وطن درد تو درمان گشتنی نیست ؟
مصیبت هات پایان گشتنی نیست ؟
ز کابل ناله های تلخ آید
فغان دلخراش از بلخ آید
بدخشان خانه ء فریاد ها شد
هرات از اهل خوب خود جدا شد
چه آدم ها که ناحق سر بریدند
و حتی مرغ ها را پر بریدند
ترا از خواب هایت دور کردند
تمام برگ و بارت چور کردند
در آتش مثل هیزم شد کتابت
ز دست کودکت گم شد کتابت
دلی در بیشه ات آرام نامد
به غیر از بد دگر فرجام نامد
پلنگان شیر ها را خام خوردند
تمام وحشیان آرام خوردند
سکوت پر صدا پیجید هر سو
سیه روی سفید افتید هر سو
دگر در ساز ها تاری نباشد
به چشم عشق دیداری نباشد
وطن مخروبه هایت درد دارند ؟
وطن اهل تو قلب سرد دارند ؟
چرا گل نیست اندر بوستانت؟
کجا رفتند گل های جوانت ؟
وجود لاغرت بیمار بسیار
کف پایت خلیده خار بسیار
کلاهت از سرت دزدان ربودند
و دستارت ز دور سر گشودند
لباس سبز فامت زرد کردند
دلت از زندگانی سرد کردند
وطن درد تو جان می گیرد از من
تویی آنم و آن می گیرد از من
 
 
  بانو شكيبا شمیم