جنگ در افغانستان یک پدیدهی جدید و نوپیدا نیست بهویژه برای نسل امروز كه در جنگ زاده شده و با جنگ زیسته است. تاریخ افغانستان را که مطالعه كنیم تقریبا از هیچ دهه و سدهی این خاک، بی نام جنگهای ویرانگر عبور نخواهیم كرد.جنگ در هر جای دنیا که اتفاق بیفتد شوم و ویرانگر است و حتا پایان آن به معنای پایان پیآمدهای آن نیست.
جنگها آسیبهای جسمی و روانییی بر تن و روان ساکنان یک سرزمین وارد میکنند که به آسانی قابل مداوا نخواهند بود.
نسلهای مختلف مردم افغانستان تجربهها و خاطرات دردناک گوناگون از جنگهای این سرزمین دارند. برای من هیچ رویدادی به اندازهی سقوط نظام جمهوری در پانزدهم اگست سال ٢٠٢١ دردناک نبوده است. ۲۰ سال پسین در افغانستان از سالهایی بود كه مردم کشور با قبول ترس، انتحار، انفجار و گونههای دیگری از تهدیدات امنیتی و غیرامنیتی، با تلاشهای فراوان توانسته بودند كشور را به مسیر خودكفایی و رفاه هدایت کنند. اکثر شهروندان کشور حتا به قیمت از دست دادن جانهایشان در راه خدمت به وطن و مردم جهد کردند و در میان دود و باروت استوار ایستادند. ولی سقوط كشور و اشغال آن توسط گروهی كه حتا با الفبای حكومتداری و سیاست آشنایی ندارند تمام امیدها و رویاهای مردم را نابود کرد.
هنوز بهخاطر دارم روزهایی را که در اکثر ولایات كشور جنگ بود، ولی من با سایر همكارانم روی برنامههای آیندهی خود كار میكردیم. از آغاز سال ۱۴۰۰ در ولایات شمالی و شمالشرقی افغانستان آتش جنگ شعلهور بود و هر روز بر تعداد ولایاتی كه بدست طالبان سقوط میكردند افزوده میشد. ولی ما در كابل با عشق و اشتیاق فراوان برای رسیدن به تمدن، برای آبادی كشور، برای رسیدن به صلح و خودكفایی و اشتغالزایی برای زنان و مردان این سرزمین تلاش میكردیم و طرح و برنامه میساختیم.
ما در حال تکمیل کردن مواد آموزشی برای تدویر یک برنامهی آموزشی صلح اجتماعی در ولایت ننگرهار بودیم. منتظر بودیم که رهبری اداره به ما اجازهی سفر به ولایت ننگرهار بدهد. من نیز اشتیاق فراوانی برای رفتن به این ولایت و پیشبُرد این برنامه آموزشی داشتم؛ ولی چون جنگ در ولایات همجوار ننگرهار جریان داشت، رهبری اداره برای من و سایر همکارانم اجازهی سفر به ولایت مذکور را نداد. ما هر روز آرزو میكردیم که جنگ تمام شود تا بتوانیم برای رسیدن به صلح، برنامهها و پلانهای آمادهشدهی خود را عملی كنیم. آن آرزو متأسفانه هرگز تحقق نیافت.
كابل چگونه سقوط كرد و ما چگونه بر لبهی پرتگاه قرار گرفتیم؟
جنگ هنوز در ولایات شمالی و غربی كشور جریان داشت. هر شب آوازهی سقوط یک ولایت به گوش میرسید؛ ولی فردایش ما با انرژی و اشتیاق همیشگی به وظیفه حاضر میشدیم. هر روز آوازهی جنگ و سقوط ولایات افزونتر میشد و من و همكارانم بی خیال مشغول تهیه برنامههای كاری خود بودیم و در جریان كار به همدیگر روحیه میدادیم. میگفتیم حتا اگر تمام ولایات افغانستان سقوط كند طالبان كابل را در شش ماه هم سقوط داده نمیتوانند. همین نگاه مثبت سبب شده بود كه تا زمان سقوط همه بیخیال به دفتر حاضر شوند.
بالاخره تعداد زیادی از ولایات شمالی و جنوبی تحت تسلط طالبان درآمدند و دلهره و اضطراب اندک اندک بر دلم سایه میافگند. روزها به این فكر میكردم كه اگر جنگ شود، اگر طالب نظام را شكست بدهد و ما از كار اخراج شویم، اگر ما را به جرم زن بودن و باسواد بودن و كار کردن زجر و شكنجه بدهد، سرانجام ما در این سرزمین چه خواهد بود؟
روزها به سرعت به پایان میرسید و تسلط طالبان بر شمار بیشتری از ولایات كشور بر دلهای ما سایه سیاه میافگند؛ ولی هنوز ناامید نشده بودیم. هنوز كار میكردیم و هنوز عشق به این خاک اجازه نداده بود كه دست از تلاش برای كشور و مردم برداریم.
سرانجام تاریخ ١٤ اگست فرا رسید و آوازههایی به گوش میخورد كه طالبان امروز یا فردا به كابل خواهند رسید. ما با دلگرمییی که از نظام موجود و نیروهای دفاعی کشور داشتیم، آن را شایعه و شوخی میپنداشتیم و باورش نمیكردیم. من قرار بود در پنل مصاحبه كارمندانی كه برای ولایات لغمان، غور و پكتیا استخدام میكردیم اشتراک كنم. مصاحبه تقریبا به پایان رسیده بود. نزدیک ساعت دو بجه بعد از ظهر از خانه برایم تماس آمد كه طالبان بهسوی كابل حركت كردهاند و باید خانه برگردم. برایم غیرقابل باور بود؛ لذا بهكار خود ادامه دادم. تماس دوم آمد و عین مسأله را تکرار کرد. بلافاصله برخی وسایلم را جمع کردم، با همكارانم خداحافظی نمودم و از دفتر بیرون شدم. تکسی گرفتم و به مقصد خانه حرکت کردم.
شهر عجیب حالی داشت؛ به شهر ارواح میماند. از آن كابلِ پُر از جمعیت، از شور و اشتیاقی كه در كوچههای شهر نو وجود داشت، از صدای موسیقیِ كه مُدام از كافهها و رستوانتها شنیده میشد، خبری نبود. گویی در شهر عطر مرده پاشیدهاند و شهروندان به عزاداری نشستهاند. كابل در ظرف چند ساعت روح و روانش را باخته بود. كابل به دختری میماند كه در جریان معاشقهی غیرمجاز گیر افتاده است و رنگ به رخ ندارد و از دلهره و ترس قلبش نزدیک است از حركت بایستد.
به هرسو كه نگاه میكردم مردم در گریز بودند. عدهای با گامهای بلند جادهها را میپیمودند. همه بهسوی خانههای خود فرار میکردند. وضعیت شهر اسفبار و نگرانكننده بود. به همكارانم تماس گرفتم و از ایشان خواهش كردم كه زودتر دفتر را ترک كنند. ولی تعهد كردیم كه اگر امشب کابل سقوط نکرد فردا دوباره به دفتر خواهیم آمد.
شب با هزار دلهره و اضطراب به پایان رسید. خوشبختانه از جنگ خبری نبود و از اینكه در اكثر ولایات جنگ از طرف شب اتفاق افتاده بود یقین نمودم كه سقوط كابل آنچنان که میگویند ساده نیست. به همین خاطر، صبح زود برای رفتن به دفتر آماده شدم، ولی مادر و برادرم ممانعت كردند و من به دشواری قانع شدم كه در خانه بمانم. برادرم به وظیفه رفت. با همكارانم تماس گرفتم. اكثریت شان در دفتر بودند. دلم جمع شد و سقوط كابل را شایعه پنداشتم. ولی هنوز ترس داشتم و برای آغاز روزهای تاریک که انگار در راه بود، مرثیه میخواندم. مادرم نیز به مكتب نرفته بود. آماده شدم و بابت اخذ پول به بانک رفتم؛ به نمایندگی عزیزی بانک در مكروریان كهنه.
حدود ۳۰۰ نفر مشتری پشت دروازه بانک صف بسته بودند ولی هیچکس به آنان جواب نمیداد. ساعت یک بعد از ظهر را نشان میداد و من هنوز در جادههای كابل دنبال نمایندگی فعال عزیزی بانک میگشتم تا بتوانم یک مقدار پول بردارم. ترس من این بود كه مبادا جنگ آغاز شود و در میان جنگ از گرسنگی هلاک شویم. ممکن همهی مردم عین فكر را در سرداشتند و بابت همین پشت دروازه بانکها صف بسته بودند. بقیه شهر خالی بود و بی روح.
برادرم تماس گرفت و جویای احوالم شد. گفتم بانک هستم. خواهش کرد که عاجل خانه بروم چون شایعه است كه طالبان به دروازههای كابل رسیدهاند. بغض ناشناختهای راه گلویم را بست. فقط توانستم بپرسم که خودت كجایی؟ گفت حالا بهسوی خانه حركت میكنم. هنوز تماس قطع نشده بود كه میان مردمی كه كنار بانک صف بسته بودند شور و غوغا ایجاد شد و همه پراگنده شدند. من نیز با عجله بهسوی خانه حركت كردم. ندانستم راه را چگونه طی كردم. به مردهای میماندم كه میتوانست راه برود.
بالاخره به خانه رسیدم؛ اشکهایم جاری بود و گلویم را بغض گرفته بود. خواهرم از ترس مثل برگ میلرزید. مادرم تلیفون بدست به نوبت به برادرانم كه بیرون از خانه بودند به تماس میشد ولی بابت خراب بودن شبكههای مخابراتی موفق نمیشد تماس بگیرد. و من غروب تمام آرزوها و اهدافم را در یک نیمهروز تابستانی از دور تماشا میكردم و اشک میریختم.
سرانجام كابل سقوط كرد؛ نه تنها كابل بلكه یک ملت، یک نظام، یک كشور و بدتر از همه حاصل زحمتهای آدمهای یک جغرافیای بزرگ كه ۲۰ سال برای آبادیاش جان كندیم، تپیدیم و تلاش كردیم. حاصل کار ۳۵ میلیون انسانی که هركدام به اندازهی خود برای این خاک رنج کشیده و کار کرده بود، سقوط كرد. جنگ نشد ولی روح میلیونها انسان در پی سقوط کابل مُرد.
شهر پس از سقوط به گورستانی خاموش میمانست؛ مردم هراسان بهسوی خانههایشان در حركت بودند. ترس و اضطراب آرامش را از همه مردم ربوده بود. خواهرم از ترس دروازه و كلكین خانه را بسته و تكههای ضخیم را روی آنها پرده گرفته بود كه مبادا طالبان او را ببینند و به جرم دختر بودن باخود ببرند.
در نخستین اقدام بعد از سقوط نظام جمهوری، طالب تمام حقوق اساسی من و سایر زنان کشور را سلب نمود که محسوسترین آن حق کار زنان بود. دروازههای تمام ادارات دولتی و خصوصی بهروی زنان بسته شدند و تا امر ثانی رفتن به آن ادارات از سوی امارت طالبان ممنوع اعلام گردید. در حقیقت تمام کارمندان خدمات ملکی و نظامی اعم از زن و مرد تا امر ثانی طالبان خانهنشین گردیدند.
با مطالعه پیامها و مكتوبهایی که رهبری طالبان به دفتر فرستاده بود و در آن نگاشته بود كه برای طبقه اناث اجازهی ورود به ادارات دولتی و غیردولتی نیست، من و كابل باهم یکجا سقوط كردیم. كابل از جمهوریت به دامن امارت سقوط كرد ولی من (بهعنوان یک زن) از هفتمین آسمان آرزوها، اهداف و برنامههایم به عمق بیبرنامگی و بیروزگاری سقوط كردم. البته در این سقوط من تنها نبودم و میلیونها انسان شبیه من نیز شامل بود. اینگونه بود که سرانجام حق كار از زنان سلب شد و من پس از تاریخ شانزدهم اگست سال ۲۰۲۱، محكوم به خانهنشینی گردیدم.
آوازهی تلاشی خانهبهخانه به گوش میرسید و از اینكه خانهی ما نیز از سوی طالبان نشانهگذاری شده بود با صدای آژیر هر رنجر پلیس كه حالا در اختیار طالبان قرار داشت خودم را میباختم و جان از تنم فرار میكرد. ما اسلحه یا چیزهایی دیگری که مربوط به نظام گذشته باشد نداشتیم؛ ولی كتابخانه كوچک من كه در گوشهای از اتاقم قرارداشت و صدها جلد كتاب را در آن گذاشته بودم، سر جای خود بود. كتابهایی با موضوعات مرتبط به حقوق زنان، اشعار شاعران زن، کتابها ومقالاتی در مورد حق مشاركت سیاسی زنان، نبشتههای خودم كه شعرها و خاطرههای زندگیام را در برمیگرفتند. طالب با این کتابها و نوشتهها چه خواهند کرد؟
در روزهای پس از سقوط کابل در حالی كه اشک، ترس و دلهره نیز همراهم بودند كتابهایم را، نبشتههایم را و دفتر شعرهایم را با دستهای خودم پاره كرده و نیمهشب در جادههای خلوت کابل رها كردم. در كنار اینها، صدها نوار ویدیویی و صوتی داشتیم كه آواز عاشقانهی احمدظاهر، فرهاد دریا، استاد مهوش، وحید قاسمی، لتا و صدها هنرمند دیگر در آنها ضبط گردیده بودند و ما سالهای سال آنها را با عشق نگهداشته بودیم و از شهری به شهری دیگر و از كناری به كناری دیگرِ شهر بدوش كشیده بودیم تا خاطراتمان را فراموش نكنیم. ولی ترس و اضطراب تلاشی خانهبهخانه در نخستین روزهای سقوط سبب شد كه آن همه خاطره را با دستهای خود نابود کرده و به كوچه بیندازم؛ مبادا برای داشتنشان شكنجه شویم.
آلبومهای عكس را به آتش كشیدیم، اسناد و سوابق کاری را به آتش كشیدیم و حتا تصاویر و ویدیوهایی را كه در جریان وظیفه برداشته بودیم همه را از حافظه تلیفون و لپتاب حذف كردیم. اینگونه طالب نه تنها زندگی، کار و نان را بلكه خاطرات و سرمایههای معنوی ما را نیز از ما گرفت.
روزها با دلهره از گوشهی پنجره به بیرون نگاه میكردم؛ تصویر ایجادشده در شهر كابل هنوز از دیدگانم محو نگردیده است. شهر خالی، كوچههای بیروح و مردمی كه هراسان بهسوی میدان هوایی میرفتند. زخم ناسور دیدن تصویر آنهاییكه از بال طیاره سقوط كردند هنوز خوب نشده است؛ هنوز روحم درد میكند. شبها تا سپیدهدم پرواز طیارههایی را كه مردم افغانستان را تخلیه میكردند حساب میكردم. هر شبی كه تعداد پروازها بیشتر بود زخم دلم عمیقتر میشد و نمیدانستم برای اینهمه مردمی که بیوطن میشوند مأیوس باشم یا به آیندهی نامعلوم خودم و کسانی که مجبور به پذیرش حالت موجود گردیدهاند.
هفتهها و بالاخره ماهها از سقوط كابل سپری شد ولی هنوز تازه آغاز داستان بود. مكاتب دخترانه بسته ماندند، زنان از كار منع گردیدند، قتلهای هدفمند و شکنجه و بازداشتهای بیدلیل، به خصوص از میان زنانی که در بیرون از خانه کار میکردند، آغاز گردید. من نیز چون از جمع این زنان بودم، هر روز را در انتظار یک حادثه سپری میكردم.
چهار ماه از سقوط افغانستان سپری شد و من هنوز به جرم زن بودن در چهاردیواری خانه محكوم به خانهنشینی بودم. پس از چهار ماه با همآهنگی همكاران مجلسی را در دفتر ترتیب دادیم تا بابت آیندهی مجهول كارمندان و موضوع معاشات بحث داشته باشیم. با اشتیاق فراوان كه ترس نیز به همراه داشت به دفتر رفتیم ولی طالبی كه در آنجا موظف بود برای زنان اجازهی ورود به دفتر را نداد. خواهش کردیم که حداقل اجازه دهد تا وسایلی را كه از ما در دفتر جامانده است برداریم؛ ولی نگذاشت داخل برویم. و وقتی دلیل پرسیدیم، گفت: «برای ما امر شده كه سیاهسرها را داخل اجازه ندهید.» این موضوع سبب شد كه امید ما از آینده، از زندگی و از كار در سایه امارت طالبان كاملا بریده شود.
هفت ماه از سقوط نظام سپری شد و در این هفت ماه طالب جنایاتی را بر مردم افغانستان روا داشت كه در طول تاریخ تجربه نكرده بودند. از بیكاری، فقر، بازداشت و اسارت زنان كاركن و معترض، قتلهای زنجیرهای و هدفمند و سلب حق كار گرفته تا بستهشدن دروازههای مكاتب بهروی دختران بالاتر از صنوف ششم، دشوارترین و شومترین پدیدههای بود كه در طول این هفت ماه از آدرس امارت بر مردم جاری شد. تعداد زیادی جانهایشان را از دست دادند و عدهای از گرسنگی وسایل خانه و حتا كودكان شان را به فروش رساندند؛ ولی طالب با خیال آسوده و در حالی که جامعه جهانی نیز نظاره میکرد، كار و روزگار مردم را به گروگان گرفته بود.
در این مدت مشغولیت من فقط نوشتن اعتراضیههای خلاف دیدگاه طالب و دادخواهی برای دفاع از حقوق زنان و دختران بهخصوص دختران دانشآموز و زنان کارکن بود. هرچند این اقدامات تهدیدات امنیتی از آدرس طالبان را برایم رقم زد که اهانت نیز به همراه داشت. زندگی در سایه تهدیدات، ترس و زیر اسارت طالب برایم نفسگیر شده بود. در کنار این، بیكاری، بیبرنامگی و از سوی دیگر شرایط دشوار اقتصادی زندگی را در افغانستان با وجود تمام دلبستگیهایم به این خاک دشوار ساخته بود. لذا تصمیم بر آن شد كه باید وطنم را كه پارهی تنم بود ترک كنم و راه آوارگی در پیش گیرم.
در یک نیمهشب تاریک و سرد خانهام را با تمام وسایل و خاطراتی كه باقیمانده بود ترک گفتم. آواره و بیوطن شدم و طالب یک وطن و یک دنیا آرامش به من بدهكار گردید. در اصل نمیتوانستم ابزاری برای بقای قدرت یک گروه تروریستی چون طالب باشم. من مهاجر شدم ولی كولهبار آرامشم را در كابل فراموش كردم.
اما تلخترین قسمت آوارگیام این بود كه در تاریكی شب بهخاطر اینكه مبادا طالبان ما را شناسایی نموده و بازداشت کنند، شوهرم از دستم محکم گرفته و مرا بهسوی خود میکشید و تأکید میکرد که سریع قدم بردارم. یعنی من باید برای فرار از خانه و خاک خودم میدویدم. من گریه میکردم و میگفتم این ظلم نیست كه بهخاطر ترک خانه و خاک خودم باید عجله كنم؟ باید بدوم؟
اكنون از سقوط کشور و از آن تاریخ شُوم یک سال میگذرد و من هنوز محكوم به آوارگی، بیوطنی، بیكاری و بیسرنوشتی هستم. هنوز وطن و خانهی برای زندگی ندارم. هنوز اسیر چهاردیواریِ بهنام خانه هستم و این بیوطنی و خانهبهدوشی چه هزینهای برایم خواهد داشت، هنوز نمیدانم.
چند روز قبل، یکی نوشته بود «سالروز حكومت طالبان». برایم غیرقابل باور بود. شما از کدام حكومت سخن میزنید؟ كدام نظام؟ حکومت چه؟ آیا در مورد اینکه در این یک سال بر مردم افغانستان چه گذشته است، میدانید؟ آیا میدانید که در این یک سال بیشتر از ۳۰۰ زن بهگونهی مرموز به قتل رسیدهاند؟ آیا میدانید که صدها زن در این مدت بازداشت، شکنجه و اسیر گردیدهاند که سرنوشت اکثریت شان هنوز معلوم نیست؟ آیا آمار دقیق مهاجرین و آوارهشدگان را بهخاطر دارید؟ آیا از بیسرنوشتی میلیونها دختر دانشآموز و دانشجو که طالبان بی هیچ دلیل و منطقی حق آموزش را از آنها سلب نمودهاند خبر دارید؟ آیا قصهی كودكانی را كه در بازارها به فروش میرسند شنیدهاید؟ از نسلكشی در پنجشیر، اندراب و بلخاب خبر دارید؟ اگر این همه را میدانید، بنویسید سالروز مرگ یک ملت، سالروز مرگ یک جغرافیا، سالروز مرگ ۲۰ سال تلاش و تكاپو در راستای تحقق اهداف ۳۵ میلیون انسان. طالب از حکومت ساختن و حکومت کردن ناتوان است.
نویسنده: ویسنا سیدی
١٧اسد ١٤٠١ اطلاعات روز