افغان موج   

« کتاب سوزان...»

در سال١٩٩٩ زمانیکه در یکی از موسسات خیره  هرات  وظیفه دار بودم، سری به کتابخانۀ عامۀ آنجا زدم. البته من به دنبال کتاب تاریخ جرگه ها و یا احیانا چیزی نظیر آن بودم که بتواند مرا در  نوشتن یک مودل در مورد شورای قریه کمک کند.

در دروازه کتابخانه مرد میانسالی ایستاده بود و درحالیکه دست راست اش را به کمرش گرفته و به دریوار تکیه کرده بود باخودش چرت میزد. برایش سلام دادم ، مثلیکه از خواب بیدار شده باشد تکانی خورد و با ورخطایی گفت:

ــ ببخشید کاری داشتید.

من منظورم را به او گفتم... بعدا فهمیدم که او مدیر کتابخانه و تنها کسی بود که در کتابخانه وظیفه انجام میداد. او افزود:

ــ میدانید اینجا پنج نفر به شمول من وظیفۀ رسمی داشت اما  من تنها مانده ام. مدت شش ماه میشود که معاشی هم نگرفته ام...

بعد از لحطۀ گفتگو من منظورم را برایش فهماندم، او با جبین گشاده و در حالیکه سرش را به علامت تأسف تکان میداد مرا با خود داخل کتابخانه برد و با اشارۀ دست به چند الماری  گفت:

ــ تنها کتاب های  که میتوان از آنها استفاده کرد.  این کتاب ها همه اش کتاب های دینی چون قصص الانبیا، تفاسیر از قرآن، و روز نامه های جدید بود. پرسیدم:

ــ اما در مورد سایر کتب وضع از چه قرار است؟ او در  دستی به ریش اش کشید جواب داد:

سه سال است که استفاده از کتب دیگرغیر مجاز است. اوبا کمال اندوه گفت:

ــ یکروز آمدند، هر چه را خواستند با خود بردند و آنچه را که نبردند روی آن مهر سانسور زدند و در حالیکه مجله ای را از گوشۀ آورد.مهر «غیر مجاز برای مطالعه» را برایم نشان داد. این مجله ای بود مربوط بیکی از انجمن های ادبی ایران که برای کودکان قصه و افسانه مینوشت.

آنروز من نتوانستم راجع به آنچه میخواستم چیزی بدست آورم. مدیر کتابحانه چنانکه خودش بیان کرد یکی از جمله شاعران آن خطه بود و میگفت برای من مهمتر از همه اینست که خدای ناکرده باقی ماندۀ این کتابخانه که عمری درازتر از من دارد بباد نرود. گرچه دیگر کسی به کتابحانه سر نمی زند. اما همیقدر که هنوز پای بر جاست از خداوند شکرگذارم.

 زمانی که نوشتۀ «کتاب سوزان...» اثر پرتو نادری را مرور کردم.خاطرات آن روز ها مثل پردۀ سینما از مقابل چشمانم عبور کرد. درین گونه مواقع انسان اکثرا به یاد دوره های از زنده گی اش میافتد که همه چیز ها روال عادی دارد و تنها آینده  نامعلوم و غیر قابل پیشبینی  است.

پرتو نادری در دارالمعلمین کابل و دانشکدۀ علوم طبیعی دانشگاه کابل  همصنفی ام بود درست بیاد دارم که درین دوره پرتو متفکر ، کوشا و ادب دوست بود. البته در دوران دانشگاه نه تنها پرتو نادری را میشناختم بلکه شاعران  و نویسنده گان ارجمندی چون گل احمد نظری اریانا،  داکتر رازق رویین، حیدر لهیب، سیدال سخندان، داود سرمد، عبدالااله رستاخیز، پویای فاریابی و عده دیگردرمیان طبقۀ جوان کشور قد بر افراشته بودند که از جمله عده ای کثیری از آنان ؛ چون داود سرمد، حیدر لهیب ، عبدالااله رستاخیر و  سیدال سخندان و صد ها دیگر را تند باد حواث با خود برد. و عدۀ ای  هم که از قضای روزگار باقی ماندند چیز های دیدند که در قاموس انسان و انسانیت  درج و ثبت نشده است. پرتو نادری، زندان رفت، شکنجه های زندان حضور ذهنی واصف باختری را مخدوش ساخت. صبورالله سیاهسنگ را زندان به درد جانکاهی گرفتار کرد اکرم عثمان را آماج مرمی های سربی ساختند و بالاخره آنان  صد بار زیادتر از مرگ شکنجه های روانی و روحی دیدند.

وقتی  « کتاب سوزان...» را خواندم آن دردی  که پرتو نادری   را آزار داده،  قابل درک و فهم بود. بدون مبالغه  نوشته «کتاب سوزان..» یکی از تلخترین طنز های تاریخ سیاسی  کشوری است که زمانی در آن آفتاب غروب نمیکرد از هر گوشۀ آن علامۀ برخاسته و هزاران سال است که در روان نسل های ما زنده گی میکنند در سرزمینی که حتی سایه ها با همدیگر با محبت آمیزش داشتند. این یک نفرین سحتی است به اهریمن، و این یک اتوبیوگرافی است از آنانیکه با جهاالت در ستیزه اند ، . بلی بخاری که در گوشۀ اتاق مثل بی ادبان دهن باز کرده ودر سال ١٣٧١ کتاب میخورد و دود و گرماا استفراق میکند و خاکستر .یادم از روزگار چنگیزیان آمد که کتابخانه ها را طعمۀ حریق ساختند. آری آنزمانه هم زبان رسمی کشور زبان دود و آتش بود دود و آتش فضای معنوی کشور را پر کرده بود دیگر همه از دود و آتش آن دوزخ سوزان  به فغان آمده بودند... باری پس از گذشت قرن های متوالی، یکبار دیگر تاریخ تکرار میشود. آواز شاعران و نویسنده گان از میان دود و آتش بلند میشود. آواز رهنورد زریاب، پویا فاریابی، اکرم عثمان، نورالله تالقانی ، اسدالله حبیب، قهار عاصی، جلال نورانی و دیگران.

 تفنگ به دستان جز به باروت و سرب به فکر چیز دیگری نبودند. قهار عاصی بیادم میاید که در  عصر یکروز در کردنۀ باغ بالابه خون اش غوطه میخورد. هیچ کسی از ترس حملات کور خفاشان حوصله ندارد که به جنازه اش نزدیک  شود و هر کس به گوشه ای در زیر زمین فرار میکرد.

پرتوی نادری که شاعر توانا و ارجمند کشور ماست اینبار نشان میدهد که از کدام درب و از کدام زاویه به حوادث دردناک نگاه کند . نثر پرتو نادری در « کتاب سوزان...»  فراتر از یک نثر گذارشی و یا داستانیست، موجز و گیرنده است   بعضی از جملات کوتاه شعر گونۀ است که بر دل مینشیند.

 

«...زرياب گفت: شيخ خود را برای قربانی شدن آماده كرده است و می گويد كه: من در چنين روزگاری بيشتر از يك سبد كاه، ارزشی ندارم...»

«... نگاه من به درون دفتر می لغزيد و هر بار می ديدم كه آن بخاری با شكيبایی مطالعه می كند...»

«...مگر متوجه نشده ای كه هم اكنون زبان رسمی در كشور، زبان آتش و دود است و همه چيز را با زبان آتش می نويسند...»

« ...انجمن ديگر كتاب چاپ نمی كرد، ولی بخاری های دهان گشوده، شب و روز چنان آسياهای گردانی، كتاب مطالعه می كردند...»  

«...  آنگاه صدای خشك و غم آلود تبر بود، كه در فضای غبارآلود زمستانی، می پيچيد و مرثيۀ كاج های بلند را تك... تك... می خواند...»

«...كاجی فروافتاد و گيسوان سبزش بر خاك افشان شد. چند روز بعد نه گيسویی بود و نه اندام بلندی. همه دود و خاكستر شده بود...»

«...او هنوز در كوشش آن است تا نجابت آيين عياری را حتا از منبر دود و خاكستر نيز فرياد بزند...»
«..حال تنها بخاری ها نبودند كه مطالعه می كردند، بلكه ديگدان ها نيز با دهان های گشوده تری همچنان مطالعه می كردند...»

 درین کلمات میتوان فشرده گی یک کابوس ویک وحشت را غمگینانه درک کرد. آری کتاب و کاج دو واژۀ ای ناهمگون اما نمادی از شادابی و خرمی و ایستاده گی.

 آنانیکه با هر چه بغییر از مقاصد شوم خویش مخالفت میکنند میتوانند انکار کنند که نفرین ابدی تاریخ بدرقه راه شان خواهد بود؟

شما را به مطالعۀ این نوشته دعوت میکنم:

نعمت الله ترکانی

 

 نویسنده: پرتو نادری

 از سایت  برگنامۀ فانوس


كتاب سوزان در انجمن نويسنده گان افغانستان



سرانجام تفنگداران، دفتر ریيس انجمن نويسنده گان افغانستان را نيز فتح كردند و ما همه گان به دفتر سيد حاكم آريا ریيس تحريرات انجمن، عقب نشينی كرديم. اين آخرين سنگر ما در انجمن بود. اگر روزی مجبور می شديم كه اين اتاق را هم از دست بدهيم، ديگر انجمن چيزی نبود، جز يك قطعۀ نظامی. اتاق كوچكی بود و ما همه اعضای انجمن ناگزير از آن بوديم كه روزهای خود را در آن سپری كنيم.

اتاق رئيس انجمن نويسنده گان به خوابگاه يكی از فرماندهان و ياران نزديك او بدل شده بود. در اين دفتر ميزی بزرگ جا به جا شده بود، ساخته شده از چوب سنگين چهارمغز، با نقش ها و نگارهای زيبا و دل انگيز. دكتور اسد الله حبيب، دستگير پنجشيري، دكتور اكرم عثمان، رهنورد زرياب و پويا فاريابي به نوبت در پشت اين ميز به حيث رئيس انجمن نشسته بودند، كار كرده بودند و چيزهای نوشته بودند. اين ميز به دوران طالبان نيز به ميراث ماند. شايد يكی از دلايل اين امر اين بوده است كه رستمی در كار بود تا آن را از جایی به جای ديگر انتقال دهد. در دوران طالبان دفاتر روزنامۀ انيس و هيواد، در انجمن نويسنده گان جا به جا شده بودند و اين ميز در اين سال ها به حنان همت رئيس موسسۀ نشراتي هيواد تعلق داشت. او بنا بر هر دليلی كه بود، در پشت اين ميز نمی نشست. فرمانده از اين ميز تختخوابی درست كرده بود و ما روزها می ديديم كه كسی روی آن خوابيده است.

زمستان ١٣٧١ خورشيدی كه فرا رسيد در كنار اين ميز بخاریی جا به جا گرديد كه دهانی داشت هميشه گشوده، چنان دهان بی ادبان. بخاریی عجيبی بود، كتاب مطالعه می كرد! روز و شب مطالعه می كرد! سطر سطر مطالعه نمی كرد، بلكه فصل فصل و جلد جلد مطالعه می كرد. دهان گشوده یی داشت و از هر كتاب فقط سه نتيجه می گرفت: گرما، دود و خاكستر.
وقتی كه ما از كنار پنجرۀ بزرگ اتاق رئيس، كه ديگر به خوابگاه فرمانده بدل شده بود، می گذشتيم، زير چشم به اين بخاریی عجيب نگاه می كرديم و می ديديم كه همچنان مشغول مطالعه است. باری كه از كنار پنجره می گذشتم، ديدم بخاری با دهان باز خود مطالعه می كند تا خواستم از آن چشم بردارم، صدای آشنای به گوشم رسيد. لحظه یی درنگ كردم و از دهان گشودۀ بخاری به درون آن نگاه كردم، واصف باختری را ديدم كه پاهای خستۀ خود را از پله های سوزان‌«نردبان آسمان» (١) رو به سوی بام خاكستر، بالا می كشد و اندوهگينانه با خود زمزمه می كند:

من از آن ناكجاآباد می آيم
هنوز آن جا فرو خوابيده ميكایيل در خرگاه خاكستر
هنوز آن جا حرير روزهای رفته پای انداز ايوان فراموشی ست!

كسی كه در كنار بخاری نشسته بود و می خواست تا «افغانستان ماقبل آريايی ها » (٢) را در آتش اندازد، با صدای بلند فرياد زد: های پير مرد! چه كاره گرهستی و آن چيست كه در دست داری؟ مگر نميدانی اين جا همه چيز غنيمت ماست؟ واصف با بی حوصله گی داد می زند: برادر! هيچ كاره گری نيستم و اين را هم كه در دستم می بينی «آيينۀ بشكستۀ تاريخ است» (٣)، مال خودم است. می روم بر بام خاكستر و به سوی شهر جابلسا آيينه یی می اندزام تا بدانم كه آيا آفتاب زنده است يا نه؟ مدتی ست كه صدای نفس هايش را نمی شنوم.
واصف تا می خواست چيز ديگری بگويد، پايش بر لب بام خاكستر رسيد و ديگر نه آيينۀ بشكسته یی بود، نه جابلسایی و نه جابلقایی، همه گان دود و خاكستر شده بودند و از دهانه دودرو، به آسمان بالا می رفتند.

دهان بخاری همه روزه باز بود و آتش چنان «گنگ خوابديده» (٤) یی كه بخواهد اندوه خود را به كسی بگويد، پيچ و تاب می خورد. من روزی رهنورد زرياب را ديدم كه در ميان آتش ايستاده بود. هر دو دستش را بر پشت هر دو پكۀ گوشش قرار داده بود. كسی كه در كنار بخاری نشسته بود و می خواست «خط سرخ»(٥) را در بخاری اندازد با خشم فرياد زد:
های برادر نمی بينی كه آفتاب يك نيزه در آسمان بلند است و تو اذان می دهی، اين اذان چه وقتی است؟ زرياب با خونسردی گفت: نگران نباش اذان نمی دهم، بلكه به آوازی گوش فرا داده ام.
مرد گفت: اين چه آوازی ست و از كجا می آيد؟
زرياب گفت: آواز شيخ فريدالدين عطار است. از شهر شادياخ «از آن سوی قرن ها» (٦) می آيد.
«خط سرخ» در دست مرد مچاله شد و پرسيد: شيخ چی می گويد؟
زرياب گفت: شيخ خود را برای قربانی شدن آماده كرده است و می گويد كه: من در چنين روزگاری بيشتر از يك سبد كاه، ارزشی ندارم.
زرياب به خود پيچيده و با صدای بلند، گريست. شايد ديد كه چگونه ضربه های شمشيری بر سر و گردن شيخ فرود می آيند.
آتش ديگر كاملاً‌زرياب را در خود پيچيده بود؛ ولی او با اين حال از ميان دود و آتش فرياد می زد كه: ما ديگر چه ارزشی داشته باشيم، وقتی كه شيخ فريدالدين عطار چنين سرنوشتی دارد.
تا خواست چيز ديگری بگويد دودی شد و به هوا رفت.

«خط سرخ» در بخاری جای گرفت و من دكتور اسد الله حبيب را ديدم، بهت زده و خاموش.
بغضی در گلو داشت و نمی دانست كه چگونه بغضش را فرياد بزند. شايد می انديشيد كه چگونه روزها در پشت اين ميز، طرح داستان هايش را ريخته بود. شعر سروده بود و بحث كرده بود، بر ماندگاریی ادبيات و راه و رسم گوركی. شايد هيچگاهی هم تصور نكرده بود كه روزی نوشته ها و انديشه های شاعرانۀ او در كنار همين ميز به دود و خاكستر بدل می شود.
شعله های آتش چنان گل عشق پيچانی به دور قامت او می پيچيد و من يادم آمد كه روزگاری سروده بود:

من امشب همچو پيچك های محروم بيابان ها
به دور ساقۀ پر آب اندام تو می پيچم

اسد الله حبيب با دو دست سر خود را محكم گرفته بود. شايد می ترسيد كه سرش از هجوم انديشه های آزاردهنده خواهد تركيد. هنوز با خود جدال داشت كه صداي به سر وقتش رسيد. صدا برايش آشنا بود و ديد كه آن سو تر، سليمان لايق با شور انقلابی می خواند:

آتشی كاندر نهاد ما فتاد
گرچه ما را سوخت، اما زنده باد!
چيست آتش؟ عشق مردم داشتن
دل به زير نيش گژدم داشتن

تا سليمان لايق خواست بيت ديگری را بيآغازد كه صداي از گوشۀ ديگر بخاری بلند شد و آن گاه هر دو به جستجوی صدا برآمدند و ديدند كه داكتر اكرم عثمان بر بساطی از دود و خاكستر، داستان «مرد ها ره قول اس» (٧) را با صدای گيرا و غمگينی تكرار می كند. حبيب و لايق هر دو در ميان خاكستر زانو زدند تا داستان را بشنوند، ولی هنوز داستان پايان نيافته بود كه آن ها از مجرای تنگ دودرو، به فضای بيكرانه رها شدند.
دلم برای داكتر عثمان بيشتر فشرده شد، با خود گفتم: خداوند به اين ستايشگر و دلبستۀ آيين عياری و كاكه گری چه حوصلۀ بزرگی داده است كه در اين روزگار بی مروت كه پيشوايان، پيوسته قول پشت قول زير پا می گذارند، او هنوز در كوشش آن است تا نجابت آيين عياری را حتا از منبر دود و خاكستر نيز فرياد بزند.

بخاری كماكان به مطالعۀ خود ادامه می داد و من باری پويا فاريابی را ديدم با سيمای تكيده و پريشان، مثل بيگانه یی كه به سرزمين تازه یی رسيده و همه چيز برايش عجيب می نمايد.آهسته پرسيدم: پويا درين جهنم سوزان دنبال چه می گردی؟
گفت: مشغول گردآوری موادی هستم تا جلد سوم نقدها و يادداشت ها را بنويسم.
يادم آمد كه او آخرين رييس انجمن نويسنده گان افغانستان بود.
موقع را غنيمت دانستم و از او چيزهاي پرسيدم.
جناب پويا! انجمن در بيشتر از يك دهه فعاليت خود، چند عنوان كتاب چاپ كرده است؟
گفت: حدود دو صد و هفتاد عنوان كتاب كه شامل گزينه های شعر، داستان، طنز، پژوهش های ادبی و ترجمه از منابع خارجی ست كه به زبان های فارسي دری، پشتو و تركی ازبكی انتشار يافته اند.
پرسيدم: پويا صاحب! تيراژ هر عنوان كتاب به چند می رسد؟‌
گفت: تيراژ كتاب ها در ميان دو تا سه هزار است.
گفتم: كلاً چند جلد كتاب می شود؟
دست به جيب برد و ماشين حسابی را بيرون كشيد. ضرب و تقسيمی را آغاز كرد، نفس عميقی كشيد و گفت: چه می كنی، فكر كن كه به اضافه از هفتصد هزار جلد كتاب می رسد.
گفتم جناب پويا! چه فكر می كنی در چاپ اين همه كتاب، چه مقدار پول به مصرف رسيده است؟ تا حساب را آغاز كند موج آتش دستان او را در هم پيچيد و با بی حوصله گی گفت: ديوانه گی نكن، برو از مدير محاسبه پرسان كو.
بيچاره در بخاری حال بدی داشت.
گفتم فقط يك پرسش ديگر، آن كتاب های كه در زير بغل داری چيست؟
گفت: نقدهاست، مگر «نقدها و ياد داشت ها» (٨) را نديده بودی؟
گفتم ديده بودم مگر حالا اين نقدها را چه می كنی؟
گفت: در بيرون، بازار نقد كساد است حالا كه سر و كارم به اين جا افتاده است مي خواهم بدانم كه در بازار آتش رونقی دارد يا نه؟ نااميدانه گفت: اگر نشد با خاكستر نسيه اش مي كنم.
می خواستم چيزی ديگر بپرسم كه متوجه شدم آخرين كلمه هايش از دودرو بام، به گوش من رسيده است.

حالا ديگر عادتم شده بود هر باری كه از كنار دفتر ریيس انجمن می گذشتم نگاه من به درون دفتر می لغزيد و هر بار می ديدم كه آن بخاری با شكيبایی مطالعه می كند.

يكی از روزها كه به خانه بر می گشتم روی ميز رييس «طنزهای از چهار گوشۀ جهان» (٩) را ديدم كه چنان خشت های، شايد به بلندی يك متر، روی هم چيده شده بودند. اتفاقاً جلد اين كتاب رنگی داشت همانند رنگ خشت پخته. به كسی كه در كنارم بود و به گمان اغلب «حميد مهرورز» گفتم: امشب در چهار گوشۀ جهان طنزی باقی نخواهد ماند.
از سيمايش خواندم كه هدف مرا درنيافته است. گفتم: مگر كتاب ها را روی ميز نديدی؟‌
مهرورز چند قدمی به عقب بر گشت و دزدانه از گوشۀ پنجره به سوی ميز نگاه كرد، گفت: آه، امشب نوبت همو بيچاره گك (١٠) است. ما به تجربه دريافته بوديم، كتاب های كه روی ميز يا در كنار بخاری قرار می گرفتند، جز رفتن به كورۀ كتاب سوزی، سرنوشت ديگری نداشتند.

به خانه رسيدم، هنوز «طنزهای چهارگوشۀ جهان» پيش نظرم بود. به خيالم آمد كه نورانی به چهار گوشۀ بخاری می دود و ورقپاره های نيم سوخته یی را گردآوری می كند. فكر كردم كه «مربای مرچ»(١١) خورده است . جایی آرامش نمی داد و تا چشمش به من افتاد با لحن طنز آلودی فریاد زد : می بینی که در این جا نیز به دنبال طنز سرگردانم!
می گويم: مگر می خواهی اين طنزها را ترجمه كنی؟‌
مي گويد: ها! ها!، همش را ترجمه می كنم.
مي پرسم: مگر به چه زبانی؟
با تعجب می گويد: به زبان فارسی دری.
می گويم: مگر متوجه نشده ای كه هم اكنون زبان رسمی در كشور، زبان آتش و دود است و همه چيز را با زبان آتش می نويسند!
تا می خواست چيزی بگويد كه شعله های آتش بخاری، مترجم طنزهای چهار گوشۀ جهان را به زبان دود به طنز سياهی ترجمه كرد و به چهار گوشۀ آسمان فرستاد. با خود می گويم: ما در چه خياليم و فلك در چه خيال!

فردا كه به انجمن برگشتم روی ميز كاملاً‌خالی بود. تعجب كردم كه يك شبه چگونه اين همه كتاب را سوختانده اند! يك روز ديگر كه دهان بخاری باز بود و مطالعه می كرد از بخاری صداي شنيدم كه مرا تكان داد. كسی با لهجه یی سخن می گفت كه تا كنون نشنيده بودم كه زبان فارسی دری را با اين همه صلابت و شكوه سخن بگويند. حيران بودم كه كيست. اين قدر فكر كردم كه از شمار نخبه گان است. سيمای پر شكوهی را در بخاری ديدم كه پيامبروار سخن می گفت. فكر كردم پدر كلانم ملا محمد نادر است كه مثنوی معنوی می خواند و يا بيت های دشوار بيدل را برای ديگران تفسير مي كند. متوجه شدم كه شعر نمی خواند و اما به گونه یی سخن می گويد كه انگار شعر می خواند. مجذوب سيما و صدای آن بزرگوار شده بودم. من همچنان در حيرت بودم كه اين بزرگوار كيست؟ مردی كه در كنار بخاری نشسته بود، ورق های را از كتاب ضخيمی بركند و مچاله كرد و تا خواست در بخاری بيندازد، متوجه شدم كه تاريخ بيهقی ست(١٢) . سراپا هيجان شده بودم. آه! خدای من، مگر اين همان راوی صادق القول تاريخ، همان تنديس بزرگ صداقت و فرزانه گی، نيای بزرگ من، ابوالفضل بيهقی ست! توجه كردم تا سخنان نيای بزرگ خویش را با تمام جان بشنوم و مثل آن بود كه برای يك لحظه، مصيبت كتاب سوزان را از ياد برده ام. شعله ها بالا می گرفتند و پرده های دود ضخيم تر می شدند و مرد همچنان ورق ها را مچاله می كرد و در بخاری می انداخت. مرد آخرين ورق های كتاب را مچاله كرد كه چشم آن نيای بزرگوار به من افتاد. تقريباً با تضرعی فرياد زد:های فرزندم! فرزندم! اگر تاريخ نويسی می شناسی و يا نساخی و اگر نمی شناسی، خودت اين كار را بكن كه از كتاب من نسخه یی بردار، ورنه اين ها نام مرا از جهان بر می دارند. پيش از آن كه چيزی بگويم از من پرسيد: تو تاريخ مرا خوانده ای؟
گفتم: هاها... خوانده ام...
گفت: ديده ای كه بر آن پنج دفتر نخستين چه بلاي آورده اند، كه امروز آن را نشانی نيست و هر كس به گمان خود اندر باب آن حديثی می راند!
گفتم: پدر حالا ديگر كتاب تو از خاور تا باختر آن قدر انتشار يافته است كه تا چهار اركان هستی باقی ست و فارسی دری باقی ست نام تو چنان خورشيدی در اين آسمان لاژوردين می درخشد. از دوست تا دشمن وقتی كه در برابر كتاب تو و نام بزرگ تو می رسند از احترام خم مي شوند.او با لحن تعجب آميزی از من پرسيد: پس اين ها كيانند كه مرا نمی شناسند؟
پرسش دشواری بود. از شرم سرم روی سينه ام خم شد و بغضی در گلويم تركيد. متوجه شدم كه می گريم.- يادم آمد زمانی كه كودك بودم و هر گاهی كه با سخن اندكی می گريستم پدر به من گفت: بی غيرت! بعداً فهميدم كه گريه های من دليلي غير از اين داشته است که پدر می گفت.- تا به خود آمدم، مرد آخرين ورق ها را در بخاری انداخته بود و ديدم كه ديگر آن چهرۀ مقدس و نورانی در بخاری نمی تابد. دلم فشرده شد، خيال كردم كه با تمام اندوه جهان فرياد زدم: پدر! ‌پدر!... به خيالم آمد مردی كه در كنار بخاری بود به شدت تكان خورد و از جا بلند شد و آن های هم كه در چهار گوشۀ اتاق رييس، روی دوشك ها و پتوها دراز كشيده و پلك روی پلك گذاشته بودند، نيز با شدت تكان خوردند و چشمان خواب آلود شان را به سوی من دوختند. به خيالم آمد كه در نخستين حركت دست های شان بر قبضه های تفنگ ها گره خورده و من ترسيده بودم و پس پس رفته بودم. حالت عجيبی داشتم، فكر كردم كه به دودی بدل شده ام به دور خود می چرخم و اما راه فراری ندارم تا اين كه صداي مرا به خود آورد. قهار عاصی را ديدم ايستاده در ميان شعله های آتش. به سوی من دستی می فشاند و با صداي بلندی می خواند:‌

اين ملت من است كه داستان خويش را
بر گرد آفتاب كمربند كرده است...

ديدم كه مرد كنار بخاری «ديوان عاشقانۀ باغ» (١٣) را ورق ورق كرده است تا در بخاری اندازد. بسيار درمانده شده بودم در آن سرمای سوزان پيشانی ام عرق كرده بود. به خانه كه رسيدم، وارخطا به بررسي كتابهای خود پرداختم كه آيا تاريخ بيهقی دارم يا نه؟ خدا را شكر دو جلد آن را دارم. يادم آمد يكی از آن ها را در كدام كانفرانس علمی- ادبی به من داده بودند و ديگری كه پوش كپره یی لاژوردين داشت از كتاب فروشي انجمن يا كتاب فروشي بيهقی به قيمت كمابيش پنجصد افغانی خريده بودم .

تا چند روزی ديگر به انجمن نيامدم. دلتنگ شده بودم. فكر می كردم كه ديگر همه چيز ارزش خود را از دست داده است. فكر كردم كه عمر بر بيهوده گی سپری كرده ام. روز ديگر كه می خواستم به انجمن بروم عبدالرب تسلی، يكی از هم ولايتی هايم را ديديم. اتفاقاً كتابی در دست داشتم، او مرا چند قدمی گوشه كرد و با اشاره به آن كتاب گفت:
«ای بدبخت! خيلی خوشحالی كه شاعری و هر روز يك كتاب در زير بغل می روی و می آیی، اگر ذره یی عقل در سر داری دست به كاری بزن كه پول بيندوزی ورنه پيرانه سر، سر و كارت به جستجوی زباله دانی ها خواهد كشيد و جمع آوري خريطه های پلاستيكی.»
تقريباً يك دهه از پيش گويي عبد الرب می گذرد، ولی من هنوز می ترسم كه مبادا چنين شود و او روزی مرا با انبان خريطه های فرسودۀ پلاستيكی در كدام پسكوچۀ كابل ببيند و آن گاه خواهد گفت: «ای بدبخت! اين چنين نمی شود زنده گی كرد. ديروز در جستجوی قافيه و تصوير سرگردان بودی و امروز در جستجوی خريطه های پلاستيكی و آهنپاره های بی ارزش، در كوچه ها و پسكوچه های شهر، سرگردانی.»

انجمن ديگر كتاب چاپ نمی كرد، ولی بخاری های دهان گشوده، شب و روز چنان آسياهای گردانی، كتاب مطالعه می كردند. در اتاق های ديگر نيز چنين مطالعه یی ادامه داشت؛ مگر ما به آن اتاق ها اجازۀ سرزدن نداشتيم. با اين حال تنها بخاری ها نبودند كه مطالعه می كردند، بلكه ديگدان ها نيز با دهان های گشوده تری همچنان مطالعه می كردند...

در كنار دفتر مجلۀ ژوندون، با استفاده از سنگ های بزرگ، ديگدان های ساخته بودند كه به مقايسۀ بخاری ها در مطالعه استعداد بيشتری داشتند. معلوم نيست كه هر لقمه پلو فرمانده و يارانش، در بدل چند جلد كتاب پخته می شد! همه روزه ديگ ها بار بود و كتاب ها می سوخت. چاشت كلان كه می شد، بوی پلو در فضا می پيچيد و ما را اذيت می كرد. چه معلوم شايد رهگذاران گرسنه یی را كه از كنار انجمن می گذشتند، بيشتر اذيت می كرد! در ساختمانی كه دفتر مجلۀ ژوندون و بخش های اداري انجمن قرار داشت، فرمانده ديگری با لشكريان سر به كف خود، قرارگاه گرفته بود. اين فرمانده با فرماندهانی كه در دو ساختمان ديگر انجمن جا به جا شده بودند، رابطۀ كجدار و مريزی داشت. روزی نزديكی های چاشت گذارم به آن سو افتاد، شايد می خواستم از پشت پنجره نگاه كنم كه دفتر مجلۀ ژوندون، که روزگاری مسوولیت آن را داشتم، در چه حالی قرار دارد. در سمت غربي دفتر ژوندون ديدم كه روی دو ديگدان ساخته شده از سنگ های بزرگ، ديگ های بزرگی گذاشته شده است كه از يكی بوی مطبوع پلو و از ديگری بوی گوشت گوسفند بلند بود. در زير ديگ پلو، آتش را خاموش كرده بودند و منتظر بودند تا ديگ پلو، به گفتۀ مردم، دم بگيرد. چند تن از تفنگداران به دور ديگ ها ديده می شدند و با هم ديگر، به اصطلاح، شوخی و مستی داشتند و شاد شاد بودند. انگار هيچ چيزی در شهر رخ نداده است! در كنار ديگدان ها، چوب های نيم سوخته یی ديده می شد و در كنار چوب ها، شماری از بهترين كتاب های چاپ شده در افغانستان. به كتاب های كنار ديگدان كه ديدم فكر كردم قربانيانی اند كه دست و پا بسته انتظار می كشند كه چه وقت ضربۀ شمشير دشمن روی گردن آن ها فرود می آيد. از آن كتاب ها اين عنوان ها تا هنوز در حافظۀ من بر جای مانده است:
· دانای يمگان:
مجموعۀ مقاله های دانشمندان داخلی و خارجی، در سيمينار بين المللي حكيم ناصر خسرو بلخی، چاپ افغانستان
· صور خيال در شعر فارسی:
از پژوهشگرو ادبيات شناس نام آور ايران، دكتر شفيعی كد كنی، چاپ افغانستان
· فيه مافيه:
اثر منثور مولانا جلالالدين محمد بلخی، چاپ افغانستان
· واژه نامک:
فرهنگ واژه های شاهنامه، اثر دانشمند ايران، عبدالحسين نوشين، چاپ افغانستان
· تحليل اشعار ناصر خسرو:
اين كتاب نيز اثر يكی از پژوهشگران ايران است كه هم اكنون نام نويسنده اش به يادم نمی آيد. چاپ افغانستان
· مردها ره قول اس:
مجموعۀ داستان های كوتاه دكتر اكرم عثمان
· فرهنگ زبان و ادبيات پشتو:
از زلمی هيوادمل

به همين گونه، چند عنوان ديگر كه نام های شان را فراموش كرده ام. اين كتاب ها را از كتاب فروشی انجمن بيرون آورده شده بودند. بدون از گزينۀ داستاني دكتر اكرم عثمان، كتاب های ديگر به وسيلۀ موسسه نشراتي بيهقی در كابل تجديد چاپ شده بودند. آن سوتر، در كنار دروازۀ عقبي كتاب فروشي انجمن، جوان نسبتاً قامت بلندی ايستاده بود و با اطرافيان خود با سر و صدا، ولی بدون عصبانيت، سخن می گفت. چهرۀ گندمی، ابروان انبوه و نگاه های نافذی داشت و جنپر پلنگی پوشيده بود. به اطرافيان خود هدايات خرد و كوچكی می داد. به گمانم يكی چند هفته می شد كه او همراه با يارانش دفتر مجلۀ ژوندون را فتح كرده بود. ظاهراً از ديگران يك سر و گردن بالا تر معلوم می شد. با خود انديشيدم كه بايد جناب شان از شمار فرماندهان بوده باشند. تصور من درست از آب در آمده بود. بعداً فهميدم كه او قوماندان عاشق الله يا قوماندان معشوق الله نام داشت. چند قدمی به سوی او نزديك شدم و سلامی دادم و اما پيش از اين كه چيزی بگويم، نگاهم به درون كتاب فروشی لغزيد. كتاب ها از قفسه ها فرو افتاده بودند و فرمانده و يارانش از كتاب فروشي انجمن راه ميان بری ساخته بودند به بيرون. بر روی كتاب ها مهر گام های خود را كوبيده بودند. روی هر كتاب می شد نقش پاهای آن ها را ديد. گویی با اين نقش ها، آن ها فرمان بربادي فرهنگ و معنويت را صادر كرده بودند.
اساساً‌دروازۀ‌عقبي كتاب فروشی از بنياد كنده شده بود و معلوم نبود كه بر سر آن چه بلایی آمده است. شايد با كتاب های كتاب فروشی سرنوشت همگونی داشته است و شايد هم راهي بازار شده بودند. همين كه به سوی فرمانده عاشق الله يا معشوق الله نزديك شدم، متوجه شد كه می خواهم چيزی برای او بگويم. فكر كردم او را جایی ديده ام. شايد يك تصور باطل بود. به هر حال قيافۀ بسيار ترسناكی نداشت. شايد به اين دليل كه سر و صورت تميزی داشت با ريش كوتاه تر از ديگران. پس از تعارفات معمول، برايش گفتم :
برادر، اين كتاب ها را چرا مي سوزانيد. گناه دارد!
به كتاب ها اشاره كردم و گفتم نگاه كن، آن كتاب در بارۀ حكيم ناصر خسرو نوشته شده است. آن ديگری از مولانا جلال الدين محمد بلخی ست. تا خواستم در بارۀ كتاب های ديگر چيزی بگويم، سخنانم را قطع كرده گفت:
اين كتاب ها از هر كسی كه باشند بسم الله ندارند.
حالا ما در يك قدمي همديگر قرار داشتيم. بسيار بی اعتنا بود و مثل آن بود كه به اعتراض كودكی پاسخ می دهد. از جيب جنپر پلنگی اش مقدارنخود بريان را بيرون كرد و با ادای خاصی چند دانۀ ان را در دهان خود انداخت. نگاه های نافذش را به چشمان من دوخت. متوجه شدم چشمانش حالت خاصی دارند. فكر كردم اين بار می خواهد سخنان تهديد آميزی بگويد. حالا چه جای گزافه است كه از پيشنهاد خود سخت ترسيده بودم. با اين حال در چهره اش خشونت خاصی ديده نمی شد، نخودها را همچنان با اداهای خاص در دهان می انداخت. به نظرم از همان گروه های آمد كه در ادبيات چپ، به نام لومپن پرولتاريا، تشريح شده است. او گفت:
بردار! ما كتاب های ره كه بسم الله داشته باشه نمی سوزانيم. به بچه ها گفتم كه كتاب های بسم الله داره يك سويه كنن. متوجه شدم كه دهانش بوی شراب خانه گی می دهد.

عاشق الله بيشتر از اين علاقه نگرفت كه با من گفتگو كند و من هم محتاج به خلاصگر بودم. می ترسيدم كه مبادا از دهانم سخنی برايد كه اين انسان خوش خوی را به يك باره گی بدخوی كند.

قوماندان عاشق الله يا معشوق الله به نكته یی ظريف اشاره كرده بود. دهۀ شصت( ١٣٦٠) خورشيدی در افغانستان دهه یی بود پر از مصيبت های بزرگ. با اين حال اين دهه از نظر گسترش انتشار كتاب و گسترش فرهنگ مطالعه (البته نه از نوع مطالعه های ديگدانی و اجاقی) دوره یی قابل توجه در تاريخ معاصر افغانستان می تواند به حساب آيد. چنان كه تنها همين كتاب های چاپ شده در انجمن نويسنده گان افغانستان در همين دهه، چندين و چندين بار بيشتر از تمام كتاب های است كه ظرف صد سال گذشته در افغانستان به چاپ رسيده است.
با دريغ بسيار، در سال های پسين با يك چنين ديدگاه های جذمی نيز برخورده ام كه كسانی می گفتند كتاب های چاپ شده در دهۀ شصت ( ١٣٦٠) در افغانستان ارزشی جز سوختاندن نداشته اند. شايد سخنی ياوه تر از اين در همۀ جهان نتوان يافت. چنين كسانی با مطلق گرایی های جذباتی خود همه نويسنده گان، شاعران و پژوهشگران افغانستان را به يك چوپ مي رانند و با يك شلاق تازيانه می زنند. استدلال چوبين آن ها چنين است كه گويا همه یی اين آثار در خط تبليغ سياست های حاكم آن روز گار پديد آمده است. جای هيچ ترديدی نيست كه چنين آثار در آن سال ها فراوان چاپ شده است، ولی اين امر به مفهوم آن نيست كه يك سره از تمام آثار با ارزش چاپ شده در آن دوره، چشم بپوشيم. باور من چنين است كه هنوز اگر خواسته باشيم بهترين نمونه های ادبی و پژوهشي افغانستان را به حوزۀ گستردۀ زبان فارسي دری معرفی كنيم، حتماً ‌و حتماً به آثار چاپ شده در آن سال ها رجوع خواهيم كرد.

ظرف چند سال اخير كه در پشاور مشغول جان كندن بوده ام و چنين جان كندنی هنوز ادامه دارد، بسيار پژوهشگران زبان فارسي دری و غربی را ديده ام كه به دنبال كتاب های چاپ شده در انجمن نويسنده گان و اكادمي علوم افغانستان، سرگردان بوده اند. خود شاهد بوده ام كه اين كتاب ها در كتاب فروشی های پشاور به چه قيمت های گرانی به فروش رسيده اند. اين سخن باشد به جای خود، كه موضوع بحث جدا گانه یی می تواند بود، ولی برگرديم به اعتراض فرمانده عاشق الله يا معشوق الله.

واقعيت همين است كه آن جوان پلنگی پوش در حالت مستی به من گفت. در اين سال ها بخش بيشتر كتاب های چاپ شده، چه در انجمن نويسنده گان و چه در بعضی از نهاد های فرهنگي ديگر، بدون بسم الله بوده اند. اين امر می تواند دلايل گوناگونی داشته باشد. در اين دهه اساساً‌چاپ كتاب از نويسنده گانی آغاز يافته است كه يا اعضای بلندپایۀ حزب بوده اند و يا هم در مقامات بلند دولتی كار می كرده اند. چنين نويسنده گانی علاقه نداشتند تا بر پيشاني كتاب های خود بنويسند: بسم الله الرحمن الرحيم. بعداً كه نويسنده گان غير حزبی فرصت يافتند تا آثار خود را چاپ كنند بنا بر اختناق حاكم، ممكن از ترس نخواستند تا كتاب های خود را با بسم الله آغاز كنند. تبصره های نيز وجود داشته است كه در رياست نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ، وقتی آثار بررسی می گرديده است، بسم الله را می گذاشتند كنار. شماری هم با چاپ آثار بدون بسم الله، شايد می خواستند خود را از ساحۀ دوربين دستگاه های استخباراتی، دور نگهدارند.

به هر صورت، در اين سال ها، كتاب ها سيل آسا چاپ می شد و هر ماه چندين عنوان كتاب تازه به بازار می آمد، ولی همچنان بدون بسم الله. مثل آن بود كه اين امر در آن سال ها به يكی از مشخصه های نشراتی در افغانستان بدل شده بود. با اين حال در زمان دكتور نجيب الله كه آن سختگيری های نشراتی نسبتاً كاهش يافته بود، باز هم شماری از نويسنده گان آثار خود را بدون بسم الله انتشار می دادند. درعين زمان، در اين دوره كتاب های زيادی با بسم الله نيز به چاپ رسيد، كه دولت هيچگاهی مشكلی برای نويسنده گان چنان كتاب های به وجود نياورد. اين امر را چه نتيجۀ سختگيری های دولت و اختناق حاكم بر جامعه بدانيم و چه نتيجۀ كم بها دادن به روان مذهبي مردم، با دريغ، این امر بعداً‌سبب آن شد تا كسانی كه حتی نمی دانستند يك سطر با چه دشواری نوشته می شود، صدها هزار جلد كتب را در بخاری ها و در زير ديگدان ها، به دود و خاكستر بدل كنند.

در همسايه گي انجمن، آثار چاپ شده در اكادمي علوم افغانستان، نيز چنين سرنوشت دردناكی داشته است. شايد در آن سال ها همۀ كتاب های چاپ شده در دیگر نهادهای فرهنگي افغانستان نيز، سرنوشتی غير از اين نداشته اند. ولی در مورد انجمن نويسنده گان، با تخمين قريب به يقين، می توان گفت كه: اضافه از نود در صد كتاب های چاپ شده در انجمن، چنان هيمۀ رايگانی در كام بخاری ها، اجاق ها و ديگدان ها فرو رفتند.

**‌

در زمستان ١٣٧٢ خورشيدی ديگر ذخيره گاه های سوخت انجمن، كاملاً‌ته كشيده بود. باد چنان انبوه ديوانه گان، در كوچه های خالی و خاك آلود كابل، هو می زد و شبانه ها شهر درلای نمد چركين تاريكی فرو می رفت. مهمانان ناخواندۀ انجمن، در جستجوی ذخاير ديگری برآمدند تا دهان های گشودۀ بخاری ها و ديگدان ها را پاسخی گويند. آنگاه صدای خشك و غم آلود تبر بود، كه در فضای غبارآلود زمستانی، می پيچيد و مرثيۀ كاج های بلند را تك... تك... می خواند...

كاجی فروافتاد و گيسوان سبزش بر خاك افشان شد. چند روز بعد نه گيسویی بود و نه اندام بلندی. همه دود و خاكستر شده بود. هنوز باغچۀ كوچك انجمن، سوگوار كاج بلند خود بود، كه باز صدای تبر در فضا پيچيد: تك... تك... تك... و فروافتادن كاج ديگری، به غمناكي فروافتادن يلی، در ميدانی. در كوچه ها جز صدای انفجار و غريو بادهای سرد زمستانی، ديگر صداي نيست. مثل آن است كه خون زنده گی در رگ های دريدۀ شهر، يخ بسته است. باد همچنان می وزد و درختان باغچۀ كوچك انجمن، در زير شلاق باد، خم می شوند و گویی سر بر شانۀ همديگر می گذارند و غمگينانه از يكديگر می پرسند: آيا باز صدای تبر با صدای انفجار خواهد آميخت؟ يگانه كاج بلندی كه باقی مانده است از شنيدن چنين پرسشی به خويش می لرزد و اما اين بار صدای تبر از سمت جنوب به گوش می آيد. اين بار درخت بارآور زردآلو سومين قرباني باغچه است كه با شاخه های انبوه خويش روی خاك، هموار می شود.

دوستان شاعر و نويسنده كمتر به انجمن سر می زنند. بسياری ها رفته اند. كسانی در پشاور لنگر انداخته اند و كسانی هم تا آن سوی قاره ها و درياها، پرواز كرده اند. با اين حال گاه گاهی شاعری و نويسنده یی به انجمن سری می زند. بيشتر به هوای آن می آيند تا باشد جلدی از كتاب چاپ شدۀ خود را به دست آورند. در اين مورد بيشتر به سيد حاكم آريا رييس تحريرات انجمن، رجوع می شود و اما در انجمن ديگر كتابی نيست و سيد حاكم گاهی حتی حوصلۀ آن را ندارد كه بگويد: كتاب ها همه سوختانده شده اند. تنها با اندوه و نااميدی سری تكان می دهد كه: چيزي نيست. يادم می آيد كه واصف باختری بارها می گفت: دست كم بايد كوشش كرد تا از هر عنوان كتاب چاپ شده در انجمن يكی يك جلد نگهداری شود. بيشتر سفارش های باختری متوجه سيد حاكم آريا بود. معلوم نيست كه آن انسان خون سرد و آرام آيا به چنان كاری موفق شده است يا نه؟ اتفاقاً‌هم كه موفق شده باشد با مصيبت سال های حاكميت طالبان چه می توان كرد كه به يك باره گی بساط انجمن نويسنده گان را برچيدند. مصيبت سال های كه بيش از پنجاه و پنج هزار جلد كتاب كانون حكيم ناصر خسرو بلخی در شهر پلخمری را آتش زدند و يا هم به غارت بردند و به مفهوم ديگر: مصيبت سال های كه كتاب ها در كتابخانه های عامه به زندان كشيده شدند.


اشاره ها :

١- نردبان آسمان، اثر پژوهشی واصف باختری
٢- افغانستان ماقبل آریایی ها، اثر نورالله تالقانی
٣- از این آیینۀ بشکستۀ تاریخ، گزینۀ شعرهای واصف باختری
٤- گنگ خواب دیده، اثر پژوهشی رهنورد زریاب
٥- خط سرخ، گزینۀ شعرهای دکتر اسدالله حبیب
٦- آوازی از میان قرن ها، گرینۀ داستانی رهنورد زریاب
٧- مردها ره قول اس، گزینۀ داستانی دکتر اکرم عثمان
٨- نقد ها و یادداشت ها، اثر پزوهشی پویا فاریابی
٩- طنزهای ازچهار گوشۀ جهان، ترجمۀ جلال نورانی
١٠- ای همو بیچاره گک اس، گزینۀ طنزهای جلال نورانی
١١- مربای مرچ، گزینۀ طنزهای جلال نورانی
١٢- تاریخ بیهقی، اثر ابوالفضل بیهقی
١٣- دیوان عاشقانۀ باد، گزینۀ شعرهای قهار عاصی