افغان موج   

یادی از داود سرمد

اگر چنان باشد که داود سرمد در سرطان سال 1357 به دست دژخیمان خلقی به شهادت رسیده باشد اینک از نبود او بیست نه سال میگذرد و هچنان اگر داود سرمد تا حال زنده میبود  پنجاه و هشت سال داشت وباینترتیب  قسمت زیادی از عمرش را پشت سر گذاشته بود که ایکاش چنان میبود.. اما   گویا سرنوشت او با مرگ گره خورده بود و آن هم چه مرگی. مرگی در منتهای جوانی، مرگی بی موجب و ظالمانه، مرگی که شاید هرگز بخیال اش هم نمی آمد.

از سال 1350 هجری شمسی زمانیکه به صنف دوم فاکولته ساینس دانشگاه کابل رشته ها معین میشد. من و او در یک صنف تا ختم سال1353   درس خواندیم. جوانی بود خیلی صمیمی، آرام و متفکر. با وصف آنکه سال های 1351 هم سال مظاهرات و آشوب های خیابانی بود و بعد از آن که نظام جمهوری داود خان آمد من نمیدانستم که او یکی از جمله چپی ها و یا طرفدار جریان خاصی باشد. سال 1353 سالی بود که من و داود  باهم دیگر آشنایی کامل حاصل نمودیم. آشنایی ما یک احساس فراتر از همصنفی بودن وهمرشته بودن بود. او آن روز ها یکباره به سرودن شعر آغاز کرده بود که من خبر نداشتم. من چیز های بنام شعر سرهم میکردم و یکروز برایش خواندم. او مرا تشویق کرد. ولی گاهی برایم نگفت که او هم شعر میگوید. به اینترتیب ماه ها گذشت. برادر داود سرمد در رادیوی کابل و در بخش هنر و ادبیات کار میکرد و داود با او یکجا زنده گی مینمود. درهمین سال بود  من از زبان یکی از دوستان دیگرش خبر شدم که شعر « مژده های کاذب» را سروده است. باری در زمزمه های شبهنگام که ساعت یازدۀ شب پخش میشد این شعر را به خوانش میگرفتند:...

فلک پروازگاه همت آزادگان باشد

نسازد آشیان در شاخه های پست، شاهینی

غرور فطرت من بار منت بر نمی دارد

اگر دوشم شود خم زیر بار کوه سنگینی

به چشمم هر نفس با صد جهنم رنج همسنگ است

اگر آلوده سازد دامنم را داغ ننگینی

.....

این شعر یک شعر لیرک و غنایی بود که اولین سرودۀ داود سرمد به شمار میامد مسلما کسیکه در نخستین تجربۀ شعری با این پختگی شعر بگوید نابغه است و روی همین ملحوظ من دیگر شعر گونه هایم را برای او نشان ندادم ، روزی از او پرسیدم:

ــ چند سال میشود که به هنر شاعری روی آورده ای؟ بالبخند مخصوص خودش بود جواب داد:

ــ فقط یکماه پیش بود که شعری از خسرو گلسرخی را خواندم. دلم برای شاعر یعنی گلسرخی خیلی طپید... من آنروز ها گلسرخی را نمی شناختم و با آثارش برخورد نکرده بودم البته شعر فرخی یزدی، لاهوتی  وبعضی شاعران دیگر را خوانده بودم. بنابرآن پرسیدم:  چرا دلت سوخت؟ او در حالیکه  بسویم نگاه میکرد جواب داد؟

ــ بخاطری که او را کشتند. بخاطری که قدرش را نفهمیدند.  وبعد از آنکه بقدر کافی خسرو گلسرخی را برایم معرفی کرد گفت :

ــ همان شب وقتی خوابیدم تمام خیالات ام بسوی این شعر خسرو گلسرخی بود. شاید اسم این شعر « پایگاه» باشد و باز گفت میدانی من با برادرم که مامور دولت است یکجا زنده گی میکنیم .ساعت یک شب بود مرا خواب نمیبرد برادرم دورتر روی بستره اش به خواب عمیقی فرو رفته بود. باخودم گفتم من امشب شعری را به گلسرخی میگویم و باین ترتیب فرد اول در ذهنم جان گرفت. پرتو مهتاب از پنجره روی بسترم افتاده بود. نمیشد چراغ را روشن کرده خواب برادرم را برهم زنم.  قلم و کاغذ را برداشته و مژده های کاذب را درزیر پرتو مهتاب نوشتم البته همه اش را نه، حد اقل پنج فرد را وترجیع دادم بس کرده بخوابم. سرم را روی بالش فشردم و چشم هایم را بستم. گلسرخی را میدیدم که به رگبار میبندند دو باره میان بستره ام نیم خیز شده و چند مصرع دیگر را گفتم و این اولین شعرم بود. تا چند روزی بکسی نگفتم و بلاخره آنرا به برادرم نشان دادم. روز بعد آنرا از طریق زمزمه های شب هنگام شنیدم و برادرم مرا خیلی تشویق کرد.

میدیم که او با چه سبکی هنرمندانه خاطره اش را از اولین سروده اش بازگو میکند. برایش گفتم:

 ــ داود برای من بیان خاطره ات هم مثل شعرت زیباست. بعد از آنکه فهمیدم او نه یک شاعر بلکه یک فرهیخته ادبیات است چند پارچه شعری که داشتم برایش دادم که اصلاح کند. ولی او هرگز به اصلاح آن دست نزد. هرچه درینباره از او پرسیدم جواب قناعت بخشی نداد و فقط یکبار برایم گفت شعر عشقی یک سوژۀ  و مضمون معین دارد و در تاریخ ادبیات ما تا توانسته اند بی مهابا شعر عشقی گفته اند و بعد ها دانستم که او شاید به شعر عشقی باور چندانی نداشت و شعر های من عشقی بودند.

یکروز از او پرسیدم شعر عشقی هم گفته ای و اگر گفته باشی میخواهم یکی از این شعر هایت را هم بخوانم. در فاصلۀ میان دو درس که شاید بیست دقیقه میشد در گوشۀ صنف با خودش نشست و بعدا این شعر را که قسمتی از آنرا فراموش کرده ام بدستم داد وگفت اینرا برای تو وبخاطر توگفته ام.

دیگر زگریه دامن شب تر نمیکنم

گوش فلک زنالۀ خود کر نمیکنم

بسیار دم زدی زمحبت دروغ بود

دیگر به هیچ حرف تو باور نمیکنم

ای بت بر آستان غرور خداییت

صد بار سجده کردم و دیگرنمیکنم

  چنان واقع شد که یک شب با حضور خودش این غزل اش را در خوابگاه دانشگاه کابل   با هارمونیه برایش خواندم. اودر خوابگاه دانشگاه  زنده گی نمیکرد. اما گاهی میشد که جهت دید وبازدید نزد دوستان آنجا میامد.

ازین پس ارتباط من با داود سرمد ارتباط یک دوست و یک رفیق بود. اشعارش را برایم همیشه میخواند. برایم غیر قابل باور بود که یکی و یکبار او را شاعری میافتم که سروده هایش در دل مردم و مبارزین راه ترقی ، آزادی و دیموکراسی  جای گرفته بود.

 داود سرمد در طول یکسال به گمان اغلب چند پارچۀ محدود اشعار انقلابی اش را سرود. در ختم دورۀ تحصیل بود که من دانستم او به یکی از جریان های مترقی خوشبین است. اگر او عضویتی درین جریان داشت گاهی برایم نمیگفت و یکبارنظرش را شنیدم که میگفت شعر را در حد شعار دوست ندارم.  من دوست دارم شعرم زیادتر ازینکه شعار باشد توصیفی باشد از وضیعت نابهنجار توده های محروم  از ظلم و ستم طبقات حاکم...  در اشعاری چون «جادوگر ا ن شب»، « جذر ومد» ودر تمام غزلهایش  میتوان این حقیقت را درک کرد. از زبان یکی از زندانیان بنام نسیم رهرو  در سایت وزین گفتمان خوانده ام که داود سرمد بر دیوار زندان نوشته بود:

زخون خویش خطی میکشم به سوی شفق

چه خوب عاشق این سرخی سرانجامم

نوید فتح شبستان دهم به راهروان

سرود رزم پیام آوران شود نامم

عقاب زخمی ام و میتوانیم کشتن

مگر محال بود لحظۀ کنی رامم

تویی که پشت تو میلزد از تصور مرگ

منم که زنده گی دیگر است اعدامم

    من در ویلاک که در انترنت بنام داود سرمد بکوشش یکی از دوستان اش تنظیم شده با این شعر برنخورده ام اما با گمان اکثر اشعار زنده یاد داود سرمد بصورت کامل متأ سفانه تا حال چاپ نشده است. از سال 1353 هجری شمسی و فراغت از دانشکده ساینس که هر کس پشت کارش رفت درست تا سال 1360 از او خبری نداشتم وروزگار هرکدام ما را به گوشۀ از افغانستان پرتاب کرده بود. درسال 1360 که به کابل آمدم و با یکی دیگر از دوستان ضمن صحبت شنیدم که سرمد را دژخیمان خلق تیر باران کرده اند. البته برایم غیر قابل باور بود. اما میدیدم که حتی دهقانان را به جرم اشرار بودن سربه نیست میکنند چه رسد به شاعری که قدرت نبوغ اش در شعر چشم بیخردان خلقی را کور کرده بود. آری باورم شد که دیگر داود سرمد در میان ما نیست. اما اینکه در زمان زمامداری کارمل او در لیسه ای از لیسه های ولایت  پروان درس میداد و برای بیداری جوانان بیانیه ها میداد  و اینکارش باعث آن شد که او را از وظیفه اش سبکدوش ساخته بودند را بعدا از طریق همین ویبلاک اش فهمیدم روانش شاد باد...

پاینویس ها:

1ــwww.goftaman.com/daten/fa/articles/part6/article813.htm - 73k1ـــ

http://dawod-sarmad.persianblog.com2ــ

 3ــ یاداشت های شخصی اینجانب   

نعمت الله ترکانی