن گُديگك ام ريشه كشيده بودند. تا جسد مرا پنهان كنند. من از آن هيولا و آن كاكتوس ها به اندازه ي جسد خودم نفرت داشتم. خارهای آنها را روي گلويم حس ميكردم. خارهای كه سكوت را در من صدا ميكردند و مرا بار بار بيگناه ميكشتند. بابا و قره سرجای نماز ايستادند. من روی توشك قالينچه ی كناركلكين نشستم. رويم را به شيشه كلكين چسپاندم تا بتوانم داخل اطاق را از پشت پرده های نازك در روشنی چراغ ببينم. ايلمير و آغشی را آنجا ديدم. كه لباسهای را روی لباسهای خانه ی شان مي پوشند. ايلمير چاقترشده بود. پيراهنش گلهای ريز ريز سياه و سرخ داشت. گلهای ريز ريز سياه من و گلهاي ريز ريز سرخش آغَشِی بود. آغَشِی پيراهن دراز زري را روی پيراهن كهنه اش پوشيد و من ديدم كه ايلمير از طاقچه، قطيی را پايين كرد و از آن چند دانه سيخك رنگه را برون آورد و به كاكل هاي چرب آغَشِي زد. بعد جورابهای پيشمی كهنه اش را، كه سوراخ هاي در پنجه و كوريش داشت، برون آورد و زير توشك ماند. به طرف آغشی نگاه كرد و چيزی گفت : آغشی خنديد و دستش را پيش دهنش گرفت تا دندانهای كوچك و سفيدش را پُت كند. كومه های چاق و گلابی اش گِرد تر شد و چشمانش برق زد.
تركمن آفتابه و لگن را پيش آورد و روی دستان بابا آب ريخت. بابا دستهايش را شست و خشك كرد. تركمن زير چشمی به من نگاه ميكرد و روی دستانم آب ميريخت. ايلمير دسترخوان خامك دوزي را هموار كرد. بوی قابلی و نان و سبزی بهم آميخت . تركمن پهلويم نشست. دامن پيراهن درازش را روی زانوهای لاغرش كش كرد. نگاهم كرد؛ بيني اش را ماليد و بعد زير چشمي نگاهی به بابا انداخت و آهسته گفت:
ـ حالی هم كدی دست چپت نان می خوری.
و پوزخند زد.
گفتم:
ـ حالی هم كفترهايت سر دستت گو ميكنه ؟
هر دو ما قِت قِت خنديديم . بابا و قره متوجه شدند. تركمن سرخ شد. ازجايش بلند شد و غوری را از دست آغَشِی گرفت . رفت و برگشت و اينبار پهلوی قره نشست. نگاهم كرد و گفت:
ـ ده كودكستان صنف چند هستی؟
قره سرش را در بغل گوشِ تركمن ماند و چيزی گفت. تركمن دوباره سرخ شد. سرش را پايين انداخت و خاموش شد. بابا به جای من جواب داد:
ـ صنف هشتم را تمام كرد و سرسال بخير صنف نو ميره .
تركمن چشم به چشم بابا دوخت و گستاخانه گفت :
ـ كاكا! من دوازه را امسال خلاص كدم و اگر شما كمك كنيد. ميخواهم كه به پوهنتون كابل بيايم ،مگم می گويند كه تا واسطه نباشه ليله شامل شدن سخت است. من برای تان يك نامه می نوشتم كه به خير اينه خودت آمدی.
بابا: ـ تو يكبار امتحان كانكور بتی .ليله هم نباشه بی جای نمی مانی .
قره: ـ خير ببينی وكيل صاحب
ايلمير: ـ وكيل صاحب از خير تان يك كمك و وسيله شوی كه ده فالكوته شامل شوه. از مای همی يك چراغ است. آغَشِی مايه خو به خير ده خانه ی بخت ميره. دلم از اُو كو جمع ميشه خو به همی بچه نيمدل مانده گی هستم، كه سباقی ايش چه خات شد.
تركمن قِت قِت ميخنده و ميگه :
ـ آبيِ مایه ، چورت نزن مه فالكوته ميرم .
قره چپ چپ نگاهش ميكند.
بابااز جيبش كتابچه ی يادداشت را برون آورد، برگی از آن جدا كرد. چند سطر نوشت، خواند ،امضايش كرد. كاغذ را به طرف تركمن دراز كرد، تركمن آنرا قپيد. خواند و تشكر كرد.
باباگفت:
ـ گمش نكنی. همينكه كابل آمدی اينرا به مدير ليله، لال گلخان منگل ببر. انشاالله كه كارت ميشه. بابا با همان دو حركت تركمن تصميم گرفت تا تمام راههای آمدن او به خانه ما در كابل را ببندد و وعده ی غم جای خوردنش را، با فرستادن مستقيم او به ليله پيش دوستش، پس گرفت.
قســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمت چهارم
بی حليمه مثل آغشی
پيراهن
جايی گليم كهنه تركمنی را كه آغَشِی سيخكهايش را روی آن می انداخت و با آنها بازی ميكرد. قالين نو بافت و سرخ رنگ با نقشهای شبيه ی گونه های اناری آغَشِی گرفته، قالين پُر است ازنقش اندازيهای سرخ و سبز. چهارسوی اطاقِ كوچك توشكهای نو ندافی شده هموار است و بالشتهای رنگه رنگه با پوش هاي گل دوزی روی دوشك ها مثل عروسهای تركمني تكيه زده اند. رختخواب پيچيده در كتان چهارخانه آبي و سپيد به ديوارپايين تر از طاقچه چون تصوير زيباي چسپيده. روي طاقچه چند جلد قرآن مجيد ميان دستمال های زری و ابريشمی، ايمان را در كلمات خفته ی شان به ذهن گردی طاقچه لالايی ميخوانند. چند قطی نو و كهنه ، بوتل تيل شرشم و قطی سيخكهای رنگه ايلمير و آغشی كه يگانه اسباب آرايش آن دو بود، كنار سرمه دانی كه هرگزخالی نميشد و مرا به ياد چشمان هميشه بی سرمه ی ايلمير می انداخت. مانده شده. يادم می آید كه ايلمير وعده سرمه ی عيد را به آغَشِی ميداد و در ذهن كودكانه او اين سوال را ايجاد ميكرد كه سرمه هم مثل گدی گك پلاستيك تبار شايد خيلی قيمت باشد. دركنج ترين، كنج اطاق صندوق چوبی را گذاشته بودند كه روی آن با دستمال گلدوزی پوشيده شده بود. نميدانم چرا چشمم بار بار به طرف صندوق ميرفت و يك حس گُنگ و هيپنوتيزمی عجيب به ذهن خفته ی من خبر ميداد كه آن صندوق با كاكتوسهاي وحشی، گدي گك و جسد من يك رابطه از جنس تارهاي گليم تركمني دارد. يك رابطه كه روی روح كهنه ی اطاق هموار است و مرا با ارواحی همه آنچه كه آن اطاق را اينهمه از ياد هاي من جدا كرده؛ دوباره آشنا می سازد.
ايلمير رختخواب را باز كرد. از آن يك لحاف نو، يك بالشت و يك رو جایی برون آورد و بی آنكه به من نگاه كند يا حرفی بزند. جای خواب مرا آماده كرد و بعد به كمك آغشی جای خواب های شان را كنار هم هموار كردند. به هر حركت آغشی گوشه های دامن زری اش كه كوتاه و كمی كلانتر بود بالا ميرفت و از زير آن پيراهن كهنه و چركينش نمايان ميشد. سر انگشتانش با رنگ نخ قالين سياه و سبز بود، درست مثل انگشتان ايلمير. چهره ی ايلمير ديگر آن تازه گی های بهاري را نداشت. گاه به گاه مثل پيره زنها سرفه ميكرد و توبه ميكشد. چهره اش سرد و خالی و بی حس بود. باخود ميگويم شايد اين بی حسی و سردی در چهره او از اول هم بود ولی من قادر به فهميدنش نبودم. آغَشِی و ايلمير در برابر من بيگانه تر از سالهای رفته اند. نميدانم قلب من به كدام پا تا اينجا آمده بود. بغضِ عجيبی راه گلويم را بند كرد. سعی كردم با ايلمير حرف بزنم ولی او هيچ چيزی نمی گفت و جواب جمله های دراز مرا با كلمات كوتاه و گنگ پاسخ ميداد.
آغشی هم چشم از كارگاهِ گل دوزی بر نميداشت. پشت سرهم موره ها را روی سوزن می انداخت و كوك اندازی ميكرد.
بكس كوچكم را باز ميكنم و منشور سه رنگ را برون می آورم . پيش آغشی ميروم و ميگويم: يادت هست آغَشِی، كه آنوقتها كه ما با هم بازی ميكردیم تو آن منشور رنگه را چقدر دوست داشتی؟
ـ چی ره ؟ نمی فهم . تو خانه ی ما آمده بودی ؟
ـ من ، بهشت هستم يادت نماندم
ـ بهشت ؟ مچم
ـ من برايت ای منشوریک را ساخت ايم. ببين درقسمت پايينش توته های چوری شكسته ره پُر كديم و اگر چشمت را در مثلتِ شيشه ی ـ اينجه ، ببين ـ اينجه باني و منشور را دُور، دُور بتی ، شكل های مقبول و رنگه رنگه را می بينی كه با هر دُور كه ميتی يك گل مقبول دگه ميشه ... . اما او حتی نگاهم نميكند و پشت سر هم موره ها را روی سوزن ميگذارد.
- يكبار خو ببين . حتما خوشت ميايه . يكی همتو داشتيم . او وقتها.
ـ مه چه می فاميم . مه سبق نخوانديم . مه خو مكتب خوان نيستم.
نا اميد ميشوم منشور را روی دوشك می اندازم و می پرسم : چه ميدوزی؟
ـ عرق چين بری ناظم بای .
سرخ ميشه و باز بق بق ميخنده و چادرشه پيش دهنش ميگيره.
ايلمير ميگه :
ـ وش. بانش كه دوخت و دوز خوده كنه. كار دوخت جيز هايش هم مانده و كار دكان بُغچه بُغچه مانده گی است ای دختر شو و روز خوده يكی كده . که زود خلاص شه. وش. وش درچه غم ماندی آغشی مايه . بس كو . يك چشم خو كو كه كور كدی خوده .
می پرسم :
آبَي، چه وقت آغَشِی ره عروسی ميكنی ؟
ـ همی فصل كه بياه كدی خير. ده عيد رمضان. امسال پيش از محرم آغَشِی مايه ، پشت بخت خود ميره و سرخ روی ميشه .
چهره اش گل ميكند و در خيالات طلايي غرق ميشود. مثل كه پيش پيش زنان با لباس زری و چپلی های زرك دار می رقصد و با صدای داريه ی زنان چرخ ميزند.
ايلمير و آغشی روی جايهای خواب شان دراز ميكشند و من هم خواه نه خواه زير لحافی كه بوی كاكتوسهاي وحشی را دارد و گردِ روح گليم كهنه تركمنی بوی آگينش كرده، خودم را به خواب ميزنم.
آغشی و ايلمير با هم پس پس ميكنند .
ـ چرا نمازت ره نخاندی؟
آغشی می خندد و ميگويد. يك گپ نو شده سرم.
- چه شده . نی كه بی نماز... .
آغشی دهنش را به گوشم ايلمير می چسپاند و پُس پُس ميكند.
ايلمير به وجد ميگويد: چتل نكدی خوده؟
- كمی .
لحاف را پس ميزند. دامنش را بلند ميكند. روی پيراهن و تنبان اش لكه های سرخ رنگ گل انداخته.
ايلمير از جايش بلند ميشود به طرف صندوق ميرود سرصندوق را باز ميكند يك تنبان آبی شسته و كهنه را برون ميكند. بعد بُغچه گگ كوچكي را باز ميكند و از آن يك زيرتنباني و چند توته سان سفيد را برون ميكشد و به آغشی اشاره ميكند كه پيش او برود. آغشی رو به روی مادرش می نشنيد و ايلمير چيزيهای بغل گوش او ميگويد. آغشی دست را پيش دهنش ميبرد ومی پرسد:
ـ چه قسم .چه قسم بمانش كه چتل نشم ؟
ايلمير پُس پُس ميكند و هر دو برون ميشوند.
ازجايم بلند ميشوم و از پشت كلكين می بينم كه آغشی با آفتابه داخل تشناب بدر رفت ميشود و ايلمير با تنبان، تكه ها و زپرتنبانی در پشت دروازه می ايستد بعد اول تكه ها، بعد زيرتنبانی و آخر هم تنبان را به او ميدهد و چيزيهای ميگويد.
هردو برميگردند.
آغشی - آبَی . خوبه كه پيش از نكاح آمد يا بده
- خوبه، خوبه. مه قدي تو قصه اش ميكنم حالی خو كو كه دختر وكيل ازخو بيدار نشه .
آغشی آهسته ميگه اين پيراهن عذابم كده. پيراهن زري را برون ميكند و بالای سرش روی توشك هموارميكند.
آنها ميخوابند و صداي خر، خر ايلمير بلند ميشود.
ازجايم بلند شدم و آهسته دروازه را باز كردم. ازپله هاي صُفه پايين شدم و رفتم زير درخت زرد آلو و شروع كردم به كندن كاكتوسها. زمين جا، جا نرم بود و كشيدن كاكتوسها آسان. و جا های هم زمين سخت و خشك شده بود. و كشيدن كاكتوسها از زمين خيلي خسته ام ساخت. من هم شروع كردم به لگد كردن شان. آنقدر روي آنها راه رفتم تا همه به جسد های له شده يی تبديل شدند. ازپله ها بالا شدم. ديدم كه چراغ اطاقك قالين بافی روشن است به طرف كلكين رفتم و از شيشه به داخل نگاه كردم. ديدم كه آغشی كنار يك كارگاه نشسته و مشغول تاركردن و موره انداختن است. فكری مثل برق به خاطرم رسيد. داخل اطاق خواب شدم. پيراهن زري را روی پنجابي سفيد رنگم پوشيدم و چادر آغشی را روی مويهايم پيچدم. زيرجای آغشي داخل شدم. با خودم میخندم و دستم را پيش دهنم میگیرم تا دندانهای سفيد و كوچكم معلوم نشود. همه چيزم بوی آغشي داشت. باور نمیکردم که آغشی شده باشم بی خبر از همه چيز و ذهنم درعشق گرم يك دخترك تازه جوان، فقط در تب و تاب يك عرق چين موره دوزي رفت و آمد ميكرد و در عطش يك نگاه ديدنی ناظم بای سرخ و سبز ميشد. صداي سرفه ی ايلمير بلند شد. غلتی زد و توام با آن من گرمی دستش را احساس كردم كه از روی چادر به سرو مويم رسيد. با صدای خواب آلودي گفت : پشتت را لوچ نكو كه خنك نگيرت دخترمايه . آغشي مايه . نازك پری مايه و با گرمی و محبت پیهم دست به سر و روی و پشت و پهلو یم ميكشد و لحاف را ازهرطرف روی تنم می چسپاند . چيزی شبيه لالايی درميان خواب و بيداری زمزمه كرد و من بی آنكه معنی كلماتش را بفهم همه را می نوشيدم و سر ميكشدم و با نوشيدن هر جرعه بيشتر از بيش با همه وجودم از آغَشِی متنفر ميشدم. دلم ميشد همه چيزی او را از او بگيرم. مثل همين بستری كه دركنار ايلمير بود مثل همين لحاف، همين چادر، همين بالشت. ميخواستم چشمها و دستهای ايلميراز او بگيرم ، نوازشهای دست ايلمير را ذره ، ذره از پوست اش بكنم و جدا كنم.. پوستش را از تنش برون كنم و مثل آن پيراهن زری به روی تنِ كهنه ی خودم بپوشم. ياد آن گريه های كودكانه، آن عطش و آن ناديدنها و ناشنيدنها شعله ورم ميكرد و دود خشم از گوشهايم برون ميزد تاسرفه هاي ايلمير را بيشتر كند و تندتر و سمناك تر از خاك رنگه کارگاه قالين بافی به هر شانه زدن روی شش های او خانه كند.تاسرفه هايش را مثل تنهای های من هميشه گی بسازد. ديگر جای آن حس گرم و ملتمسانه را در من يك حس خواستن آميخته با نفرت و كينه گرفته بود. ميخواستم همه چيز شان را غضب كنم، بدزدم و غارت كنم. حتي اگر ممكن باشد از ريشه بكشم و لگد مال كنم. آندو سزاوار سرنوشت كاكتوسها بودند، سزاوار سرنوشت گديگك ، سزاوار سرنوشت جسد من. ميخواستم همه چيز را در آن خانه یی كه هيچ چيز و هيچ كس اش مرا به خاطر نداشت به هم بريزيم و ويران كنم. آن معبد خاطره های كه زائرينش را ترد ميكرد تا در كربلا ی پُر از تشنه گی محكوم به مرگ و شكنجه باشند. آن ذهن های كه مرا با همه معصوميت و محبت كه به آنها داشتم به هيچ ميگرفتند و حتی اسم كوچك مرا از زباله های ياد كور شان دور ريخته بودند. منكه سالها با ياد سنگدلی آنان زندگی كرده بودم به اميد روزی كه با آغوش باز و دلهای گرم آنان آشنا شوم. ولی اينها در دنيای حبس خودشان ، بهشتی را نمی شناختند. ايلمير بلند شد و برون رفت . من زود ازجای آغشی برخاستم. پيراهن ره برون آوردم و خود را زير لحافم پنهان كردم. ايلمير وضو گرفت و برگشت و من به خواب رفتم.
ادامه دارد.
"بي حليمه مثل آغشي"
پنجمین و آخرین قسمت
- جنابان محترم! به نام همه پرندگان مرده در قفس،به نام همه كودكان گرسنه،به نام همه يتيمان جهان!
از شما تمنا ميكنم تا به پا بایستد و يك دقيقه سكوت كنيد!
اتاق كوچك در روشنی آفتاب سايه های شب را شسته بود. نور از پلكهای بسته ام عبور میکرد تا بيدارم کند. چشمانم را باز كردم، لحاف را پس زدم ُ، روی بسترم نشستم. روح گليم كهنه ی تركمنی حتا در روشنی روز مرا تعقيب ميكرد و جای فرش نو و سرخ را میگرفت تا خاطرات اش را در روح كهنه من تازه كند. روی گليم كهنه دراز كشدم قامتم مثل هفت سال پيش نبود. دختری بودم در بلوغ پانزده سالگي ام .باريك و شكننده و لطيف. اما او همان بود. درشت، سرد و كرخت. چشمانم را بستم. قامتم هفت سال كوچكتر شد. ديدم كه جای پرده های نازك و روشن را پرده های خاكستری رنگی بيرحم و تاريك گرفتند. احساس گرسنگی ميكردم ، مويهایم تر و سنگين از روی شانه هايم تا كمرم آويخته بود. تمام پيراهنم را تركرده بود. سردی و گرسنگی آزارم ميداد. به دنبال چيزی میگشتم تا به دورخودم بپيچم به شدت میلرزیدم. برخاستم رده های گليم خشن روی بازوانم خط انداخته بودند. اتاق تاريك بود به سوی دروازه رفتم. با دستان كوچكم تيله اش كردم. دروازه ی اتاق را ايلمير مثل هميشه از برون بسته بود و پرده ها را كشيده بود تا مرا در اتاق كوچك زندانی كند. ايلمير جمعه ها صبح زودتر از خواب برميخاست. سماوار را تازه ميكرد تا آب گرم برای شستن لباسهای چرك آماده كند. لباسها را مي شست و آب باقيمانده را كه تقريبا سرد شده بود، برای شستشوی بدن بدبخت من ذخيره ميكرد. او برای آنكه زغال كمتر مصرف شود اول سماوار را خاموش ميكرد؛ بعد مرا برای شستشو صدا ميزد. اول به شيوه ی نازيستی بدن كوچكم را برهنه ميكرد و حكم ميداد كه يهودانه روی تشت البی استاده شوم. بعد با خست عجيبی انگشتان اش را روی صابون ميكشید؛ كمی رو تنم می ماليد و تا می توانست كيسه ی درشت و بد بو را روی تنم ميكشید تا جای مصرف صابون را پُر كند. بعد هم آب شيرگرم را با خست شبيه ی مصرف صابون روی تنم ميريخت. من سرازيرشدن آب چرك را در طشت البی دم پايهايم نگاه ميكردم و لرزان منتظر مي ماندم تا شكنجه ی شستشو تمام شود. اما هميشه تمام شدنش آسان نبود. ايلمير گاه گاهی مويهايم را زير گل سرشوی رها ميكرد و ميرفت تا لباسهای شسته را روی طناب جا به جا كند. گل سرشوی به شكل آزاردهنده ای از گوشه های چشم و لبهايم ميريخت و من پشت سر هم فرياد ميزدم : آبيی، آبيی! سرم را بشو ، سرم را بشو. او با صورت افروخته اش بر ميگشت و روی تن كرخت و سردم آبی را كه ديگر كاملا سرد شده بود، ميريخت. بعد هم بی آنكه مويهايم را برس بزند و تنم را خشك كند. پيراهنم را از گردنم مي آويخت. در اطاق كوچك زندانی ام ميكرد. پرده ها را ميكشید و در را از برون مي بست. بعد هم با آغشي و تركمن حمام ميرفت و در هوای مرطوب و گرم آنجا آنقدر باقی مي ماند كه من از سردی، ترس و تنهايی، بيهوش روی گليم كهنه می افتادم و در نقش های كهنه آن اژدها، سايه ها و جن ها را ميديدم، كه خفه ام ميكنند. هر بار كه بابا به ديدنم می آمد، من سرفه ميكردم و تنفسم بد ميبود. بابا از ايلمير مي پرسيد و او در حاليكه قطی ها روغن و خريطه های آرد و برنج را كه بابا می آورد جا به جا ميكرد، پاسخ ميداد كه: زياد شير و بيسكيت ميخورم و مريض ميشوم. ايلمير از هر فرصت سود ميبرد كه از بابا پول بگيرد. پول داكتر و دوا را هم بالا ميرفت. تا می توانست مرا به كولی و غرغر نمك مجبور ميكرد.
***
حالا روی خيال همان گليم دراز كشيده ام و به آن خاطرات به گونه ی ديگری نگاه ميكنم. ايلمير برايم يكباره سياه و خاكستری ميشود. گل گلی هايش رنگ ميبازد و تپش های عاشقانه ام برای او ميمیرند. چشمانم را باز ميكنم. روح گليم ترکمنی دور ميشود. من به لحاف نرم و مخملی نگاه ميكنم. با خود ميگويم: چقدر گاهی به اين لحاف نياز داشتم تا روی تن كرخت و سردم بپيچمش. بلند ميشوم به سوی كلكین اطاق ميروم. نگاه ميكنم ايلمير و آغشی مثل جفتی بال پرنده ی آنسو تر باهم اند. آغشی روی صُفه نشسته، پايهايش را به طرف برون صُفه دراز كرده و ايلمير مشغول سنگ كردن و كيسه كشيدن به پايهای ترك خورده و كثيف آغشيی است. يادم می آيد كه ديشب نگاههای ايلمير روي كف پايهای سپيداكيزه و حريری من چسپيده بود. گاهی به دستانم نگاه ميكرد، گاه به پايهايم و بعد زير چشمی به دست و پای ناشسته و رنگی آغشيی نگاه ميكرد. شايد باورش نميشد كه اين بهشت آراسته و سُتره همان يهودی اسير در كمپ نازنيستی او باشد. حالا ميخواهد با صابون و کیسه پوست آعشی را مثل من بسازد. می بينم كه در مصرف صابون سخی و دستباز است و آب را آهسته آهسته روی پايهای آغشی ميريزد و چيزيهای ميگويد. هر دو می خندند. به سوی باغچه نگاه ميكنم. جنازه های كاكتوسها با گردن های بريده و تن خميره شده روی كرد ها افتاده اند. فكر ميكنم كه خيلی كاريهای دیگر دارم كه بايد انجام بدهم . بايد تمام حسابهايم را از این خانه پس بگيرم. ديگر هيچ دلبستگی به غير گديکم با آنها ندارم. به طرف صندوق ميروم. بازش ميكنم. لباسهای شُسته و نو را تُند تُند پس ميزنم. بُقچه ی كتانی را باز ميكنم. توته های ململ سپيد را لايی تنبان كهنه يی مي يابم. چند تا از توته ململ ها را برميدارم . پيراهنم را بالا ميزنم. ململ را جا به جا ميكنم. لبخند ميزنم. حس ميكنم كه راز سرخ آنها را دزدیده ام. احساس میکنم که به حجم بيرحمي شان، رسوا شان كرده ام. درست حالت قهرمان داستانهای پوليسی را كه خوانده بودم، دارم. حالا رمزشان زير پيراهن من پنهان است. بلوغ يك دخترك برای مادر و رابطه ی مادر با او، آنگاهی كه او دامن اش را سرخ ميكند و اولين قاعده گی اش را ميگيرد، درست مثل مكش پستان نوزادي است كه مكيدن را براي بار اول تجربه ميكند. و هيچكسي نمي تواند اين طوفان سرخ را چنانكه مادر به ساحل می برد، به ساحل ببرد. من در اين طوفانها هميشه تنها بودم. كركتر من، مرا خاموش ميكرد و كركتر مادرجان او را. من برای مادرجان يادگار منحوس يك ننوی جوانمرگی بودم كه يك عمر شوهرش را سوگوار كرده بود و او برای من. زنی بود مُدبر، كه فرمان ميداد؛ توبيخ ميكرد. زنیکه نوازش را جیره بندی میکرد و ميان من و خودش خط ميكشید. چگونه می توانستم با او رابطه ي سرخ داشته باشم. ولی ايلمير با همه عامی بودنها و درس نخواندنهايش بی آنكه در ذات اين روابط بداند همان گونه غريزي، آغشي را از طوفانها ميدزدید و به ساحلهای ميبرد، كه خودش هم نميدانست ساحل استند. لباسها را پس زدم. دستم به چيزي خورد كه لباس نبود. پيراهن كهنه و كودكانه ی آغشی؟ همان پيراهن گل گلی كه او را آغشی ميكرد و مرا بهشت. لای آن چيزی بود، بازش كردم: آه! خدايا! جسد من! جسدمن! باورم نميشد. گديكم! كمی خاكی و كهنه شده است. چشمانش هنوز ميدرخشید. باورم نميشد كه او را پيدا كرده باشم. بغلش كردم. بوسيدمش. چيزی كم داشت. دست چپ اش نبود. لباسها را بيشتر و بيشتر به هم زدم. لای پيراهن كودكانه و كهنه تركمن دست چپ گديك را يافتم. فرياد زدم : دزدها. دزدها! دست را روی شانه ی جسدم، روی شانه گديك ام جا به جا كردم. دهنم را به گوشش چسپاندم و گفتم: حالا ميتوانی، بنويسی همه قصه هايت را از روز ازل تا ابد. حالا ميتوانی اين دزدهای بيرحم را رسوا كنی. دوباره بوسيدم اش . راستي! مقبولك حالا نامت چيست؟ هنوز نامت جسد است. ني ، نامت حالا بهشت است. دوباره مي بوسم اش. پيراهن گلدار ايلمير و پيراهن گل گلی آغشی را برداشتم و بردم در بكس كوچكم ماندم. گديك را هم. بعد هر چه روی طاقچه بود به هم ريختم، همه چيز را. سر بوتل تيل شرشم را باز كردم و آنرا روی عرق چين موره دوزی آغشی برای نظم بای چپه كردم. سُرمه دانی را زير رو پوش قران ريختم تا عيد شان را بی سُرمه كرده باشم. سيخكهای رنگي و عکس ترکمن را هم دزدیدم. گيلاس آب را روي لحاف ريختم. لباسهايم را جمع كردم و آماده فرار شدم. فقط بايد مويهايم را شانه ميزدم. چوتی ام را باز كردم و روبروی آيينه ايستادم. دَر اتاق به یک تكان باز شد. تركمن با چشمهای پف كرده و قامت كشيده اش داخل اتاق شد.
بی سلام پرسيد:
ـ ميروی؟
گفتم:
ـ جی.
ـ جی؟ هو جی هندو خو نيستی؟ مگم از اول هم چندان مسلمان نبودی. مسلمان كدی دست چپ نان نميخوره، کدی دست چپ نوشته نميكنه. ميكنه؟ باز ايه مويهای تو بیخی ننه بلا است هندو ها واری.
ـ چقه پشت دست چپ مه شله هستی تو كفترباز. خدا مه را چپ دست ساخته دگه مه چی كنم
ـ خدا همه چيزه سر تو گگ آورده. دگه كسی ره نيافته بود. اول خو از يك فاميل كلان يك سر ماندی. باز....خاموش ميشه .
نگاهش ميكنم.
ـ دست چپ ره به مسلمانی چی؟ نماز خوده خو ميخوانم.
ـ نمازه خو از ترس بابا ميخوانی. اگه نی به ای قواره و ای لباسهای هندی ات بايد درمسال بری.
ـ تو از ترس كی ميخانی ؟ از ترس پالوان؟
ـ نی از ترس خدا. به هوس بهشت و حور بهشت.
ـ بهشت و حور بهشت؟ هاهاها
نگاه هایش رنگ ديگری ميگيرد و با دقت بيشتر و سوزنده ای نگاهم ميكند. پيشانی ام داغ ميشود و خودم را مصروف بستن مويهايم ميكنم.
ـ باز خنده كو بهشت.
ـ چي ؟
ـ نمی فهم همی خندیت بيخی مه را كشت. دلمه بُردی.
يك قدم نزديك مي شود. يك قدم ديگر. پس پس ميروم. دستش را دراز ميكند و فيته آبی رنگ را از آخر چوتی ام كش ميكند. انگشتان اش به مويهايم ميرسد. بازش ميكند و روی صورت ام می پاشد. با صدای لرزان ميگويد:
ـ باز خنده كو بهشت . دلمه بُردی به خدا.
پس پس ميرود. گلويش را صاف ميكند و با صدای نيمه لرزان ميگويد. هی، بابا ره نگويی كه گپ خراب ميشه. دوباره گلویش را صاف میکند. مذاق كدم. به خدا مذاق بود.
ـ اينجه در كوچه كُلی دخترهای مقبول ره مه گپ داد یم. اگر كابل آمدم تُره هم گپ مي تم. بی خدا چقه شيشك شدی تو . دلمه بُردی به خدا.
پس پس تا دم درواز ميرود پايش به دم درميخورد و مي افتاد. قهقهه ميخندم.
بلند ميشود. باز پس پس ميره: بی خدا چقه شيشك شدی تو. هی . بهشت. كابل ميايم كابل ميايم به خدا كابل ميايم.....و مثل آنكه بدنبال كفترهايش بدود. ميدود و ميرود.
به آيينه نگاه ميكنم صدايش در گوشم مي پيچد:
ـ باز خنده كو بهشت، باز خنده كو ... لبخند ميزنم. فيته آبی را از روی زمین میگیرم. هنوز حسی گرم دستش را دارد.
يكبار ديگر به آيينه نگاه ميكنم. چادر را روي شانه هايم جا به جا ميكنم هنوز هيجان و ترس گنگی در دلم احساس ميكنم. تركمن با آن قامت و ابرو های كشيده و صورت متوازن درست مثل نقاشی هاي میناتوری كتاب حافظ بود و هيچ شباهتی به اسد نداشت. اسد با آن صورت گندمی ،چهره نا متوازن و چشمان درشت اش شبيه هيچ چيزی و هيچكسی نبود مگرخودش. اما يك چيز در نگاه هر دو شان مشترك بود ـ چیزی سوزنده. به اطرافم نگاه ميكنم همه چيز را به اندازه ی كافی به هم ريخته ام حتی بالشت ها را بی جا كرده ام و نقش و نگار آنرا رو به ديوار گذاشتم. پرده را پس زدم. ايلمير كار پايهای آغشی را تمام كرده بود و مصروف كشيدن آب از چاه بود. ميخواستم صورت كبود آغشی را ببينم. وقتيكه عرق چين آغشته به تيل شرشم ميبيند. يكبار ديگر كارگاه را گرفتم اينبار سوزن را از تار كشيدم و تار را كش كردم. موره ها روی توشك ريختند. كارگاه را گذاشتم. منشورك را گرفتم داخل بكس كوچكم گذاشتم. گديكم و پيراهن ها هم آنجا بودند. ازاطاق برون شدم. بی آنكه به ايلمير و آغشی نگاه کنم، يك نفس تا دروازه دويدم و فرار كردم. هيچ احساس پيشمانی نميكردم. آنها كه هرگز مرا دوست نداشتند وحتی به محبت من جوابی ندادند و با بيتفاوتی كرخت شان بدترين پذيرایی را از من كردند.حالا بايد بدانند كه من يكی مثل خودشان هستم. كاملا مثل خودشان با جواب مساوی.
دكان حاجی پر بود از قالين و قالينچه و كلاه هاي ازبكی. حاجی با لباسهاي سفيد و كلاه گرد ازبكی با خط های موره دوزی به سر ش، روی قالينی نشسته بود. صورتش نورانی و روشن بود. سلام كردم.
لبخند زد و گفت:
ـ قالين ميخری يا قالينچه؟
گفتم:
ـ من بهشت ...
ـ عمرت دراز است همی حالی وكيل زنگ زد. پريشان است. نان خوردی؟
ـ نی ، بلی بلی ...
ـ بس تا ده دقيقه ميايه ازهمينجا راسن به كابل ميبره. در ايستادگاه مادرت و ملنگ برت ماتل می باشند. فاميدي؟
ـ بلي .
ـ بشين همينجه.
مرد چاق و بد شكلي روبه رويم نشسته بود و مصروف چلم كشی بود. چشمانش شرارت ناجوانمردانه داشت. پیهم به سويم می دید. چشمانش روی يخنم تا و بالا ميرفت. چادرم را روی سينه هايم كشيدم . با خشم نگاهش كردم. يك لحظه به سرخانه ی چلم نگاهی انداخت و دوباره شروع كرد به نگاه كردن به پايهايم. دامنم را تا توانستم روي رانهايم كشيدم. ولي چشمان او همچنان برهنه بود و آزارم ميداد.
حاجي به سويش نگاه كرد و گفت :
ـ شناختي؟ خواهرزاده ای وكيل صاحب است. كابل ميره.
مرد دهانش را از چلم دور كرد، ابروهايش را بلند برد و گفت:
ـ خو؟
بعد رو به من گفت:
ـ وكيل سلام يادت نداده ؟
ـ ياد داده اما نه به هركس.
حاجي نگاهم كرد گفت:
ـ جان كاكا . اينا حاجی صاحب اسلم بای هستند از خان های مزار. دوست قديم وكيل صاحب بودند خو كمي دل جنگی شده و ...
اسلم پيشانی اش را تُرش كرد و گفت:
ـ از بد گُهر آن رويد كه در اوست.
شقيقه هايم پرش عجيبی پيدا كرد. رنگم سرخ شد. باخشم نگاهش كرد. حالا ميدانستم كه اين اسلم بای كی است.
ميگويم:
ـ بدگُهر تو هستي كه به قره تهمت دزدی و به خواهرش زليخا تهمت فحاشي زدی تو اگر خوش گهر ميبودی هيچگاهي به يك زن بيگناه تهمت دورغ نميزدی.
حاجی و اسلم تكان خوردند. باور شان نميشد كه اين جمله از دهن من برون شده باشد.
اسلم كبود شد. چشمانش از حدقه برون آمد. تا دهن باز كرد چيزی بگويد. حاجی در ميانه دويد و گفت:
ـ حاجي صاحب! به لحاظ خدا! خيراس. ناديده بگير. اوشتك است. خو گم اش كو قصه ای حج رفتن اته كو... اسلم با آب و تاب در مورد خدا و پيامبر و اسلام حرف میزد. گپهایش را باور نميتوانستم و به جای آن فكر ميكنم كه از دهانش با دود، دود چلم در هوا مگس های چسپناك در آلودگي های جويچه ها، برون مي پرند و به مارهای هولناك مبدل ميشوند. بعد دور گردنش چرخ ميخورند و آنقدر می پیچند تا صورتش را کبود میكنند.
من با چشمان آشفته و خشمگين نگاهش ميكردم. درحلقه های دود، آنسوتر زليخا را با قامت بلند و چشمان غمانگيز مي بينم كه از كوچه ی حمام ميگذرد. دامنش سپيد، بهاری و پاكيزه است. اما زنهای، خورد شده در سرگوشی ها، خود را از كنار او گوشه ميكنند، تا داغگين نشوند. زنی شيطان صفتی كه در تاريكی ها آلودگي ميكارد و صبح ها لباس فرشته ها را تن ميكند. با دستان آلوده اش به دامن او می چسپد. زليخا خاموش نگاهش ميكند. آهی ميكشد و دور ميرود. توانایی دفاع از بيگناهی اش را از او گرفته اند. پشه ها و ملخهای زياد از دهن زن برون ميشود. از كنار دهنش بوی بدی هوا ی کوچه را مسموم میکند. از كناره های لبانش مايع لزجی سياه رنگ خط مي اندازد. پشه ها به زودی كرمك های كلآن و خورد ميشوند و شرو ع میکنند به تا و بالا رفتن روی تن همه عابرین. عابرین با كرمهای روی تن شان به سوی زليخا حمله ميكنند. مردها با چشمان درنده به صورت مقدس اش نگاه ميكنند. شايد زير دل، باخود ميگويند چرا از سخاوت اش بي بهره مانده اند يا شايد هم برای به دام انداختن اش نقشه ميريزند. زليخا به آنها نگاه نميكند. شايد چشمانش تنها به ديدن يك نفر، فقط يك نفر خو كرده باشد. مي بينم كه زليخا به آخر كوچه نميرسد. نيمه ی راه، تنش ميان كوچه روی زمين مي افتد. نگاه ها ، كناره ها و كلمات، سنگ ريزه های كوچكي ميشوند و به سر و روی مي ريزند. او زير آن سنگ ريزه ها می ماند درست مثل جسد من زير درخت هيولا و دستانش.
كوچه بی معنی ميشود. كوچه بی زليخا خالی از تقدس است. كوچه ميان حلقه های دود گم ميشود. اسلم بای همان مرديست كه قره سالها در دكان قالين فروشی اش حمالی ميكرد.
***
زلیخا:
ازقصه های بابا ميدانستم كه اسلم بای همان مرديست كه قره سالها در دكان قالين بافی اش حمالی ميكرد تا شكم خواهر و مادرش را سير كند.باباهميشه از اسلم باي به نام قسم خور ياد ميكرد و سخت از او نفرت داشت. او برای ما قصه كرده بود كه چگونه برادر اسلم بای از زليخا خواهر قره خواستگاری ميكند. ولي قره رد ميكند و ميداند كه خواهرش با اين مرد عياش و زن باره خوشبخت نخواهد شد و زود او را به پسر كاكايش كه زليخا سخت به او دلبسته بود، نامزد ميكند. برادر اسلم بای به كمك كمره،مخفيانه عكس رقص زليخا را در يك عروسی خانه گی ميگيرد و شايعه ميكند كه زليخا براي او رقصيده و يك بازاری و هرجايی بيش نيست. عكس را جا، جا نشان ميدهند. داد و فرياد زليخا و قره به جای نميرسد. نامزدی زليخا با پسر کاکا یش بهم ميخورد. قره رسوا و منزوی ميشود. بابا به فکر کمک به او میشود. مردم را جمع ميكند و ميخواهد كه جرگه كنند و اسلم بای و برادرش سوگند يادكنند تا شايد از خدا بترسند و دامن دو انسان بيگناه پاك شود. اسلم بای روی قرآن دست ميگذارد و به دورغ ميگويد كه با چشمان خود قره را ديده كه قالينی را دزديده و هم ميگويد كه زليخا سالها سرگرمی برادرش بوده و قره خود در اين كار همكاری ميكرده و راضی بوده است. قره به اسلم بای حمله ميكند و جرگه به جنگ و چاقوكشي ميكشد. قره و بابا هر دو زخمی ميشوند. بابا! به هزار زحمت قره را آرام ميكند و آندو را به خود كابل ميآورد. زليخارا به مردی نسبتا مسن به نكاح ميدهد. از مرد قول ميگيردكه مانع درس و كار او نشود. قره مدتی به كار دريوری دركابل می پردازد. بابا برايش يك كارگاه قالين بافی ميخرد. او به مزار برميگردد تا دوباره زندگي اش را سامان دهد. حالا همان مرد روبرویم نشسته است و به خواندن آيات از جنت و دوزخ و مقدسات ميگويد.
***
بُس ميآيد. از جای بلند ميشوم. به طرف اسلم بای ميروم و جيغ ميزنم: قرآنخور، اسلم قرآنخور و طرف بُس ميدوم. اسلم بای از جايش بلند ميشود تا تعقيبم كند. اما چلم اش چپه ميشود و با تمام وزنش به زمين مي افتد. از پشت شيشه ی بُس می بينم كه حاجی، دهان خون آلود اسلم باي را با دستمال پاك ميكند و سرش را با تاسف و ناراحتی شور ميدهد. داخل بس ميشوم. دريور قهقهه ميخندد و ميگويد:
ـ او موش مرده، تو كه كدی آغايت باشی خوده شور داده نميتانی. ببين كه سر خان صاحب چه آوردی. چهره اش راضی و آرام است. زير دل از كار من خوب كيف كرده به عجله ميگويد برو در آخر بس پُت شو كه نيايه.
در يكی از چوكی های بس می نشينم. از لگد كردن باغچه ی قره تا افتادن اسلم بای همه را مرور ميكنم. هيچ نوع احساس پشيمانی نميكنم. چشمانم را می بندم. مثل هميشه با بستن چشمانم دروازه های شهر خيالی ام باز ميشوند. آن دنيايی را كه من در پنج سالگی خلق اش كرده بودم و سالها با كركتر ها و قهرمانهای آن زيسته بودم، دنيای كه پُر بود از هنرمندان، نويسندگان ،اژده ها، جن ها، آدمک ها، پشك های سياه و سفيد، قصرهاي بلند و مرمرين با چلچراغهاي آويخته، دنيای پُر از كركترهای دلخواه و کارآمد، هر وقت كسی در دنياي واقعی خوشم مي آمد؛ او را هم داخل آنجا می بردم و هر گاه که ناراحتم ميكرد از آنجا به دنيای واقعی پرتاب اش ميكردم و دروازه ها را به رويش می بستم. همان دنيای كه ايلمير و آغشی سالها ميان كركترهای آن با همان پيراهنهای گلدار زيسته بودند. دنيايی كه درآن، جای گديك تنهايم هميشه خالی بود. حالا گديكم را دوباره دارم. جسدم را دارم. شايد ديگرحتا جسد نيست. از دروازه به سوي قصر ميروم. داخل اطاق خودم ميشوم . اتاقم پر از آيينه های بلند است. اتاقی كه پرنده ها يش قفس را نمی شناسند. چهار سويم می پرند و شادی ميكنند. پنجره های باز را تا آسمان پرواز ميكنند و دوباره بر ميگردد تا با من ترانه خوانی كنند و برقصند. دوتا پرنده را تازه از دنيای واقعی آوردم . نام يكي اكو است و نام ديگری جگگ. اكو را پارسال در باغچه زير درخت سيب يافتم. مرده بود از سردی يخ اش زده بود. شايد فكر ميكرد كه روی گليم تركمنی كهنه خواب است. شايد فكر ميكرد كه بيهوش شده از سردی و گرسنگی. اما كاملا جسد بود. كاملا جسد شده بود. راستي! هيچگاهی يخ تان زده است. هيچگاهي از شدید گرسنگی و سردی بيهوش شده ايد. من؟! من آری. بارها. نميدانم چرا جسدش را بلند كردم و بوسيدم . كمي شبيه ی جسد من بود سرد و يخزده. اول زير ديوار دور از چشم مادرجان گورش كردم و بعد آوردم اينجا. حالا گرم است و هرگز گرسنه نمی ماند. جگگ را از قفس خانه ی ملنگ جان دزدیدم. يك روز كه ملنگ جان يادش رفته بود براي او دانه بگذارد. دروازه ی قفس را باز كردم. جگگ پر پر زد، اول آزادش كردم. بعد آوردمش اينجا. دلم ازش کنده نمیشد. اما باید دور میرفت. شاه گل برايش مادر خوبی نبود. شاه گل در غم داشتنی آغشی پشت و پهلو ميزد و جگگ را ناديده ميگرفت. بعد ها ملنگ جان روزها گريه ميكرد و جگگ را مي پاليد. چند بار از من پرسيد: گفتم: نميدانم كجا است. حالا جگگ و اكو خوشبخت اند. روبروی آيينه استادم. مويهايم را باز كردم. كمی از آنرا روی صورتم پاشيدم و بلند صدا زدم : بهشت بخند، باز بخند، صورتی ميان من و خنده و آيينه، آفتابي شد. خط های وجد گيجی زيبايم ميكرد. تركمن پشت سر با نگاههای مات و سوزنده ايستاده بود. برميگردم: نگاهش ميكنم:
ـ تو اينجا چه ميكني؟
ـ من آمدم. من گفته بودم كه می آيم. يادت هست؟
تركمن گم ميشود. آدمهای دنيای خيالی من. عادت ندارند ميخكوب شوند و آنقدر بماندند تا فرياد بزنم كه برويد. ميايند و ميروند. ريمود های خيالی آنها را اتوميزه ميكند. بكس كوچكم را باز ميكنم. عكس تركمن، منشورك رنگی، سيخكها و فيته ی آبی را روی طاقچه می مانيم. حالا اينها اشيای دنیای خوابهايم شدند. اشيايی كه من محتاطانه انتخاب شان ميكنم. پيراهن گلدار آغشی را برون ميكنم. پيراهن گلدار ايليمر را هم. پيراهن آغشی را به تن ميكنم. چادرش را به سرم می اندازم. به سوی طاقچه ميروم سيخكهايش را روی مويهايم قطار ميكنم. می چرخم. تصويرم روی آيينه ها هفت رنگ ميشود و در ساز يك راگ ديوانه و شاد چرخ چرخ ميزند. صدای گرمی از سوها ميخواند " موری آیی اج هو لال .می اينا ناچی موری لال، كه گنگرو توت گيی "
باورم نميشود كه آغشی شده باشم. باورم نمیشود كه ايلمير ديوانه وار دوستم داشته باشد. از آنسوی رقصهای ديوانه و گيجم صورتش را می بينم. جای چشمان سرد و ناراحت اش را يك جفت چشم مشتاق و عاشق گرفته است. حس ميكنم كه نگران چرخ هايم است، نگران تعادلم، نگران دست و پای كوچكم. حالا ديگر در مصرف صابون و بيسكيت سخی خواهد بود. حالا ديگر هرگز مرا زندانی نخواهد كرد و تنم را در هوای سرد به آب سرد تر نخواهد سپرد. حالا من آغشی اش هستم. نه يك كودك تنها و بی زبان كه حتی نميدانست با او چه ميكنند. چرخ ها تمام ميشود. پيراهن را برون ميكنم.
كمي اينسو و آنسو ميروم و بعد تصميم ميگيرم تا امروز براي ايلمير، روبسپیر باشم و محكمه ی بسازم و براي اولين و آخرين بار با او تصفيه حساب كنم. پيش خودم همه سناريو را مرور ميكنم بايد درست مثل فلم انقلاب فرانسه باشم.
لباسهای وكلای فرانسوی را كه از يكی فلم های انقلاب فرانسه اينجا آورده ام، مي پوشم و مويهای حلقه ی روبسپیر را به سر ميكنم. روبسپير را برای لوحه های كوچك و نوشته شده اش و لهجه دهاتی ولی محكم اش دوست دارم. شايد او نمي توانست رابين هود باشد مثلي كه ايلمير نتوانست حليمه باشد. حليمه ها و رابين هود ها ی واقعي محصول خوش باوری های خودشان هستند. حتی بابا محصول خوش باوریهای خودش بود. باورهای كه در دنيا واقعی به چهره ی معكوس خودشان دهن باز ميكنند تا رابين هود ها، حليمه ها و بهشت ها را ببلعند. بهشت های كه محصول بابا ها هستند و باباهای كه محصول رابين هود ها هستند و همينطور رفته رفته تا حضرت ايوب و مسيح و تا آخر خود پرودگار را، دنيا مي بلعد تا هاضمه ي حريص اش را سير كند. يك روز كه دنيا تا آنجا رسيد ديگر تمام می شود نقطه. يك نقطه به اندازه ی گردی خود دنيا و بعد بي خدای و بي باور مطلق بی ديالتيك ماركس. خود كرخت، بي جنبش. بي معني، جماد انسان در نبض متروك عاطفه.
به صحن ميروم همه چيز آماده است. چوكي ها پُر است از اعضاي كميته ملي فرانسه و ژاکوبین های سرخ كه خشم انقلاب بزرگ فرانسه را فرياد ميزند. قامت كوچكم روی صحنه كوچكتر معلوم ميشود. قبلا تمام اتهامات را روی لوحه ها نوشته ام و لوحه ها را روی صحن آويخته ام. دستم را به كمرم ميگيرم. گلويم را صاف ميكنم و فرياد ميزنم: محكوم را بياوريد.
دو نفر ايلمير را در پيراهن كهنه و خاكستری رنگ ميآورند. چادرش پس رفته و صورش سرد و غمانگيز است. يكي از لوحه ها را رو به روی چشمانش ميگيرم و فرياد ميزنم:
ـ بخوان! بخوان!
چادرش را روی دهان اش ميبرد و خاموش می ايستد.
لوحه را پايين ميكنم. چرخ ميزنم و با تمسخر ميگويم. بيسواد مطلق! عامی! فقط ياد داری كه آغشی را دوست داشته باشی. تو حتی نميدانی كه بشريت يعنی چه؟ بشريت گرسنه و فقير! بشريت كه به دوستی و محبت تو نياز دارند. تو حتا نميدانی؟ كه تو تنها نيستی. تو يكی از توته های يك كل بزرگ هستی. اگر تو گنده شوی. اگرمن گنده شوم تمام بدن بشريت مسموم خواهد شد. تو اما نمی دانی. تو فقط يادداری كه آغشی را دوست داشته باشی. اعضاي كميته ملی هورا ميكشند و هلهله ميكنند. انگشتم را به طرفش دراز ميكنم و فرياد میزنم: تو، تو نميدانی كه من كی هستم؟ من بهشت! يگانه وارث ده ها هزار هكتار زمين و جايداد پدرم. من بهشتی كه بابام دو چند در آمد ماهانه تان را براي تان مصرف ميداد تا سه ماه سرد زمستان، مرا در خانه ی تان زندانی كنيد. انگشتم را بسوی خودم ميبرم و ميگويم : من، من بهشت يگانه وارث يك خانواده ثروتمند مرگ مرده ی گور شده. چرخ ميزنم و انگشتم را به طرفش دراز ميكنم. تو بيسواد مطلق، عاميی. امروز برای همه جرايم مكتوبه ات بايد پاسخ بدهی. صدایم را بلند تر میکنم مطابق قوانين مطروحه ديوان عالی خودم! طبق ماده چهارصدو نود و دو رفتار ظالمانه با كودكان و پرنده گان حكم اعدام ترا به گیوتين اين قصر خواهيم سپرد. اعضاي مجلس فرياد ميزنند: گیوتين ، گیوتين ، گیوتين.... زنده باد پرندگان و كودكان يتيم و پا برهنه .... مرگ به ملكه ، مرگ به ملكه.
ايلمير چيزی نميداند. شايد منتظراست تا گپهاي من تمام شود و برود روی كارگاه قالين بافی اش بنشيند. پيهم سرفه ميكند و دهنش را به گوشه ی چادر چرك اش پاك ميكند. نگاه اش ميكنم. فرياد ميزنم:
ـ يادت است كه مرا گرسنه زندانی ميكردی؟
جواب نميدهد:
جيغ ميزنم: مطابق ماده هشت تعديلات قانون جزا، سكوت در محكمه جرم است.
ايلمير شور ميخورد و ميگويد:
ـ يادم است
- وبيسكيت ها يادت است؟ مگرآن بيسكتها از آغشی و تركمن تو بودند؟ كه بسته بسته به آنها اهدا ميكردی و براي من! منی، كه صاحب اصلي آن بودم فقط جيره ميدادی ؟
آخ! زن بدبخت! برای يك لحظه،حتی يك لحظه آغشی را در جای من تصور كن! كه با لباس های تر در اطاق سرد از شديد گرسنگي بيهوش شود.
ايلمير كبود ميشود. تنش ميلرزد. حتی تصور آنكه آغشی گرسنه و سرد و زنداني باشد. برايش درد ناك است. به سويش ميروم. رو به رو و چشم در چشم مي ايستم. من، من! من هم يك آغشی هستم. هركودك، هرپرنده، يك آغشی است. همه كودكان دنيا آغشی هستند. فقير يا ثروتمند، گرسنه يا سير، سرد يا گرم.
دور ميشوم. ايلمير زار زار می گريد. مويهای روبسپيرانه ام را از شانه هايم دور ميكنم روبه اعضاي كميته ميكنم. همه در سكوت غمانگیز فرو رفته اند. به سوی كارتها ميروم كارت را برون مياورم. به سوي جمعيت نشان ميدهم. با صداي بلند ميخوانند "ترحم به ظالمان ستم به فقرا است".
ـ جنابان بزرگوار! به اشكهاي اين زن نگاه كنيد. اشك! فقط اشك نيست جنابان . اشك من ، اشك يك كودك زنداني هفت ساله ی سرد، سردی گرسنه و بی زبان بود، كه نمي توانست. حتا نمی توانست در بسته به روی خودش را باز كند يا به كسي شكايت ببرد. اشك كودكی بود كه هنوز به دامن گل گلی اين زن چنگ ميزد تا مگر ستم نكشد و دوست اش بدارد.
- جنابان محترم! به نام همه پرندگان مرده در قفس، به نام همه كودكان گرسنه، به نام همه يتيمان جهان! از شما تمنا ميكنم تا به پا بایستید و يك دقيقه سكوت كنيد!
همه ميايستند. رابين هود آرام آرام مي گريد. چهره ی گيوتين و دانتون سرد و جدي است.
يك دقيقه تمام ميشود و من ادامه ميدهم.
ترحم به اشكهای این زن را فراموش كنيد. اين زن! اين زن! چهار سال مستدام . كودكی را ـ به خودم اشاره ميكنم ـ به شديد ترين مجازات محكوم كرد. گرسنه بودم، سرد بودم، ترس يك لحظه رهايم نميكرد. از شدت تنهايي و ترس بيهوش میشدم.
جنابان! كسي است اينجا از ترس يك كودك زندانی در تاريكی تعريف بدهد؟ كسي از شما است؟! روح كوچك او را در برابر چشمان آغشی خودش به درد بی مهری و بی توجه ی دچار ميكرد و .... گلويم بغض ميكند و اشكهايم جاری ميشود. اين زن روح مرا زخمی كرده است تا هزار سال ديگر. كودكي مرا زخمي كرده است تا هفت معاد ديگر.
اعضا فرياد ميزنند : گیوتين گیوتين ، مرگ بر ملكه!
رابين هود در جايش مي ايستاد : گلويش را صاف ميكند و ميگويد: به نام راه حل براندازی نرم، به نام خداي كه كودكان را همسان آفريد و با نام آنان كه براي ما گیوتين نمي سازند. زير چشم به ژوزف نگاه ميكند، ژوزف سرخ ميشود به سوي دانتون نگاه ميكند و چشمك ميزند. دانتون هم لبخند ميزند.
رابين هود به صحن مي آيد دستانش را به پشت ميبرد و شروع ميكند به قدم زدن و سخنرانی:
حاضرين و جنابان عالي! از احضارات وكيل بزرگوار چنين استنباد ميشود كه مطابق ماده هاي دو صدو نود و نه، چهارصدو بيست و پنج و هشت و هفتاد دوی ظلم و ستم به پرندگان و كودكان، اين خانم سنگين دل قانونا می تواند به گيوتين سپرده شود. ولي جنابان! ما قانون را مي سازيم، قانون مارا نمي سازد. قانون نبايد فرديت اشخاص را فراموش كند. در گام اول بيرحمي اين خانم ناشی از اين نوع خست و حماقت بوده است نه از جنايت پيشه گي . خست در مصرف زغال ،خست در مصرف بيسكيت ، خست در مصرف صابون ، خست در مصرف آب گرم، خست در پرداخت پول حمام. اينها همه ريشه در ريشه هاي جامعه ی فقير دارند. دوما! مرگ اين خانم . مرگي كودكان او نيست؟ جنابان عالي! توجه بفرمايد. .
لحظه یی همه آرام ميشوند و چند لحظه بعد همه گرد رابين هود جمع ميشوند. ايلمير با چشمان اشك بار نگاهم ميكند. در سيمای من گناهانش رنگ ميگيرد. ميخواهم برايش بگويم كه دستان من ديگر كوچك نيستند. حالا ميتوانم دروازه ها را باز كنم و پرده ها را پس بزنم و بگويم: هي! گوشم كن. من پانزده سال دارم و قامتم به اندازه همه ی آن سالها، درد پس داده است. با خودم ميگويم يكروز مادر جان را هم پشت همين ميز ايستاده خواهم كرد. و در قامت تو و او و همه زنانیكه به كودكان خشونت ميكنند.
رابين تبعيد ايلمير را اعلان ميكند. من هم تاييد ميكنم. او دوان، دوان از قصر برون ميشود. من دروازه را پشت سرش مي بندم. بر ميگردم. احساس آرامش ميكنم. دلم سبز و خالي و بي تنگي است.
اكو و جگگ دور و برم مي پرند و خوشحالي ميكنند. چشمانم را باز ميكنم. روبسپير، محكمه و ايلمير كمرنگ ميشوند. بكسم را باز ميكنم. پيراهنهای گلدار را برون مياورم و زير چوكی كه نشسته ام، رها ميكنم.
آری! تبعيد پيراهن گلدار ، تبعيد همه آن خاطره ها و عطشها خواهد بود، كه هشت سال تمام دل و ذهنم را شكنجه ميكرد. بُس برك ميگيرد. از شيشه برون نگاه ميكنم. مادر و ملنگ در ايستگاه منتظرم هستند. مادر جان با چپن سبز همان يونيفورم معلمی اش را به تن دارد. يكدسته از مو های پيچيده اش از زير دستمال گل گلی به سمت باد مي پرد. گل گلی چادرش رنگ و بوی مادر بودن و نوازش دارد. راستی هم مادرجان هيچ شباهتي به ايلمير نداشت. هميشه پاكترين لباسها را می پوشد. مويهايش را حلقه حلقه می پيچید. هميشه لبهايش سرخ و چشمان سيه رنگی دارد. دندانهايش را روز چند بار برس ميزند.
از بُس پایین میشوم و ميدوم به سوی مادرجان. بغل اش ميكنم. كمي خم ميشود و رويم را ميبوسد. دستم را به زور ميان دستانش جا ميكنم. دستانم را ميان دستانش ميگيرد. دستانش گرم و صميمي است. دستم را بيشتر مي فشارد. با خودم فكر ميكنم شاید ميشود با او رابطه سرخ برقرار كنم يا هنوز زود است. نه! هنوز زود است. با خود ميگويم نشود او در ميان ژاکوبین ها بوده باشد و همه چيز را شنيده باشد. چهره اش آفتابي شده. گل گلی های چادرش همه آسمان را رنگي ميكند. حس ميكنم او ميتواند برای من یک ايلمير باشد. من ميتوانم آغشی اش باشم. آخر همه كودكان دنيا آغشی ها هستند. همه پرنده های دنيا آغش...
مي پرسيد:
ـ دق شدی؟
ميگويم: بسيار
می پرسد: پشت كی
پاسخ ميدهم : پشت شما
يکشنبه، 2009/11/22