افغان موج   

بخش ۱۷۷

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

چگونه‌گی کار من با مارشال فقید:اِی بریجِنِفَک « بریژنفک »چی خورده؟ که حل کده نِمیتانه...

نوشته‌ی‌محمد عثمان نجیب

 

بر خلاف ادعای برخی ها من هرگز چسپنده‌گی سیاسی با جناح جهاد و مقاومت نداشته ام. جهاد که هفتاد فیصد همه چیزش یک فریب سیاسی کلان برای نفع معاملات غول های رهبری جهانی تحت اداره‌ی انگلیس و آمریکا و نقش نه چندان اثر گذار اروپا پس از اواخر دهه‌ی پنجاه هجری خورشیدی و سرنگونی داود خان بود و آن زمان هم حکمتیار صاحب اقتدار و همه کار محسوب می شد و‌ حتا پشاور جزء قلمرو حاکمیت آن بود. حکمت یار پشاور و همه‌ی پاکستان را به جهنم و کشتارگاه مردم تبدیل کرده بود و ارکان استخباراتی او هر کسی را مخالف می‌دانستند یا به نوعی خوش شان نه می آمد در حالات علنی با یک بر چسپ دروغ و در پنهان از انظار با توسل به ترور او اقدام می کردند. هیچ کسی تاریخ واقعی حضور مجاهدین در پاکستان و جنایات حکمت یار در آنجا را آنگونه که باید، نه نوشت. مجاهدین واقعی آنانی بودند که در سنگر های جهاد وطن شهید شدند و کسی یاد شان را نکرد

و نه میدانم وجدان ها کجا رفتند…؟ توزیع کمک ها از مزدور پاکستانی به مزدوران افغانی چنان بود که هفتاد فیصد متواتر و گاهی نود فیصد و در حالات بسیار هم صد فیصد کمک ها به تنها حکمت یار می رسید ‌و مابقی سی فیصد یا ده فیصد بین همه مجاهدین صاحب ها در پشاور. پیروزی مجاهدین هرگز اتفاق نه می افتاد اگر شادروان دکتر نجیب سلامت خِرَد سیاسی شان را حفظ و آرمان های سیاسی خود را فدای برگرد سوی اقتدارگرایی قومی و تباری و در نهایت فرار شرم‌گین تاریخ نه می‌کردند. قدرت گیری مجاهدین هزار سال دیگر حتا با روگردانی شادروان دکتر نجیب ممکن نه بود، اگر شکست سیاسی در داخل نظام رونما نه می شد ‌و به قول خود شادروان دکتر نجیب ستون فقرات دولت یعنی دوستم در خط اجباری تقابل علیه نظام نه می ایستاد که باز هم مسبب آن شخص دکتر و مشاوران نادان شان بودند. دست رسی به دوستم آسان نه بود اگر فرمانده احمدشاه مسعود ‌و آگاهی های راه بردی او نه 

می بود. مؤفقیت فرار شادروان دکتر نجیب حالتی بدتر از پسا فرار غنی را میاورد اگر ارتش ‌‌و‌ قوای مسلح نیرومند‌وفرماندهان خبیر آن زمان از شادروان استاد نبی عظیمی تا جناب استاد محمد آصف دلاور،‌ دوستم جنرال آن زمان، جنرال بابه جان، جنرال مومن شهید، جنرال سید اعظم سید،‌ جنرال فتاح و همه منسوبان وطن دوست و شجاع قوای مسلح وطن نه می بودند. لذا قدرت جهاد پیروز نه میدان رزم نه بل حاصل تفاهم دوستم و دیگران در حوزه‌ی سیاسی و نظامی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود پس از آغاز مقاومت تا پیروزی مقاومت هم بیشترین بزرگان رهبری قوای مسلح در کنار قهرمان ملی قرار گرفته و مدبرانه به مقاومت پرداختند که سوگ‌مندانه فرمانده مسعود طعم پیروزی مقاومت ملی را نه چشیده شهید و مقاومت به همکاری جامعه‌ی جهانی پیروز شد.

 

مه شاعرام شدیم:

 

من در تمام دوران تحولات سیاسی از کشور بیرون نه شده بودم. چند روز پسا سرنگونی حکومت طالبانی در افغانستان جناب محترم عزیزالله آریافر سیاست مدار دانشمند جوان، به تلفن منزل پدر همسرم زنگ زدند. دلیل اقامت ما در منزل پدری همسرم اصابت بم جنگنده های آمریکا بالای نیمه‌یی از پیک بلاک ما واقع مکروریان کهنه بود. در اثر آن حادثه‌ی شوم یک دختر طفلکی از همسایه‌ی زینه و پهلوی آپارتمان ما شهید شد و‌ دهلیز عمومی ما غیر قابل استفاده گردید. تفصیل را بعد ها می خوانید. برای من جالب پرسش برانگیز و در عین حال تحسین برانگیز بود.

جالب این که جناب آریافر چگونه محبت کرده و در اولین روز های برگشت به کابل در فکر من شدند…؟ پاسخ را صریح یافتم یعنی انسانیت و احساس شان بود. پرسش برانگیز آن که نمبر تلفن منزل پدری همسرم محترمه‌ی من را از کجا دریافته بودند و تحسین برانگیز هم آن که ایشان بزرگی و مناعت علمی و اخلاقی خود را در اوج اقتدار فراموش نه کرده و‌ از دوست و رفیق سابق خود یاد کردند… پسا سلام علیکی و احوال پرسی پیرامون کار های یک دیگر پرسیدیم… آریافر صاحب گفتند… میفامی مه شاعرام شدیم… تبریک گفتم … در ختم کلام شان گفتند: مه میخایم… بیایی ده وظیفیت…فهیم صایب ده کانتی نیتال اس… حکم مقرری ته میگیرم… میایی وظیفه یا نی … گفتم… چرا نی …اگر لازم ببینین…میایم… پرسیدند… بستت یادم رفته … چی بود … ؟ گفتم دگروال بر جنرال… جالب آن بود که نام پدر مرحومی من هنوز یاد شان بود….چنان شد… و همان روز شام دوباره زنگ زدند…که فرمان مقرری ته از فهیم صاحب گرفتم… مبارک باشه

اولین فرمان دولت جدید پسا طالبان برای مقرری من بود:

فردای آن روز رفتم رادیوتلویزیون ملی افغانستان با محترم آریافر و برخی دوستان دیگر که تازه پسا از پیروزی مقاومت آمده بودند احوال پرسی کردیم… بسیار محبت کردند و آقای محمد علم ایزد یار را هم آنجا آشنا شدم. آریافر صاحب ورقی را برای من دادند که حکم مقرری من در آن بود. دیدم حکم به خط و کتابت زیبای خود شان و امضای پر پیچ محترم سترجنرال محمد قسیم فهیم فرمانده عمومی جبهه‌ی مقاومت ملی و جانشین احمدشاه مسعود بود. ‌و چنان شد که من مقرر شدم. مقرر شدم، مرتقی شدم منقضی ‌‌و منقطع شدم… اما خاطرات نیک و انسانیت آریافر صاحب ماندگار است. بخش هایی در روایات گذشته‌ی زنده‌گی من نوشته ام ‌و بخش های بعدی را بعد ها می خوانید انشاءالله.

من و شاد روان مارشال فقید:

اصول من و اصول کاری من آن بود که همیشه رعایت کردم و تا ابد به آن باور دارم، آن داشتن توجه به سلسله مراتب عسکری و ملکی است.

من معاون ریاست در بخش اردو مقرر شده بودم. مزید بر تنظیم و فعال ساز دفاتر از کار افتاده‌ی نشرات نظامی و انتظام امور اداری، اسکانی، کادری، تشکیلاتی آغاز کار خبر رسانی را هم در نظر داشتم. جناب آریافر رهبری ریاست نشرات نظامی را عهده دار بودند ‌و من در سمت معاون شان در بخش اردو شدم. معاونین محترم پلیس و امنیت مقرر شده بودند.

چون تشکیلات دولتی معلوم نبود و صلاحیت عمومی به دست رهبر و فرمانده عمومی مقاومت بعد ها مارشال، فقید بود…همه امور خبر رسانی و اطلاع رسانی آن مربوط مدیریت محترم عمومی جمع آوری اخبار می شد. و ما کاری به آن نداشتیم.

گروه های معینی را برای بخش ها مختلف تنظیم کردیم تا اخبار وزارت دفاع را از دست ندهیم. بیشترین مصروفیت آن زمان همکاران محترم ما سفر های متواتر و گاهی چند گروه به پنجشیر بود. تمام نماینده های کشور های خارجی و مراجع دپلوماتیک به محض ورود شان در کابل یا مستقیم از فرودگاه و یا هم یک روز بعد از اقامت شان برای اتحاف دعا رهسپار پنجشیر میشدند و بسیار دوران مزدحم کاری ما بود که هنوز همکاران بیشتر ما را دوباره نیافته بودیم. کار ساخت و ساز مقبره‌ی قهرمان ملی بسیار به کُندی پیش می رفت و تمام کسانی که آنجا می رفتند با حالت زار آرام‌گاه مواجه می شدند که قالب های کانکریت مدت های طولانی آنجا بوده و ستون های استحکام پایه ها همچنان برای زوار مزاحم بودند. در حالی هیچ گونه تحرک کاری هم وجود نداشت. من آن زمان با چند تن از مقامات و‌ شخصیت های دولت به خصوص آنانی در تماس شدم که اهل پنجشیر بودند و هی آمرصاحب شهید می گفتند ولی حاضر نبودند کار ساخت مقرره را حتا به خاطر سیالی هم که شده زودتر تر تکمیل کنند. همه نما های آن روز ها در بایگانی نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی وجود دارند.

پسا اعلام رسمی حکومت مؤقت وظیفه‌ی من به حیث معاون ریاست نشرات نظامی همرکابی با مارشال فقید در بخش وزارت دفاع بود، چون ایشان در عین حالی که معاون اول کرزی بودند،رهبری وزیرفاع ملی را نیز عهده دار شدند. بار ها اذعان کرده ام و دلیلی هم نه می بینم به کسی توضیح دهم که چرا؟ اما ارتباطات کاری من با مارشال فقید فقط ایجابات وظیفه‌وی بوده و بس. البته بعد ها خود شان محبت کرده ما را نوازش می‌کردند.‌ من نه برای کدام مقصد دیگر بلکه برای اصولی که داشتم و‌ دارم هرگز در چشم زدن خود بدون ضرورت به مقامات تجربه نکردم و آن را عار می دانم. محترم جنرال جلال الدین محمودی برای من هم رفیق، هم منتقل کننده‌ی هدایات مارشال فقید و هم حلال مشکلات اداری و دفتری بودند و همیشه به شوخی می‌گویم که مارشال من محترمان عزیزالله آریافر و جلال الدین محمودی بودند و هستند…

 

تلاش مارشال فقید برای اعمار مسجد ولایت پنجشیر:

 

و چنان بود که بعد ها حتا در دوران بازنشسته‌گی مارشال فقید من در خدمت شان می بودم. باری هم یک مقاوله‌ی ساختمانی بستیم و مسجد بزرگ ولایت پنجشیر تحت نظر من توسط شرکت ساختمانی شیون ساخته شد.‌

مارشال فقید در چند نوبت به من فرمودند که …( … جنرال فکرت باشه مه مُرده باشم یا زنده باشم ..، پیسی ساختمان ای مسجده رئیس شرکت ساختمانی شاداب ظفر داده… ثوابش به همو اس…حتا بروزی که تهداب مسجد را گذاشتیم در بیانیه‌ی کوتاه شان یاد کرده… وقتی پسا ختم از مراسم افتتاحیه‌ی مسجد در لب دریا می‌رفتند … باز هم تأکید کردند تا آن موضوع را در یک لوحه سنگ بنویسم و در بیرون دروازه‌ی دخولی مسجد نصب کنم… اما هرگز نه گفتند که مسجد را به نام من نام گذاری کو… بچند بار به من گفتند، درست اس که مه تپ و تلاش کدم و حاجی یونسه قناعت دادم… اما خدا خو میفامه که ای پیسه ره حاجی یونس داده… » من برای دفتر وظیفه دادم که چنان لوحی را آماده کنند… اما به دلایلی اجازه‌ی نصب لوح را ندادم چون نصب آن با آن چه دگران فکر می‌کردند

می‌ گفتند و از اصل ماجرا خبر نبودند و آنچه مارشال فقید می‌دانستند و به من گفتند متفاوت بود.

آن زمان شادروان حاجی بهلول شهید والی بودند. محترم مولانا عبدالرحمان کبیری معاون ولایت بودند.‌ سپاسگزاری دارم از همه‌ی دوستان بابت همکاری های بی دریغ شان.

کار ساختمان مسجد آغاز شد و من تمام امکانات شرکت را برای پیش برد کار مسجد در اختیار مهندس محترم شرکت و دو تن از شرکای ما گذاشتم …‌محترم مولوی عجب جا عارف طریقه‌ی نقشبدیه و اهل ولایت لوگر سپردم. ایشان آدم بسیار متقی و پرهیز‌‌‌گاری هستند. از حاجی صاحب بهلول بسیار به خوبی یاد‌ می کردند و آقای مهندس … و آن شریک ما که اهل پنجشیر و مسئولان اعمار مسجد بودند…‌قرارداد های پنهانی از من و شرکای دیگر ساختمان مسجد آبدره ‌و چند ساختمان کوچک دیگر را با استفاده از اعتماد پروژه‌ی مسجد ولایت عقد کردند… که مولوی صاحب عجب خان همه را به من گزارش می دادند… باری یکی از مقامات محترم پنجشیر به گونه‌ی رفیقانه برایم قصه کردند که این دو نفر از چوب های مسجد و مواد مسجد استفاده می کنند و به خانه های شان هر چیزی می سازند. به من اطلاع دادند… که مهندس و آن وطندار شریک تان مواد را یا کلکین های ساخته‌ گی یا انتقالی می برند… چون تو برای شان صلاحیت دادی ما در خروجی و ورودی پنجشیر برای شان چیزی نه می‌گوییم. بعد ها من از عبدالرازق راننده‌ی محترم شرکت که اهل پنجشیر اند پرسیدم …که چرا در انتقالات دزدانه‌ی مهندس و آن شریک ما سهم داشته و به مه گزارش ندادی… گفتند… ولا صایب مه خیالم که خبر داری… بعد از مهندس و آن شریک ما پرسیدم … گفتند ما در برداشت خود حساب می کنیم. دلیل بسیار احمقانه. من گفتم شما دزدی کردین…و اگه نی چرا تا مه خبر نه شدم چیزی نه گفتین… در ضمن گفتم چیز هایی که وقف مسجد می شود انتقال و استفاده‌ی کاملاً حرام است شما چرا حرام خوری و دُزدی کدین…؟ برای جلوگیری از اصطکاک های وطنداران موضوع را مختومه اعلان کردم. و دیدم با دزدانی که از مسجد دزدیدند…کاری نه می شود… تلفنی خدمت مارشال فقید عرض کردم که ما کار های آهن پوش و فرش مسجد را نه میکنیم… ایشان پنداشتند…مشکل پولی است…عرض کردم نه…صایب…مشکل دزدی است. خندیدند…و پرسیدند …جنرال از مسجد چطو دزدی می کنن…؟ من عرض کردم که شما قرارداد ساختمان مسجد را به اساس لطف و نظر جلال جان برای ما منظور کردید، من آرزو ندارم باور جلال و شما و دوستان دیگر نسبت به من خدشه دار شود…شادروان مارشال فقید قبول کرده ‌و من در منزل شان واقع کارته‌ی پروان رفته و بخش آهن پوش را از قرارداد حذف و هر دوی ما به توافق زبانی قناعت کردیم. به اساس آن توافق پول بخش آهن پوش مسجد وضع شد. دلیل آن دستبرد وسیع مهندس که در عین حال مسئولیت بخش انجنیری شرکت را هم داشت و آن شریک ما در دارایی غیر نقدی شرکت بود. روزی برایم تلفن احوال فرستادند … که یک محله از وطندار های پنجشیر اجازه‌ی بارگیری ریگ دریایی را نه می دهند ‌تقاضا دارند تا در مقابل هر یک لاری ریگ پول قیمت آن را به آنان بپردازیم… موردی که ما در محاسبات قرارداد مدنظر نه گرفته بودیم و فکر میکردیم کسی مزاحمت نه می‌کند… چاره نبود و من قبول کردم که برای مردم پول بدهند تا از التوای کار ها جلوگیری شود… بعد ها ما هم فراموش کردیم تا حقیقت را از مردم محل بپرسیم. وقتی گفتند برگشت انتقالات از مسجد به کابل تکمیل شد، پنجاه فیصد موادی که انتقال شده بود دوباره بر نه گشت،

 

مهندس و آن شریک ما حتا تیر ‌‌دستک وقفی مسجد را هم دزدیده بودند.‌

اهالی و بزرگان محله‌ی ما در ده‌مزنگ کابل به من هدایت دادند تا چند متر مکعب تخته برای پوشش بام مسجد شریف ما بفرستم. محترم اسد چوب فروش تخته ها را مطابق فرمایش ما بریده و به محل انتقال دادند. محترم حاجی صاحب کاکا نعیم و شادروان محترم حاجی صاحب کاکا فضل محمد خان با چند نفر دوستان دیگر و‌ پدر مرحوم من به پروژه‌ی کاری ما واقع خیرخانه مینه تشریف آورده و گفتند که حدود صد ‌و ده دانه چوب های شش متره‌ی « دستک» های مسجد شریف را برداشته اند و‌ از این که همه سالم اند و وقف مسجد بودند، فروخته نه می شوند ‌و کسی هم آن ها را خریداری کرده نمی تواند چون اجازه‌ی کاربرد غیر از مساجد را ندارد، لذا آن را شما در شرکت نگاه کنید شاید به کدام مسجد ضرورت شود. من وظیفه دادم ‌و جوان های محله‌ی ما کمک کرده و دستک ها را به پروژه انتقال دادند… واقعاً همه سالم کار آمد بودند… به محترم سلیم نجار باشی شرکت وظیفه دادم تا هنگام قالب بندی های مسجد پنجشیر یا مساجد دیگر از آن ها استفاده کنند. به همان دلیل چون معمولاً سقف مساجد ارتفاء زیاد دارند اولین محل انتقال همه‌ی آن تیر دستک ها مسجد جامع پنجشیر بود…در برگشتاندن همه ساز ‌‌و برگ ساختمانی اثری از آن چوب ها نبود…وقتی پرسیدم… آن شریک که اول منکر بود … بعد گفت مه به خانیم بردیم… در برداشت من حساب شود… من گفتم تو خو مجاهد بودی … دینه میفامی حق استفادی مال وقفی مسجده کی داری … او ره هم به خانیت ببری…خلاصه کاری که به نفع برخی های ما بود دین در کار نیست و اگر به ضرر ما بود… باز میگوییم… شرع هزار پره داره….

 

خطاب شاد روان بهلول تاجیک بهیج به مولوی صاحب عجب خان پشتون:

«تو والی پنجشیر مه عسکرت…»

محترم مولولوی عجب خان از آیچکان لوگر و‌ در قوم کوچی اند. ایشان آدم بسیار مسلمان و بسیار صادق و خدا دوست اند و‌صاحب سرمایه‌گذاری که همه از رنج کار و زحمت شان در عربستان به دست آمده بود و من با ایشان در جریان کار های آزاد ساختمانی در دور اول طالبان آشنا شدم. پسا سقوط نظام طالبان هم چنان با من دوست و‌ برادر خوانده ماندند تا امروز… من ایشان را به صفت یک عضوی از شرکت در ترکیب گروه ساختمانی مسجد به پنجشیر فرستادم. مهندس و آن شریک ما به کدام طریقی که بوده مولوی صاحب را به اصطلاح دوپه کرده و با ایشان طرح شراکت جداگانه بسته بودند. وقتی پروژه های شان در حال ثمر گیری کم و بیش بوده، راهی را برای کنار زدن و‌ راندن مولوی صاحب سنجیده بودند… آن شریک ما به فکر پنجشیری بودن فکر کرده بود که مولوی از اتَکَه و پَتَکه می‌ترسد و‌ میدان را به او رها می کند ‌و می‌رود… شاید هم مقامات پنجشیر به دلیل پنجشیری بودن جناب، از او دفاع کنند…اما چنان نه شد ‌و مولوی عجب خان هم کسی نبود که کسی دَم‌ِ او را بگیرد. وقتی میداند که دیگر مهندس و آن شریک ما واقعاً برنامه‌ی مضحک حق خوری دارند… مستقیم نزد شادروان حاجی بهلول بهیج والی می روند… مولوی عجب خان مدام از برخورد نیک همه مسئولان رده های مختلف پنجشیر با خودش یاد می‌کردند… حتا چون آدم بسیار عاطفی و ذاکر بی ریا بودند… وقتی از مسئولان خوشی می کردند…گریه های شان مثل مروارید های نور بر ریش شان جلایش داشتند. به من روایت کردند…. کله چې د‌ والی دفتر ته ورسیدم… او روغبل مې ورسره وکا…داسې انسانیتی وکه … چې…د هغه دواړه … حالات زما هیر شو…. والی صیب راته وویل…څه… زَی نزن از ای باد تو والی پنجشیر هستی ‌و مه عسکرت…امر کو … که چی‌ کنم…هیچ کسی حق تره خورده نمیتانه…دلت ده مهمانخانه می باشی از ای باد یا میری کتی مه خانی …» مولوی صاحب ادامه دادند…. خدای منې کله چي د والی صایب شفقت ته مې وکاته…او هلته نور جرنیلانو و رییسانو… انسانیت ته مې وکاته… ما ویل خدایه … ته څومره لوی یې …دې دواړه یو دِروازه زما په مخ وتړل … او ته سل نور دروازې زما په مخ خاصه کړله…» ایشان قصه های پیور وطنی دارند…و‌ بعد ها آن شریک ما دانستند که در پنجشیر کسی به خاطر پنجشیری گری او از حق نه می‌‌گذرد… مخصوصاً که مولوی صاحب مهمانِ پنجشیر بود…مولوی آدم بی ساخت و بی تشریفات .. در حالی که من در دفتر کاری خود بودم و یکی دو تا از دوستان هم حضور داشتند… آن قصه را کرده…بسیار خودمانی گفتند… ولا … رئیس صایب که دا والی د پنجشیر زما لور په شرعی واده و غواړی ورته ورکوم… او که د پنجشیر کوم ځوان ته هم وغواړی زه به دا خپله لور په شرعی نکاح ورکوم او پنجشیریانو سره خویښی کوم…» من به شوخی گفتم … بیا و نه وایې څه جِنَکي په جِن‌َکي بدلوم…. گفت …نه ….هڅې هیڅ کله نه وایم… والی او معاون یی او د پنجشیر ټول مشران ما سره داسې نیکي کړیده …څه اوس حریان “حیران” پاټې یم څه نیکي دوي سره وکم… خپل الواد” اولاد “ نه تیر یم….خو ددوي احسان نشم پوره کولای… خلاصه من گفتم …مولوی صاحب خیر ببینند و تشکری شان ره هم مه به مقامات پنجشیر می رسانم.

 

ای بریژنفک چی خورده که حل کده نمیتانه؟

چند روز از صحبت های بسیار عادی من و مولوی صاحب نگذشته بود که روزی … یکی از شرکای ما … دفتر آمد … پریشان و وارخطا… وطندار ها به من قصه کرده بودند… که در زمان نظام های …هیاهوی آمدن روس ها زیاد بوده … کدام مجلسی یا چیزی وطنی بوده…‌پدر مرحوم آن شریک ما عصبی شده که چرا روس ها بیاین…ای بریژنفک چی خورده که حل کده نِمیتانه… پس از آن در سراسر پنجشیر این مقوله پخش شده بود… که روس ها میاین…. عمکی قبول نداره… خود این شریک مام گپ های عجیبی داره ‌‌و مسلمان پاک و راست است…دیدم پریشان اس… دلیل را پرسیدم … گفت… اینه به گپ مه بُکُوُ همی حاجی عجب خانه … دگه پنجشیر روان نکو… گفتم چرا چی کده… مولوی … گفت… نه شه … ده پنجشیر خویشی کنه… یا دختر بته یا دختر بگیره … ما کل عمر قَی از ای ده جنجال بانیم… مه شنیدم… که به تو…اِیطَرِی گفته… به شوخ گفتم … اگه گرفتام … دلش … اگه دادام دلش دخترش… آن شریک ما قانع نبود … سر انجام گفتم… برو خاطر جمع باش چیزی…گپ نمیشه… موضوع ختم شد….

 

نتیجه این است که مردانه‌‌گی شهید بهلول مکمل یک قوم کوچی را شادمان ساخته بود.

احمد مسعود و مقامات تحت فرماندهی او متوجه تمام معامله گران… سودجویان باشند. و خدای نه خواسته اگر کسی خیانت کار باشد او را برانند و از صفوف خویش خارج سازند.

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

مقاومت ملی شکل گرفته حیثیت ‌و پرستیژ بسیار عالی در جامعه و جهان دارد. پیروزی هم یک شبه به دست نمی آید. آگاهان سیاسی و‌ مسلکی که همه با فرمانده رزمنده‌ی جوان اند بهتر از من می دانند… هیچ کسی حق انتقاد و یاوه سرایی ندارد و علم جنگ هم این را حکم می کند که محاکمه‌ی وضعیت در محل جنگ می شود نه از دور.

پس اگر احمد مسعود و یاران اش متوجه این امر بزرگ نشوند و‌ فتنه های خاموش و فعال را شناسایی نه کنند و از بین نبرند… روزی خدای نه خواسته سبب انفجار درونی می شوند

ادامه دارد…

 

Sent from my iPad

 

 





 

یک فهیم دشتی هزار یوسف هیواد دوست..

رحمان بابا یک گپ غلطی زده برخی ها به آن فریب نخورند

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

آخرین شب ِ بود‌ن من در فیسبوک. دوستانی که بخواهند ما را دریابند…تقریباً در همه تارنما های وزین برون مرزی حضور داریم.

شاید. فیسبوک از بایگانی های خود نشراتی را بازرسانی کند اما از فردا پُست جدید ندارم و فعال نیستم.

 

تصمیم سبزِ من این شد که آخرین شب مهمان عزیزان خودم در فیسبوک ها باشم. در تمام دوران چند سال اگر پنج هزار دوست در فیسبوک داشتم فقط دوستان حقیقی از هشتاد تا صد نفر زیاد نه شدند. با این تعداد عزیزان از طرق مختلف هم رابطه‌ی مجازی داشته می توانم. بیشتر مصروف کار با دوستان و ‌مسئولان تارنما های برون‌مرزی می‌باشم. رسالت هر کدام ما برای سهم‌گیری در مبارزات آزادی ‌خواهانه چون کوه ها سنگین است. اگر نه

می توانیم رزمنده‌ی مسلح در جبهه باشیم اما می توانیم بهترین مبارز قلمی باشیم. روز های دشوار وطن ‌میگذرند و سیاه رویی به کسانی می ماند که به غم ما شاد می شوند. یکی از عوامل مهم منتهی به چنین تصمیم من که از فردا عملی می شود، پیدا شدن برخی افراد بی هویت و بی احساس اند که آتش را در وجود من و هر کس دیگر فروزان می کند. مثال ما یک همکاری داشتیم مربوط جناح خلقی حزب به نام یوسف هیواد دوست. این آقا که انصافاً در گذشته آدم بسیار با محبت و صمیمیت بود فکری هم نه می‌کردم که روزی به یکی از متعصب ترین و متحجر ترین حزبی تبدیل می شود به دلیل زبان‌‌‌گرایی پشتونیزم نخبه‌یی. در اولین روز حمله‌ی برادرانش به پنجشیر به جای اظهار تأسف از وحشت آفرینی پشتون خیبر پښتونخواه که هرگز نخبه‌ی پشتون افغانستان را به پشیزی هم نه خریدند با همسر گرامی شان کلاه های مربوط گویا جنبش منظور پشتون را به سر ها گذاشته و از ایشان تمجید نمودند. من در دیدگاهی برای شان گفتم که اگر عکس ینگه همراه تان نه می بود میدانستم در مورد دیورند تان چی برای تان بنویسم. در جوابم نوشتند…ولا نجیب صاحب او یک موضوع تاریخی بود…گویا جبر کرد. آقای هیواددوست فکر کردند که خود شان آدم اند و ما کاه خوردیم و تاریخ نه می دانیم. پشتون پاکستان بار ها اینان را توهین و تخویف کرده و مزید بر آن هم بیرق افغانستان را بار ها آتش زدند و هم لگد مال اش کردند و هم به این آقایان صریح و سریع اذعان نمودند که ما شما ها را نوکران دروازه های خود نمیگیریم…اما اینان برای آن که گویا مونږ اکثریت یو…را از دست ندهند به پای خیبر پښتونخواه خم می شوند… روزی که فهیم دشتی همکار رسانه‌یی ما شهید شد آقای هیواد دوست عکس فیلمی از خود نشر کردن ‌که گویا امروز روز دوستی است. من برای شان نوشتم … تا کمی از وطن هم. بنویسید، خبر دارید که فهیم دشتی شهید شده… هم. مسلک ما و شما. برایم نوشتند …ولا مه فهیم دشتی ره نمی شناسم… آنجا گفتم …مولانا چنین آدم ها را دیده بوده که انسان را آرزو کرده… بحث صد‌ جنایت و پشتون بازی واحد نظری را مستند انتقاد کردم…برایم. نوشتند…شما در رادیوتلویزیون خدمتی …بودین… پس نوشتم من آنجا. بیست و چند سال اجرای وظیفه کردم و آخرین وظیفه ام هم تصدی ریاست نشرات نظامی بود…یعنی من به پیشنهاد جناب محترم غلام حسن حضرتی رئیس عمومی رادیوتلویزیون ملی و موافقت جناب محترم استاد رهین و موافقت مارشال فقید که آن زمان وزیر دفاع هم بودند و‌ منظوری کرزی با حفظ حقوق و امتیازات نظامی در تشکیل وزارت اطلاعات

مقرر شدم. شادمانم که خارج از مقام های وزارت اطلاعات و فرهنگ و ریاست عمومی رادیوتلویزیون ملی نماینده‌‌گی بسیار قاطع و بابانگ رساکردم. عضویت چندین کمیسیون دولتی را برا امر های مهم کشوری از جمله تشکیل و احیای اردوی ملی را داشتم که کرزی و غنی بابای آقای هیواد دوست و برادرا ن خیبر پښتونخواه آقای هیواددوست با اشاره‌‌ی انگلیس و آ مریکا در کمتر از ۲۴ساعت پارچه پارچه اش کرد.‌ شما یک مقاله‌ی بی طرفانه و وطن دوستانه‌ی پشتونیستی برا ی تقبیح صریح اعمال غنی کرزی و پاکستان و خیبر پشتونخواه برادران آقای هیواد دوست پسا حادثه را آشکار کنید…هیواد دوست مثالی از هزاران مثال تحجر نخبه‌ی پشتون است به تازه‌‌گی شادروان سعید مجددی همکار سابقه‌ی ما فوت کرد…آقای هیواددوست چی کردند…. از همین جا خدمت آقای هیواددوست می‌نویسم که افغانستان کشور مشترک و مساوی همه است. این جغرافیا را تنها مربوط نخبه های پشتون دانستن خیال است و محال است و جنون واقعی. ماغزه‌یی را که رحمان بابا. در خیال خراب کرده، میلیون ها جوان و انسان افغانستانی است که به صورت حقیقی ماغزه هایی را باد می‌کنند که خیال عبدالرحمانانی، امان الله خانی، طرزی خانی، عمران خانی، غنی‌خانی و کرزی خانی به سر داشته باشند. به یاد هم داشته باشید که رادیوتلویزیون ملی هم ملکیت عامه است و قباله‌ی آن را کسی به شما نداده و صلاحیت دادن را هم ندارد…

 

 

 



نوشته‌ی محمد عثمان نجیب 

دوستان گرامی زیادی در اولین روز بدون فیسبوک محبت کرده برخی سیاهه های بنده را همرسانی فرموند ممنون شان. پیام های زیادی بودند که ارایه‌ی پاسخ های مفصل را ایجاب می‌کنند. یکی از آن پرسش ها هم آزار دهنده بود و هم حقیقت. ایشان نوشته اند.. 

ایَشان چنین نوشته اند. (سلام جنرالصاحب لطفا نام من را نگیرید. شنا راست میگویین همی مردم می‌دانند که مدقق و رئیس عمومی و چند تا بلی گویان دیگر چی جنایاتی نه بود که در رادیوتلویزیون ملی انجام ندادند.به شمول مردم آزاری و رشوت و اختلاس و پشتون بازی. بازام از او تشکر می کنند... دوسیه هلی مدقق ده سارنوالی است اطلاعات آن پیش امنیت رادیوتلویزیون استبخدا حیران ماندیم چیزی فارسي زبان که بود کشیدیشان  مدقق به جواب مردم نوشته و مننه کرده از توده پیغامونه پس از ۱۵کاله خدمت.)

 هموطنان گرامی ما می‌دانند که کشور ما نقطه‌ی تلاقی عجایبات است. مردم بیچاره که غیر از خدا کسی را ندارند در هراس اند تا مبادا آفای مدقق به دلیل پشتون بودن دوباره نیاید و این بار با کیبل طالب و لنگوته‌ی خیبر پشتونخواه. به این لحاظ یک پیامی در فیسبوک یا مسنجر و یا وتساپ ایشان گذاشته اند. پیامبر اکرم چنان افراد را محکوم به داشتن ضعیف ترین ایمان می کنند. ما که چیزی از دست ما پوره نیست. اگر آقای مدقق اين بار طالب را هم به اصطلاح عام گپ دادند..شايد آن زمان حوصله ها به سر برسد و هر چی در دیگ آقای محقق بوده در کاسه برآید و اگر زنده‌گی بود آن زمان ما در کنار همکاران عزیز مان قرار داریم و هر گونه اسناد عليه  شان پسا دسترسی‌شان به کدام کرسی نشر خواهد شد. انشاءالله.

 

 

      کنیم و نه کنیم های مقاومت و دفاع مقدس 

                            از تیتر دفاع مقدس 

                   نوشته‌ی محمد عثمان نجیب 

 

 

من این نوشته ها را هم‌رسانی می کنم که وفق کامل با شرایط امروز دارند..

جناب احمد مسعود: 

من به حیث یک شهروند برای شما لقب 

“ جوان جهان لزران” می‌دهم. 

لطفاً خواب را برای خود حرام نموده اما دشمن داخل آستین تان را شناسایی کنید. 

 حملات پهباد های پاکستان هرگز پیروز میدان نبودند. شما از پنجشیر هستید و من هم اراضی شناس حرفه‌یی جنگ هستم. پنجشیر را خودی ها فروختند. ورنه شادروان صوفی دهشکه یک تنه در مقابل همه قوای ما می‌جنگید.

 

 

من به این عقیده ام که از اولویت های بیش‌تر شناسایی و تصفیه‌ی ستون پنجم مقاومت است که در لباس دوست بدتر از دشمن عمل می کنند.

گپ گذشته ام را تکرا می کنم تا امرالله را فعال کنید با همه گذشته‌ی اسف بار او.

اعلام موجودیت دولت موازی کار آمد نیست. در آن صورت شما به نوعی طالبان را به رسمیت می شناسید.

حتا در یک شهرستان غیر قابل نفوذ تشکیلات جدید دولت سابق را اعلام کرده می توانید و برنده می باشید.

من دیگر به ۹۰فیصد نخبه‌ی پشتون باور ندارم حتا اگر قرآن را هفتاد گونه حفظ کرده باشد

کشور عملاً به دست پاکستان به حمایت جهان به دست طالبان حامی منافع پاکستان و همه جهان تروریست پرور سقوط گرده و شیرازه‌ ها همه شکستند و جبهه‌ی مقاومت آماده‌ی تغییر سیاست و برنامه ریزی جنگی می شود. جنگ با گونه‌ی فرسایشی و پارتیزانی،‌‌ گروهی و بزن و‌ برگرد پیش می رود. لذا انتظار معجزه از مدافعان و‌ مقاومت گران نه باشیم. طالب سقوط کرد و بیست سال ترور و کشتار آفرید، هر جا آدم بود شهید ساخت، جبهه که نه می خواهد مانند طالبان یک باند تبهکار باشد و قتل عام کند. متأسفانه ما بسیار شهدا و زخمی ها، اسرای زیادی تقدیم وطن خواهیم کرد.

شوخی نداریم. انشاءالله با طلوع آفتاب صبر و حو صله بر ‌می‌ گردیم،‌ شایدزنده نمانیم اما مقاومت ادامه دارد. دل‌گیر و نومید نباشید، شهر های ما فردا یا روز های دور خود شان را در آغوش گرمی آفتاب زنده‌ گی خواهند دید. خودمان را به برنامه های دشوار گذر آماده کنیم که در شهر ها بمانیم و هم صدای گلوی رسای مقاومت و هم لشکر پیروزی بر جهل و جعل در جاده جاده‌ی کشور شویم…پنهان و عیان، اما مدبرانه و با برنامه. تا به چنگ گروه وحشت نیافتیم. به دید من همان گونه که همه امور زنده‌گی به گذار در عصر مدرنیته پهلو خوابانده، روش جنگ های جبهه‌یی و منظم و جنگ های پارتیزانی هم تغییر کرده است. لذا به نظر من امرالله صالح هر چند در نیمه جانی قرار دارد و رانده شده‌ی ملت است، اما در نیمه جانی هم مجال چانه زنی بین المللی را دارد. بهتر است تحت فرماندهی احمد مسعود، کابینه‌ی اضطراری تشکیل دهد حتا یک شهرستان پنجشیر را به عنوان مرکز ریاست جمهوری اعلام کند…‌رهبری مقاومت به یاد داشته باشد که زمانه برای گرفتن ها عیار است نه برای دادن ها و سیاست برای اعلامیه های خودی است نه انتظاری .حتا امروز این دولت را تحت رهبری فرمانده احمد مسعود ایجاد کند و دولت مستقل و نه موازی اعلام کند. اعلام دولت موازی کار ساز نیست. دولت مستقل باید داشت. اگر امرالله صالح حاضر شود و از کرسی کنار برود و اعلام کند که دولت را به شورایی تحت رهبری احمدمسعود سپرده، قوت قوی شکل گیری چانه زنی با جهان را به دست می‌گیرد تا جهان از رأی زنی به خاطر شناخت طالب در دو راهه قرارگیرد. مخصوصاً که هنوز تمام نماینده‌گی های خارجی دولت سابق تحت مدیریت طالب نیستند ‌و کرسی سازمان ملل تا زمان نامعلومی در اختیار امرالله صالح است. دلیل نه می شود که جهان نماینده‌ی دولت سابق را در اجلاس ملل متحد بپذیرد اما از مراوده با معاون اول یا شورای مقاومتی جانشین خود داری کند.

 

در بخش اطلاع رسانی:

 

رها کنیم بازی های کودکانه را که هشتک های بی ثمر این را بگیر و آن را بگیر راه انداختن کاری از پیش نه می برد.‌ اول این ما شرایط ساختاری راه‌اندازی هشتک ها را نه می دانیم دو دیگر این که بخش عظیم ملت هنوز آماده‌ی هم‌گرایی با صفحات مجازی نیستند و قواعد بازی در آن ها را بلدیت ندارند. سوم دیگر این که هر کس دلش خواست یک هشتک راه می اندازد در نتیجه تقسیم های زیاد پیوستن به میان می آید.‌ چهارم این که راه اندازی چنان هشتک ها از سوی شخص بسیار پرطرفدار و شناخته شده و یا هم از سوی سازمان ها و نهاد های کارکشته‌ی سیاسی مدنی راه اندازی می شوند و حتا در بدترین حالت هم اگر یک شخص هم آن کار را راه اندازی کند هیچ گاه از دل خود نه می گوید که فیسبوک چنان گفت و توئیتر چنان گفت. جهان افغانستان نیست که قانون قبیله بر زور دشنه های خونین آمریکا و انگلیس بالای ملت تطبیق شود. جهان مثل افغانستان سیاست مدار های معامله گر ندارد که منافع شخصی و گروهی خود را بر منافع ملی مقدم شمارد. جهان نفر های شامل جدول زیر تعقیب و تحریم بین المللی ندارند. اما در افغانستان تروریست های تحت پیگرد به هدایت پاکستان به حمایت آمریکا و همه جهان و خیانت نخبه های پشتون مثل غنی کرزی عبدالله و خائنان فراوانی از اقوام دیگر بالای مان حاکم و وزیر شده اند. من و شما ها هنوزم در خیال های طفلانه به سر می بریم…مردم را به چرند های مان مصروف نه سازیم تا نام دار بمانیم. گاهی چنان حد تعین می کنیم که گویی همه کاره‌ی جهان ماستیم. در حالی که برخی از بهتر نما های ما هم در مقاطع مختلف نشان دادیم که کی ها بودیم. حتا دیدیم که آقای نو جوان خون گرم سابق گرداننده‌ی تلویزیون طلوع در روز ثبت نام برای کاندیدا توری انتخابات شورای ملی درست مثل سرباند یک باند تبهکار نمایش خود نمایی شرمگینی در رو ز ثبت نام کاندیداتوری خود به جا گذاشت. گرداننده‌‌گی جرأت گفتاری‌ست نه علم رفتاری و نه کارزار داخل شدن به سیاست. در حالی که اگر جدا از گرداننده‌گی وظیفه‌ی نوشتن یک تحلیل را برایش بدهید درست مثل کریم خرم راه دروازه را در روز روشن گم می‌کند.

محاسبه با سیاست آن هم سیاست جنگی برخورد عاقلانه می‌خواهد. در چنان شرایط تحلیل ها، تبصره رهنمود ها، توصیه ها همه و همه بر کار کرد جبهه‌ی نظامی مقاومت اثر گذار است.‌ مثلاً وقتی صد پیام بی فایده برای خیالات واهی تحریم این و آن یا این کشور و آن کشور. بیست پیام مؤثر همبسته‌گی و روحیه دهنده پُست کنیم بهتر است. شبکه های اجتماعی را به مدفن جسد کنیم. اشرف طالب و تنبل ترین دانش آموز دانشگاه کابل که حالا با بی تربیه‌گی فامیلی، شخصی و سیاسی در مسند رهبری دانشگاه کابل قرار دارد.‌ او یک ژورنالیست و خبر رسان را برابر با صد نفر می داند و به زعم خودش فتوا می‌دهد که اگر طالبی یک ژورنالیست به قتل نرساند، جناب در ایمان آن نفر شک دارد. طالب با آن جهالت پسا بیست سال اهمیت خبررسانی و‌ اطلاع رسانی را دانست و حالا فتوای نا مسلمانی خود را صادر می کند تا خبرنگاران و اطلاع رسانان را به شهادت برسانند. افشای حضور متجاوزان و طالبان و ایادی خیبر پښتونخواه و پاکستان مهم تر از هر امری است. برخی های مان تاریخ بخوانیم،‌ هویت شناسی کنیم، ضرورت شناسی کنیم، اولویت بندی کنیم و قضایا را از دید علمی ببینیم. به موقع تبلیغ ضد تبلیغ کنیم. ارزیابی چرایی نشر جعلیات و اکاذیب طالبانی را در چنین برهه ها داشته باشیم تا چهره‌ی اصلی آنان افشا گردد. جنگ امروز طالب تبلیغ اسلام گرایی دارد ولی در اصل این جنگ جنگ هویتی و‌ تباری است. به صورت قطع هداف پاکستان و آمریکا و انگلیس و روس اینجا دفاع از اسلام نیست. کجا دیدیم که کافری برای اسلام بجنگد؟ باز ما که کشوری با قدامت صدها سال پیش تر اسلم داریم و هستیم. نیازی نیست کسی ما را دوباره مسلمان بسازد و مسلمان تر از مسلمان افغانستان حتا در عربستان پسا پیامبر و پسا خلفای راشده مسلمانی وجود ندارد،‌ پس یاد بگیریم باز بگوییم.‌ مثلا‌ً سازنده‌ی یک ویدیو‌ کلیپ یکی از جواسیس و‌ گماشته های سپاه پاسدارن و سازمان امنیتی استخباراتی ایران است. و آن آقا پیشینه‌ی بسیار شنیعی در ساختار چنان کلیپ ها و بدنام کننده داشته و در دام اندازی ها دارد. او تصویر یکی از خارجی ها را در کنار احمد مسعود فرمانده جهان لرزان مقاومت را گرفته و هر چی سازمان جهنمی استخباراتی ایران برایش وظیفه داده در بدنام سازی مسعود استفاده کرده است. و شمار بی خبر از تاریخ و سیاست و دور از مطالعه اآن کلیپ را مسرانه هم‌رسانی و بازرسانی می‌کنند. از ۹۰در صد تحصیل کرده‌ی پشتون گله نداریم اگر چپی بوده یا راستی، حالا برضد تاجیک و ازبیک و هزاره و همه اقوام قرار دارد و غیر از پشتون چیزی را نه می بیند. بیش‌ترین و تقریباً تمام ساده دلان رهبری حزب توده‌ی ایران با آن همه دانایی و فراست و‌ کیاست شکار چنان دروغ های رژیم آخوندی شدند. رژیم با کلیپ ها جعلی اعلام عفو عمومی خمینی که در سال ۱۳۵۷به ایران برگشت، فریبی راه انداخت و دام تزویر پهن کرد و‌ بسیار کسانی را در دام گیر آورد که سبب شهادت همه‌ی شان شد… خمینی در ابتدا خوش و بش ساخته‌گی به نام عفو با آنان کرد و به مجرد اطمینان کامل از دخول مجدد ایشان، زمین و فضای تهران را به روی آن ها بست و همه را به جوخه های مرگ فرستاد. رئیسی، رئیس جمهور برحال آخوندی یکی از قاتلین زنجیره‌ی و گروهی شهادت ها در ایران است و اکنون ریاست جمهوری ایران را دارد. به یاد داشته اداره‌ی جهان به دست تروریست هاست و شما هایی که دانسته و‌ نه دانسته بر یک نوشته یا تبصره یا کلیپ لایک می‌زنید و باز رسانی می‌کنید، شریک نا آگاه جنایات استید.تکانبخوریدبهلحاظخداتحصیلکردههاستیدهمینتعداد،یادبگیرید. درفروعاتمصروفنهشوید،ازتجاربتانبرایخدمتبهوطناستفادهکنید،یابرویدباطالبانهمکارشویدتاشایدهریکیتانیکیآنانراانسانبسازیدونظریاتنیکبدهیدشان. یاباتحریرمقالات،ترتیبکلیپهاپیش‌گاممبارزاتآزادیخواهیشوید… برخیازشماهاچراهمیشهتفالهخوردهاندیگراناستید…انسانهاستیدخودرانهشرمانید. وطنازنادانیرهبراننادانیکهدربیستسالداشتیمتباهشدوحالابرخینسلدومنادانهمهمینعده‌درفضایمجازیملتراتباهمیکنند. بهخداطالبصدباربهترازدوستناداناست. اودرنادانیخودمستقیمدشمنیخودرااعلاممیکندوتودرنادانیخودآبدرآسیاباومی‌ریزانی. بیماریلعنتیو‌کسالتکاربیشترودکترانشفاخانهاجازهنهمی‌دهندکهسلسله‌یدرسهایآگاهیدهندهازترفندهایاستخباراتیراآغازکنم… کمیبهترشوموحیاتباقیباشدانشاءاللهچنانخواهمکرد. بدرود.

 

Sent from my iPad

    چرا مسعودِ پدر به من تندیس رزم و صلح شد؟

    این نوشته برای چپی ها و راستی ها و صاحبان                     حوصله و علاقه‌مندان تاریخ است.

 

گپ و گفت دوستانه با آقای پدرام.

بدون شک که هیچ کدام ما برای کسی کیش شخصیت نه تراشیم و لباس شخصیت سازی هم نه

می دوزیم. اما آقای پدرام به عنوان استاد سخن و ادب و سیاست و قریحه می‌دانند که شخص نقش برازنده را در معادلات و تحولات و انقلاب های دینی، فکری‌، سیاسی، نظامی، راه‌بردی و تکنولوژی دارد. در دین روش پیامبران تا صحابه ها امتی ها، کتاب ها صحیفه های آسمانی، اجتهادات، فتاوی‌‌ ووو…در دنیا اکتشافات، اختراعات، حرفه ها، مکاتب سیاسی، اندیشه پردازی های نظامی دینی و دنیایی و صد ها موردی که انسان ها بانی و اساس گذار آنان بوده اند. اینجا بحث ما بحث سیاسی است. ما از دینی شدن بحث میگذریم، یک بخش دین داری هم سیاست است و پیامبر که فرستاده‌ی خدا بودند…مبارزه‌ی دینی سیاسی را به ما الهام می کنند… دینی همانا ابلاغ پیام بعثت شان و تلقین اقراء به ایشان توسط جبرئیل امین… بود که در غار ثٰور یا حُرا صورت گرفت…و تا روز حجتةالوداع …و گفتنِ «...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» دنیایی و سیاسی هم که موازی به آن ادامه داشت، همانا جلب افراد و دوستان با اعتماد بود و آشکار ساختن رسالت شان به آنان و سعی برای جذب افراد بیش‌تر و معتقد ساختن آنان به لبیک گفتن در چنان یک دعوت بزرگی که هر احتمال منفی برای دعوت شده را در قبال داشت‌‌ و نشست دوره های مخفی یادگیری اسلام را تاریخ در خود دارد. لذا هم آقای پدرام و‌ هم منی نادان ‌‌و هم همه انسان در روش های یادگیری های اجتماعی هم پسا پیامبر نیاز به الگویی داریم که ما طریق به دست گرفتن و روشن نگهداشتن فانوس ها گونه گونه‌ی زنده‌گی را از تجارب خودش یاد بدهد. ایشان هم چنین موارد را رد نمی کنند.

افغانستان در حوزه‌ی سیاسی و تفکری نه چندان بسیار علمی و نه چندان بسیار فراگیر سیاست است. در افغانستان هموار کردن بستر و پخش کردن انگیزه کار پر مشقتی‌ست که استادانه و توسط استادان ما پهن شده و پیش می رود نه توسط آموزنده ها. مگر این که آموزنده ها به مرور زمان آموزگارانی هم‌چو ایشان شوند.

من و آقای پدرام یا هر کسی دیگر نه می‌توانیم تخته های جدا بافته از یک تَنِسته باشیم، مگر آن که نابغه‌ی مادرزاد می‌بودیم. بزرگان سیاسی اندیش ما برای ما روشِ راه رفتن سیاسی را آموختاندند و حقا که آموزگاران قابل دست بوسی هم بودند. کلکانی شدن، کارملی شدن، مسعودی شدن، پدرامی شدن، مفاهیم گفتار عُرفی مروج جامعه است نه واقعیتی که گویا یکی از رهروان راه آن بزرگان نعوذبالله شخصیت پرست و یا تابع کیش شخصیت رهبران شدند. هرگز چنان نبوده و نیست. در حداقل نزدیک به سی ده سال پسین تمام شخصیت ها و رهبران تاجیک تبار و فارسی گویان از خادم دین رسول الله تا مسعودِ پدر شکسته نفس ترین انسان های جامعه و اثرگذارترین های آن بوده اند که نه می شود توسط اعضای یکی از آنان راه رفتن را بیابیم و بعد از وی دل زده شده پا به پای دیگری برویم و هی نیمه راهی که هیچ تمام نه کنیم. سیر سریع تغییر افکار من در بازنگری بر الگوپذیری های دو بُعدی چپی و راستی به مقتضای زمان بوده نه هوس بازی سیاسی. من در مخیله ام آوردم ‌و گنجانیدم که در پهلوی مبارزان معتدل چپ گرایی سیاسی ملی، گاهی ضرورت رهبران کاریزماتیک ملی اندیش را هم از نظر دور نداشته باشیم و بدون حس تعلق سیاسی دوست شان بداریم. حضور چنان شخصیت ها به فرمایش ما نه که محصول نا ملایمات و برتری طلبی های خود خواهانه‌ی یک گروه خاص برعلیه همه ملت می‌باشد که حیات یک نسل و یک تبار را تضمین می کند. برای این است که در نیمه‌ی دوم سال ۱۳۷۵من وقتی در مسجد پل خشتی عقب دروازه‌ی دکان خودم می روم می بینیم دو عراده لاری جنس های شان را درست عقب دروازه های دکان های من تخلیه کرده و هر دو لاری هم همانجا توقف داشتند. سبب و مالکان لاری ها را جست‌وجو می‌‌ کردم. متوجه شدم دو تا راننده‌ی پشتون وحشی خیبر پښتونخواه آمدند. لباس ها ‌و کالبد های متعفن و چرکین و سرگین بوی که با اطمینان تمام وجود شان مملو از شبش ‌و حشرات مضره هم بود مانند مالک مُلک خداداد افغانستان به سوی من دویدند و به جای معذرت خواهی به پشتو اهانت کرده و مصمم به کتک زدن من بودند که اگر تهور مسلکی از قبل آموخته‌ای شده‌ی خودم و موجودیت حاجی صاحب عجب خان یاری نه می‌کرد هر چی از دست آن دو شبشی می‌‌آمد بر من روا می‌داشتند. غایله خاموش شد. ایشان که خلاف قانون ترافیک جاده از طرف روز هم داخل شهر آمده بودند،‌چون حاکمان شهر را پشتون های خود فکر می کردند مجبور به تخلیه‌ی ساحه شدند. در آن جا بود که حس تعلق ملی به تحرک آمد و به مسعود دعا کردم برای مقاومتی که برپا کرده و از آن جا بود که مسعود از لحاظ تفکر ملی گرایی برای من یک تندیس رزم و صلح شد و تا و تا واپسین لحظه های زنده‌گی هم‌ چنان خواهد بود و آرزو دارم بهشت برین جای هر دو شادروان ها باشد. وقتی آن جرقه و آن بساط جنگ و آن شوک عادی حتا تفکر ملی گرایی مرا تغییر داد و تا حال چنین است معنای برگشت بی دلیل من یا مبهم بودن برگشت از خط سیاسی ام نیست و آن را با بانگ رسا فریاد زده ام. من فکر می‌کنم جهان بینی شخصیت شناسی از همین جا آغاز می شود در حالت خاص و مفرد و یا در اوضاع عمومی و یک مجموعه. مخصوصاً برای افرادی که دیگر تنها برای خود شان نیستند. من که ارزش کاهی هم در خود نه می بینم تا ملت عزیزم من را جست ‌و جو کنند. اما آقای پدرام که دیگر تنها مربوط خود نیستند. با چنین پیش درآمدی‌ست که ما نیاز داریم بدانیم آقای پدرام به حیث رفیق و همراه سیاسی دی‌روز ما در یک حرکت چپی سیاسی، مدنی و مبارزات عدالت راه

پشت‌سر گذاشته شده‌ی ما را امروز چگونه ارزیابی می کنند و به دیگران چی توصیه دارند…؟ من به شخصه آدم واقع نگر هستم و به فلسفه‌ی جاگزینی پدیده ها و تغییر روش ها ‌و پذیرفتن ها و نه پذیرفتن ها، اشتباهات رهبران سیاسی از جمله شادروان ببرک کارمل معتقد هستم. منظر دین هم همین است که پیامبر می‌گوید همه انسان ها خطا کارانند و بهترین شان توبه کننده گان اند. در روش مبارزات سیاسی که نه می شود نسبت هر ملحوظی یا هر کمبودی یا هر عمل قابل نقدیْ توبه کرد…زنده گی اجتماعی توبه کار ندارد، تغییر کار دارد، ادامه کار دارد، توقف و حتا انصراف کار دارد اما آشکارا و صریح و‌ واضح.

از بزرگان شنیده بودیم که برای شناخت افراد سه راه وجود دارد:

اول با او هم‌سفر شوی.

دوم با او هم‌سایه شوی.

‌سوم با او داد و ستد داشته باشی.

برخی ها این گفته ها را روایتی از حضرت علی کرم الله وجههُ می‌دانند.

از بس جعل و جهل زمانه زیاد است، راستش نه می دانم حرف چی کسی است؟ اما بسیار گپ عالی است البته با نظرداشت شرایط قابل ایزدات زیاد.

نسلی که در آغاز دهه‌ی چهل هجری خورشیدی مقارن آغاز دهه‌ی شصت عیسایی متولد افغانستان بوده، آخرین نسلی از ستم کشیده های تحت ظلمت سلاطین قبیله‌ی جابر تک قومی بوده است.‌ از آغاز دهه‌ی چهل تا شروع دهه‌ی شصت هجری خورشیدی دو دهه‌ی پر تلاطم زنده‌گی کثیف اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، تحصیلی و نبود رفاه اجتماعی، نبود رشد متوازن، نبود تقسیم متوازن قدرت و ثروت، تفاوت فوق‌العاده‌ی تبعیض آشکار پدیده‌ی پلید فیودالیزم و عشرت گزینی حاکمان وقت به خصوص آل ذلیل یحیا بود. تاریخ قصه می کند که جوانه های عقلی در وجود دانش‌گاهیان محروم اما آگاه ضمیر وطن موج می‌زدند… البته محرومیت های بالا تنها دامن‌گیر یک قوم خاص مثلاً تاجیک ها نبود، همه اقوام از ابتدایی ترین حقوق حیات انسانی خود محروم نگهداشته شده بودند.‌ آن تبعیضات سیستماتیک شامل همه اقوام غیر پشتون می شد. مهم تر از همه آن که هیچ گروهی از مردم عام قوم شریف پشتون وضع بهتر از اقوام دیگر نداشتند. صاحبان قدرت و‌ مکنت خانواده‌ی شاهی و پابوسان دربار اعم از پشتون و تاجیک و ازبیک و هزاره و همه اقوام بودند. در دورانی که من همسالان من و بعد کهتر ها از من مثل آقای پدرام قد می کشیدیم تا وارد اجتماع به شدت فقیر و‌ نادار و دچار شکاف عمیق دارا و ندار، مَلِک و‌ فیودال ‌و دهقان، سود خواران بزرگ و سود دهنده‌گانِ ابتر شویم. بی‌گمان بزرگان ما که متولدین حد اقل دو دهه پیش از ما یعنی دهه‌ی بیست هجری خورشیدی و اسیر ظلمت بیداد گری ها بودند، روحیه‌ی آزادی خواهانه و حق طلبانه داشته ‌و مبارزات شان را شاید حتا قبل از دهه‌ی بیست هم شروع کرده باشند. الهام بزرگ مبارزات سیاسی آزادی خواهانه در آن زمان وابسته بود به ایجاد سازمان های چپی و راستی در جهان از جمله ایران بود. تجربه‌ های قهرمانی های شخصیت های واقعی و مبارزان راستین کشور، حزب توده بزرگ‌ترین و علمی ترین حزب آزادی خواه آن کشور است و خمینی با ترفندی همه رهبران آن را به دار نیستی فرستاد، اثرات جنگ های کبیر میهنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، اثرات مثبت مقابله‌ ی جهانی با فاشیزم هیتلری و خود آگاهی درونی بزرگان سیاسی ما بود.

اوضاع سیاسی و‌ اختناق آور به خصوص از غضب قدرت توسط نادر غدار در ۲۳میزان ۱۳۰۸و چنواری نامردانه‌ی امیر حبیب الله خادم دین رسول الله و یاران اش، اعدام خانواده‌ی غلام نبی خان چرخی و سرکوب بی رحمانه‌ی قیام های محلی در شمالی مقارن خزان ۱۳۰۹موجب نارضایتی های بیشتر مردم شده بود،‌ به خصوص که نادر کور لعین در هیچ قیامی از اقوام پشتون راه خشونت را پیش نگرفت و تن به مصالحه داد… قیام عشیره های غلجاییان بین غزنی و کندهار، بغاوت مردم شینوار همه از راه مصالحه توسط حضرت پلید شوربازار حل شد. در زمستان طاقت فرسای ۱۹۳۰تا ۱۹۳۱شاه محمود وزیر حربیه‌ی خود را مکلف به عبور از کوتل خاواک کرد تا به قطغن برود و به بهانه‌ی سرکوب ابرهیم بیگ که وارد ترکستان افغانستان شده بود هر چی میتواند مردم شمال را سرکوب کند ‌و کرد. یعنی مردم شمال از شمال کابل تا خاواک از توابع پنجشیر تا واخان و‌ پامیر بدخشان و قطغن زمین از سال ۱۹۲۹تا ۱۹۳۲که دور ‌و بر ۱۳۰۹تا اوایل ۱۳۱۲می شد پیوسته تحت ظلم و‌ شکنجه ‌و اعدام قرار داشتند. عقده های پنهانی ملت زیاد شد، تا سر انجام آن شاه غدار در ۱۷عقرب ۱۳۱۲مطابق ۸نوامبر ۱۹۳۳میلادی شکار تیر عبدالخالق شیربچه‌ی هزاره شد… به روایت مرحوم استاد فرهنگ در چاپ بیستم افغانستان در پنج قرن اخیر، هر چند مردار کردن نادر توسط عبدالخالق قهرمان ملی زمانه ها نقطه‌ی عطف در آن زمان و تکانه‌یی بر خانواده‌ی پَستِ سلطنتی بود، اما عواقب آن هرگز به مردم شمال و نقاط مرکزی به خصوص بامیان و بغلان و ساحات هزاره نشین ساده نبود. آغاز حکومت ظاهر شاه شاه نادان نوجوان و بعد ها عیاش و زن‌باره فصل درد ازدیاد رنج و اندوه ملت به خصوص مردم شمال کابل تا تمام قطغن زمین و بعد ها کم و بیش دیگر ولایات بود. شاه به نام و هاشم خان و شاه محمود خان کاکا های ظالم و خون‌خوار او صاحبان اصلی قدرت از سال ۱۳۱۲تا سال ۱۳۵۲بود. بهترین سال های اقدام جهان به تمدن گرایی و رفتن آهسته آهسته تا سطح ترقی و مدرنیزه شدن و کسب کامل داشته های مدرنیته بود که شاه در عیاشی و رقابت خان‌واده‌‌گی با داود خان کاکازاده اش گذشتاند…نه تنها کاری به کشور نه کرد، کار هایی را هم که کم و بیش انجام شامل اولویت های ملی نبود مثل تمدید خط آهن، گسترش و میکانیزه سازی زراعت، عملی سازی برنامه‌ی ساختار فرودگاه بزرگ در جانب لوگر. اقدام نه‌کردن جلوگیری از ضایع شدن آب های خدادادی که‌ در منطقه تنها کشوری با منابع بزرگ آبی بودیم، وسیع نه سازی برنامه های تولیدی برق و‌ رسیدن به خود کفایی انرژی برقی، حرارتی، بادی،‌ استخراج معادن و صد ها مورد‌ دیگر… از سال ۱۳۱۲تا سال ۱۳۴۳تحولات چندانی در دادن آزادی های بیان برای ملت نیامده بود و فکر می‌کنم نقطه‌ی آغاز اساسی فکر کردن به مبارزات سیاسی بیش‌تر همزمان بوده با اعدام خانواده‌ی چرخی، سرکوب دوگانه‌ی قیام های محلی، شهادت امیر حبیب الل کلکانی ‌و بعد شهامت و‌ شهادت عبدالخالق هزاره. هم چنان صده مورد نارسایی جدی اجتماعی که وجود داشت نادیده انگاشته شد.

آقای پدرام سال تولد شان را ۱۹۶۳و انمود کرده اند و من متولد ۱۹۶۲هستم که آغاز دهه‌ی چهل خورشید و مطابق آغاز دهه‌ی شصت میلادی بوده. لذا ما تا سال های ۱۹۸۲تا و ۱۹۸۳به سن های بیست و بیست ‌و یک ساله‌گی رسیدیم. اسلاف عزیز ما در حالی حزب دموکراتیک خلق افغانستان را اساس گذاشتندکه من یک ساله و آقای پدرام در گهواره بودند. اگر آغاز پا گذاشتن های مان به مبارزات سیاسی را حتا از ۱۶ساله ‌گی حساب کنیم. در شش‌ماه دوم سال ۱۳۵۶من و در یک سال بعد آن یعنی شش‌ماه دوم ۱۳۵۷آغاز مبارزات سیاسی آقای پدرام بوده است.‌ اما به هر حال شکی نیست که منی نادان در همان نادانی ماندم و انصافاً آقای پدرام با دانایی منحصر به فرد شان گوی سبقت از من جستند و حق شان هم بود چون در طی طریق کسب دانش سعی بلیغ به خرچ دادند. دلیل پیش کشیدن این مقدمه‌ی‌ طولانی آن بود تا پاس استادان، رهبران و بزرگان سیاست و اندیشه‌ی ما‌ را بدانیم. احتمالاً آنان حتا در نیمه های دهه‌ی پنجاه میلادی وارد مبارزات و تفکرات سیاسی شده باشند که حرکت شان در الگو شدن به ما خدمت بزرگی است. چپی ها، راستی ها، اخوان المسلمین، ستمی ها، احزاب معتدل و‌ تندرو اسلامی ووو… هر کدام اهدافی داشتند… البته من این‌جا در مقام قضاوت خوب و بد کردن آنان نیستم و هر کدام شان از کارکرد های شان به پیش‌گاه خدا وطن و ملت جوابده اند. من که جواب خودم را در هیچ کاره‌گی و نادانی ام بدهم والله‌العلم.

بحث ما استفاده‌ی بهینه در دهه‌ی دموکراسی و از پا نیافتادن شور مبارزات سیاسی بود.

بانیان حزب چپ دموکراتیک از همه اقوام بدون تعصب بودند. مثلاً شادروان نورمحمد تره‌کی پشتون پیور ناوه‌ی غزنی و شادروان ببرک کارمل کابلی پیور تاجیک … به همین دو نمونه اکتفا‌ء می کنیم. اختلافات بعدی که سبب انشعاب حزب گردید هرگز موضوع زبانی و قومی گرایی نبوده بل اهداف مشترک اما روش رسیدن به آن اختلاف بود. آن هم به دلیلی که شاخه‌ی منشعب شده‌ی خلقی حزب بسیار احساساتی و شتابزده‌ بدون سنجش بود. متأسفانه سطح معلومات مطالعات سیاسی و درک و درایت سیاسی در نزد نود فیصد آنان وجود نداشت و در نتیجه ۹۵فیصد شان راه انحرافی را پیش گرفتند و حالا کلان‌ترین طالبان، داعشیان، القاعده ها و ویران‌گران اند. اما برعکس در جناح پرچم همه چیز شمرده شده، باتأنی و آگاهانه پیش می‌رفت. خود آگاهی، مطالعه‌ی سیاسی و اجتماعی و تاریخی از الزامات حتمی اعضا بود. بدی کار جناح پرچم محافظه کاری های خود هراسی و گاهی هم حسادت های تنگ نظرانه‌ی نه روشن فکری که سبق خوانی و تحصیل کرده‌گی ها بود. چون هر تحصیل کرده روشن فکر نه می شود و اما حتا هر بی تحصیلی روشن فکر می شود…

با چنین پیش زمینه عرضم به حضور شما که انقلاب هفت ثور ۱۳۵۷و حدود ۲۱ماه پس از آن تحول ۶جدی ۱۳۵۷یکی پی دیگر روی کار شدند و برای مزید معلومات تان در صورت علاقه می توانید به روایات منتشره شده‌ی زنده‌گی بنده در گوگل و سایت های وزین برون مرزی افغانستان مراجعه کنید. و صد ها دوست دیگر بسیار زیباتر، شیواتر و عالی تر از منی نادان نوشته اند. بین سال های ۱۳۶۰تا ۱۳۶۱بود و یک باره ما نامی از آقای پدرام شنیدیم… که بسیار زود‌ خاموش شد. و بعد ها سر از جهاد و پاکستان و ایران و هم‌راهی با فرمانده مسعود در آورد.

پدرام به حیث یک سیاست مدار دانش‌مند اما مرموز هرگز نتوانست جای گاه آن‌ چنانی که انتظار دارد حتا در ولایت خود دست و پا کند. روز های گذشته گپ و گفتی در مورد آقای پدرام مطرح شد و حقیر دیدگاه خود را نوشته و به تارنما های محترم فرستاده و در رخ نامه های خودم هم منتشر کردم. یعنی تقریباً به جای خود شان از خود شان دفاع کردم و تا آخر هم همین‌گونه ام.

رزاق مأمون را هزار دلیل بدهی تا خودش قانع نه شود نوشته‌ی کسی را نشر نه می کند. چون کاملاً به کار خود مسلط است. نوشته‌ی بنده ره که برعلیه آقای پدرام هم نبود نشر نه کرد و ما هم زوری به رزاق مأمون نداریم.

متن نوشته‌ی من این بود:

 

 

{{{{متن اصلاح شده و قابل نشر

اندرباب لطیف پدرام

                 از چپ معتدل کارمل دوستی به راست معتدل مسعود دوستی پرید، چرا؟

 

 

نوشته‌ی محمدعثمان نجیب

 

آقای توریالی خاوری نگارنده‌ی چیره دست و زبردست عصر ما مواردی را به گونه‌ی نقد روش سیاسی محترم لطیف پدرام نوشته اند. من این جا دیدگاه خود را در مورد آقای پدرام به گونه‌ی مؤجز ابراز 

می کنم الزامی هم برای پذیرش نیستند.

 

من با آقای پدرام یک شناخت گذرا و بسیار ابتدایی در دوران کار شان به عنوان معاون معتبرترین نشریه‌ی حزب ما داشتم و تا کنون دیگر نه دیدم شان.

کاریزمای شخصیتی چنان افراد زمانی به ابهام می‌رود که آنان با ترک یک باره‌ی راه و اندیشه‌ی شان به گونه‌ی دُگم هیاهو می آفرینند و در طنین نا زیبای چنان اقدامات ملت و گروه سیاسی و هم‌راهان خود را وامانده می سازند و آقای پدرام چنین کردند. اما هرگز توضیح ندادند که آیا با بُریدن شان از چپ معتدل و پَریدن شان به سوی راست معتدل نشانه های ملی اندیشی تباری داشتند و یا سیاسی و یا هر دو؟ به گمانم آقای پدرام به دلایلی که خود شان بهتر می‌دانند قبل از کودتای ۱۸حزب راه شان تغییر داده بودند. تجربه نشان داد که در جریان روند چَپ پسا شادروان ببرک کارمل انگیزه‌ی واقعی جولان زدن در پره های شکسته‌ی حزب ما وجود نه داشت و همه دست خوش کودتای ۱۸حزب شد. ۹۰در صد هم که در حزبی پسا کارمل صاحب باقی ماندند، انگیزه های اقتداری و گذاره‌یی داشتند و به یقین کامل در یک انکار از اقرار وجدان قرار دارند. لازمی بود و حتا حالا هم است تا آقای پدرام توضیح صریح و سریع بدهند که بریدن شان از چپ اعتدالی و دوختن شان به راست اعتدالی سیاسی و ملی بوده یا تنها ملی؟ ابهامی که ایشان هنوز فقط خود می دانند و بس.‌ من حق نه دارم به دیگران نسخه بدهم اما خودم درست پسا کنار زدن اجباری رهبر عزیز ما توسط اکثریت نابخردان سیاسی، بودن در سیاست روز حزب را بارگرانی روی شانه هایم می دانستم و تا حال چنین است. این به معنای آن نیست که من منکر رهبری به روش سنترالیزم دموکراتیک سیاسی می باشم یا به کیش شخصیت سازی باور دارم هرگز نه. بل‌که بیش تر دلیل خیانت دیگران به حزب را برای تکیه زدن شان اقتداری استم که همه رهبری حزب غیر از انوشه یاد ها مادر اناهیتا، محمود بریالی، عزیز مجیدزاده و تعداد بسیار محدود دیگر، بادبان قایق شناور حزب را با خیانت تغییر مسیر داده و به قول خود شادروان دکتر نجیب در مسیر باد بر ضد محترم ببرک کارمل و به سود خودش در دست هدایت گرفتند.

پسا کودتای ۱۸بود که من اندیشه‌ی شدید ملی گرایی هویتی پیدا کردم و تا ابد به آن ماندگاری دارم. که در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۷۰هجری خورشیدی به قوام رسید. اما اندیشه و مکتب سیاسی من هرگز از چپ به راست نه خواهد رفت حتا راست اعتدالی. پسا دین و اسلام ام، من دو مکتب سیاسی و ملی را تعقیب می کنم. من در خط تقابل خود نمایانی قرار دارم که سفسطه می سرایند و برای فرزندانم هم توصیه ام چنین است. خط سیاسی من منطبق به شرایط ذهنی و عینی هویت شناسی و سیاسی شادروان ببرک کارمل و نامیراست و پسا ایشان هیچ رهبر سیاسی و ملی وجود ندارد که من آن را قبول کنم.‌ خط ملی اندیشی و باز هم خط هویت شناسی من خط مسعود است. من در تمام دوران حیات سیاسی ام یک سطر تعریف یا تخریب در مورد مسعود ننوشتم و اگر به احتمال بسیار نادر ۹۹اعشاریه ۹۹درصد که آن هم محال چیزی نوشته باشم شاید دلیل قوی را داشته ام. اما مطئن هستم  که چنان چیزی نیست. اما حالا متأسف هستم،‌ من در مسعود شناسی و معرفی مسعود به جهان بسیار کم‌تر از آن چیزی کار کرده ام که باید می‌کردم. اما در خط سیاسی خودم مفتخرم که به شناخت و معرفت شادروان ببرک کارمل سهم قابل توجهی انجام دادم. هر چند هر دو نیازی به کار کردن من برای خود شان نداشتند و صد ها هزار پیرو دارند. فکر می‌کنم ملاقات های سیاسی آقای پدرام با پاکستانی ها دلیلی برای اُفت اخلاقی سیاسی و ملی ایشان نیست. پدرام سیاست مداری‌ست که آزادی هویتی را به تنها جان خود نعره زد و فریاد و به حرف خود ایستاد شد در حالی که هیچ یک از مفت‌خوران و مدعیان کاذب هویت شناسی حتا از ولایت خودش با خودش هم راه نه بودند. پدرام بیش‌تر از همه درد ظلمت نخبه های وحشی قبیله در زدایش اهمیت زبان مادری‌ ما و جبونی زبان فروشان و مادر فروشان هویتی را احساس می کند. بلی هرگاه سند مبرهن و غیر قابل انکار خدا ناخواسته دو رویه بودن شخصیت آقای پدرام یا من یا هر کس دیگر در مقابله با پاکستان و قرار گیری بر ضد هویت و حس تعلق آشکار شود، آن‌گاه آن عمل خیانت ملی به کشور ما و به هویت ما به سرزمین پدری و‌ مادری ما و به جبهه‌ی ملی پدر وطنی ماست و غیر قابل بخشش.}}}

 

نه میدانم این نوشته چی اشکال اخلاقی و تاریخی و شخصیتی داشت که مأمون آن را نشر نه کرد؟ من جبری بالا ی مأمون یا هیچ دوست دیگری در تارنماهای وزین شان ندارم. اما همان قدر که نگارنده انتظار نشرات بی‌طرفانه‌ی فرستاده های خود را دارد به همان اندازه هم مسئولان محترم تارنما منتظر هم‌کاری هم‌کاران قلمی شان می باشند ولو از ایمیل های شان از این ناحیه بسیار مشبوع باشد.

 

مأمون عزیزم:

آیا انصاف است که از صفحه‌‌ات یک نفر یا رفیقت به همه اهانت کند و تو اجازه بدهی و یک نفر یا نیمچه رفیقت حتا قبل از توهین رفیقت در دفاع از او چیزی نوشته باشد و تو نشر نه کنی. من این نوشته را تنها در صفحه‌ی خودم یا سایر تارنمای های برون مرزی نشر کردم همان کافی‌ست.

بر عکس این نوشته‌ی آقای پدرام را به این شرح نشر کردید.

 

«

بعد از 280 سال هنوز می گویند دختر مکتب برود یا نرود!

 

بعد از دوصد و هشتاد سال هنوز مساله‌ی پشتون‌ها این است که دختر ها مکتب بروند یا نه؟ 

یا آن لوده‌گی امان‌الله‌خان یا جمود وحشیانه‌ی اخلاف اش.هنوز مساله شان این است که زنان حقی دارند یا ندارند،درس بخوانند یا نخوانند،موسیقی باشد یا نباشد...با این‌ها چه گونه می‌توانیم یکجا زندگی کنیم؟

این ها بیرق سفید را بلند کرده‌اند پروای زبان و هویت و فرهنگ و مذهب هیچ قوم دیگری را ندارند، اما یک عده از تاجیک‌ های خودفروخته و بزدل، هنوز نگران بیرق سه‌ رنگ ظاهرشاه اند، که در کنار بیرق مقاومت باشد یا نباشد!! هنوز نگران اند که اگر یک پشتون این‌ها را مشروعیت نبخشد در بیابان سیاست گرگ‌ها میخورند شان! نمی‌دانم ترس از پشتون‌ها چه وقت از سرشان پس می‌شود.بعد از این همه اتفاقات ناگوار و ضدانسانی هنوز منتظر اند که باز یک ملا یا یک لیبرال پشتون رهبر شان باشد!

سال‌ها قبل یک دانشمند غربی کتابی نوشته بود با عنوان"ترس از آزادی"؛یکی از مباحث مهم این بود که یک عده مردم،یا اقوام،یا طبقات اجتماعی از این که آزاد باشند می‌ترسند؛از آزادی می‌ترسند،چرا که آزادزیستن مسوولیت می‌خواهد،خودت باید بار غم‌هایت را بر دوش‌ات بگذاری‌... یک عده از تاجیک‌ها از این‌که پیشگام و زعیم و رهبر باشند می‌ترسند، به مفتخوری و تنبلی و فرومایه‌گی عادت کرده‌اند و می‌خواهند یک پشتون مسوولیت،رهبری و کارهای سخت را به دوش بگیرد.

من در این باره به تفصیل سخن خواهم گفت و پروای هیچ کسی را نخواهم داشت.هیچ چیزی،هیچ کسی،هیچ جریانی برای من عزیزتر و ارجمندتر از حقیقت و آزادگی نیست؟

به بیان شمس‌تبریزی:

اگر همه‌ی جهان از ریش من بیاویزد پروا نکنم و همان گویم که حقیقت باشد!

لطیف‌پدرام»

 

این نوشته‌ی آقای پدرام درست پس ار نشر نوشته‌ی من در صفحه‌ی خودم و تارنما های دیگر که شاید به طریقی به آقای پدرام رسیده باشد نشر شده. من بند و باز این هم نیستم که مخاطب من هستم یا همه کسانی که به نوعی پرچم ملی افغانستان را حمایت کردند. آقای پدرام این پرچم را خوش ندارند یا من دارم…کار شخصی ماست. اما دست کم من این را می دانم که ملت ما همین پرچم را مثل جان شان دوست دارند. من و‌ آقای پدرام مهم نیستیم.

اما آقای پدرام بهتر از من می دانند اگر شمس تبریز در اواخر سده‌ی ۵۰۰تا تقریباً نیمه‌ی سده‌ی ۶۰۰هجری قمری در مورد حقیقت گویی چنان گفتند… خدای من و خدای پدرام و خدای شمس تبریزی و خدای همه هست و نیست جهان پیدا و پنهان بنده اش را از بدو خلقت به راست گویی و صداقت امر کرده… ما خلق نه شدیم برای آن که با دروغ مدارا کنیم و حقیقت را اعدام. شمس تبریز چیزی تازه‌یی اندر این باب نه گفته اند. شمس می دانسته که خدایش در قرآن کریم و خاتم الانبیا پیامبر آخرالزمان و پیشوای ما حدود ۱۵۰۰سال پیش در حدیثی گفتند… اگر آفتاب را در دست راست شان و مهتاب را در دست چپ شان بگذارند…از گفتن حقیقت و انتخاب راه شان و تبلیغ دین خدا بر نمیگردند…شمس این مطالعات را کرده و خود را ملزم به حقیقت گویی کرده…یعنی حقیقت گویی را از پیام‌بر و خدایی که برای پیامبر کتاب خود را فرستاده آموخته و به روال گفتار خود شان آن تسجیل تاریخ کرده اند.

من به دیدگاه همه کس احترام دارم اما برای آقای پدرام می گویم:

ما‌ نه دانستیم که شما آقای پدرام باالاخره جناب عالی کی هستید که فارسی را در انحصار خود قرار داده اید؟ ماه های مبارزه‌ی چپی تان را که من شمردم ۲۴ماه نه می شود. سال های مجاهدت تان و دلیل رفتن تان از کنار شادروان ببرک کارمل فارسی زبان اصلی سرزمین ما یعنی رهبر دی‌روز سیاسی شما و رهبر مادام العمر سیاسی ما چی بود؟ شما به مانیفیست حزب باور دارید یا به خط جمعیت؟ برای ما شادروان ببرک کارمل استاد، رهبر، مدرس و‌ پدر معنوی ماست و شهید احمدشاه مسعود قهرمان ملی، الگوی شهادت ما و ایستایی ما به خاطر مقاومت ملی بود و است و خواهد. هر دوی شان حیات هم نیستند و تقاضایی هم از ایشان نداریم.

اما جناب شما که گویا به خاطر اشغال افغانستان توسط شوروی از حزب و دولت تان بریدید و به سوی قهرمان ملی رفتید و طالب و زبان او و حاکمیت او و حاکمیت پشتون را نه می‌خواهید و حقا که در این راه ایستایی زیادی هم داشتید و دارید. اما با آن کاری که کردید و حالا می خوانید، جواب ملت و سمیع مهدی را چی میدهید؟

 

 

«

۱۳۹۷بهمن ۱۹, جمعه

هم کاسه گی برادرانۀ پدرام با طالبان در محاق مسکو

 

در مورد سخنان آقای لطیف پدرام در مسکو- از قلم سمیع «مهدی»

 

جریان روز نخست نشست مسکو را به گونه‌ی زنده از تلویزیون می دیدم و هنگامی که به آقای پدرام اجازه‌‌ی سخن در حضور رسانه‌ها داده نشد، ناراحت شدم. نه به این خاطر که علاقمند او باشم، بلکه به این دلیل که هرکسی حق دارد حرف خود را بگوید و نباید در جلسات مانند این نشست، بالای کسی محدودیت وضع شود. حالا طرف هرکه باشد.

 

اما امروز متن سخنان آقای پدرام را که ظاهراً در روز دوم نشست مسکو ایراد شده است، خواندم و ویدیوی بخشی از آن را در فیسبوک دیدم. فشرده‌ی برداشتم از سخنان پدرام این است:

 

پدرام از گلون طالبان و مطابق میل قدرت‌های منطقه سخن گفت.

 

آقای پدرام سخنانش را با اجازه از «حامد کرزی، رییس جمهور سابق افغانستان، و جناب آقای استانکزی رییس محترم تحریک اسلامی طالبان» آغاز می کند و بلافاصله با نقل قول از استانکزی ادامه می دهد:

«جناب استانکزی گفتند که دلیل اصلی جنگ حضور اشغالگرانه‌ی نیروهای خارجی است. من در جلسه‌ی دیروز هم گفتم که در این مورد با هیأت محترم تحریک طالبان کاملا موافق هستم. بسیار روشن؛ نه خارجی می گویم نه غیر خارجی. یک نیروی اشغالگر به نام امریکایی آمدند و کشور ما را اشغال کرده اند.»

 

خوب، زمانی که شما با طالبان در مورد در «حال اشغال بودن کشور» موافق هستید، پس تفاوت دیدگاه شما با طالبان چیست؟ 

زمانی‌که شما کشور را اشغال شده می دانید، جنگ طالبان، کشتار که آن‌ها انجام می داده اند و انفجار و انتحار که می کنند را مشروعیت می دهید. 

زمانی که شما کشور را اشغال شده می دانید، نیروهای دفاعی و امنیتی کشور را، همان‌گونه که طالبان می گویند، نیروهای «اجیر و در خدمت اشغال» می دانید. 

پس شما طالب را نیروی برحق و در حال دفاع از سرزمین، و برعکس، ارتش ملی و پولیس ملی را نیروی باطل و در خدمت اشغال می دانید.

 

آقای پدرام یک دوره نماینده‌ی مردم بدخشان در مجلس نمایندگان بوده است. بدخشان یکی از ولایت‌های است که بیش‌ترین سرباز را برای نیروهای مسلح کشور فراهم می کند، و متاسفانه، شاهد بیش‌ترین تعداد شهید و معلول نیز بوده است. حالا سوال این است که آیا مردم بدخشان هم مانند آقای پدرام فکر می کنند؟ آیا آقای پدرام به راستی به نمایندگی از آن جوانان دلیر بدخشی سخن می گوید که شیرمردانه در سنگر دفاع از وطن ایستاده اند و جان می دهند؟ آیا او به نمایندگی از خانواده‌های این شهدا سخن می گوید؟ او نماینده‌ی کیست؟

 

نکته‌ی دیگر این است که آقای پدرام ظاهراَ برای اقوام غیر پشتون و به ویژه تاجیکان دادخواهی می کند. ولی موضع‌گیری‌های او در مجامع ملی و بین‌المللی همیشه چاشنی دنباله‌ روی برخی از کشورهای منطقه و نمایندگی از منافع آن‌ها را در خود داشته است. در نتیجه، این‌گونه موضع‌گیری‌های ایشان همیشه سبب شده است که عدالت‌خواهی برحق شماری از مردمان افغانستان که شاهد بی عدالتی و «ستم» بالای خود بوده اند، با لوث اغراض کشورهای منطقه آلوده شود. این سخنان دقیقاً ضد منافع مردم مظلوم افغانستان، و در جهت منافع استخبارات منطقه است. حالا که او سنجیده چنین می گوید یا ناسنجیده، نمی دانم.»

 

شما در جایی دیگری برخی تاجیک ها را توهین کرده خود فروخته و بزدل گفته اید یعنی چنین:

 

«…اما یک عده از تاجیک‌ های خودفروخته و بزدل، هنوز نگران بیرق سه‌ رنگ ظاهرشاه اند، که در کنار بیرق مقاومت باشد یا نباشد!!..»

من دنبال غلطی املایی و‌ دستوری تان در این توهین نامه‌ی تان نه می روم که به کدام اساس روش نوشتار دو ندائیه را پهلوی هم بعد از نباشد گذاشته اید؟ چون شما خود استاد سخنید. اما از شما احترامانه می پرسم در جوانی تان سروده‌یی داشتید در آن گفته اید هدف تان به اهتزاز آوردن درفش آزادی‌ست. اما آن زمان که در بدخشان علم پرور بودید و‌ عمر چندانی هم نداشتید، هدف ذهن تان کدام نوع درفش آزادی‌ بود؟ چرا نمایه‌یی از آن ارایه نه می کنید.

شما بیرق سه رنگ را بیرق ظاهر شاهی گفته اید، فکر می کنم متاسفانه مشالفت های سیاسی و روحی و وامانده گی های برآورده نه شده‌ی تان به فرار حافظه‌ی تان کمک کرده است . شادروان ببرک کارمل عزیز در اوج حزبی گری و عروج سوال برانگیز تان بیانیه‌ی مبسوط و علمی ایراد کرده و بیست دقیقه اهمیت رنگ های همین بیرق را توضیح دادند که یک سر آن به ابو‌مسلم خراسانی می‌رسید و به همین ترتیب در سایر موارد آن. اگر بیانیه‌ی روز برافراشتن توسط شادروان ببرک کارمل را فراموش کرده اید بر حافظه‌ی بعید تان فشار بیاورید تا بدانید متن آن در کدام شماره‌ی حقیقت انقلاب ثور که احتمالاً گاهی من شما را آن جا دیدم نشر شده است؟ برای کمک به شما تاریخ برافراشتن آن را من برای تان نقل

می دهم که اول ثور ۱۳۵۹بود.

آه راستی!

اگر همان بخش ملت را که ترسو و خود فروخته شده خطاب کرده اید با ملت این همه توهین شما را نادیده گرفته و شما را ببخشند، اما در مقابل دو پرسشی از شما داشته باشد…چی جوابی به این پرسش های ساده دارید؟

اول وقتی شما بیرق سه رنگ را بیرق ظاهر شاه می‌دانید ‌و سخنان شادروان ببرک کارمل را هم به یاد

ندارید و تاریخ دقیق ساختار پارچه های بیرق و بعد یک جا شدن آن را هم نه می دانید. پس چرا این جا ها زیر این بیرق خرامیده اید، یا آن را مقابل تان و یا یک جا با بیرق حزب تان گذاشته اید؟ یا چرا فکر نه کردید، آن کار های تان روزی با گپ های خودتان در تقابل و دلیلی بر اثبات ضعف حافظه و شخصیت سازی تان می شود؟

یادم نه رود که دوستان زیادی انتقادات زیادی در مورد شما داشتند و دی‌شب بعد از نشر نوشته‌ی استصوابی من در مورد شما هم پیام دادند و هم زنگ زدند که با وجود خُفتن در بستر شدید بیماری کرونا با هر یک شان به دفاع از شما صحبت های جداگانه کردم اما قانع نه شدند… مخصوصاً خواهری از هالند. اگر اجازه دادند بار دیگر دیدگاه های همه‌ی شان را در مورد جناب عالی خدمت تان منعکس می سازم. پرسش مهم شان حضور شما در میان هیئت رفته به پابوسی پاکستانی هاست، آن هم درست زمانی که وطن در اشغال پاکستان است. بدرود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Sent from my iPad