افغان موج   

 صدیق راهی

                                                                     

                                                                     تراوش های مغز بیمارو واقعیت های انکار ناپذیر

                                                                                                   بخش اول

زنده گی روند وقوع رویداد ها و پیش آمد های فراوان است ؛ زنده گی پروسۀ مرتبط وبه هم پیوستۀ است که انسان در گذرگۀ آن قرار گرفته و میتواند با توانمندیها وشایستگی های لازم ، با خردمندی و تعقل در آن ره پوید و خالق هست کرده های باشد که باعث افتخار خودش و مجامع انسانی گردد؛ آنطوریکه تاریخ هستی انسان ها وجود بهترین نگاره ها وتصویرها را از زیستن ها ، پائیدن ها، پافشردنها، خروشیدن ها و رزمایش های پر افتخار کتله های انسانها بدست ما میدهد وبر ما واجب میدارد تا ما هم رزمنده گان بی پس گرد و نا پشیمان این نبردگاه ای پر جلال ، پر شکوه و با عظمت تلاش های انسانی باشیم که با راستی و صداقت تمام این رزم با شکوه و سرافرازانه را دنبال نمائیم و به پایان فاتحانه اش برسانیم. اینست مراد و منزل پرعظمت تلاشهای انسانهای وارسته و پیراسته ، هدفمند و با خرد که در میان طوفان های سهمناک ولرزش آور جنبش های پر تحرک توده های میلیونی اشتراک میورزند ودر پایان کار نقش ها و چهره های عظیم الشأن شان به حیث اندیشه وران نجاتبخش زنده گانی توده های مردم ثبت صفحات زرین تاریخ جوشش ها و مبارزات مردمی میگردد وپیروزمندانه چهره گشائي مینمایند . اما تمام این ها را که از بالا گفته آمدیم دریغا که در مورد خانم بهأ صداقت پیدا نمیکند زیرا که وی از این نژاد ، از این تبارو از این نسل خروشندۀ بیباک و دلاور نیست که حقیقت سرا باشد و کلام پر صلابت راستی و صداقت را بر محراب تاریخ بنشاند تا در قلوب واذهان مردم با تمام صفا و صمیمیت رسوخ نماید وبه باور یقینی ایشان مبدل گردد.

 

از آنجائیکه سخن راستی حتمیست که بالاخره از زیر تل خاکسترهای دروغ وتقلب ، نیرنگ و ریأ بیرون میآید و جای لازم و مناسب اش را میابد ودر درون اذهان جستجوگروحقیقت یاب نفوذ نموده ونقطۀ پایان برای کار نامه های براه افتیدۀ دروغ پردازی های رنگارنگ میگذارد؛ که هم اکنون این امرشامل حال دروغ سرائي های مطرح در کتاب باد آورده ومزخرف " رها در باد " گردیده وچلو صاف تمام دروغ هایشرا که همراه با خلا های بیشماری میباشد برای ارزیابی به خدمت خواننده گان محترم گذاشته تا قضاوت شان را عالمانه وعاملانه بر آن انجام دهند.

خواننده گان گرامی وارجمند !                          

من نخست بر تمام برچسپ ها واتهامات بی شرمانه ، فاقد اعتبارو بدون مدارک و اسنادی که در کتاب " رها در باد " و سایرنوشته های دیگری خانم بهأ مطرح گردیده تمسک نموده وبا نقل و بر گرفتن آن بعداً به تشریح واقعیت ها و حقایق پرداخته تا روشن گردد که کجاست آن وجدان و ضمیر حقیقت گوی و واقعیت سرا؟ آیا خانم بهأ همۀ مطالب را وارونه وتخطئه نمیکند ؟ آیا واقعاً خانم بهأ راست میگوید که اعضای فامیل من همه ازکرکتر ها وشخصیت های نازل وبی مقدار برخوردارند ؟ و یا عناصر بی عفت وبی تمکین اند؟ بیائید ببینیم که چه راست است و چه دروغ ؟ چه حقیقت است وچه به قمچین وشلاق تهمت بستن و داغدار کردن؟ چه واضح است وصراحت دارد وچه ترور وکشتن بیرحمانۀ شخصیت هاست؟ من فکر میکنم و باور کامل دارم که نمیتوان در پناۀ یاوه سرائي ها واباطیل گفتن ها مردم و اذهان بیدار شانرا فریب داد.

من که در آغوش همین فامیل مورد نظر بدنیا آمده ام واز نخستین لحظات زنده گی ام از داشتن چنین فامیل با تمام فیوض ونعمات آن برخوردار گشته ام و بنابرپیوند های خونی ام که مرا بدان گره زده است به من این حق را قاطعانه میدهد تا از مرز های شرف وعزت آن که از جانب خانم بهأ با تمام سبکسری های بازاری و لچکانه برآن حمله و تجاوز صورت گرفته است دفاع بعمل آرم. من تلاش بی روی و بی ریا بعمل خواهم آورد تا تمام مسایل را در روشنی راستی وصداقت بدون گزافه گوئي و دروغ سرائي توضیح نمایم.

حالا خواننده گان گرامی شما را در روشن ساختن حقایق لازمه و مورد نظر کمک و یاری نموده به توضیح آن می آغازیم. خانم بهأ در صفحۀ 235 کتاب " رها درباد " قرار ذیل نگاشتهاست :
          
" نیمه روزی من سرگرم خواندن مجلۀ زن روز بودم که زنگ در به صدا آمد. در را بازکردم . دیدم زن چادری پوشی پشت در ایستاده است. با دیدن من از زیر چادری سلام دادوگفت : " من کشیک دادم تا صدیق برود و تنها با خودت ببینم و گپ بزنم ، میتوانم به خانه بیایم ؟" گفتم " البته میتوانید بیائید ، اما چه کاری با من دارید ؟ " زن با وارد شدن به درون خانه ، پردۀ چادری اش را بلند کرد و گفت : " نورالله را میشناسی ؟ " پرسیدم : " کدام نور الله ؟ " او که جام چشمانش لبریز از اشک شده بود ، گفت : " نورالله پسر عموی صدیق را میگویم و من مادرش هستم . " گفتم : " میشناسم. ولی صدیق میگفت نورالله مادر ندارد ." اما نگفتم که آنها میگویند مادرش یک پتیاره ( فاحشه ) بوده است . زن گفت : " نه تنها میگویند که مادر ندارد، بلکه مادرش یک فاحشه بود."

زن که در حدود پنجاه سال مینمود ، با پوست سپید ، چشمان سیاه ، بینی خوش تراش و قامت لاغر وبلند هنوز هم زیبا بود. با ریزش اشک چنین ادامه داد : " زمانیکه پدرم در زندان جان سپرد ، من و فرید برادرم را از " ده افغانان " کابل به جنوبی بردند . هنوز چهارده سال نداشتم مرا شوهر دادند . برادر شوهرم ( اخترمحمد ) که زن زشت صورت و زشت خوئي داشت از حسادت مرا اذیت میکرد پس از تولد نورالله ، اخترمحمد برای یک وجب زمین ، شوهرم را به کاریز انداخت ومرده اش را بیرون کشیدند . پس از مرگ شوهرم ، اخترمحمد خواست مرا به نام بیوۀ برادرش ، برای خود نکاح کند . با نورالله که سه ماهه بود از خانه فرار کردم و روی کشتزار ها مرد مسنی را دیدم و از وی خواستم تا مرا از دست برادر شوهرم نجات بدهد وگفتم : " من نمی خواهم با قاتل شوهرم نکاح کنم . زنش چون دیو سیاه به جانم افتاده است ." مرد مسن گفت : " میدانم ، تو بسیار جوان و زیبا هستی . اگر با من نکاح کنی ، تو را پناه میدهم . " من برای رهائي از ستم این خانواده با وی نکاح کردم . اخترمحمد که نتوانست مرا نکاح کند ، نورالله را بر بنیاد آئین قبیله از من گرفت : من از غم نورالله بیمار شدم . سال هاست وی را ندیده ام ، اما خبر دارم که حلیمه ، صالحه ، نجیب و صدیق هر روز نورالله را لت و کوب میکنند و چون غلامی در آن خانه زنده گی دارد . پیوسته بوی میگویند که مادرت یک فاحشه بود؛ با یک پیرمرد فرار کرد و تو را برای ما گذاشت . پس از بیست و پنج سال فرید برادرم گفت : " نورالله در فاکولتۀ اقتصاد همصنف توست . من کمک تو را میخواهم که وی را راضی بسازی که نزد من بیاید . به خدا سوگند من فاحشه نبوده ام . "

با شنیدن این تراژیدی تاب خوردم و گفتم : " من فردا در دانشگاه با نورالله گپ میزنم . اما چرا فرید برادر شما با نورالله گپ نمی زند ؟" زن گفت : " آنها از کودکی در گوش نورالله پف کرده اند که مادرت فاحشه بود نورالله از من و برادرم کینه بدل گرفته و بچه ام را عقده ئي کرده اند . با آن که پدرم یک نویسندۀ بزرگ و اخبار نویس بود، اما سر نوشت مرا به خانوادۀ ظالمی سپرد . پدرم پس از فرار شاه امان الله زندانی شد و در همان زندان جان سپرد . من و فرید برادرم بیسواد بزرگ شدیم ." گفتم : " عجب شباهتی . سرنوشت پدر خودت چون سرنوشت پدر من است. نام پدر شما چه بود؟" زن گفت : " نام پدر من محی الدین انیس بود ." با شنیدن نام محی الدین انیس قلبم لرزید . فریاد زدم : " پدرت رفیق پدرم بود هر دو محاکمۀ مطبوعاتی شدند و پدرمن هم با فرار شاه امان الله هژده سال زندان رفت . اما حلیمه میگفت : پدر شما دزد بود. لعنت به این خانوادۀ جنایتکار."

زن را خانۀ مادرم بردم . مادرم با دیدن دختر محی الدین انیس ، این مبارز نستوه راه آزادی با احساس دوگانۀ خوشی و اندوه گفت : " لعنت بر آن سرنوشتی که فرزندان انسان های بزرگ را در خانواده های کوچک و بد نام پرتاب میکند. " من با نور الله در مورد مادر وپدربزرگ مبارزش گپ زدم . و در فرجام نورالله با مادرش دیدار کرد. "

خواننده گان عزیز و نهایت گرامی !

پیش از اینکه من به تحلیل و ارزیابی متن فوق الذکرپرداخته باشم و یا سوالاتم را در رابطۀ آن مطرح کنم ؛ میخواهم از همه اولتر به معرفی خانم مورد نظر یا مورد بحث درمتن مذکور پرداخته بعداً به توضیحات و تفصیلات موضوع نظر اندازی خواهم نمود که طبیعتاً سوالاتی بیشماری را ایجاد وخلق مینماید.

خانم مطرح شده در متن بالا که مادربا حرمت و خانم پرصفای بود اسمش محترمه معصومه است که والدۀ مرحومۀ محترم نورالله دوست نازنینم، بهترین رفیق و یاوردوران کودکی ونو جوانیم که عزیز ترین فرزند عم بزرگوارم میشود میباشدو از جانب دیگرنسبت ونصب یگانه دخت بار آوردۀ دامان پاک و پرعطوفت خالۀ پاکیزه وفرشته صفت مرا نیز دارد، خاله ایکه خواهر بزرگ مادرم میشد ودر فامیل ما از منزلت و اعتبار خاص برخوردار بود و همیشه الطاف بی پایانش شامل حال ما میگردید و هر یکی مان ویرا از صمیم دل خویش بخاطر صفای قلب مهربان و بزرگش دوست میداشتیم و حرمتش میگذاشتیم ، این خانم بزرگوار خانم محی الدین انیس مبارز سترگ وبزرگ دوران مشروطیت شاه امان الله و رونق دهندۀ پر تلاش آزادی های انساندوستانۀ ضد استبداد دودمان انگریز پرور نادری بود. که افتخار دامادی بزرگمرد شجیع ودلاور دورانش محترم شهید کرنیل فقیرمحمد (که رتبۀ نظامی اش معادل دگروال قوای مسلح فعلی میشود) را داشت ؛ کسیکه به حیث سردار سپاه قومی در محاربۀ استقلال خواهی سال 1919 " تل و وانو" اشتراک داشت ودر یک عملیات نظامی که فرمانش از جانب محمد نادر صادر گردیده بود واگر انجام داده میشد باعث تلفات بیشمارقوم های اشتراک کننده در محاربۀ محاذ سمت ولایت پکتیا میگردید، سرسازش و پذیرش نگذاشته که نتیجتاً باعث برخورد لفظی میان وی ومحمد نادرخان قوماندان جبهۀ مذکور گردیده ، زمانیکه خواسته بود تا ویرا بخاطر عدم اطاعت وعدم پذیرش اش توبیخ کند ، محترم کرنیل فقیر محمد خان دلاور مردیکه رهبری قومش را برعهده داشت با قیام بی ترس و مردانه اش چنان سیلی محکمی به رخ محمد نادر خان خود کام وخودرأی زده بود که محمد نادرجبار باداشتن همان عقده وهمان خرد شدن در برابرش بعداز اشغال سلطنت به گرفتن انتقام پرداخت و ویرا نخست ازهمه خانه نشین ساخته وتحت نظارت خانگی قرارش داد ومانع رفتنش به ولایت پکتیا نزد تبارش که احمدزائي ها میشدند گردید ودر اخیر الامر با فرستادن یکنفر جاسوس خویش در نقش خدمتگارش وی را در یک نیمه شب تاریک بوسیلۀ آدمکشانش با ضربت های بیشماری خنجرها و پیش قبض های کاری از پا در آورد زیراکه وی محمد نادر را نوکر وغلام دال خورهندی تبار انگلیس ها خطاب کرده بود؛ و بدین ترتیب سر آزادۀ یک فرزند اصیل دیگر وطن سر زده شد وبر شمارقربانی های آزاد مردان وطندوست و آزادیخواه یک تن دیگر هم اضافه گردید . وی که بانی و حمایتگر مستقیم فعالیت های محی الدین انیس این راد مرد شکست نا پذیروطلایه دار پرشوکت عصر مشروطیت وآرمانهای آزادیخواهانه بود؛ به وی اجازه میدهد که در دوران ترور و استبداد نادر خانی از زیر خانۀ منزلش به خاطرگذاشتن ماشین چاپ و طباعت نشریۀ " انیس " یگانه ارگان نشراتی که زبان رسا و گویای پخش افکار آزادیخواهان بود استفاده بعمل آرد و به پخش آن نشریه در محلات و مواضع مختلف شهر کابل به طور پنهانی ساعی و کوشا باشد.

بلی ، خواننده گان گرامی !

ما از چنین روابط و ضوابط فامیلی برخوردار بوده ایم ولی هیچگاهی از آن یادی نکرده ایم و منتش را بر کسی نگذاشته ایم ؛ اینجا بی مورد نخواهد بود که من کمی بیشتر به توضیح شهرت نامۀ ( بیوگرافی) کرنیل فقیر محمد خان بپردازم و روشن نمایم که وی از کدامین فامیل و پدری می آید و مربوط کدام تباری میشود .

کرنیل فقیرمحمد خان فرزند ارشد شهنواز خان احمدزائي بود که نواسۀ برادر جانداد خان احمدزائي میشود و جانداد خان همان مردی بود که در قیام های مردمی علیه حکومت استبدادی حبیب الله خان سراج الملت والدین اشتراک ورزیده ولی در نتیجۀ خیانت جواسیس حکومتی در منطقۀ جدران ولایت پکتیا گیر می افتد و بعداً همراه با هفت پسرش به دم توپ در بالای کوه دهمزنگ بسته شده و قربان میگردند. کرنیل فقیر محمد با یادداشت های غنی که از مبارزات حق طلبانۀ پدر بزرگش درحافظۀ خویش داشت برای یک لحظه ازآن فرو گذاشت نکرد و مانند یک ابر مرد تهمتن وپر ابهت به رهبری سالم تبارش پرداخت؛ در نبرد آزادی خواهانه و استقلال طلبانۀ مردم وطن اش به حیث یک سردار نظامی پرنخوت وپرغروراشتراک ورزید و خاطرۀ مردانگی اش را برای نسلهای بعدی با افتخار و سر افرازی به جا گذاشت که نواده های وی پرچم افراز و ره پویان پرغرور راه مردانۀ وطنپرستی اش گردیدند.

آری این حقایق روشن و بی تردید است که ما در طی چندین نسل قربانی های بیشماری داده ایم ولی هرگز درفش آزادی خواهی ووطنپرستی را بر زمین نگذاشته ایم؛ ما در لحظات بس طوفانی و سرنوشت ساز میهن مان از مواضع منافع ملی مردم وطن خویش دفاع به عمل آورده ایم که کم کسانی و یا کم خانواده های چنین قربانی ها را متحمل گردیده اند؛ از جانداد خان و هفت پسرش تا به فقیرمحمد خان واز وی تا به دوکتور نجیب الله شهید ، جنرال احمدزی غیورو ناترس، بریالی آن جوانمرد به قامت سرو ایستا وسر افراز و هاشم پکتیانی مردانی بودند که ازمیان همین خانواده، ازمیان همین تبار، از میان همین خلق آزادیخواه ودر نهایت از میان همین ملت رستگار و سربلند برخاستند و به پیکار انساندوستانۀ خویش پرداختند،خود را قربان کردند ولی به عقب ننشستند واین مقاومت مردانه درسنگر دفاع از منافع مردم و وطن؛ ایشانرا به حیث چهره های اصیل ملی ومردمی ماندگارصفحات زرین تاریخ پر شکوه مبارزات نوآوران آزادی پرست مبدل گردانیده اند که در قلوب مردم جا دارند.    

با تمام توضیحاتیکه در بالا به خدمت خواننده گان محترم نوشتم فقط صرفاً روی این ملاحظه بود که یک خانوادۀ به این اعتبار و ارزش ها وسنت های پرقوت انساندوستانه چگونه میتوان چنان بی ملاحظه وپیش پا افتاده شود که بر تمام نوامیس وبالنده گی های شریفانۀ خویش گام گذاشته وآنرا به هیچ و پوچ مبدل گرداند، مگراعضای فامیل ما به اندازۀ بی خردیهای خانم بهأ لغزش نموده نا اهل وبی تمکین میگردند که اتهامات سبکسرانه وبی مایه را بر یکدیگر وارد نمایند، نه خانم بهأ چنین نیست!!!!

حالا با طرح سوالات و بررسیهای دقیق نوشته های شما درخواهیم یافت که دروغ ها ، مکرها و حیله ها در کجا کمین گرفته است وچگونه دست به اغواگری ها میزند.

1- شمامینویسید که : " با دیدن من از زیر چادری سلام داد وگفت : من کشیک دادم که صدیق از خانه بیرون رود تا تنها با خودت ببینم و گپ بزنم. "                  

الف- خاله معصومه چطور میدانست که صدیق خانه است ؟ مگر علم غیب داشت؟ و برای بیرون شدن وی کشیک میداد تا بعداً با شما ببیند؟

ب- خاله معصومه به تنهائي چگونه راه منزل ما را یافته بود ؟ برای اینکه ما در کمپلکس ساختمانهای میکروریان زنده گی میکردیم و برای افرادیکه از ولایات می آمدند و در شهر کابل به درستی بلدیت نداشتند مشکل بود که منازل و یا اپارتمانهای میکروریان را بیابند. وخاله معصومۀ ما برای مدت طولانی زنده گیش در ولایت پکتیا زیسته بود وبدون رهنمائي کسی نمیتوانست که آدرس خانۀ ما را بیابد.

پ- آیا خاله معصومه نمیدانست زمانیکه ما در اپارتمانهای میکروریان میزیستیم محترم نورالله در منزل دوکتور نجیب الله با وی میزیست نه در خانۀ پدرم ، پس چگونه مورد لت وکوب حلیمه ( مادرپر شفقتم که در آن هنگام در پشاور با فرزندان دیگرش بسر میبرد بخاطریکه پدرم به اجرای وظیفۀ دولتی مصروف بود. ) ، صالحه وصدیق که در منازل خود شان جداگانه میزیستند قرار میگرفت؟

ت- چگونه محترم نورالله که در آن هنگام در پوهنتون مصروف ادامۀ تحصیلاتش بود به یک غلام میتوانست تبدیل شود؟ و یا در آن حد رشد جسمی وبالنده گی فزیکی مورد لت و کوب قرار گیرد؟

ث- گذشته از این آیا خاله معصومه به خود چطورجرئت بخشید که منتظر بیرون رفتن صدیق از خانه باشد؟ ضمناً باید پرسید که در کجا ایستاده بود وانتظار میکشید؟ وکشیک میداد؟ فکر نکرد که اگر صدیق به خانه برگردد چه واقع خواهد شد؟

ج- خانم بهأ چرا وقت وقوع این داستان دروغین را نمی نمایاند ؟

2- خانم بهأ میگوید که : " زن با وارد شدن به درون خانه، پردۀ چادری اش را بلند کرد و گفت :" نورالله را میشناسی ؟" پرسیدم : " کدام نورالله ؟ " ........ گفت : " نورالله پسرعموی صدیق را میگویم ومن مادرش هستم ." گفتم : " میشناسم . ولی صدیق میگفت نورالله مادر ندارد."

الف- اگرصدیق گفته باشد که نورالله مادر ندارد؛ پس چگونه و چه کسی ویرا به این دنیا آورده است ؟

ب- مگر خانم بهأ شما خود مادرش را در شب عروسی تان ندیدید؟ آیا محترم نورالله درآنشب آنجا تشریف نداشتند؟ به یقین که میدانید ولی از همۀ این حقایق طفره میروید و عمداً دروغ میگوئید.           

3- وقتی خانم بهأ ادعا میکند که : " اما نگفتم که آنها میگویند مادرش یک پتیاره بوده است. زن گفت : " نه تنها میگویند که مادرندارد ، بلکه میگویند که مادرش فاحشه بود."      

الف- خانم بهأ " آنها " کیها بودند؟ واضح گردانید بخاطریکه من کسی را در فامیلم سراغ نداشتم که با شما هم صحبت گردیده وچنین مطالب و اسم های زنند و سخیف را استعمال نموده باشند؛ علاوه بر این همۀ اعضای فا میلم از شما بخاطر داشتن اوصاف شیطانی تان دوری وحذر میکردند پس چگونه واقع شد که " آنها " این نوع موضوعات را با شما در میان گذاشته باشند؟

ب- خانم بهأ چرا میخواهید که طرز تفکر ذلیل خود را به مادرباکرامت محترم نورالله نسبت داده و ویرا خورد و تحقیر شده معرفی میدارید حالانکه شما خود میگوئید که وی از نسبت ورابطۀ فرزندی خویش با شخصیت مبارز وقهرمان که پدرش میشد یاد کرد پس چگونه تا سطح شما لغزیده و با بی بندوباری بر خود تهمت بسته والقاب مورد نظر شما را برای توصیف نمودن خویش انتخاب نموده باشد؟ امان از چنین تهمت بستن ها.

4- خانم بهأ شما مینویسید که وی گفت: " زمانی که پدرم در زندان جان سپرد، من و فرید برادرم را از " ده افغانان " کابل به جنوبی بردند. هنوز چهارده سال نداشتم مرا شوهر دادند." سوال میشود که:

الف- چه کسی ایشان را به پکتیا برد؟ نام آنشخص چه بود؟

ب- درین جریان مادر شان کجا بودند؟ واین موضوع چه وقت اتفاق افتاده بود؟

ج- پدر شان در کدام زندان جان سپرده بودند؟

خ- وی بعد از ازدواج در کجا زنده گی میکرد؟ در پکتیا یا جای دیگر؟

خانم بهأ ! دروغ گفتن ساده است، طومار ازداستان های دروغین را ساختن کارآسان است اما جواب دادن به تمام سوالاتیکه در قبال آن مطرح میگردد مسؤلیت میخواهد. و اکنون شما مجبور هستید که جواب بدهید تا علاقمندان خوانش این مطالب توانسته باشند حقایق را دریابند در غیرآن این نگاشته ها به نوشته های روی یخ میماند که با درخشیدن خورشید حقیقت آب شده و از بین میروند.

5- خانم بهأ شما در متن فوق الذکر آورده اید که : " پس از تولد نورالله ، اخترمحمد برای یک وجب زمین، شوهرم را به کاریز انداخت ومرده اش را بیرون کشیدند......" سوال میشود که:        

الف- آگر اخترمحمد برادر خویشرا به کاریزانداخته بود، کي باز مرده اش را بیرون کشید؟

ب-آیا درآنجا نیرویهای امنیتی حضور نداشتند که پرسش به عمل میآوردند که چه کسی این جرم را انجام داده است؟                                  

ج-آیا کسی این موضوع را به مقامات امنیتی راپور نداد؟

چ- این کاریز در کجا موقعیت داشت؟

ح-در آن هنگام پدر نورالله و خانمش در کجا میزیستند؟ آیا در کابل میزیستند و یا در پکتیا؟

خ- اگر در کابل میزیستند در کدام محل کابل زنده گی میکردند؟ اگر درپکتیا میزیستند در کدام محل پکتیا سکونت داشتند؟

د- وقتیکه این جرم را برادرشوهرش (اخترمحمد) انجام داد فامیل پدریش چه عکس العمل نشان داد؟ آیا ایشان این جرم مشهود را به مقامات امنیتی راپور ندادند؟ گذشته از آن اخترمحمد را رها کردند تا آزادانه به زنده گی خویش ادامه دهد؟

من تمام این سوالات را به خاطری به عمل میآرم که ابعاد دروغگوئي و تهمت زدنها را میخواهم روشن بسازم ، وخانم بهأ مجبور است تا ثبوت بیاورد که ادعایش درست است درغیرآن جز دروغ گفتن چیزی بیش نیست.

6- خانم بهأ شما درمورد محترمه والدۀ نورالله در نوشتۀ خود آورده اید که وی گفت :

" پس از مرگ شوهرم ، اخترمحمد خواست مرا بنام بیوۀ ، برادرش برای خود نکاح کند . با نورالله که سه ماهه بود از خانه فرار کردم و روی کشتزار ها مرد مسنی را دیدم و از وی خواستم تا مرا از دست برادر شوهرم نجات بدهد وگفتم " من نمیخواهم با قاتل شوهرم نکاح کنم . زنش نیز چون دیو سیاه به جانم افتاده است." مرد مسن گفت : " میدانم ، تو بسیار جوان و زیبا هستی ، اگر با من نکاح کنی، تورا پناه میدهم ."

الف- خانم مذکور در کدام محل از خانه گریخت ؟

ب- این کشتزارها در کجا موقعیت داشت ؟

پ- مرد مسن کی بود؟ و نا بهنگام چگونه سر راه خانم مذکورقرار گرفت ؟

ج- این مرد مسن روی کشتزار ها چه میکرد؟

چ- وقت مرد مسن راجع به قتل شوهرش شنید آیا در مورد قتل مذکور به کسی ویا مقامات امنیتی اطلاع نداد؟

ح- آیا مرد مسن چگونه بدون اطلاع فامیلش و یا اطلاع برادر شوهرش ویرا پناه داده و نکاح کرد؟ عجب مرد زور آوری بود مرحبا به این سرزوری؟!

د- مرد مسن بعد از نکاح ویرا با نورالله کجا برد؟      

7- خانم بهأ بعداً در ادامۀ متن فوق الذکر چنین مینگارد :

" من برای رهائي از ستم این خانواده با وی نکاح کردم ، اخترمحمد که نتوانست مرا نکاح کند ، نورالله را بر بنیاد آئین قبیله از نزد من گرفت ، من ازغم نورالله بیمار شده ام . سالهاست وی را ندیده ام ......."

خانم بهأ ! در ارتباط موضوع فوق، مطروحه در نوشتار شما سوال میگردد که :

الف- وقتی اخترمحمد نورالله را از نزد مادرش گرفت چند ساله بود؟

ب- مادرش همراه با نورالله در کجا بسر میبردند؟

ج- آیا ایشان در کابل بسر میبردند ویا در پکتیا؟

د- چه هنگامی محترم نورالله با مامایش که محترم محمد فرید نامیده میشد سکونت اختیار کرده بود؟

ح- آیا در مورد گرفتن مسوولیت سرپرستی محترم نورالله مامای محترمش با اخترمحمد که عمش میشد به تفاهم رسیده بود یا خیر؟

8- بعداً خانم بهأ مدعی است که گویا مادرش نورالله را برای یک عمر ندیده بود ولی بوسیلۀ وساطت وی محترم نورالله حاضر شده که مادر خودرا ببیند، خانم بهأ در مورد این موضوع چنین مینگارد: " من با نورالله در مورد مادر و پدر بزرگ مبارزش گپ زدم . در فرجام نورالله با مادرش دیدار کرد."

خانم بهأ ! سوال میشود که :

الف- شمامحترم نورالله را در کجا ملاقات کردید؟ این ملاقات تان در کدام سال رخ داد؟

ب- آیا محترم نورالله با شما درهنگامیکه عضوحزب نبودید روابط حسنه داشت؟

پ- آیا محترم نورالله از شما آنقدر حساب میبرد که حرف شنو شما باشد؟

ج- در فرجام شما چگونه آگاهی حاصل کردید که محترم نورالله با مادرخویش دیدار کرده است؟

د- منبع که برای شما اطلاع دیدار محترم نورالله ومادرش را داد کی بود لطفاً معرفی بدارید؟

خواننده گان عزیز و ارجمند !

شاید شما سوال کنید که من چرا تمام این پرسش ها را مطرح میکنم ، این بخاطریست که تمام داستان نوشته شدۀ خانم بهأ دروغین است و دلایل آن قرار ذیل عرض میشود :

1-محترم نورالله زنده است ومیتواند که قلم بردارد در تأئید ویا تردید من بنویسد ، من هرگزبخوداجازه نمیدهم که در برابر نوشت های بی سر وبی تۀ خانم بهأ غیرصادقانه بنویسم ویا دروغ بنگارم با تمام صداقتم سوال نموده ومطالب را بیان میدارم.

2- لازم است که واضحاً بگویم آنچه خانم بهأ نوشته است یک داستان ساختگی وپوشالی است هیچگونه واقعیت ندارد ، نه تنها والدۀ محترم نورالله ، خالۀ عزیز ماکه خانم بی نهایت نیکوهیدۀ بود نزد خانم بهأ نیآمده است بلکه وی هیچگونه ملاقات سبکسرانۀ را که خانم بهأ نگاشته است با وی نداشته وهمچنان محترمه والدۀ محترم نورالله خانم بی تمکین و نا محترمی نبود که به چنین اقدام ناشایسته وغیر معقولانۀ پر ازدروغگوئي و تقلبکاری دست بزند.

3- دلایلیکه وجود دارد وحقیقت محظ در آن نهفته است من میتوانم برای اثبات ادعای خویش قرار ذیل تذکار دهم :      

الف- خاله معصومۀ ما بعد از ازدواج با عم بزرگوارمن در محلۀ شور بازار شهر کابل زنده گی میکردند که در آنجا در آن کوچه هیچگونه " کاریزی" وجود نداشت.

ب- در نزدیکی ویا درهمسایگی و اطراف منزل مسکونی عم من وخاله معصومه هیچ نوع " کشتزار" ویا مزرعۀ وجود نداشت.

ج-عم بزرگوارم در کاریز غرق نشده بود که مرده باشد؛ بلکه وی دراثر تکلیف و مریضی دوامدار توبرکلوز به مرگ طبیعی درگذشته که درگذشتش قلب برادر ارشد خویشرا که پدر بی همتای من میشد برای همیشه داغدارو رنجور ساخت.

چ- خاله معصومه هیچگاهی از خانۀ خویش فرار نکرده بود، این یک تهمت وافترأ محض است هم برای تخریب شخصیت خاله معصومه وهم برای ضربه زدن به شخصیت محترم نورالله.

ح- " مرد مسن" کدام مرد بیگانه و ایلجاری نبوده که تصادفی روی " کشتزار ها " مانند سمارق روئیده باشد، وی پسر عموی پدر بزرگوارم بود که مطابق سنت های مروج دیرینۀ وطن ما از خاله معصومه طلبگاری نموده و با موافقۀ پدرم و فامیلش به عقد ازدواج وی درآمد اسم آن مرحومی نیک محمد نام داشت و در آنزمان مردی جوانی بود نه مرد مسن.

خ- پدربزرگوار وپر شفقتم سرپرستی محترم نورالله را بعد از شش سالگی به حیث یگانه عمش به عهده گرفت که کاملاً تفاهم و موافقۀ مادرش ومامای گرانقدرش در زمینه وجود داشت هیچگونه ظلم ، زورگوئي و " آئین قبیله " در میان مطرح نگردیده بود. دراینجا باید عرض کنم که پدر شریف و باوجدانم نه تنها نگهداری برادر زادۀ خود را به عهده گرفته بود بلکه در پهلوی آن خواهر زادۀ خویشرا که محمد هاشم پکتیانی نام داشت نیز سرپرستی میکرد.

د- پدرم این فرزانه مرد فرشته صفت کسی بود که با تمام وجودش از مناسبات قبیلوی نفرت داشت وبرای استخلاص ورهائي از گردونۀ مناسبات قبیلوی به ترک زادگاه خویش پرداخت وبا دسترسی به علم و دانش به دریافت حقایق نایل آمد که ویرا قادر ساخت تا به حیث یکمرد فراخ نگر وصاحب بینش وسیع در کارزار زنده گی گام گذارد و به پیکار نهایت انسانی خویش در تمام ابعاد بزرگ آن ادامه دهد؛ وی راد مرد آزادی پرست وصاحب اندیشه بود، کسی بود که عاشق مطالعه ودانش آموزی بوده، آثار چون " میراث خور استعمار" ، " افغانستان در مسیر تاریخ " اثری علامه غلام محمد غبار، " زنده گی من " اثر دو جلدۀ لعل نهرو ، " نگاهی به تاریخ جهان " اثری سه جلدۀ دیگری جواهر لعل نهرو صدراعظم فقید هندوستان، " تاریخ روابط دیپلوماتیک دولتین انگلیس وایران " اثر دوازده جلدۀ محمود تفضلی نویسندۀ ایرانی ، " پښتانه د تاریخ په رڼا کې" اثر ظفر کاکاخیل، " د پښتنو تاریخ " اثر قاضی عطاالله خان و "د پښتنو لنډ تاریخ " اثر علامه عبدالحی حبیبی را بارها مطالعه میکرد و در نشست های خویش که با چهره های شامخ سیاسی میداشت از قوت استدلال و منطق رسا برخوردار بود. مردی بود دارای فراست و کیاست ، اهلیت ولیاقت ، تدبر و درایت ، فراخ نظری وظرافت. وی یکی از اعضای اشتراک کنندۀ نهضت " ویش زلمیان " بود که یک بخش از نهضت دموکراتیک آزادیخواهانۀ دورۀ هفت شورا را تشکیل میداد. آیا چگونه امکان داشت که چنین مردی با خصایل عالی و انسانی اش تا سطح یک مرد معمولی وبی عرضۀ مبدل گردد که خانم بهأ ازسیمای وی تصویرکشیده است، چه غیر انسانی است که بلند قامتان شایسته وبی همتا را به باد ناسزا بگیریم و بدون دلایل و مدارک وشواهد اثباتیه به قتل عزیز زنده گی اش ، به مرگ و از بین بردن یگانه برادرش محکوم نمائیم . آیا این پندار و این طرز تفکر را چه میتوان نام گذاشت؟ فضیحت ، شکست و له شدن تمام خصایل و سجایائي انسانی. دگر چه میتوان نامش گذاشت؟ و خانم بهأ دارد در همین راستا ره می پوید.

     ذ- محترم نورالله زنده است و میتواند شهادت بدهد که وی بدون هیچگونه مانع و رادعی میتوانست خانۀ مامای خویش محترم محمد فرید برود و همچنان مادر عزیزش را ملاقات میکرد، من به یقین میدانم که محترم نورالله بر کرکتر دروغگوی و شیطان صفت خانم بهأ لعن ونفرین میفرستد و وی را بخاطرجعلکاری و داستان سازی هایش مورد محکومیت ابدی قرار میدهد.

خواننده گان نهایت روشن بین وحقیقت پسند!

اینست حقایق درشت و واضح که نمیتوان به هیچ شکلی آنرا تردید نمود اکنون از هوشیاری واگاهی خردمندانۀ خویش استفاده به عمل آورده دروغ و نا دروغ را سبک وسنگین کرده و با استفاده از استعداد ودرایت تان به درک حقایق بپردازید.                

من در نوشتارفوق بر بخشی از اتهامات خانم بهأ صحبت کردم؛ اما این هنوز هم کافی نیست بخاطریکه خانم بهأ بر سایر اعضای فامیلم اتهامات ناروا بسته است که من لازم میدانم تا در بخش های آینده؛ گفتار های خودرا در روشنی توضیح حقایق به پیش ببرم.

                                                                                     ادامه دارد.