اینک سی ویک سال از شهادت جانگداز اسوه ی تقوا وجهاد شهید صفی الله افضلی می گذرد می گذرد . مردی که همتای اورا با آنهمه صفا وصمیمت ندیده ام م وکمتر شنیده ام . شاید کسانی بود ه باشند مخلص امانه دارای همه آن صفات .
پاکبازی ؛ تقوا وایثار ؛ همیشه درسنگر ومحراب. مرد فرهنگ وادب ؛ آزاده ی که هرگز برای مال دنیا لحظه ی حتی درپیش رهبران جهادی سرخم نکرد و درجای لازم رو در روی یکایک ایستاد و آنچه در د ل داشت برزبان آورد . حدود هفده تن از خویشاوندانش دررکاب او شهید شدند وهمه حماسه آفریدند . او دور از همه گونه تعصب چه زبانی وچه قومی وچه مذهبی وچه منطقه ای دردنیای مبارزه تبارز کرد .
در عظمتش همین بس که جلو چندین بار جنگ مذهبی را درهرات گرفت.
بیادم هست چندین تن ازبک؛ پشتون و.. اورا همراهی می کردند . پشتوانه ی بزرگی علیه جنگهای داخلی بود . برای او شیعه وسنی نداشت وفقط به یک چیز می اندیشید : آزادی وطن .
من دردوران دانشگاه ازکلاس اول تا چهارم همراهش بودم و باهم از همان روزهای اول تعمد برادری داده بودیم . دردوران جهاد هیچ کس از رازهای سر به مهرش به اندازه ی من درجریان نبود .
روزی مطلبی با او درمیان گذاشتم وگفتم بین ما دوتن بماند ؛ لحظه ی مکث کرد وانگاه مطلب جالبی را برزبان راند وگفت : ای بسا رازهای سر به مهری درلای ذهنم پنهان است که مگر خاک روزی آن را به فهمد .
درمورد زندگی شهید صفی الله افضلی وخاطرات به یا ماندنی آن یارسفر کرده
این سروده ام روی مرقد شهید صفی الله جان برای همیشه نقش بسته است:
خارچشم همه بیداد گران بودصفی
روز وشب درغم ملت نگران بود صفی
سروپاهمت وایثار وتوان بودصفی
درتن مردم آزاده چوجان بودصفی
عاقبت خفت به خون درره آزادی ما
تا نباشد به جهان شاهد بربادی ما
ونیز این بیت از مثنوی طولانی است که درروز انتقال پیکر آن بزرگوار از تربت جان به هرات سرودم
دست خورشید است در دستت هنوز
من خود شاهد لحظه لحظهای دوران دانشجویی برادرم شهید صفی الله افضلی بودم ؛ روزی که اورابرای شناسایی دوستانش به عمداً از زندان موقتاً رها کردند اولین کسی که در صحن دانشگاه بااوتماس گرفت این بنده ای حقیربود؛ یادم نمیرود؛ دم کافیتریای دانشگاه از ماشین پیادهاش کردند ؛ اورادیدم وبوسیدم وازاوپرسیدم که شکنجه ات کردند برایم اشاره کردکه متوجه اطرافت باش وباصدای بلند گفت چرا شکنجه؛ بعداً شب تمام داستانهای زندان وشکنجه هارا تعریف کرد واز جنایات هولناک رژیم کودتا گفت؛ یکی دوروز دیگر دم در دانشکده بودیم برادر گل آقاخان باحث؛ ازدانشکده ای دیگری سراغ من آمد وروبه من کرد؛ هر امری دارید بفرمایید؛ گفتم مشکلی نیست؛ اصرار کرد وگفت شرافتمندانه می گویم؛ گفتم نه. وقتی اورفت صفی الله جان به من گفت امشب یافرداشب تورا دستگیر میکنند گفتم از کجا میدانی؛ گفت نفهمیدی چه جملهای این آقا استعمال کرد کفتم چه گفت.
گفت وقتی اینها واژه ای شرافتمندانه را استعمال کننند کار تمام است ؛ آماده باش که تورا دستگیر میکنند ؛ یادم نیست همان شب یاشب بعدی مرا دستگیر کردند؛ اما درنیمه های شب صفی الله جوانمرد درحالی که در اتاق دیگری زندگی می کردبااستفاده ازفرصت؛ تمام اسنادی را که داخل چمدانم بود همراه چمدان بااینکه خودزیر نظربود از اطاقم بیرون کرده بود وبه خانه یکی از دوستان برده بود که این خود موجب آزادیم گردید البته بعد از چندماه شکنجه های بیاپی و بی کران وخودنیز بار دیگر بااین کارش زیر سوا ل شکنجه گران قرار گرفت.
دوشب پیش از شهادتش نیز به خانه ما آمد وبه رسم خداحافظی واین که آمادهای شهادتم راهی جبهه شد که دروسط راه تربت وتایباداایران به شهادت رسید و جالبتر اینکه خودش ده روز قبل از شهادتش برایم به صراحت گفت؛ من میدانم که محل شهادتم کجاست؛ پرسیدم کجا پاسخ داد مسیرراه تربت وتایباد
البته صدها خاطره همراهش دارم که اگر بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود
رازبزرگی شهید صفی الله افضلی
تاجنینی کار خون آشامی است
روزی در تربت جام محل اقامت خانواده اش دردوران جهاد خدمتش رسیدم . دیدم درمنزل کوچکی چندین خانواده وابسته اش را جای داده ؛ گفتم چرا جای بزرگتری درنظر نگرفتید ؛ گفت برای اینکه معنی آوارگی رادرک کنند ؛ مگر خانواده های ما از آوارگان کوه وصحرا درین مقطع زمانی چه فرق دارند.
با جمعی ازیاران خدمتش رسیدیم یکی ازدوستان گفت تاکی خانواده ات لباس مجاهدین را با دست بشویند بهتراست ماشین لباس شویی تهیه کنیم ؛ یادم نمی رود که گفت هرگز . بگذارید زحمت ببینند تا به آسودگی همراه نشوند که این اول خط است و اگر چنین شد دنباله دارد .
روزی جمعی از علمای کشک که مربوط به جبهاتش نبودند در مرز کاکری خدمتش رسیدند وگفتند ما هم سر حد ترکمنستان هستیم ورو دروی روسها قرار داریم واسلحه ی مدرنی در اختیار مانیست؛ فورا دستور داد آنچه در دیپو هست نیم کنید ؛ یکی اشاره کرد که اینها درجمع جبهات ما نیستند ؛ بدون درنگ پاسخ داد جهاد مرز جبهه ومنطقه را نمی شناسد ؛ این بود که بعد از اندک زمانی جمع زیادی از مردم منطقه به او پیوستند .
درپشاور بودیم شبی یکی از عرفای معروف لوگر به نام دگروال احمد شاه خان ایشان را به خانه ی خود دعوت کرد بعد از نان روبه صفی الله جانگفت: بیست هزار پیرودارم که همه ارادتمند من اند دست خودرا دراز کرد وگفت با بیست هزار از پیروانم اینک به نمایندگی از همه می خواهم دستم را کوتاه نکنی که دارم به تو بیعت می کنم . روزی حکتیار درپشاور دعوتش کرده بود واز او خواست که به حزب اسلامی به پیوندد وهرچه سلاح ومهمات که بخواهد دراختیارش می گذارد ؛ صفی الله جان درجوابش بدون معطلی : پس این جهادتان درراه خدا نیست بلکه درراه حزب تان است وجلسه ی حکمتیاررا درجا ترک کرده بود.
درکویته ی پاکستان جنرال فیضان که یکی از جنرالهای بزرگ ارتش پاکستان بود ازو خواست که اگر خانواده ی اعضای بلند پایه ی جبهاتت را به پاکستان بیاوری هرچه اسلحه بخواهی در خدمتت جبهاتت هستیم ؛ مرد آزاده ی جهادگفت جهاد ما برای پاکستان نیست که تابع تو وامثال توباشم واین حرفش سرآغاز توطیه ای شهادت آن بزرگوار شد وفیضان بعد از شهات این رادمرد گفته بود اگر آنچه من پیشنهاد کرده بودم قبول می کرد چنین نمی شد. داستانهای زیادی از این مرد بزرگ دارم که همه را خدمت برادر زاده ی ارشد شان دکتور نامور خلیل الله جان افضلی به رسم یادگار ارایه کردم که شاید در آینده ها درکتاب خاطرات شهید به دست نشر سپرده شود.
داستانی جالبی اززبان خود شهید: یکی از صفات بارز شهید صفی الله افضلی ، دوری او از تنگ نظریهای دیگران بود. ازخودآن شهید بزرگوار شنیدم که بعد از یک جنگ تمام عیار با عناصر دولتی عده ای اسیر را نزدش آوردند؛ درمیان اسرا نوجوانی که هنوز صورتش مو در نیاورده بود نیز شامل بود. همرزمان شهید ازداخل جیب این نوجوان، کارت عضویت خاد یعنی ساز مان جهنمی اطلاعات را در آوردند ، درین بین یکی از مجاهدین ساده لوح فریادزد که این نوجوان بی دین است و چنین وچنان واز اوخواست که کلمه طیبه لا اله الله را برزبان برند؛ نوجوان که اصلا در محیط خانوادگی اش این مسایل مطرح نبوده در پاسخ گفت که من نمی فهمم شما چه می گویید،مجاهد ساده لوح فریادزد کافر است کافر . اوحتی کلمه اش را حاضرنیست بگوید ،باید اعدام انقلابیش کرد، صفی الله جان بر آشفت و در میان سخنان اودر آمد . باخبر می فهمی چه می گویی، فتوای غلط اززبان اسلام صادر می کنی واضافه کرد:آیا هرکسی کلمه اش را بلد نبود باید اعدام شود؟!!. ونیز اوهنوز به سرحدرشند نرسیده جزادادن اوخلاف آداب اسلامی است واز سویی زمینه آموزش مسایل اسلامی برایش میسر نگشته و.... . این نوجوان وقتی این بزرگواری را از صفی الله جان دید، درحالی که نمی فهمید که ین مردکیست که چنین بزرگوارانه سخن می گوید؛ پیشش زاری کرد که مرا تسلیم آمر صفی الله نکن زیرا می کشدم . دشمن دربیرون از ایشان تصویری غلط ارایه کرده بود صفی الله جان درجوابش گفت بیا اطاق من در امانی ، تامن هستم صفی الله هیچ کاری درحقت نمی تواند بکند. یک شب وروز گذشت واین نوجوان همراه صفی الله جان سپری می کرد و آسوده خاطر به خواب وبیداری می پرداخت و بااودست دریک کاسه نان می خورد اما هنوز شناختی از حامیش پیدا نکرده بود. یکی دوروز بعد عده ای به دیدن آمرشهید آمدند و بانام ایشان را صدا کردند. نوجوان ناباورانه به سوی صفی الله جان دید ودید وخودرا در آغوش اوانداخت که مرا به بخشید من فکر می کردم دستور قتلم به دست شما خواهد بود ولی حالا می بینم که ناجیم شما هستید وبه دنبال آن پافشاری کرد که مرا آداب اسلامی بیاموزید،می خواهم مثل شما نماز به خوانم و بدین ترتیب صفی الله جان جذبش کرد وان اورا زیر تربیت قرار داد . مدتی نگذشت که این نوجوان جزو محافظین صفی الله شهید شد ودرجنگی تمام عیار رو یاروی برادرش که درصف دولت بود ایستاد. پس از چندی محاصره شدیدی از سوی روسها جبهات هرات را زیر شکنجهقرار دادطوریکه موقتا مجاهدین از منطقه عقب نشینی کردند ، صفی الله جان این به اصطلاح خادست آن روز و مبارز امروز را مختار گذاشت که اگر میخواهی برگرد به خانه ات واو قبول نکرد وگفت تا زنده ام درکنار شما خواهم بود .صفی الله جان در جنگ سختی که بعدها پیش آمددر محاصره قرار گرفت وهمین جوان بود که با فیر آرپی جی به سوی تانک وانفجار تانک هم جان صفی الله جان رانجات داد وهم محاصره را شکست ودولت را چنان سراسیمه ساخت که به جای بمباران سنگرهای جهاد و مخالفین نیروهای خودرا زیر رگبار هوایی قرار دادطوری که عده زیادی از نیروهای دولتی تلف شدند. آری صفی الله جان باآن جهان بینی وسیعش نه تنها قلب مجاهدین را مسخرکرده بود بلکه اکثر نیروهای دولت به اودسته دسته مخفیانه بیعت کرده بودند. او بزرگترین
اوتنها کسی بود در هرات واطرافش که درمیان دوست و حتی بخش بزرگی از نیروهای دشمن به بزرگیش یاد می کردند.
بدهکاری شهید صفی الله افضلی
درایامی که شهید بزرگوار دراوج قدرت فرماندهی بود ومردم از هرسو کمک های شایانی را جهت پیشبرد مقاومت تسلیمش می کردند؛ روزی ازروزها از من خواست برایش دعا کنم که فرصتی مساعد شود تا بتواند بدهکاری خودرا که هنگام ازدواج صرف عروسی ساده اش کرده به پردازد..
پرسیدم مگر چه قدر بد هکارید؟؟
جواب داد مبلغ بیست وپنج هزار افغانی.
گفتم فقط بیست وپنج هزار افغانی!!
گفتم هرروز چندین برابر این مبلغ را دوستان دراختیارت قرار می دهند چراازین پول قرضت را نمی پردازی. .
پاسخ داد مردم این پول را بری چه می دهند ؟؟
گفتم برای مصارف روز مرۀ جبهات زیر فرماندهی شما..
گفت: سوالت را خودت پاسخ دادی.
این پول در اختیارم است ولی نه برای من .
گفتم شب وروزتان صرف جبهات می شود آیاحق ندارید بدهکاری تان را ازاین پول به پردازید
بالحنی که مخصوص خودش بود ادامه داد:
محال است صفی الله از پول جبهه قرض شخصی اش را بپردازد واضافه کرد امید وارم بتوانم چندروزی فرصت پیدا کنم تابروم به کارگری وپول دست مزدم را به بدهکاریم بدهم.
اما هر گز فرصت پیدا نکرد واین بدهکاری را دوستان بعد از شهادتش پرداختند در حالیکه طلبگار پولش را قبول نمی کرد .
حالا قضاوت باشماست که مقایسه کنید اندیشه وایمان این مردبزرگ را با اندیشۀ کسانی که امروز ناجوانمردانه به عناوین مختلف بازندگی وآبروی مردم بازی می کنند و ساختمانهای چند منزله را برای وارثان شان به یادگار می گذارند وخودرا مستحق این چپاول می دانند. نمی دانم اینان فردا درپیشگاه خداوند چه جوابی خواهند داشت
به بین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
داستانی از کرامات آن بزرگوار:
آنی که قتلگاهش را به ما نشانی داد
شاهد این داستان راستان دوستان زیادی اند ازجمله جناب آصف رحمانی شاعر نکته پرداز هرات و عزیزانی فراوان
در دفتر کارم در عالم هجرت بودند . زنگ تلفون به صدا درآمد
از هرات برگشته وبرای چند روزی به دیدار خانوادهش که مقیم تربت جام بودند آمده است.
شوق دیدار تو دارد جان بر لب آمده
گفت من باتعدادی از دوستان میآییم دیدار تو ویارانت.
و ساعتی نگذشت که ایشان همراه حدود بیست تن ازیاران صمیمی وارد دفتر کارم شدند.
روزهای دشواری بود دولت تازه آشتی ملی اعلام کرده بود عدهای در فکر پیوستن به این سناریو شده بودند البته نه حواریون صفی الله جان ونه مجاهدین واقعی دیگر.
خبرهای داغی به گوش میرسید که توطیه ای درراه است تا مردم را از فیض وجود این سالار بزرگ محروم کنند.
یکی از دوستان به من اشاره کردکه از صفی الله جان بخواه تا مدتی به جبهه برنگردد که خطر درراه است.
در حضور دوستان گستاخی کردم وگفتم چند روزی صبر کنید تا آبها از آسیاب بیفتد
بالحنی تند سویم دید و گفت عجب یاتو اسلام را نشناخته ای یامن
گفت نمیدانی که وطن دارد در آتش نفاق می سوزد و هرروزبرمشکلات افزوده میشود .
از من میخواهی دست روی دست بگذارم وبه صف تماشاچیان به پیوندم
درداخل کلماتش جملهای تاریخی وبه یاد ماندنیی اینگونه بیان کرد:
دوستم آصف رحمانی از جا برجست قلم وکاغذ گرفت و آن جمله را درد فترش نگاشت.
جملهای که بعدها ورد زبان همگان شد
زیاد دوستان اصرار کردند که آمر صاحب ماهم از شما این تقاضا راداریم
ومن ادامه دادم به حرفهایم
گفتم جان تان سخت به خطر مواجه است.
دولت میخواهد هرگونه ای که شده شمارا از سرراهش بردارد.
با شهادت تان دوهزاردیدۀ همراه نا امید میشود.
، اشارهام به سنگرداران شهید بود.
حضرت علی کرم الله وجهه چندسال به جهاد مشغول بود
گفت من متیقنم که در افغانستان کشته نمیشوم
بهتر آن که زود تر برگردم به سنگر.
اضافه کرد ماندنم درایران خطر ناک است
بی اختیارجمله ای بر رزبان راند:
من دربین راه تربت وتایباد ایران کشته میشوم نه در خاک افغانستان.
جلسه نا امیدانه به پایان رسید.
شهید تدارک رفتنش را گرفته بود و هرروز صبح قبل از این که از خانه بیرون شود غسل شهادت میکرد وشاید فردای آن روز عازم افغانستان بود که دروسط راه تایباد وتربت در حدود محلی که خود شهید به آن اشاره کرده بود درحالیکه هیچ گونه اسلحه ای همراه خودش ویارانش نبود بر اثر یک توطیه ای از قبل آماده شدهای منطقه ای ازسوی عواملی مشخص درنیمه گاه روز غرق درخون شهامت خویش شد
اسیر پس از رهایی نام صفی الله رابرروی کودکش گذاشت
جنگ بود وجنگی باورنکردنی
آتش بود که از هوا وزمین دورادور سنگر شهید صفی الله افضلی ویارانش را فرا میگرفت
یکی دست را درراه خدامی داد ودیگری سررا
گروهی برای ذلت می جنگیدند و گروهی برای رهایی
افسانهها طاقت پرداز آن وقایع را ازیاد بردهاند
دارم برذهنم فشار میروم تا خود را به محل برسانم وتصویری از آن روزکاررا در خاطره ها زنده کنم.
آن روز دوستان شهامت آفریدند. تنی چند درخون شان غوطه ورشندو سرانجام هوا پیماها وتانکهای دشمن نا امیدانه به قرارگاههای خود برگشتند و ناجونمردانه رفقای هم صف پیاده نظام شان را رها کردند.
سنگرداران سردار همانطور باپیاده نظامها جنگیدند وسرانجام به پیروزی بزرگی دست یافتند.
علاوه براین که سربازان دشمن را به اسارت گرفتند جمعی از افسران ارشد حزبی را نیز به محاصرا در آوردند واسیر کردند.
دستور ازسوی قاید بزرگ صفی الله جان افضلی صادرشد که جان همه اسرا در امان است وهیچ کس از مجاهدین حق ندارد جزیی ترین توهینی با اسرا روا بدارد.
در میان اسرا یکی افسران بلند پایه دولت که گمانم از سمت مشرقی بود معروف به خنجرنیز بامشخصات دولتی اش شناخته شد.
اینان تازمان شهادت صفی الله جان در جمع اسرا بودند وبه هرکداما وظیفه ا ی جهت همکاری پشت جبهه سپرده شده بود مثل تهیه نان وغذا و...
بعداز شهادت آمر شهید تنی چند موفق به فرار شدند ازجمله همین خنجر وبرگشت سر وظیفهاش درهرات.
دولت بااستقبال اورا پذیرفت وبررتبه اش افزود.
این خنجر افسر کار کشته ای بود .
اما روحیهای سردارصفی الله شهید چنان براو اثر گذاشته بود که هرگز خاطرات با شهید بودن را ازیاد نمی برد
دیری نگذشت د ر خانهاش کودکی به دنیا آمد نامش را گذاشت صفی الله.
دولت ازاین نامگذاری باخبرشد تنبیهش کرد اما او ازتصمیمش دت برنداشت تا اینکه روزهای پایانی عمر دولت فرارسید
این افسر یعنی خنجر پیشاپیش به استقبال یاران شهیید. آمد وتمام امکانات دراختیار داشته اش را تسلیم شان کردوبرادرشهید که به قوماندان عمومی ژاندرم وپولیس هرات منصوب شده بود اورا به عنوان همکار دربخش جنایی پذیرفت وسالها معاون جنایی بود وهمکار مجاهدین درهرات...
درمحضر استاد خلیل الله خلیلی شاعر نامدار: سال 1364 بود که دراسلام آباد همراه باجمعی ازبزرگان هرات دررکاب شهید صفی الله افضلی مهمان استادشدیم . هردوعزیز هم شهید افضلی وهم استاد خلیلی ازمن خواستند که شعری بخوان ؛ قصیده ای که عنوانش این است:
آوارگان به یاد شما گریه می کنم؛ را خواندم استادشروع به گریه وفغان کرد وچنان فریادش بلند شد که حدود ده دقیقه همه باهم گریه می کردیم ؛ استا د هم چند قصیده را قراأت کردند وسپس صفی الله جان مطلب مهمی را بیان فرموند که استاد باتقدیر ازاین مرد بزرگ اضافه کرد که من آگاهم که جدبرگزت هم ده ها سال پیش مردانه بارسها جنگیده وجام شهادت نوشیده وتو از آن نسل نامداری و.. که نوار آن محفل نزدم موجود است
روز شانزدهم تیر/ سرطان 1366بود که شهید فردای آن تدارک رفتن به سمت هرات را داشت ؛ که بایک عملیات ناجوانمردانه ی از پیش طراحی شده دربین تربت وتایباد وقتی شهید اجازه ی حمل سلاح نداشت درنزدیک پاسگاه دولتی عده ی مجهز با اسلحه به ماشین سواریش هجوم بردندوخود ودوتن از محافظینش را که آن ها هم خلع سلاح بودندپیکر هرسه آزاده را غرق درخون ساختند و این مرد بزرگ را ازسرراه دشمن برداشتند.
تشییع جنازه: درآنی باشنیدن خبر شهادت او ازدور ترین نقاط ایران هزاران نفر به سوی تربت جام راه سپردند به حدی که ازان لحظه تا سه روز جای پایی درتربت جام نبودو فریاد وفغان ایرانی وافغانستانی بلند وشیون همه جارا فراگرفته بود . شیعه وسنی ؛ جوان وپیر مردوزن عزادار شدند؛ حتی دولتی های داخل افغنستان برمرگ او گریستند. درهنگام تشییع جنازه اش بسیار کم افرادی توانستندخودرا به تابوت شهید برسانند.علما داشنشمندان شعرا ونویسندگان غریو وا صفی الله سر می داند. همه پدری جوان ازدست داده بودند دحالی که سی وسومی بهارزندگی اش ناتمام ماند .
پدر شهید وقتی این وضعیت را دید رو به مردم رو کرد که وادردا: این همه مردم درشهادت فرزندم برسروصورت می زنند ؛ ومن تا این حداورا نشناخته بودم ؛ بزرگ مردی بوده که درآغوش من بزرگ شده بود
چند سال بعد که گمانم سال هفتاد ویک شمسی بود درحالی که جنازه اش را هنگام شهادت به گونه امنت درگورستان عارف بزرگ احمد جامی درتربت جام ایران ؛ به رسم امانت سپرده بودند ؛ به هرات انتقال یافت وهزاران نفر همراهیش کردند.
همسفــر از چــه زود بــر گشـتـي
بـكـجــا راهــي سـفــر گشـتـي
و تـو رفـتــي نــگاه پــرپـر شــد
زنــگ نــاقـــوس آرزو كـر شــد
سنبــل بــرگ و بــار مــا بــودي
رنـگ و بــوي بــهـار مــا بــودي
بــه هــواي تــو ديــده بــارانـي
در و ديــــوار دل چـــراغـــانـي
زدي آتـــش تـــن تبــاهـــي را
پــاره كــردي دل سـيـاهـــي را
بعــد تــو يـــادوارهي مــرگيــم
آسـمــان را ستـــارهي مــرگيـم
همسفــر از چـــه زود بــرگشتـي
بكجـــا راهــي سفــــر گشـتـي
يــادت اي يــاد جــاودانــه بخيـر
يــاد هـــر روز آن زمــانــه بخيـر
مــن و دل بــاز دوبــدو مــانديـم
پشـــت ديــوار آبـــرو مــانديـم
گر چـــه از رنــگ زنـدگي سيريـم
مــا بــه ايـــن سادگي نميميريـم
هـمـه در پــاي درد ، سـر داديــم
زنــدگي را چــه درد ســر داديــم
بــــاغ در انتظــــار بــاور مـانـد
چشــم او چــار چـــار بر درمـانـد
دســـت و پــاي اميـــد را بستنـد
جـلــوي بــازديــد را بسـتـنـــد
مــا و هــر دوره بـاز ســربـــازي
روشنــي بخــش چشـم هــر بازي
بــا چــه نــازي نمــاز ميخوانيـم
پشــت بـــر قبلــه بـاز ميخوانيم
ســر بــرآورده از دل سنــگيـــم
و بــراي هميشـــه ســر جنـگيـم
بــاز بـــازيچــهي شعــار شـديم
مثــلاً عـــاشـــق بهـــار شديم
شاخــههـــاي شـعــار پـر بارنـد
روشنــيبخــش چشـم ديــوارنـد
مــا و ايــن واژههــاي ســركـاري
همســـري ســر بــه خـانهي زاري
مـــژده جـــاودانـــه درديــــم
و سخنـــگوي هـــر چــه نامرديم
و بــه پشـــت بهـــانـه ميگرديــم
درپــي پشتــوانـــه مـــيگرديــم
هـــي ســر راه بـــاغ مــيگيريــم
و بهــر كــس كــلاغ مـــيگيريــم
روي آتــش نشستــه مــيرقصـيــم
چشــم را بــاز بستــه مــي رقصيـم
روزمـــا نــو بهــار بــي بـرگ است
ســالــگرد تــولـد مــــرگ اسـت
گرچـه دريــاي عشـق و احساسيــم
لــنـــگر نـــاوگان وســواسيـــم
روز مــولـــود فصــل نــاز گذشـت
لحــظـــههــاي نيــاز و راز گذشـت
همـســفر از چــه زود بــرگشـتــي
بكــجـــا راهــي سفـــر گشـتــي
هاي اي دهكدهي كوچك من ، ديوانچه
این شعر طولانی است واگر کسانی خواستند بخوانند کلیک کنند روی گوگل ؛ نام کجموعه شعریم {ناوگان وسواس} درآنجا هست
به : روح مقاومت . صفی الله افضلی ا .
كاروان گم كرده منزل ميرود
اي صــدايــت آشـنـاتـــر از بـهـــار
همـنــوايـــت كـــاروانـهــا لالــهزار
مــيدهد بـــوي سحــر دستــت هنـوز
دســت خورشيـد اسـت در دستت هنـوز
بــي تـــو دلهــا تــا نهـايـت تنگ شد
عشــق در قامـــوس خــود بي رنگ شد
بــيتــو دنيــاي محبــت كوچـك است
ساحــهي ديــد جمــاعت كوچـك است
بـخــت مــن صــد بار خــود را آزمـود
بــي تــو دريــا را شنـا كـردن چـه سود
كــاروان گم كـــرده منــــزل مــيرود
مــيرود امـــا چـــه مشكـل مــيرود
آيـــههــاي نـــور از مــا دور گشــت
كــــوره راه آرزوهـــا كـــور گشــت
دانـــههــا را خــوشـه مــيانگاشتيـم
دشــت جــان را تخــم گل مـي كاشتيم
ديـدههـامـــان سنــگر احسـاس بــود
حــرف مـا گويــاتـــر از المـاس بــود
هـمـصـــداي بيقـــراري بـــودهايــم
فصــل ايمـــان را قـنــاري بــوده ايـم
از چــه آن اميــدهـــا شـــد نـاپـديد
يــاد بـــادا جـلـــوهي شـهــر امـيـد
تـابـــش خورشيــد مـا را خستـه كـرد
دشــت ايمــان دسـت و پـا را خسته كرد
مــا و دل در بـنــد آهـنـــگ هــوس
دســت مـــا و دامـــن رنــگ هــوس
راهيــان جــــاده نـــوريــــم مـــا ؟
همــسفـــر از كـــاروان دوريــم مـــا
قصــــهي مـــا را روايــت مــيكننـد
بچـــههــا مـــا را شمــاتـت ميكننـد