سی و پنج
که میفهمید دیوانه، ولی تقدیر این بوده!
حضورت از ازل در خون شعر من عجین بوده
تو در زندان شب، من روزها در دشت تنهایی
به رغم سگ دویدن، سرنوشت ما چنین بوده
که میفهمید این جغرافیای باور شیرین
که در آواره گردیهای تلخت سرزمین بوده
که میفهمید در انگشتر جادوی احساسم
تمام سالهای تلخ، نام تو نگین بوده
تو را من میشناسم مثل سرگردانیام؛ اما
خیال من نمیفهمید با تو همنشین بوده
تو در رگهای من جریان گرفتی چون غزل، آری
فرایند شکفتنهای تو شاید همین بوده
کابل ۲۱ جنوری ۲۰۱۴
سی و شش
دل پروانه میپوشد لباس انتحاری را
که بر گل مینویسی لهجهی ناز مزاری را
«تو اهل سنت و من شیعهی اثنیعشر1» بشکن!
به دست عاشقی این مرزهای ساختاری را
الهی مرگ بر پیغمبران جاهلیت که
بریده، پشت دیوار قفس جرم قناری را
بیا از تونل تاریک مذهب تا که بربندم
به موهایت شقایقهای سرخ رستگاری را
جسارت کن قدم بگذار در دهلیز احساسم
که بنویسم برایت بوسههای انحصاری را
تمام عمر در پای حضورت نذر خواهم کرد
غزل، آری غزل این صنعت مریمنگاری را
1 وام از شریف سعیدی
کابل ۹ جنوری ۲۰۱۴
سی و هفت
حضورت را که در شام خیالم مشتعل کردی
شب هجران آدم را به حوّا متصل کردی
نشستی مثل باران روی برگ تشنهی شعرم
هوای برگسوز عاشقی را معتدل کردی
خدا فواره زد در دشتهای باورم، وقتی
به رگهایم جنون بیصدا را منتقل کردی
چنان قدیس پیچیدی در اجزای خیال من
که قدیس خداپرداز سامی را خجل کردی
خیالم را تصرف کرد سربازان گیسویت
غزل افروختی، آرامشم را مضمحل کردی
**
از آن پس شعلهی شعرم برایت میشود روشن
شب تاریک کابل از صدایت میشود روشن
تو متن بیسرانجامی که از تأویل چشمانت
شکوه عاشقی با محتوایت میشود روشن
حضورت تا در اندام خیالم رنگ میگیرد
پر و بال قناری در هوایت میشود روشن
در امواج سیاه شب، چراغی از غزلهایم
میان صحن سرد انزوایت میشود روشن
جهان اینگونه میچرخد و من در انتظارم که
گل سرخ حنا در دستهایت میشود روشن
کابل ۱۴ حوت ۱۳۹۳
سی و هشت
چه آسان از تن پلکم گرفته خواب را امشب
پریشان کرده چشمانش زلال آب را امشب
خدا در امتداد رود میرقصد که بانو جان!
بُرون آورده از ابر یخن مهتاب را امشب
به شور آورده آیات حضورش در دل تنگم
به فتوای جنون یک مدرسه طلاب را امشب
هجوم آورده از نو طالبان شام موهایش
تصرف کرده در من وادی «مرغاب» را امشب
یهود چشمهایش در قلمروهای ایمانم
ز پا افکنده کاخ قدرت اعراب را امشب
**
تب عشق پدر لعنت چه زیبا نوکرم کرده
که میبوسم کف پای دل ارباب را امشب
کابل ۳ عقرب ۱۳۹۳
سی و نه
شبیه سایه از خود در عبور و درگذر باشی
در امواج جهنم، از جهنم بی خبر باشی
دلت را برنخ گیسوی مرگ خود گره بندی
گروگان جنون و انتحار بیپدر باشی
تمام سالهای بیشرف را با تن زخمی
میان طول و عرض زخمهایت در سفر باشی
ورودیهای عالم چشمک افروزند، اما تو
شبیه، نقطه نقطه نقطه نقطه پشت در باشی
تنت از سر، سرت از آرزوهایت جدا افتد
میان تشت شب در خون ماهت شعلهور باشی
گوارا میشود این زخمهای بیسرانجامت
که دستکم میان هفته ات، شش روز خر باشی
چهل
از آن روزی که رخت عاشقی را کرده بر جانش
کبوترهای احساسم نشسته روی ایوانش
گره افتاده پلکش با خیالات پریشانم
مگر رقصیده ماهی جنون در رود چشمانش
خیال بوسه های شرعی ام تا ریشه میبندد
تبسم مینشیند روی لبهای پریشانش
میان بستر رگهای من تهمینه میچرخد
مرا از زابل من میکشاند تا سمنگانش
من او را دوست میدارم به پهنای غزلهایم
شهادت میدهم در محضر چشم مسلمانش
شهادت میدهم، اِقره بِاسم ربّک الاَعظَم
اگر عاشق خطا گوید، بسوزد تاک ایمانش
**
به اعجاز غزلهایم سر از نو سبز میگردد
خیالات قشنگش، مزرع رؤیای ویرانش
کابل ۲ عقرب ۱۳۹۳
چهل و یک
گره افتاده در رگهای من یک شهر، سودایش
خدا میتابد از گلدستهی چشمان زیبایش
حضورش تا در اقلیم خیالم میشود روشن
کبوترهای کابل میشود غرق تماشایش
از آن روزی که گیسویش تنیده در غزلهایم
نوشته قسمتم را دورهگرد شهر رؤیایش
اگر جنگل شود آهو، اگر دریا شود ماهی
اگر «اورست» گردد، مینوردم تا بلندایش
خبر داده که از جغرافیای نور میآید
گل احساس من، یعنی غزل فرش قدمهایش
کابل ۱۲عقرب ۱۳۹۳
چهل و دو
چنان در خلوت احساس من جولانگری دارد
که در قاف خیالاتم رقابت با پری دارد
مرا از باور من میبرد بیرون، گمان من
تبسم در نگاهش ریشههای سامری دارد
ارسطوزادهی من از جهان عاشقی حتا
به رنگ چشمهایش نیز فهم دیگری دارد
خِرد در موجهای دامنش گل کرده میآید
ولی از برگ بیمار تصّوف روسری دارد
حجاز باورم تسخیر شد از برق چشمانش
در این جغرافیا حتماً سر پیغمبری دارد
شکفتنهای حنبل میشوم در باغ گیسویش
گل سرخ لبانش بوسههای جعفری دارد
کابل ۱۲عقرب ۱۳۹۳
چهل و سه
کدامین باد چنگ انداخته موی تو را امشب
که جاری کرده در رگهای من بوی تو را امشب
به رقص آورده در صحن تماشای غزلهایم
خیال شعلهپردازان هندوی تو را امشب
تو در شهر شمالیها و من در شعر میبافم
پریشان بافههای ناز گیسوی تو را امشب
سرم از درد تنهایی چه سنگین است، میجوید
نوازشهای دست و لطف زانوی تو را امشب
تو در خوابی و من در هیئت پروانه میخوانم
به جای شبنمازی، سورهی روی تو را امشب
کابل ۱۳عقرب ۱۳۹۳
چهل و چهار
خدا در کعبهی احساس من، یار جوان من
غزل در پردههای روح من، آتشفشان من
هوا تا معتدل شد، ریشههای تشنهی یادش
تنیده مثل پیچکهای وحشی در روان من
چنان جریان گرفته در خیالاتم که لبهایش
نشسته مثل طعم سیب در برگ زبان من
سکوتی بر لبش اما کبوترهای چشمانش
به پرواز آمده در شعر من، در آسمان من
شکوه اقتدارش شوکت زرتشت میتابد
در اندم غزل، در چشم بلخ باستان من
کابل ۱۳عقرب ۱۳۹۳
چهل و پنج
گره ازپلکها واکن خطر کن
میان خاطرات خود سفر کن
گلوی خاطراتت زخم بسته
به روی زخمهایت شب نشسته
پرستوی صدایت پر ندارد
حضورت را کسی باور ندارد
میان چشمهات پروانه مرده
خدا حتی تو را از یاد برده
ندیده پلکهایت خواب شیرین
به گیسوی دلت پاشیده بنزین
تنت در دستهای باد وحشی
تو در خون دل خود میدرخشی
**
تو بال زخمی یک آرزویی
تو بُغض گریههای در گلویی
سکوت نوبهار شهر بلخی
در اندام زمان یک زخم تلخی
خطوط سرخ فصل یک کتابی
نفس در رود تلخ اضطرابی
تو برگ زخمیای در رقص توفان
که میمیرد درآغوش بیابان
غرور پلکهایت زخمریز است
خدا هم باغرورت در ستیز است
**
منم درغُربت تلخت شناور
میان چشمهایت خشم پرپر
منم بُغض پریشان درگلویت
منم آیینهدار آرزویت
غزل میبافم از باران برایت
که روشنتر بروید نقش پایت
غرور کفشهایت در زمستان
بریزد لاله در ذهن خیابان
کابل ۱۳دلو ۱۳۹۳