توهم

شیده مبتکر

دو سال پیش چیزی نوشته ام که خودم هم نمی دانم چه است؟ بلی!  این نوشته بعد از  سفری به صعب العبورترین نقطه بامیان، به نام گوشتخوار ورس و دیدن زنی که به دلیل مرضی نامعلوم فلج شده بود و از همان ابتدای زندگی بعد از بیماری همسرش او را ترک گفته بود و مادر بسیار پیرش به تنهایی از او مراقبت می کرد به سراغم آمد…

***

...چه وقت می آیی؟ چشم هایم طاقت باز ماندن را ندارند، مژه هایم سنگین شده و چشم های پندیده ام را  به زور میبندند. نمیپرسی چرا چشم هایم اینجور شده؟ من می گویم؛ اما میدانم تو نمیشنوی. برای راحت شدن و عقده خالی کردن خودم میگویم.

 آن شب که احساس درد عجیبی داشتم و تو بالای سرم نشسته بودی؛ موهایم را نوازش میکردی، به تن خسته و رنجور من دستان پر مهرت را، دستانی که حس میکردم خون گرم و زلال عشق در آن جاریست می کشیدی، احساس می کردم که چقدر خوشبختم چرا که کسی که در کنارم نشسته بود همه زیبایی های زندگی بود و من آن زیبایی را در حالت درد هم احساس می کردم و چشمانم را که هنوز یارای دیدن داشتند به او مدیون احساس می کردم. تو میدانستی که از داشتن تو چقدر در همه جا به خود فخر و مباهات می کردم، میدانستی همیشه فکر میکردم که آنقدر دوستت دارم که برایت میمیرم، شاید باورت نمیشد وقتی در خانه نبودی جای خالی ات را در همه جا که قدم بر می داشتم، حس میکردم و آرزو می کردم هر چه زودتر به خانه بیایی. میدانم تو هم آن وقت مرا دوست داشتی؛ اما نمیدانم وقتی کار به اینجا کشید آن همه دوستی و عشق را کدام سیلاب به اعماق خود برد. بعد از ساعتها بیماری رنج آور وقتی چشمانم را باز کردم تو را ندیدم، تنها مادرم کنارم بود و گریه می کرد. می خواستم چیزی بگویم؛ اما دهانم قفل شده بود.  مادر دستانم را در دستش گرفته بود و مثل شیر زخم خورده می نالید، می گفت: خدایا این چه تقدیر بدیست که نصیب دخترم کرده ای، دختر جوانم که باید در پیری پرستار من باشد، اکنون در بستر بیماری، تا کی اینگونه زندگی کند، اگر من بمیرم چه بلایی سر دخترم می آید و باز می گریست و می گریست. حس کردم این بلاییست که برای همیشه بر سرم آمده، از فکرش دیوانه میشدم؛ یعنی تا کی باید این گونه در بستر می افتادم. دلم گرفته بود، احساس دل تنگی عجیبی می کردم با خود میگفتم تو می آیی، وقتی بیایی از من پرستاری میکنی آن وقت من خیلی زود خوب میشوم. زندگی را از سر میگیرم و مثل همیشه صبح ها صبحانه ات را آماده می کنم، بعد تو را برای خوردن صبحانه از خواب بلند میکنم، تو اولش با اخم و تشر می آیی، دستهایت را هم نمیشویی، بر سر سفره مینشیینی، من هم چیزی نمیگویم، فقط نگاهت میکنم، بعد خودت می روی دستهایت را میشویی بعد از خوردن سفارش غذای شب را میدهی و لباسهایت را می پوشی تا بروی، میدانی که تحمل دوریت را ندارم، برمیگردی و پیشانیم را می بوسی بعد می گویی؛ زود می آیی، خیالم راحت میشود، میروم تختخوابت را مرتب میکنم، کارهای خانه را میکنم و بعد لباسهای تو را میشویم. همیشه به تو میگفتم وقتی تو نیستی نمی دانم در خانه چه کار کنم، حوصله ام سر میرود، تو هم گفته بودی تحمل حتی چند ساعت دوری برایت مشکل است.

چشم هایم سیاهی می رود. میدانی از وقتی چشم هایم کمی باز شده اند، دنبال تو می گردند؛ اما بس که نیامدی چشم هایم سنگین شده اند، می ترسم امشب هم بسته شوند؛ اما باز هم تو را پیدا نکرده باشند. حساب ماه و سال از دستم در رفته، نمیدانم امروز چه روزیست و من چند روز است که روی این تخت افتاده ام. اول بعضی ها به دیدنم می آمدند، با ترحم نگاهم میکردند، فکر میکردم برایم دارند دلسوزی میکنند، می خواستم بگویم از پیشم بروند سرم درد میکرد می خواستم سرم را محکم به دیوار بکوبم؛ اما عضلاتم فلج شده بود، مجبور بودم همه آنها را تحمل کنم. یادم آمد تو هیچ وقت تحمل کوچکترین ناراحتی مرا نداشتی. اگر میدیدی چیزی اذیتم میکند خیلی زود سعی میکردی ناراحتی ام را برطرف کنی؛اما خواهش میکنم به من بگو حالا کجا هستی، مگر نمی بینی این آدم ها دورم جمع شده اند. نمی دانم فکر میکنند چی شده؟ چرا برایم دلسوزی میکنند، از همه شان بدم می آید. احساس می کنم شبحشان دور سرم می چرخد . چشم هایم سیاهی می رود، نفسم بند آمده و از زیر دلم بالا می آید. وقتی چشم هایم را دوباره باز کردم فکر میکنم شب شده بود، همه جا تاریک بود، هیچ کس در اتاقم نبود، تنها مادرم را می دیدم مثل همیشه که دل تنگی داشت و شب ها نماز می خواند، سر سجاده نمازش نشسته بود و نجوا میکرد، انگار گریه کرده بود، صدایش بغض آلود به نظر می رسید، نمیتوانستم بفهمم پیرزن بیچاره چرا گریه کرده، از چی دل تنگ شده، دلم برایش میسوخت، اگر می توانستم از جا بلند شوم حتما می توانستم کمکش کنم. شاید بیچاره دلتنگی اش از من هم زیادتر بوده؛ ولی خوش به حالش که گریه می تواند؛ ولی من چی هر وقت می خواهم که گریه کنم فقط چشمانم آب می زند و صورتم را خیس میکند. همه فکر میکنند درد می کشم؛ ولی ای کاش می توانستند بفهمند که دلم گرفته و می خواهم ساعتها با صدای بلند گریه کنم؛ اما صدایم را کشیده نمیتوانم.

آه اصلا فکر نمی کردم، یک روز دلم برای گریه کردن هم تنگ شود. کاشکی اینجا بودی میدیدی که از نبودن تو بیشتر از این مرض لعنتی  زجر می کشم؛ اما نیستی... اصلا باور نمی کنم یعنی چی شده کسی که دوری من را تحمل نمی توانست حالا که دارم توی این رختخواب داغ  میسوزم کجاست. صدای آشنای یک مرد را میشنوم. فکر میکنم تو آمدی، سرم را دور داده نمی توانم،  چشم هایم به یک نقطه خیره مانده است، دلم می خواهد حد اقل سرم را کمی چرخانده بتوانم تا مطمئن شوم تو هستی یا نه.  صدای تو کم کم از یادم میرود؛ اما هنوز هم منتظرم که تو بیایی فقط برای یک بار دیگر من بینمت، بعدا اگر بمیرم برام مهم نیست چون تو را یک بار دیگر دیدم. هیچ کس تو را پیش من نمیاورد، ای کاش دهانم شر می خورد، میتوانستم که به یکی بگویم، میخواهم تو را ببینم. آن وقت شاید دلشان به رحم می آمد و تو را از هر کجایی که بودی پیدایت می کردند، میاوردند پیش من. دلم از تشویش پر شده امکان ندارد تو من را تنها بگذاری. می ترسم اتفاق بدی برات افتاده باشد، نمی دانم چرا همه به فکر من هستند. چرا یکی به فکر تو نیست، غصه تو را نمیخورد، نمی دانم نمیدانم چشم هایم باز هم خسته شدند. تنها مادرم کنارم نشسته،  فکر میکنم مادرم مثل من درد می کشد و چشم های پندیده اش فکر میکنم مثل چشم های من شده است. چشم هایم در چشم های مادرم خیره شد، نگاهم کرد و یک دفعه زد زیر گریه، فکر کردم دلش برای من می سوزد. چشمهایم را بستم تا صورتش را نبینم، وقتی بیدار شدم مادر هنوز نشسته بود. می خواستم بپرسم مگر کاری ندارد که چند روز بالای سرم نشسته و گریه میکند؟ دلم می خواست تو زودتر بیایی تا مادرم کمی  استراحت کند.  بیچاره چند روز است که اصلا نخوابیده، اگر میتوانستم گپ بزنم به او میگفتم برود خانه به فکرمن نباشد. میگفتم تو خیلی زود میایی، نگران نباشد؛ اما هر چه سعی کردم تا چیزی بگویم نتوانستم.

 چقدر خسته کننده است که آدم از شب تا صبح یک جا بخوابد و تنها به یک جا خیره شود. دلم می خواست یکی بیرونم ببرد. دلم خیلی گرفته بیچاره مادر با اینکه کنارم است؛ اما فهمیده نمی تواند که من چی می خواهم؛ اگر هم بفهمد زورش نمی کشد به تنهایی یک جنازه را بیرون ببرد. آفتاب داخل اتاق تابیده؛ اما دیگر از آن بدم میاید. من دارم میسوزم؛ اما هیچ کس نیست پرده ها را بکشد تا آفتاب نتابد. نمیدانم تو چرا نمی آیی این کار را بکنی ؟

شب و روز برایم یکی شده، همه اش افتادن توی بستر و گاهگاهی خوابیدن و بعد از آن خیره شدن به یک نقطه؛ اگر میتوانستم گپ بزنم حتما می پرسیدم تو را چی شده؟ ای کاش این همه آدم اطرافم می فهمیدند من فقط نمیتوانم خودم را شور بدهم و حرف بزنم، ای کاش می فهمیدند که گپهایشان را می فهمم و بعد برایم می گفتند که چی شده.

با صدای ناله های سوزناکی از خواب می پرم. چشم هایم را به زحمت باز میکنم نمیدانم چه اتفاقی افتاده صدای آشنای مادر است که این طوری ناله میکند. مادر در ناله هایش چه میگوید؟  آه خدایا، می دانی مادر نام تو را می برد، نفرینت میکند. می ترسم! چون مادر هیچ وقت کسی را نفرین نمیکرد، خدایا،خدایا، حتما دیوانه شده، چند روز است که اصلأ نخوابیده به خاطر همین هجویات میگوید:" بی غیرت، وقت مریضی زنش را رها کرده رفت، فهمید زنش دیگر خوب نمی شود، یک دفعه او را ترک کرد، الهی روز خوش از زندگی نبیند."

 خدایا دیدی مادرم دیوانه شده چه چیزهایی می گوید. او به من گفته بود بدون من هیچ جا نمیرود.  گفته بود هر جا برویم با هم میرویم و من یک لحظه تنهایت نمی گذارم. خدایا من میدانم او این کار را نمیکند، سرم سنگین شده و دیگر چیزی نمیفهمم. ای کاش قلبم همین لحظه از ضربان می افتاد.

 نمیدانم چند روز دیگر گذشته، فکر میکنم یک قرن. شاید هم بیشتر همین طور بی حرکت افتاده ام، دیگر هیچ چیز را احساس نمیکنم؛ حتی نبودن تو را، امروز که چشمهایم را باز کردم، صدای شکستن چیزی را شنیدم، یک بار دیگر هم آن صدا بلند شد، صدای قلبم بود که شکسته شد، ناگهان یاد آن جمله معروف افتادم که اگر عشق را از کسی پس بگیرند، باید قلبش را بشکنند و امروز بالاخره باور کردم، عشقت دیگر از آن من نیست. از خودم می هراسم، فکر میکنم که این فریبی بود که خود به وجدان ناآگاهم دادم و چه دیر فهمیدم؛ اما فرقی نمیکند، همه چیز گذشت. دیگر با نگاههای خسته و پریشانم در جستجوی تو نیستم، رنگ حقیقت چشمان بی فروغم را خیره تر گشتانده، در لابه لای این پندارهای خسته تر از هر چیز و در ناگهان این همه فریاد، ناگه چشم هایم به پنجره ها ثابت میشود، امروز کسی پرده ها را عقب نکشیده و اتاق در تاریکی مرموزی غرق شده، امروز هم در چشمان انتظاریست که آن را به همان امید بر پنجره دوخته ام و در این لحظه نیز منتظرم؛ اما نه برای تو، فقط دلم می خواهد مرگ را عاشقتر از هر عشق دروغین به آغوش بگیرم همین.