پنچاه و سه

برای فرخنده که در انفجار جهالت جان داد

 

چه سنگین است نام زخمی ات بر روی دفترها

صدا کردی صدا، اما به رویت بسته شد درها

لب دریای کابل در حریر شعله پیچیدی

به دست دشمنانت نه، به دست نابرادرها

لب دریای کابل سوختی، لرزید کوهستان

سیه پوشید شام مرگ تو خیلی کبوترها

لب دریای کابل سوختی در شعله رقصیدند

هزاران دل در اندام نگارین صنوبرها

لب دریای کابل شعله‌ور گردید گیسویت

از آن آتش گرفته گیسوان هرچه دخترها

 

تو خاکستر شدی و در تماشای تو صف بستند

لب دریای کابل گله‌ی آدم‌نما، خرها

تو را آتش زدند و سوختند اما کسانی هم

نمک پاشید بر زخمت ز پشت میز و منبرها

تو را در شعله پیچیدند تا در شهر بنویسند

بر اندام مسلمانی ما نفرین کافرها

چه بی درد اند آنانی که در مرگ تو صف بستند

تو را دیدند در امواج سنگ و چوب و خنجرها

فدای تیغ چنگیزی که بیرون از نیام آید

شود رنگین به خون گردن این کورها، کرها

 

**

کفن از زخم پوشیدی بخواب آرام فرخنده

به پای مرگ تو افتاده از خجلت فرو سرها

بخواب آرام اما مرگ تو یک زخم خونین است

در اندام زمان، در برگه‌های سبز باور ها

بخواب آرام فرخنده، نشد فرصت که می‌دیدی

در این جغرافیای خون دهن بگشوده اژدرها

سرشت ما که بر می‌تابد از او سرنوشت ما

گواهی می‌دهد از گوسفندان در علفچرها

مگر فارابی ای باید که با دست نگاه او

بیرون آید ز دریای خِرد رخشنده گوهرها

چراغی از خرد روشن شود در ازدحام شب

که تا باطل شود اوراق ورد تلخ ساحرها

 

کابل اول حمل 1394

 

 

 

سی و پنج

 

که می‌فهمید دیوانه، ولی تقدیر این بوده‌!

حضورت از ازل در خون شعر من عجین بوده‌

تو در زندان شب، من روز‌ها در دشت تنهایی

به رغم سگ دویدن، سرنوشت ما چنین بوده‌

که می‌فهمید این جغرافیای باور شیرین

که در آواره گردی‌های تلخت سرزمین بوده

که می‌فهمید در انگشتر جادوی احساسم

تمام سال‌های تلخ، نام تو نگین بوده

تو را من می‌شناسم مثل سرگردانی‌ام؛ اما

خیال من نمی‌فهمید با تو همنشین بوده‌

تو در رگ‌های من جریان گرفتی چون غزل، آری

فرایند شکفتن‌های تو شاید همین بوده‌

 

کابل ۲۱ جنوری ۲۰۱۴

 

 سی و شش

 

دل پروانه می‌پوشد لباس انتحاری را

که بر گل می‌نویسی لهجه‌ی ناز مزاری را

«تو اهل سنت و من شیعه‌ی اثنی‌عشر1» بشکن!

به دست عاشقی این مرزهای ساختاری را           

الهی مرگ بر پیغمبران جاهلیت که

بریده، پشت دیوار قفس جرم قناری را

بیا از تونل تاریک مذهب تا که بربندم

به مو‌هایت شقایق‌های سرخ رستگاری را

جسارت کن قدم بگذار در دهلیز احساسم

که بنویسم برایت بوسه‌های انحصاری را

تمام عمر در پای حضورت نذر خواهم کرد

غزل، آری غزل این صنعت مریم‌نگاری را

 

1 وام از شریف سعیدی

 

کابل ۹ جنوری ۲۰۱۴

 

سی و هفت

 

حضورت را که در شام خیالم مشتعل کردی

شب هجران آدم را به حوّا متصل کردی

نشستی مثل باران روی برگ تشنه‌ی شعرم

هوای برگ‌سوز عاشقی را معتدل کردی

خدا فواره زد در دشت‌های باورم، وقتی

به رگ‌هایم جنون بی‌صدا را منتقل کردی

چنان قدیس پیچیدی در اجزای خیال من

که قدیس خدا‌پرداز سامی را خجل کردی

خیالم را تصرف کرد سربازان گیسویت

غزل افروختی، آرامشم را مضمحل کردی

 

**

از آن پس شعله‌ی شعرم برایت می‌شود روشن

شب تاریک کابل از صدایت می‌شود روشن

تو متن بی‌سرانجامی که از تأویل چشمانت

شکوه عاشقی با محتوایت می‌شود روشن

حضورت تا در اندام خیالم رنگ می‌گیرد

پر و بال قناری در هوایت می‌شود روشن

در امواج سیاه شب، چراغی از غزل‌هایم

میان صحن سرد انزوایت می‌شود روشن

جهان این‌گونه می‌چرخد و من در انتظارم که

گل سرخ حنا در دست‌هایت می‌شود روشن

کابل ۱۴ حوت ۱۳۹۳

 

سی و هشت

 

چه آسان از تن پلکم گرفته خواب را امشب

پریشان کرده چشمانش زلال آب را امشب

خدا در امتداد رود می‌رقصد که بانو جان!

بُرون آورده از ابر یخن مهتاب را امشب

به شور آورده آیات حضورش در دل تنگم

به فتوای جنون یک مدرسه طلاب را امشب

هجوم آورده از نو طالبان شام مو‌هایش

تصرف کرده در من وادی «مرغاب» را امشب

یهود چشم‌هایش در قلمروهای ایمانم

ز پا افکنده کاخ قدرت اعراب را امشب

 

**

تب عشق پدر لعنت چه زیبا نوکرم کرده

که می‌بوسم کف پای دل ارباب را امشب

 

کابل ۳ عقرب ۱۳۹۳

 

 

 

سی و نه

 

شبیه سایه از خود در عبور و درگذر باشی

در امواج جهنم، از جهنم بی خبر باشی

دلت را برنخ گیسوی مرگ خود گره بندی

گروگان جنون و انتحار بی‌پدر باشی

تمام سال‌های بی‌شرف را با تن زخمی

میان طول و عرض زخم‌هایت در سفر باشی

ورودی‌های عالم چشمک افروزند، اما تو

شبیه، نقطه نقطه نقطه نقطه پشت در باشی

تنت از سر، سرت از آرزوهایت جدا افتد

میان تشت شب در خون ماهت شعله‌ور باشی

گوارا می‌شود این زخم‌های بی‌سرانجامت

که دست‌کم میان هفته ات، شش روز خر باشی

 

 چهل

 

از آن روزی که رخت عاشقی را کرده بر جانش

کبوترهای احساسم نشسته روی ایوانش

گره افتاده پلکش با خیالات پریشانم

مگر رقصیده ماهی جنون در رود چشمانش

خیال بوسه‌ های شرعی ام تا ریشه می‌بندد

تبسم می‌نشیند روی لب‌های پریشانش

میان بستر رگ‌های من تهمینه می‌چرخد

مرا از زابل من می‌کشاند تا سمنگانش

من او را دوست می‌دارم به پهنای غزل‌هایم

شهادت می‌دهم در محضر چشم مسلمانش

شهادت می‌دهم، اِقره بِاسم ربّک الاَعظَم

اگر عاشق خطا گوید، بسوزد تاک ایمانش

 

**

به اعجاز غزل‌هایم سر از نو سبز می‌گردد

خیالات قشنگش، مزرع رؤیای ویرانش

 

کابل ۲ عقرب ۱۳۹۳

 

چهل و یک

 

گره افتاده در رگ‌های من یک شهر، سودایش

خدا می‌تابد از گلدسته‌ی چشمان زیبایش

حضورش تا در اقلیم خیالم می‌شود روشن

کبوترهای کابل می‌شود غرق تماشایش

از آن روزی که گیسویش تنیده در غزل‌هایم

نوشته قسمتم را دوره‌گرد شهر رؤیایش

اگر جنگل شود آهو، اگر دریا شود ماهی

اگر «اورست» گردد، می‌نوردم تا بلندایش

خبر داده که از جغرافیای نور می‌آید

گل احساس من، یعنی غزل فرش قدم‌هایش

 

کابل ۱۲عقرب ۱۳۹۳

 

چهل و دو

 

چنان در خلوت احساس من جولان‌گری دارد

که در قاف خیالاتم رقابت با پری دارد

مرا از باور من می‌برد بیرون، گمان من

تبسم در نگاهش ریشه‌های سامری دارد

ارسطوزاده‌ی من از جهان عاشقی حتا

به رنگ چشم‌هایش نیز فهم دیگری دارد

خِرد در موج‌های دامنش گل کرده‌ می‌آید

ولی از برگ بیمار تصّوف روسری دارد

حجاز باورم تسخیر شد از برق چشمانش

در این جغرافیا حتماً سر پیغمبری دارد

شکفتن‌های حنبل می‌شوم در باغ گیسویش

گل سرخ لبانش بوسه‌های جعفری دارد

کابل ۱۲عقرب ۱۳۹۳

 

 

 

 

 

 

 

 

چهل و سه

 

کدامین باد چنگ انداخته موی تو را امشب

که جاری کرده در رگ‌ها‌ی من بوی تو را امشب

به رقص آورده در صحن تماشای غزل‌هایم

خیال شعله‌پردازان هندوی تو را امشب

تو در شهر شمالی‌ها و من در شعر می‌بافم

پریشان بافه‌های ناز گیسوی تو را امشب

سرم از درد تنهایی چه سنگین است، می‌جوید

نوازش‌های دست و لطف زانوی تو را امشب

تو در خوابی و من در هیئت پروانه می‌خوانم

به جای شب‌نمازی، سوره‌ی روی تو را امشب

 

کابل ۱۳عقرب ۱۳۹۳

 

چهل و چهار

 

خدا در کعبه‌ی احساس من، یار جوان من

غزل در پرده‌های روح من، آتش‌فشان من

هوا تا معتدل شد، ریشه‌های تشنه‌ی یادش

تنیده مثل پیچک‌های وحشی در روان من

چنان جریان گرفته در خیالاتم که لب‌هایش

نشسته مثل طعم سیب در برگ زبان من

سکوتی بر لبش اما کبوترهای چشمانش

به پرواز آمده در شعر من، در آسمان من

شکوه اقتدارش شوکت زرتشت می‌تابد

در اندم غزل، در چشم بلخ باستان من

 

کابل ۱۳عقرب ۱۳۹۳



 

چهل و پنج

 

گره ازپلک‌ها واکن خطر کن

میان خاطرات خود سفر کن

گلوی خاطراتت زخم بسته

به روی زخم‌هایت شب نشسته

پرستوی صدایت پر ندارد

حضورت را کسی باور ندارد

میان چشم‌هات پروانه مرده

خدا حتی تو را از یاد برده

ندیده پلک‌هایت خواب شیرین

به گیسوی دلت پاشیده بنزین

تنت در دست‌های باد وحشی

تو در خون دل خود می‌درخشی

 

**

تو بال زخمی یک آرزویی

تو بُغض گریه‌های در گلویی

سکوت نوبهار شهر بلخی

در اندام زمان یک زخم تلخی

خطوط سرخ فصل یک کتابی

نفس در رود تلخ اضطرابی

تو برگ زخمی‌ای در رقص توفان

که می‌میرد درآغوش بیابان

غرور پلک‌هایت زخم‌ریز است

خدا هم باغرورت در ستیز است

 

**

منم درغُربت تلخت شناور

میان چشم‌هایت خشم پرپر

منم بُغض پریشان درگلویت

منم آیینه‌دار آرزویت

غزل می‌بافم از باران برایت

که روشن‌تر بروید نقش پایت

غرور کفش‌هایت در زمستان

بریزد لاله در ذهن خیابان

 

کابل ۱۳دلو ۱۳۹۳

 

 

چهل وشش

 

پس از ساعات رسمی تا که می‌گیرد در آغوشم

غمی با وزن یک کوه گران می‌افتد از دوشم

اناری بر لبش می‌ترکد، از انگور می‌خواند

صدایش موسیقی شعر باران است در گوشم

در آغوش صدایش می‌شود مانند یک جادو

فشار روزگار و وحشت کابل فراموشم

فرو می‌ریزد آوار بلند خستگی‌هایم

در آن فرصت که از سِکر نگاهش قهوه می‌نوشم

غزل می‌آفریند مثل باران‌های فروردین

برای گل‌نگاری‌های او یک دشتِ خاموشم

دمی کز او جدا افتم، به قول حضرت بیدل

"گهی در شعله می‌غلطم گهی در آب می‌جوشم"

 

کابل ۱۳ حوت ۱۳۹۳

 

چهل و هفت

 

تعارف کرد وقتی جعبه‌ی‌ سرخ انارش را

تعارف نه که خط خط کرد بر دل یادگارش را

دلم آیینه اش شد، سرزمین دلبری‌هایش

تصرف کرد کم‌کم سرزمین اقتدارش را

دوبیتی‌های من رخت تنش شد تا که بانو جان

برون آورد از چادر دل تاجک تبارش را

از آن پس واژه‌هایم انعکاس تار تقدیرش

گلوی پلک‌هایم گریه کرده انتظارش را

فراگیرم چنان از شورش زرتشت گیسویش

که روشن می نمایم با ستاره نوبهارش را

حضورش در حریم باورم انگار می‌ماند:

به مهتابی که روشن می‌کند هر شب مدارش را

 

 

کابل  عقرب ۱۳۹۳

 
 

چهل و هشت

 

شبانگه تا حضورش در تن من می‌شود روشن

میان برف غم، یک دشت سوسن می‌شود روشن

در اجزای غزل‌هایم که می‌پیچد، گمان من

گل تهمینه در خون تهمتن می‌شود روشن

لباسی برتنم می‌دوزد از پنداره‌های نو

ارسطویی مگر از خواب آتن می‌شود روشن

صدایم می‌زند، حس می‌کنم مثل همان اول

حضور ماه من از خط روشن، می‌شود روشن

جهان تلخ شیرین می‌شود، تا روی لب‌هایش

چراغ بوسه‌های داغ، شرعن می‌شود روشن

 

 

 

کابل حوت ۱۳۹۳

 

 

چهل و نه

 

سقوط قامت دیواره‌ی تردید یادت هست؟

خیابان‌های دهلی، گرمی خورشید یادت هست؟

خیابان‌های دهلی، ساحل گرم گوا، کابل

کسی را که تو را مریم‌ترین می‌دید یادت هست؟

کنار چشمه‌سار دلبری‌ها، باغ تنهایی

اناری را که در برگ لبت ترکید یادت هست؟

نسیمی را که از او عطر باران منتشر می‌شد

گلی را در کنار رود شب بوسید، یادت هست؟

شبی که زخم سردی شعله زد در قاب چشمانت

پریشان شد به روی گونه ات لغزید، یادت هست؟

ستاره رفت روی دامنت اما صدایی را

در اندام صدایت نا گهان پیچید، یادت هست؟

خلاصه شاعری را که برای ماه شدن‌هایت

کنارت ماند، تامرگ غزل جنگید، یادت هست؟

 

**

من اما، خواب‌های گیچ، بی‌تعبیر... یادم هست

به روی سیم تنهایی کلاغ پیر، یادم هست

چراغی از لبانت در شب شعرم که روشن شد

سپردن دل به دریا، یا تن  تقدیر یادم هست

سرت را که به روی شانه‌ی شعرم رها کردی  

دلی در پیچ و تاب گیسویت درگیر، یادم هست

پس از آن در خیابان، در کلاس درس، در خانه

تو را دیدن ولی در شکل یک تصویر، یادم هست

گروگانت که افتادم، جنوبی‌های چشمانت...

جنون طالبانی، سوره‌ی تکفیر یادم هست

 

 پنجاه

 

 چنان زنجیره‌های باورش پیچیده در پایم

که لبریز است از نامش تن زخمی آوایم

حضورش می‌ کند شیرین هوای تلخ کابل را

شبیه تکه قندی یا عسل افتاده در چایم

زبانش مرهمی در خاطرات زخم‌های من‌

نگاهش گردش مهتاب، در خون غزل‌هایم

کنارش تکه‌های باورم ترمیم می‌گردد ‌

کنارش شکل می‌گیرد جهانم یا که دنیایم

شبی چرخید تقدیرش که در تقویم من باشد

دوبیتی‌های امروزم، کتاب شعر فردایم

 

کابل عقرب ۱۳۹۳

 

 پنجا و یک

 

لئوناردو شدم امشب مونالیزاترین باور

گرفته پیکر سرد خیالات مرا در بر

پر از اخم است بالای بلند زندگی، دنیا

به لبخند مونالیزا شود دریای نیلوفر

زمین آواره ی پایت زمان در گیر لبخندت

جهان شبگرد گیسویت امام اول و آخر

به فرمان جناب عشق می‌بینی که افتاده

ز شاخ افریقا تا من، هزاران من تنی بی‌سر

دریدایی‌ترین باور مرا در شعله پیچیده

مسلمانی چه طعمی می‌دهد در پوشه‌ی کافر

مسلمانی چه طعمی می‌دهد وقتی که مجنونی

سرت بر سینه‌ی لیلی، تنت افتاده بر منبر

 

**

شبی که ماه را در دشت‌های تشنه پاشیدی

خدا در دشت‌های باورم افراشته چادر

خدا را در زمین آوردم اما ابن تیمیه

دل ابن سینایی مرا پیچید در خنجر

جنونی در رگم رقصیده یا که خواب می بینم

دل اُمه سزر دارم سری با شور پیغمبر

دل من از مدائن تا به یثرب عاشقی کرده

فرو خوابیده در این دل هزاران موج افسونگر

دل گادامری ات را بنازم که در این وادی

جهان را می‌شناسد با زبان عشق در محور

تو را آتش‌تبار شهر می‌نامند زیرا که

تکان دست‌هایت می‌زند آتش به خشک و تر‌

خبر داده که هنگام تماشای تو می‌افتد

قلم از دست نقاشان، چکش از دست آهنگر

نمی‌دانی چه جنگی شعله ور گردیده در خونم

دل آواره بر دوشم از این سنگر به آن سنگر

چه طعمی دارد این شبهای تریاکی که بربندی

دلت را در دل عطار و سر در حلقه‌ی هایدگر

من از زرتشت و بودا عکسی بر پیشانی‌ام دارم

شبانگاهان به خوابم می‌گشایم تا بنارس پر

تو زرتشتی، تو بودایی، دریدایی، تو آیدایی

همان که من همان که شاملو از تو شده شاعر

تو را تا مرگ خواهم در غزل‌هایم نوشت، آری

تو را تا مرگ دارم در تنم، در قامتم، در سر

حسن در الئموت عاشقی می‌گفت با  دشمن:

هوای قلعه را داری؟ ز روی نعش من بگذر

 

**

معمایی ترین رازی تو در شب‌های دیوانه

که برق صبح فریادت طنین افگند در خاور

نه رازی سر کشود از تن، ولی افسوس رازی جان

گل سرخ خرد را کرد در پای هوس پرپر

گنه‌کاران به دور کعبه می‌چرخند اما تو

طواف کعبه را بگذار و یک دل را به دست آور

بگو نفرین شب بر کاشف برق تصّوف که

به شور آورده دل‌ها را خرد را کرده خاکستر

ارسطویی فدای آنکه در شب‌های رنجوری

قرائت کرده چشمان تو را از هرکسی بهتر

مونالیزای من در مزرع لبخند دست افشان

که با اخم تو دنیا است خواهر‌خوانده‌ی محشر

فرویدی پلکهایم را گره کرده و می‌بینم

چه سرهای که افتاده به یک لبخند از پیکر

شبی تلخ است و فردا در حصار ابر افتاده

بزن چرخ و بزن دست و ... خدا افتاده در ساغر

 

کابل حوت ۱۳۹۳

 

        

 

بهار آمد، بهار از دشت‌های دور پاورچین

زمین چرخید و بر تن کرد رخت سبز فروردین

 

بهار آمد تن تب کرده ی صحرا و کوهستان

به دست ابر می‌پیجد میان بستر رنگین

 

بهار آمد ولی جغرافیای سرنوشت ما

به جای لاله از خون دل ما می‌شود آزین

 

بهاران آمدی اینک در این ماتم‌گذر اما

به روی فرشی از گل‌های در خون شعله‌ور بنشین

 

تب تلخی که می‌سوزد روانم را، بهار من

مگر شاید که از لطف قدم‌هایت شود تسکین؟

 

شود آیا که در تقدیر شب‌های بهار نو

به خاموشی گراید شب‌چراغ ماتم دیرین؟

 

شود آیا که این جغرافیا این سرزمین غم

به جای شعله بربندد به گیسویش گل نسرین؟

 

شود آیا که از دوش کبود ما فرو افتد

زمستان سیاه نامرادی، این غم سنگین؟

 

شود آیا که تلخی‌های برف غم در این وادی

به لبخند شقایق، چشمک نرگس شود شیرین ؟

 

 

شود آیا به جای مرگ و ماتم سهم ما گردد

سحر الطاف خورشید و شبانگه خوشه‌ی پروین؟

 

بهاران می رسد از ره خدا خواهد که برچیند

از این جغرافیا فرش مصیبت را‌، بگو آمین

 

بگو اینک فرو می ریزم آوار تعصب را

بخوان شعر  محبت را بگو بر جاهلان نفرین

 

بگو در بستر آشفته‌ی این باغ می‌کارم

به جای زخم، گل‌های بهار افروز، پس از این

 

بگو چیزی که از ذهنت زمستان رخت بربندد

بگو چیزی که تا این باغ گردد سبز و عطر آگین

 

بگو  چیزی، فراهم گردد امکان عبور ما

از این دشت مصیبت، کتل غم، دره‌ای خونین

 

بهار آمد، وطن‌دارم بهاری شو و بر تن کن

لباس مهر را، از سنگر نفرت بیا پائین

 

که تا از تارک تقدیر ما روشن شود روزی

گل خورشید فروردین، گلی الزیتون و التین  

 

به جای رخت ماتم قامت این باغ ویران را

بهار آید بپیچاند به رخت سبز فروردین

میران

 

در آستانه فرا رسیدن نوروز  1394 خورشیدی

به چشمانش که رقص ماه عریان می‌شود ممکن
گذر از کُتل تاریک بحران می‌شود ممکن

عبور قایق آواره‌گردی‌های احساسم
از این دریاچه‌ی در حال توفان می‌شود ممکن

خیالش ریشه می‌بندد در اندام غزل‌هایم
برای دست‌ احساسم گریبان می‌شود ممکن

گلی تا روی لب‌هایش به دست باد می‌رقصد
شکوه نم‌نم الطاف باران می‌شود ممکن

چنان با قهوه‌ام حل می‌شود، در متن رگ‌هایم
که از جریان خون من خیابان می‌شود ممکن

به زیر سقف رنگین غزل‌های قشنگ من
حضور پرتو افروزش بدین‌سان می‌شود ممکن

**
دل افغانی‌ام خواب بهشت سبر می‌بیند
که شب در برزخ زیبای تهران می‌شود ممکن

میران


شبانگه تا حضورش در تن من می‌شود روشن

میان برف غم، یک دشت سوسن می‌شود روشن

در اجزای غزل‌هایم که می‌پیچد، گمان من

گل تهمینه در خون تهمتن می‌شود روشن

لباسی برتنم می‌دوزد از پنداره‌های نو

ارسطویی مگر از خواب آتن می‌شود روشن

صدایم می‌زند، حس می‌کنم مثل همان اول

حضور ماه من از خط روشن، می‌شود روشن

جهان تلخ شیرین می‌شود، تا روی لب‌هایش

چراغ بوسه‌های داغ، شرعن می‌شود روشن

میران

زنگ

 

گلکسی روی دستم می پرد تا زنگ می آید

صدای توست که از تونل سالنگ می آید

 

اگرچه در شمالیهای دور افتاده ای اما

صدا تا می رسد در برگ رویا رنگ می آید

 

به گیسوی صدایت کز غزل پروانه می بافم

امیر کورگان از دشت سرخ جنگ می آید

 

گلکسی محو رقص واژه ها.... اما نمی داند

تپش های دل تو یا صدای سنگ می آید

 

در آغوش نگه یادم که می آید حضورت را

پریسای غزل از خواب بر اورنگ می آید

 

1 جنوری 2013 کابل

 

بازی

 

فریبت می دهد لبهای فرسوده، نشو راضی

که با دستت نظام عاشقی ها را براندازی

 

قرارت بود تا از رخت سرخ عاشقی هایت

فراز قصر رویای سپیدم پرچم افرازی

 

تمام باورم را در غزل پیغمبرت هستم

ولی هرلحظه از قدس خیالم دور می سازی

 

تماشا کن پلنگ کوهسار چشمهایت را

که هرشب می کند با آهوی احساس من بازی

 

به این آشوب می دانم یهود سرنوشتم را

در آخر می بری در "کوره های آتش نازی"

 

خشونت های چشمانت پیام روشنی دارد

به پایان می رسد این ماجرا اما تو می بازی

 

24 دسامبر 2013 کابل

یاران و دوستان سلام

دیر بود که در این صحفه چیزی ننوشتم. اما در این مدت شعرهای زیادی نوشتم مثل غزل، دوبیتی، و سپید که برای جبران غیبت طولانی از جشم های شما میزبانی می کنند.

پریسا

 

 غزال کوهسار سرنوشت من، پریسایم

پریسای قشنگم موج گندمزار رویایم

 

در این شهر پدرلعنت  که در محشر فرو رفته

پریسا بی حضورت تکه تکه، سخت تنهایم

 

نگو دوری، نگو آن سوی دریاهای بی ساحل

رفیق سایه ات، این سوی دریا، من که اینجایم

 

 منم پرونده ی تقدیر زخمی ات ولی شاید

سر میز خدا افتاده و در دست اجرایم

 

پری گفتی: فرو می ریزد این دیوار دوری ها

به وقت رسمی باران خبرگیر تو می آیم

                                                                                                          

غزل گلهای گیسویت که خیلی دوستم داری

بیا عالیه ی نازم، پُر از احساس نیمایم

 

7 دسامبر 2013 کابل

 

چهل منزل

 

چه فرقی می کند در کابل و یا در وَرَس باشی

چهل منزل سفر کردم که تا در دسترس باشی

 

چهل اقلیم اندوه تو را بر شانه ام بردم

که تاکی در حصار میله یی سرخ قفس باشی

 

عزیزم الغرض این شهر بی وجدان بیمار است

تو را می خواهد اما عطر گلهای هوس باشی

 

ولی من دوستت دارم شبیه باور دینی

که در کولاک تنهایی من هُرم نفس باشی

 

چهل منزل که می آید خیابانهای رویا را

کنار من نشسته پشت بنز مرسدس باشی

 

12 نوامبر 2013 کابل

 

 

زندگی

لعنت به تو ای زندگی ای خواهرت را...

بردار از دست غرور من سرت را

 

هرچند در تار نفسهایم تنیدی

هرچند بوسیدم لبان کافرت را

 

هرچند با پای جنون هر شب دویدم

جغرافیای دور دست پیکرت را

 

رگبار کن رگبار کن تا آرام گیرم

بر سینه ی رویا خشاب آخرت را

 

**

ای خواهر این باغ وحشی را که هر شب

سر می زند پروانه های باورت را

 

تاک آرزو

 

به یادت هست شامی را که تاک آرزو خم شد؟

نخستین خوشه ی شیرین دیدارت فراهم شد

 

خیال هاجرم در جستجوی قطره آبی بود

لب آشفته ات فواره زد، الطاف زمزم شد

 

امید من گره افتاد در گیسوی چشمانت

گره پشت گره پیچید و با پلک تو محکم شد

 

دل حّوایی ات از دامن فردوس بیرون زد

میان برگ گل رقصید و گردنبند آدم شد

 

زمین چرخید و در طاق کلیسای خیال من

حضور اقدست روشن شد و تصویر مریم شد

 

کنار باغسار عاشقی در حوزه مهرت

دلم آموخت فقه چشمهایت را، مُعَمَم شد

 

نمی دانم چه می گفتیم اما بار سنگینی

برای مدتی از شانه ی لبهای ما کم شد

 

15 اکتبر 2013 کابل

 

خواهش

چیزی بگو در محضرت  شوری به پا کن

از بغض لبهای غریبت بخیه وا کن

 

از غرب کابل تا بیابان خیالم

در جاده های باورم گیسو رها کن

 

پلکلی بزن تا شور در شعرم نشیند

یعنی که شعرم را به فردا مبتلا کن

 

نقاشی گیچ بهشتم باش اما

آدم گری های مرا غرق حوا کن

 

ایمان که آوردی  نماز عاشقی را

صبح غزل پشت سر من اقتدا کن

 

نام مرا در تار جاری کن، پس از آن

در دشت سرگردانی ات عاشق صدا کن

 

این جاده آشفته پایان می پذیرد

امروز نه، فردا، توکل بر خدا کن

 

10 اکتبر 2013 کابل

 

عطر آب و نان

 

اگر چه از بلندای غزل افتاده ی مهمان!

هنوزم می وزد یاد تو مثل عطر آب و نان

 

هوای خانه ام را تازه کن از برگ چشمانت

که بر خط جداییها نشیند نقطه ی پایان

 

به سنگر می رود تا جنگ جوی چشمهای تو

تمام برج و باروی خیالم می شود ویران

 

فشارم می رود بالا که زرتشت خیالاتت

از آتش می زند بیرون و در مه می شود پنهان

 

مرا از نو بهار باورم  تا می برد بیرون

قرارم می دهد در صحن شب در معرض باران

 

لباس باورم سرد است، یک لبخند کافی نیست

بیا نزدیک تر تا جان بگیرد ریشه ی ایمان

 

من و تو تکه های بی صدای یک جنون هستیم

جسارت کن بتاب از خاور اندیشه ی میران

 

28 سپتامبر 2013 کابل

 

گلدان خورشید

 

به چشمانت که رقص ماه عریان می شود ممکن

گذر از کوتل تاریک بحران می شود ممکن

 

عبور قایق آواره گردیهای احساسم

از این دریاچه ی در دست طوفان می شود ممکن

 

برای ریشه های چادرت در صبح پاییزی

یقنین از تن خورشید  گلدان می شود ممکن

 

گلی در بُعد مریم برگ می بندد و بعد از آن

شکوه نم نم الطاف باران می شود ممکن

 

به زیر سقف رنگین غزلهای قشنگ من

حضور ارجمند تو بدینسان می شود ممکن

 

**

هزاره سوخت "شیرین" غزلهایم ولی با تو

شفای زخم خونین ارزگان می شود ممکن

 

دل افغانی ام خواب بهشت ناز می بیند

که شب در برزخ زیبای تهران می شود ممکن

 

24 می 2013 کابل

 



تحمل کن که این طوفان نا هموار بنشیند
و این ابر سمج از شدت رگبار بنشیند
 
تحمل کن که دیوار سیاه شب فرو ریزد
صدای صبح روشن در تن گیتار بنشیند
 
خیال آدم من از بهشت غم رها گردد
به پرواز آید  و در موج گندمزار بنشیند
 
تن خورشید در صبح نفسهایم گره بندد
و این تاک جنون آور به برگ و بار بنشیند
 
جهان را با تو خواهم بود حوای غریب من
اگر عکس سرم بر خاطرات دار بنشیند
 
حضورت  در تن من سار امید پس از جنگ است
که در ویرانه های ساکت "افشار" بنشیند
 
عقاب بوسه های شرعی ام  محکوم گردیده
که در صحن لبان حضرت دلدار بنشیند
 
6 می 2013 گوتنبورگ سوئد