ساعتی است که خسته شده ایم. دیگر خسته شده ایم. چون دو توته گوشت کوفته شده در برابر هم نشسته ایم. چشمان ما به تاریکی عادت گرفته است و با نگاهی تلخ به هم میبینیم. احساس میکنیم به شدت از هم نفرت داریم. ولی هنوز باور ما نمیآید. باور ما نمیآید که چون دو موش به این تلک گرفتار شده باشیم. میخواهیم برخیزیم و باز هم داد و فریاد بزنیم اما میدانیم که نمیتوانیم. به دست هایم میبینم، خون آلود است. به شدت احساس درمانده گی میکنم. باز به او میبینم. از او بدم میآید. او بود که مرا به این دام گرفتار کرد. او بود! عرق را از صورتم پاک میکنم و بی اختیار لگدی به او میزنم. حیرت را در چشمانش میبینم که میجوشد. آرام خودش را به کناری میکشد. جمع مینشیند و شروع به گریه میکند. او نیز درمانده است. او نیز گرفتار است. از خودم بدم میآید. دلم میخواهد من نیز گریه کنم.

شب شده است. میدانم حال کوشش فایده نخواهد داشت. فکر میکنم بهتر است نیروی خود را ذخیره کنم تا صبح آن را به کار گیرم. امید در دلم بیدار میشود. صبح همه چیز درست خواهد شد. هیچ ممکن نیست کسی فریاد ما را نشنود. نه بالاخره یکی خواهد شنید. آنگاه خواهند آمد و ما را رها خواهند کرد. یک لحظه نگاه های مشکوک و ملامت بار مردم و چهرۀ سرخ از شرم عارفه در برابرم ظاهر میگردد ولی زود همه تصاویر ناپدید میشود. دیگر اهمیت ندارد. دیگر مردم اهمیت ندارد. تنها آزادی و نوشیدن آب… اوه آب… چه گرمی لعنتی!
به مقابلم میبینم. عارفه همچنان درهم فشرده نشسته است و با نگاهی تلخ به من میبیند. به شدت میلرزد. نمیدانم در این گرمی از چه میلرزد. میدانم محتاج تسلی است. میخواهم به او تسلی بدهم ولی نمیتوانم. عارفه میداند. نگاهش را از من میگیرد و سرش بر شانه اش خم میشود. شبی بد است. خواب به چشمان ما نمی آید. بار اول عارفه پینکی میرود ولی با چیغی ترسناک بیدار میشود. وحشتزده به چهارطرف خود میبیند و به من میگوید: میترسم…
مرا نیز ترسی نامعلوم فرا میگیرد. میروم و پهلویش مینشینم. لرزش عجیب او به من هم سرایت میکند. حال براستی میترسم. از دیدن به قسمت آخر کانتینر که مانند غار سیاهی دهان باز کرده است، خودداری میکنم. میدانم دیگر ما را تا صبح خواب نخواهد برد.

سحر را احساس میکنیم. هوا کم کم تغییر میکند. خط بسیار باریک نور از درز دهانۀ کارتینر به درون می افتد و صدای بسیار آهستۀ گنجشک ها شنیده میشود. من و عارفه با عزمی تازه سوی هم میبینیم. عارفه با مشکلات موهای پریشانش را چوتی میکند و چملکی های پیراهن مکتبش را دست میکشید. من نیز موی هایم را با دست شانه میزنم و خاکها را از پطلونم میتکانم. بلی هر دو برای آزادی آماده گی میگیریم. ممکن نیست کسی صدای ما را بشنود. ممکن نیست تمام شهر کر باشد. ممکن نیست بلی! بیقرار هستیم تا کاری کنیم ولی میدانیم که صبح این همه وقت کسی در این حوالی نمیگذرد. باید صبر داشته باشیم تا روز اندکی پیش برود. ولی صبر… اوه مشکل است.
خط نور روشنتر میشود. پرنده یی بالای بام کانتینر مینشیند و با پنجه هایش خش خش خش صدا میکند. ما هم برمیخیزیم. دهان خود را به دهانۀ وردی کانتینر میچسپانیم و چیغ میزنیم: هی هی هی…
پرنده وحشتزده از بام کانتینر پریده باشد، ولی فریادهای ما به جایی نرفته است. هیچکس جواب نمیدهد. گرمی زیاد شده میرود. گلوهای ما پندیده است. از تب میسوزیم. تشنه هستیم و آب میخواهیم. از صدا که میمانیم با مشت و لگد به دیوارهای آهنین میکوبیم. از درد خم میشویم و سوی هم میبینیم. هراس در ما فریاد میشود. چیغ میزنیم، نفس ما میسوزد و خون از سرانگشتان ما سرریزه میکند.

کانتینر به جوش آمده است. چاشت فرا رسیده است. بی رمق دراز کشیده ایم و سر تا پای ما میسوزد. هر دو به پشت دراز افتاده ایم و با دهن های باز هوای داغ را قورت میکنیم. شاید هم مرا خواب میبرد. نمیدانم چه مدتی میگذرد که ناگاه متوجه میشوم خط نور سرخرنگ شده است و ذرات گرد در روشنایی آن رو به نابودی میرود. مانند دیوانه ها از جا میجهم. آه شبی دیگر… دوزخی دیگر! به دیوارها میکوبم. فریاد میکشم. گلویم پاره میشود. عارفه کش کشان خود را بر زمین میکشد، و با قوطی پرکار به دیوارها میزند: دنگ، دنگ، دنگ…
قوطی پرکار باز میشود. خط کش و دایره کش و قلم ها از آن سرریزه میکند. عارفه قلمی را بر دست میگیرد و آرام میشود. قوطی پرکار را میگیرم و آن قدر به دیوار آهنی میزنم تا تکه تکه میشود. بیحال به زمین میافتم. زمان می ایستد. سرم را بلند میکنم و میبینم عارفه همچنان نشسته و به قلم خیره مانده است.
وقتی نگاه مرا میبیند، به آرامی دستکول سرخ مکتب خود را باز میکند. کتابچه یی از آن بیرون میکشد و با قلم سویم دراز میکند: بگیر… بگیر نوشته کن. نوشته کن ما بد نبودیم… ما دوست داشتیم… ما نمیخواستیم بمیریم… ما… ما…
حیران به اوخیره میمانم. سپس با خشم کتابچه و قلم را به گوشه یی میاندازم و چیغ میزنم: من نوشته نمیکنم! تو نوشته کن، تو بمر! مه نمیمُرم!
عارفه بیصدا به گریه میافتد.

شام آهسته آهسته گرمای کشندۀ آفتاب را از دیوارهای فلزی میرباید، ولی هوا همچنان دپ باقی میماند. سر عارفه بر شانه هایش خمیده است و دست هایش از زانوهایش آویزان مانده است. ناخن های دراز او شکسته و در گوشت انگشت هایش فرو رفته و به اطرافش خون دلمه بسته است. او قلم را به دست گرفته نمیتواند.
خزیده خزیده میروم و کتابچه را از گوشۀ کانتینر میگیرم. با کف دست بر زمین دست میکشم و قلم را هم مییابم. انگشتانم درد میکند. هر چند درست نمیبینم با مشکل شروع به نوشتن میکنم:
"ما بسیار بدبخت هستیم. ما بسیار بدبخت بودیم. ما از کسی تقاضای بخشش نمیکنیم. ما گناهی نداریم. ما خوب نیستیم ولی ما بد هم نبوده ایم. ما دوست داریم. بسیار نی… تنها کمی دوست داریم و همین کم برای ما بسیار است. او تشنۀ محبت است، من هم. ما هر دو در حقیقت خانه نداریم. کسی از درد و مشکلات ما پرسان نمیکند. ما سر خود کلان شده ایم و تشنه کلان شده ایم. من هفده ساله هستم و او شاید شانزده یا پانزده ساله باشد. ما در راه مکتب آشنا شدیم. هر دو غریب و تنها و بد بودیم. من سگرت میکشیدم. او موهایش را باز میماند و ناخنهایش را دراز. تا دستکول سرخ او را دیدم که عوض بکس مکتب در دست داشت، از او خوشم آمد. ما زود همدیگر خود را شناختیم و سوی هم آمدیم. ولی مگر میشد؟ مردم میدید و مردم باز گپ می زد. آنهم چه گپ هایی! ما نمیتوانستیم آزادانه ببینیم و گپ بزنیم. مگر گپ زدن گناه است؟ ما به هم احتیاج داریم ولی مگر مردم میتوانند بفهمند؟ راه چاره را یافتم. در گوشه یی خلوت در میدانی بزرگ جرثقیل و قطاری از کانتینرهای خالی وجود داشت. کانتینرها پناهگاهی شده بود برای سگ های ولگرد و پرنده های سرگردان. خوب ما که از سگ کمتر نبودیم. او را روزی به آنجا بردم. در کانتینری خالی نشستیم و بی غم قصه کردیم. او برایم از مشکلات خود گفت. از مادرش شکایت کرد و گریه کرد. من هم دلی پردرد از پدرم داشتم ولی آن روز چیزی نگفتم. ماندم او گپ بزند. صرف موی های او را و چشم هایش را که پس از گریه بسیار زیبا شده بود، نوازش دادم. سگرت کشیدم و احساس بزرگی کردم. ما هرروز نی… هفته یی یک دوبار ترسیده ترسیده و جدا جدا به آن کانتینر میرفتیم و همین که در پناه دیوارهای آن قرار میگرفتیم، آزاد میشدیم و از چشم مردم پنهان.
آن روز هم… همین دیروز را میگویم… دیروز بود؟ چه دور معلوم میشود! دیروز از مکتب گریختم. آنقدر دور و بر مکتب او چرخیدم تا مکتب رخصت شد. با هم آمدیم و در آخر کانتینر گرم قصه شدیم که ناگاه سروصدای مردم و صدای گوش خراش جرثقیل بلند شد. برخاستم و دیدم که چند آدم آمده اند و چند کانتینر نو را آورده اند و کانتینری را جرثقیل بلند کرده است. وارخطا شدم و به عارفه گفتم: بد شد، گیر آمدیم. نمیفهمم که این ها از کجا شدند؟
عارفه سرخ و شرمزده گفت: اگه ما را با هم ببینند چی خیالها خواهند کرد؟! بیا بنشین… حالی میروند.
دودل پرسیدم: بهتر نیست خارج شویم؟
با عذر و زاری گفت: چی می گویی! کار شان که خلاص…
ناگاه کانتینر ما تکان خورد. با حیرت به پشت چرخیدم و دیدم که کانتینری از هوا درست بردهن دروازۀ کانتینر ما پایین میآید. با وحشت پیش دویدم، ولی کانتینر جدید در پیش چشمانم با سنگینی در جایش قرار گرفت و دهانه بسته گشت. گرد و خاکی که از زمین برخاسته بود تمام دهانم را پر کرد. با وحشت بر دیوار آهنی کوبیدم و فریاد کشیدم. عارفه نیز به کمکم آمد، ولی سروصدای جرثقیل آنچنان بلند بود که هیچکس نشنید و ..."
از تصور آنچه که بعد از آن بر سر ما آمد، بر خود میلرزم و انگشتان دردمندم را از هم میگشایم. قلم از دستم میافتد و صدا میدهد. عارفه سر بلند میکند. خزیده خزیده میآید و با ناتوانی در کنارم دراز میکشد. تاریک است اما او نوشته را که با زحمت کلان کلان نوشته ام، میخواند و با دیدگانی حق شناس به من خیره میشود. زمزمه میکند: نوشته کن… نوشته کن که من این کانتینر را دوست داشتم و آن را خانۀ خود حساب میکردم. تو گاهی اینطور فکر کرده بودی؟ فکر کرده بودی که روزی ما همینطور یک خانه گک خوردترک داشته باشیم با همینطور دیوار های سبزرنگ، اما با یک چراغ و یک کلکین و یک نل آب…
آب! اوه تشنگی ما را میکشد. تمام شب با کابوسهای وحشتناک میگذرد. خواب کابوس است و بیداری کابوس است. یک بار خواب میبینم همه جا کانتینر است. همه دنیا کانتینر است. همه کانتینرها با هم راه دارد. من در آنها راه میروم. در همه فریاد میکشم. ولی هیچ کانتینری به خارج راه ندارد. صدای آب را میشنوم. صدای آب را که در پشت دیوارهای فلزی جریان دارد و مانند صدای باد و باران شر شر شر میکند. من آب میخواهم، آب، آب، آب!

از فریادهای خود بیدار میشوم. گلویم میسوزد. عارفه خاموش افتیده است. به طور عجیب خاموش افتیده است. با هراس خم میشوم و او را در آغوش میکشم. چشمانش را باز میکند و لبانش تکان میخورد. دلم از رقتی عجیب به درد میآید. همه چیز تمام میشود، همه چیز… خم میشوم و لبهایش را میبوسم. چشمانش را میبندد و آخرین آب وجودش با دو قطره اشک داغ از زیر پلکهای بسته اش پایین میآید.
در آغوشم به خواب میرود. حرکت آرام سینۀ او را احساس میکنم. سرم سنگین میشود. چون به حال میآیم، احساس میکنم، عارفه نفس نمیکشد. نه میترسم، نه حیرت میکنم. غباری سفید و داغ سرم، چشمانم، کانتینر و تمام دنیا را پوشانده است. او را به آرامی بر زمین میگذارم و سرم را با دو دست محکم میگیرم. تمام شد! من نیز چنین خواهم شد. او چی شد؟ کجا رفت؟ روح او چگونه توانست از کانتینر بسته خارج شود! یا که روحی نیست؟ پس من هم چنین خواهم شد. پس ما از گرمی خواهیم پندید و بوی خواهیم داد. کاش هیچکس ما را نیابد. همین جا خاک شویم. هیچکس نوشته ام را نخواند. همین جا گم شویم. اگر ما را پیدا کنند، به کجا خواهند برد؟ شاید به همان زیرزمینی طب کهنه… همانجا که بیکسها را میبرند و در چاه دوا میاندازند تا بعد محصلین طب آنها را تکه تکه کنند… نی نی… پدرم جسد مرا عاق خواهد کرد. مادر عارفه جسد او را تحویل نخواهد گرفت. مردم ما را چه خواهند گفت؟ آه لعنت خدا بر سر شان… از خود آنها خرابتر کسی نیست! دلم آب میخواهد… ها خواهند گفت خوب شد! خدا آنها را به جزای عمل بد شان رساند… اوف تُف! خدایا ما آن قدر بد نبودیم که چنین ببینیم، بودیم؟ چی… او نمرده؟ میبینم که عارفه یک چشمش را باز میکند… نی نی دوباره میبندد. عجب فقط خواب باشد… شاید من نیز خواب هستم، خواب میبینم؟ قلم کجاست؟ اوه وای انگشتهایم چقدر بزرگ شده است. باید دست هایم را مشت کنم و بنویسم. بنویسم که چی؟ بنویسم برای کی؟ صدای باران است… عارفه گک برخیز… آب است… آب است… آب… آ…

پروین پژواک/۱۳۶۷/کابل