افغان موج   

از تورنتو تا جبل الطارق
يادواره هايي از سفر آلمان و هسپانيا
بخش نخست
غني هما

سخني چند با ياران صاحبدل تابستان امسال سعادت يار گشت تا سفري به دو كشور آلمان و هسپانيا داشته باشم. ره آورد اين سفر، يادواره هايي است كه اينك خدمت شما خوانندگان صاحبدل پيشكش مي شود. اين سفرنامه در چند بخش نوشته و نشر خواهد شد و اميد است كه مورد توجه شما قرار گيرد

در اين سفرنامه، علاوه بر توضيحاتي كه درباره ي بعضي از جاي ها و وضعيت تاريخي، اجتماعي، فرهنگي آنها داده مي شود، تلاش شده است تا انديشه هايي را هم كه در رابطه با سفر در ذهنم حضور پيدا كرده اند، با شما در ميان بگذارم. زيرا بنده تعيين حد و مرزي را براي انديشه ي آدمي، نمي پسندم و معتقدم كه اگر انديشه ي انسان به شكل ساده و صادقانه مطرح گردد، رابطه اي صميمانه را ميان نويسنده و خواننده ايجاد خواهند كرد. در چنين فضايي است كه امواج فكري نويسنده، راحت تر مي توانند خود را به آنتن هوش خواننده برسانند و جذب و هضم شوند.

و اما قبل از اين كه به موضوع سفرنامه بپردازم، اجازه مي خواهم با هم اجمالاً نگاهي بيندازيم به پيشينه ي سفر اين كه اصولاً با توجه با تحولات شگرف چند قرن اخير، سفرچه ابعاد تازه اي به خود گرفته است.

انسان: مسافري جاودان

سفر همراه و همزاد انسان است. شايد اولين سفر، هجرت حضرت آدم و حوا از بهشت برين و هبوط شان به زمين باشد و بعد ها سفرهاي فردي و جمعي بي شمار آدميان و مهاجرت هاي بسيار افراد و اقوام گوناگون در طول تاريخ، چندين هزار ساله اي كه از بشر به دست آمده است.

به باور اكثر فرهنگ هاي دنيا، حتي خود زندگي سفري است كه از بدو تولد آغاز و با مرگ پايان مي يابد. به بيان ديگرزندگي چيزي نيست جز همين سفر چند دهه ي انسانها، به روي زمين. يعني زندگي در واقع ذاتاً همين سفر است و بس.

براساس يك وجيزه ي هندي: «زندگي پلي است كه از آن گذر بايد كرد» و صائب تبريزي نيز مي گويد:« همه مسافر اين بس شگفت قافله ايم» و مثال هاي بي شمار ديگر.

سفر: در آيينه ي ادب و فرهنگ

در فرهنگ و ادب ما، سفر اغلب، بار منفي داشته و همراه بوده است با حكايت دوري ها و جدايي ها و غم غربت.

به قول حضرت مولانا : انسان «ازجدايي ها حكايت و شكايت دارد»

در ديوان شعرا، از سفر با تلخي و تلخ كامي بسيار ياد گرديده است. حافظ مي فرمايد:

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار

كه از جهان ره و رسم سفر بيندازم

و يا اين دوبيتي عاميانه كه نيش در رگ جان مي زند:

لب درياي كابل جوره ماهي

مرا كشته غم روز جدايي

هر آن كس كه جدايي را بنا كرد

بسوزد مثل ماهي در كرايي

واقعيت چيست؟ آيا سفر واقعاً چنين پديده اي تلخ بوده و هست؟ شوربختانه بايد اذعان كرد كه در مشرق زمين- به ويژه در سرزمين ما- سفر اغلب عامل گسسته شدن روابط انسان ها و در موارد بسياري كنده شدن طولاني و يا هميشگي از ياران و دياران بوده و هست.

در اين سه دهه اخير، انسان افغاني، شايد بيشتر از اكثر مردمان جهان، بار غربت را بر شانه هاي خسته ي خود حمل كرده و از اين سرزمين به آن سرزمين كشانده است. انسان افغاني، شايد بيشتر از ديگران، درد و اندوه رانده شدن از سرزمين پدري، بيجاشدن و آواره گشتن در سرزمين هاي بيگانه را غمگنانه تجربه كرده است. اين دربدري ها و بي سر وساماني ها، همه و همه با سفر همراه بوده است.

مهاجرت ميليوني افغانها در اين سه دهه ي اخير، بزرگترين هجرت انسان در طول تاريخ است. از نظر كميت، افغانها ركورد دارمهاجرت در جهان بوده و هستند. و بدينسان است كه ما افغانها، بيشتر از اكثر اقوام در بدر تاريخ، با درد و رنج سفرهاي تحميلي و اجباري آشنا بوده و هستيم.

و حال با اينكه سالهاست، ما افغانهاي سرگردان، به سرزمين هاي امن و آباد رسيده ايم و درگوشه گوشه ي جهان، بار دگر براي خود خانه و كاشانه اي دست و پا كرده ايم، با آن هم از نظر عاطفي، نيمي از وجود ما در سرزمين آ‌بايي و اجدادي جاي مانده است و ما فقط با نيمي ديگر در اين سرزمين ها حيات به سر مي بريم.

به بيان اين بيت وطني «نيم دلكم اينجا و نيمش آنجا» يك شاعر چك مقيم تورنتو، اين دوشقه شدن عاطفي انسان هاي مهاجر را چه زيبا به تصوير كشيده است:

در تورنتو، براي پراگ دلتنگم،

و در پراگ براي تورنتو

و در جاهاي ديگر، براي هردو.

انسان امروز: كوچي (كولي) عصر جديد:

براي اكثر مردم جهان؛ به ويژه در كشورهاي پيشرفته، سفر چهره اي مثبت، دلپذير و آرامبخش دارد. مردمان اينجا به سفر به عنوان آغاز حركت هاي تازه به سوي كشف سرزمين هاي نو وناشناخته مي نگرند و آشنايي با فرهنگ ملت هاي گوناگون. براي اين گروه سفر ديگر آن طعم تلخ غربت و جدايي را ندارد، بل با لذت سير و سياحت و فارغ بالي و آرامش همراه است. سفر، در دوران ما، چهره هاي گوناگون دارد كه بخشي از آن را بر مي شمرم:

الف) سفرهاي تفريحي:

يكي از انواع سفرهاي معمول و مروج در مغرب زمين، گذراندن تعطيلات تابستاني است كه هر سال ميليون ها نفر براي سير و سياحت و هم رفع خستگي ناشي از كار، راهي مناطق خوش آب و هوا مي شوند و سرگرم بازديد از مكان هاي تاريخي و فرهنگي جهان و لذت بردن از آرامش طبيعت در كنار دريا ها و يا مناطق كوهستاني. اين گونه مسافرت ها بيشتر در زمان رخصتي هاي تابستاني و يا حتي زمستاني انجام مي شود كه در انگليسي به نام ويكيشن (vacation) و در زبان آلماني اورلاب (Urlaub) مي گويند. سفر مرا هم مي شود در اين دسته جاي داد.

ب) سفرهاي تجارتي – شغلي:

نوع ديگر سفرهاي معمول در جهان امروز، سفرهاي شغلي يا تجاري است كه به آن بزينس تريپ (business trip) مي گويند كه هر روز ميليون ها نفر براي رتق و فتق امورتجاري شان به گوشه گوشه ي جهان سفر مي كنند. اين نوع سفر، معمول ترين سفرهاي كوتاه مدت جهان است كه در تمام طول سال جريان داشته و محدود به فصلي معين از سال نمي باشد.

ج) مهاجرت: موقت – دائم

مهاجرت نيز يكي ديگر از انواع كوچيدن انسان ها، از نقطه اي به نقطه اي ديگر در روي زمين است كه اغلب به اميد ساختن زندگي بهتر و مطمئن تر انجام مي پذيرد و در كشورهاي غربي، اين مهاجرت ها يا در درون كشور صورت مي گيرد و يا به كشورهاي دور و نزديك ديگر. اما آنچه كتله ي بزرگ مهاجرين را در دوران ما تشكيل مي دهد، هجرت عده اي كثير از مردم جهان سوم است كه يا براي فرار از فقر و يا اختناق و يا براي بهره گيري از فضاي باز دموكراسي و امكانات فراوان شغلي و يا تحصيلي به سوي اروپا و يا امريكاي شمالي و استراليا و....روي مي آورند.

اين نوع مهاجرت ها، اغلب به شكل قانوني و رسمي انجام مي گيرد و كشورهايي مهاجر پذير، چون ايالات متحده امريكا، كانادا و استراليا هرسال صدها هزار متقاضي واجد شرايط را مي پذيرند تا از نيروي فكري و فزيكي شان در بازار كار استفاده گردد.

البته سفرهاي نوع ديگر نيز به پيمانه هاي محدود وجود دارد، همچون سفرهاي ورزشي، هنري، علمي، پژوهشي و... كه در طول سال به شكل متداوم در جريان است.

بديهي است كه يكي از دلايل بالا رفتن گراف سفر آدميان در روي زمين، پيدايش وسائل بسيار پيشرفته ي حمل و نقل و به ويژه طياره است كه مردم را قادر مي سازد تا به راحتي تمام هر روز و هر ساعت به گوشه و كنار جهان سر بزنند. ظهور شبكه ي جهاني انترنيت نيز عاملي ديگر است كه جهان را عملاً به دهكده ي كوچك جهاني بدل ساخته است و اشتياق انسان را براي سير و سياحت و سفرافزون تر.

با توجه به سهل الوصول شدن شرايط سفر هاي كوتاه و دراز، مهاجرت هاي قانوني و غير قانوني و آوارگي ها، انسان امروز عملاً به يك كولي عصر جديد بدل گشته است كه همچون كوليان پيشين، دايم درحال حركت و جا به جايي روي اين كره ي خاكي است.

و حال با شماخواننده ي عزيز هم سفر مي شويم و گشت و گذاري مي كنيم به دو كشور آلمان و هسپانيا.

خداحافظ شهر من:

ميدان هوايي پيرسن (Pearson) تورنتو، مملو از مسافران است كه در صف هاي كوتاه و بلند منتظرند تا خود را براي پرواز آماده سازند. رايحه ي دلپذير فارغ بالي از هر گوشه و كنار ترمينال جاري و ساري است و من هم چون مسافران دگر، دل و دماغم را از اين رايحه ي خوش سرشار مي سازم.

با تورنتو، شهر يادها و خاطره هاي تلخ و شيرين خداحافظي مي كنم و بعد از طي تشريفات پرواز، از راهرو خرطوم مانند طياره، به درون مي روم. دقايقي بعد، خلبان آغاز پرواز را اعلام مي دارد و سينه ي سفيد طياره از سطح سياه باند فرودگاه كنده مي شود. طياره اوج مي گيرد، بالا مي رود، بالاتر، بازهم بالاتر. من اكنون بر فراز ابرها قرار گرفته ام. ديگر حجاب ابر، مانع ظهور خورشيد دل افروز نيست. من اينك آسمان آبي را بالاي سر و ابرهاي سفيد را در زير پا دارم.

طياره اكنون به بلند ترين اوجش دست يافته است؛ به سي و هفت هزار متري بالاي زمين. طياره ي ما مثل يك جسم جنبنده ي كوچك در فضاي لايتناهي كيهان در حركت است؛ درست مثل نقطه اي سياه روي صفحه ي سفيد كاغذ و شايد هم كوچكتر. هرچه هست ما آن بالاييم. ياد كلام مولانا مي افتم:

«ما زبالاييم و بالا مي روييم»

در دل طياره- اين پرنده ي آهنين بال- چهار صد نفر كنار هم نشسته اند. همه با هم به يك چيز مي انديشند: به سفري كه در پيش است و به روزها و شبهاي خوش و خاطره انگيزي كه انتظار شان را مي كشند.

با خدا در آسمان:

هميشه آرزو داشته ام كه در جريان پرواز، كنار پنجره ي كوچك طياره قرار گيرم و به تماشاي آبي آسمان و حركت برفي ابرها بپردازم. اين بار، اما باديدن شماره ي چوكي ام، دانستم كه از اين نعمت محروم هستم. بعد از جا به جا شدن در جايگاهم، ديدم مردي سلانه سلانه به سوي من مي آيد و قرار است در چوكي پهلويم كه كنار پنجره است، بنشيند. مردي ميان سال و چاق است كه قبل از هر چيزي شكم برآمده اش توجه بيننده را به خود جلب مي كند. گوشه ي كنار پنجره را كه جايش هست، برانداز مي كند و مثل اين كه به اين نتيجه مي رسد كه جثه ي تنومندش در آن گوشه ي تنگ جاي نخواهد گرفت. از من مي خواهد كه جايم را با او عوض كنم كه با خوشحالي بسيار مي پذيرم و كنار پنجره ي طياره قرار مي گيرم. مرد چاق كنارم مي نشيند و مشغول مطالعه ي روزنامه مي گردد. به چهره ي سرخ و شكم برآمده اش مي نگرم. دلم اندكي به حالش مي سوزد. چاقي هم كه ازحد بگذرد، دست و پاگير مي شود. در دلم مي گويم: «زندگي است و بايد با خوب و بد آن ساخت، چاره اي ديگر نيست.»

به بيرون از پنجره ي كوچك طياره مي نگرم. فرش سفيد ابرها، همه جا گسترده است. انگار ما مسافرين، مثل پري هاي افسانه اي، روي اسفنج نرم و لطيف ابرها راه مي رويم. در گوشه و كنار اين دشت سفيد ابري، آبي دريا در آن پايان نمايان است. ساعت هاست كه روي اقيانوس اطلس راه مي پيماييم. افق در هر جهت آبي است كه هم ديده را صفا مي دهد و هم دل را.

ما سرنشينان اين پرنده ي آهنين بال، در فضاي لايتناهي شناوريم. آسمان نه در بالاي سر ما كه از شش جهت ما را احاطه كرده است. از مادر زمين هزاران متر دوريم. ساعاتي هم كه شده از ريشه هاي زميني مان بريده ايم. ما اكنون بخشي از فضاي آسمان را در اشغال داريم.

آسمان: ملجأ و پناه نيايشگران

آسمان، هميشه ياد آور راهي به سوي خداست. هنگامي كه دست هاي مان به دعا بلند مي شود، به سوي آسمان مي نگريم و از خدا طلب آمرزش مي كنيم و يا نيازهاي مان را با خدا در ميان مي گذاريم. هرچند خداوند لامكان است با آن هم خدا را در بلنداي اين گنبد آبي به جستجو مي نشينيم، چرا؟ مگر خدا همه جا نيست؟ البته كه هست. پس چرا به قول سهراب سپهري خدا را در پشت گل هاي اقاقي جستجو نمي كنيم و يا در وسعت بي منتهاي كوه و جنگل؟

شايد يكي از دلايبلش اين باشد كه خداوند ذاتي است پاك و منزه و بلند مرتبه و آسمان هم نمادي است از بلندي، عظمت و پاكيزگي. و انسان با نگاه به آسمان، عظمت و بلندي ذات حق را در ظرف كوچك ذهن خود به تصوير مي كشد و خداوند را كه خالق اين همه شكوه و عظمت و زيبايي است مي پرستد و مي ستايد.

و من اكنون به عنوان موجودي از موجودات بي شمار عالم خلقت، در بلنداي آسمان درحال پرواز هستم. به هفت بام آسمان نزديكترم. لطافت ابرها و آبي آسمان را بهتر و بيشتر حس مي كنم. آرامش مطلق آسمان را ذره ذره در خود حلول مي دهم. رها شده ام، رها از زمين و زمينيان، رها از تكرار روزمره گي ها، رها از قيد و بندهاي دست و پا گير زندگي. آيا به خدا هم نزديك تر شده ام؟ به خدا هم رسيده ام؟ همسايه ي فرشتگان آسمان هم شده ام؟ چقدر با خدا نزديكم و چقدر دور؟ خدا.........! خدا............!خدا.........! آيا صداي مرا مي شنوي؟

بار دگر از پنجره ي كوچك هواپيما به بيرون مي نگرم. اكنون سياهي شب همه جا را فرا گرفته است. حتي حجم سياهي نيز در فضاي آسمان، سنگين و با وقار مي نمايد. جهان در آرامش مطلق غرق است و كجاوه ي هوايي ما همچنان، سريع اما آرام در دل فضاي بيكران به پيش مي تازد.

(ادامه دارد)