در شهر کابل، صدای انفجار از دور شنیده میشود. مردم در سرکها با چشمانی وحشتزده به هم نگاه میکنند. طالبان وارد شهر شدهاند. پرچم سفید با نوشته سیاه «لا اله الا الله» بر فراز ساختمانهای دولتی برافراشته شده است.
در دانشگاه کابل، دکتر لیلا، استاد جامعهشناسی، در اتاقش نشسته و به صفحه لپتاپ خیره شده. صدای قدمهای سنگین در راهرو میپیچد.
لیلا (با صدای لرزان): «این صداها... شبیه روزهای سقوط نیست. این... پایان یک دوره است.»
در مکتبی در غرب کابل، احمد، معلم ادبیات، بچهها را جمع کرده.
احمد: «بچهها، شاید مدتی نتوانیم درس داشته باشیم. اما یاد شما باشه، علم رو نمیتوانند از ذهن های شما بگیرن.»
متعلمین با چشمانی پر از اشک به او نگاه میکنند. زهره، دختر ۱۶ سالهای با روسری سفید، آرام میپرسد: «آیا دیگه نمیتونیم درس بخونیم؟»
احمد (با لبخند تلخ): «تا وقتی نفس میکشیم، میتوانیم یاد بگیریم. حتی اگر در پنهان.»
سارا، فعال مدنی جوان، در حال رفتن به جلسهای مخفی برای آموزش دختران است. در راه، گشت طالبان جلویش را میگیرد.
طالب: «چادری نداری؟ کارت تمومه.»
سارا (با جسارت): «من انسانم، نه سایهای در چادری.»
او را با خشونت بازداشت میکنند. در زندان، با زنانی روبهرو میشود که تنها جرمشان "زن بودن" است. یکی از آنها،
مریم، استاد زبان انگلیسی، با صدایی آرام میگوید:
«ما رو به خاطر دانستن زندانی کردن. اما نمیتوانند ذهنما رو زندانی کنن.»
سارا لبخند میزند. در دل تاریکی، صدای زنان هنوز زنده است.
احمد تصمیم میگیرد خانوادهاش را از افغانستان خارج کند. در شب، با همسر و دو فرزندش به سمت مرز ایران حرکت میکنند. قاچاقچیان پول بیشتری میخواهند. در ازدحام، دخترش زهره گم میشود.
احمد (با چشمان اشکآلود): «زهره! صدایم رو میشنوی؟»
همسرش، نرگس، با گریه میگوید:«نمیتوانم ایستاده شویم اگه بمانیم، همهمارو میگیرن.»
در نهایت، نرگس و پسرشان موفق به عبور میشوند. احمد، با قلبی شکسته، به کابل بازمیگردد تا زهره را پیدا کند.
قاسم، افسر سابق ارتش جمهوریت، در خانهای مخفی زندگی میکند. طالبان او را شناسایی میکنند. شبانه دستگیر میشود. در میدان عمومی، بدون محاکمه، اعدام میشود.
مردم در سکوت ایستادهاند. لیلا از دور نگاه میکند. صدای شلیک گلوله، سکوت شهر را میشکند.
لیلا (زیر لب): «شرافتش بیشتر از تمام شما بود.»
در خانه، مادر قاسم با چشمانی بیفروغ به عکس پسرش نگاه میکند.مادر: «پسرم برای وطن جنگید. حالا وطن، قاتلشه.»
فرید، روزنامهنگار، مقالهای درباره فساد طالبان منتشر میکند. شبانه ربوده میشود. در زندان، شکنجه میشود. اما صدایش خاموش نمیشود.
فرید (با لبهای زخمی): «حقیقت رو نمیتوانید خفه کنید. حتی اگر زبانم رو ببرید، قلمم هنوز زندهست.»
در سلول کناری، سارا صدای او را میشنود و لبخند میزند.
سارا: «ما هنوز زندهایم. و تا زندهایم، مینویسیم.»
ملا حبیب با گروهی از محتسبها در کوچهها گشت میزند. جوانی را بهخاطر موسیقی گوش دادن شکنجه میکنند.
ملا حبیب: «این صداها شیطانیاند. باید خاموش شوند.»
ملا کریم، آخند معتدل، مخالفت میکند.
ملا کریم: «اسلام، دین محبت است، نه شلاق. شما دین رو به ابزار ترس تبدیل کردید.»
ملا حبیب با خشم نگاهش میکند. اما مردم، آرام آرام، به حرفهای ملا کریم گوش میدهند.
لیلا و احمد صنف های درسی مخفی برای دختران راهاندازی میکنند. زهره، که پیدا شده، یکی از شاگردان است.
زهره: «من میخوام دکتر بشم. مثل شما.»
لیلا (با لبخند): «و تو خواهی شد. حتی اگر در تاریکی.»
در زیرزمین خانهای قدیمی، دختران با شوق درس میخوانند. صدای قلم روی کاغذ، صدای مقاومت است.
سارا پس از آزادی، دوباره فعالیت میکند. در یک تجمع کوچک، تیراندازی میشود. سارا کشته میشود. فرید، که از زندان آزاد شده، در مراسم خاکسپاری سخنرانی میکند.
فرید: «او رفت، اما صدایش در دل ما زندهست. سارا، تو خاموش نشدی. تو در ما ادامه داری.»
مردم با شمعهایی در دست، در سکوت ایستادهاند.
احمد از معلمی بر طرف میشود. در بازار کارگری میکند. لیلا نیز از دانشگاه اخراج شده. در خانه، با هم درباره آینده حرف میزنند.
احمد: «ما هنوز معلمیم. حتی اگر تختهای نباشد.»
لیلا: «دانش، در دلهاست. نه در ساختمانها.»
فرید موفق میشود مقالهای را به رسانههای خارجی برساند. طالبان رد او را میزنند. شبانه، خانهاش را ترک میکند.
فرید (در تماس با خبرنگار خارجی): «اگر من ناپدید شدم، صدایم رو منتشر کنید. این صدا، صدای یک ملت خاموشه.»
برخی روشنفکران و تحصیل کرده ها موفق به فرار میشوند. لیلا به آلمان میرود. احمد در کابل میماند. زهره به آموزش ادامه میدهد.
زهره: «من نسل آیندهام. ما سکوت نمیکنیم.»
در خانهای مخفی، بدرس در صنف های شبانه ادامه میدهد. دختران با شوق مینویسند.
سالها بعد، زهره به عنوان داکتر به کابل بازمیگردد. در خانهای مخفی، صنف هایی درس برای دختران برگزار میکند.
زهره (در صنف): «ما سایه نیستیم. ما نوریم. حتی اگر بیصدا.»
در ادامه ، صدای دختران در دل شب میپیچد. صدایی که هیچ قدرتی نمیتواند خاموش کند.
نویسنده : خلیل الله فائز تیموری روزنامه نگار ، فعال مدنی و پژوهشگر حقوق بشر
