غزل

در حریــم حضرت دلدار باشـــم چشم و گــوش

شور در دل آه برلب با خـــــودم هستم خموش

گفـــته بــودم باده کمــتر مــیخورم اما غمــش

شد حــریف خلوت ام گفـــتا بــرای من بنـوش

ساغــری پــر کن و تصویـر مـرا در ان ببیــن

گوش کن فریاد مستان را که گویند نوش نوش

تا کجـــا در بنـــد زنـدان تعـــصب زنـــــده ای

لحــظۀ بــیرون شـو از روی مدار عقل هوش

آب و آتــش را بـــود الـفــت اگــر با هم شوند

آتش افکـــن بـر بساط عـقــل تا آیـی بجــوش

حکمــت بد مستی ای ما را نــدانــد محـــتسب

زانکه او می را به زیر خرقه خود کرده پوش

با شراب تلـــخ شیرین گـــوی در بزم غــــزل

بشــنو این پنــد پـر از معنی ز پیر میفــروش

نعمت الله ترکانی

اتریش 23.12.2007