رسول پویان
زنورصدق و صفا پر بود دوچشمانم
به جـز ترانۀ عشق و وفا نمی خوانم
گل وصال تو بشگفت دردل خورشید
هـمیـشـه گـرم لـقـای تـو در بهـارانم
ز آفـتـاب دل پـاک مــا وفــا جـوشـد
زهی که جـمع بـود خاطـر پـریشـانم
قـرار سـبز تـو تـا در دل یقین پیچید
به روز می رسد آخر شبان هجرانم
پیـام شـاد بهـاران رســید از بـر یار
چو نرگس و گل سوری مدام خندانم
فـقـط تبسـم وصل تـو می کـند قـانع
چـو شـمع در دل مسـتانۀ شـبـستانم
شکنج سـرکـش مـوجـم در دل دریا
به جنبشم به شتابم خروش و افغانم
فروغ عـشق نگردد تا ابـد خاموش
شراره یی که نه آغازم و نـه پایانم
دوعشق پاک دودریادوبحربی پایان
به هم رسیده ز انـوار لطف یزدانم
ز اوجگاه تکامـل نمی شـوم پـایین
چـرا که دشـمن جهلم چراغ انسانم
کتاب عشق ومحبت زسرکنیم آغاز
توزیب صفحه ومن نیزخط عنوانم
ز بس گلاب غزل میپراکند هرسو
درخـت غـربتم اما شکوفـه بارانـم
شب سیه سرآید طلوع صبح رسـد
ز شـفـقـت و هـنر اخـتر خراسانم