افغان موج   

از این آتش، از این خون، از سر بازار ای مادر!

ذغالی مانده است از آن، بیا بردار ای مادر!
مرا بردار! اما بند از بندم جدا گشته
نریزم از سر دستان تو هشدار، ای مادر!
بیایی چادر خود را به روی من بیندازی!
مرا کشتند با بی‌ستری بسیار ای مادر!
سرم چادر بیندازی، ولی چشمت نیندازی
که دارم منظر بسیار رقت‌بار ای مادر!
تو رویم را نخواهی دید چون سر در تن من نیست
به محشر ماند بین ما و تو دیدار ای مادر!
به هر شکل فجیعی می‌توانستند کُشتندم
سر من کاش تنها بود روی دار ای مادر!
به شهری و خیابانی، نه دشتی و بیابانی
مرا کردند با خرسنگ سنگسار ای مادر!
تمام خون من نقش است بر هر پشت و پهلویش
همان سنگی که بر من خورده بار و بار ای مادر!
به سنگ و آجر و آهن، به مشت و موتر و آتش
شدم خُرد و خمیرِ این همه افزار ای مادر!
تمام آسمان پنداشتم مشت و لگد گردید
به فرق من فرود آمد چنان رگبار ای مادر!
به زیر ریزشِ بسیار خشت و سنگ جان دادم
بگفتم ریخت از سقفی سرم آوار ای مادر!
چه گویم وحشیانی کشکشان بردن تا بامی
به زیر انداختندم از سر دیوار ای مادر!
مرا انداختند و موتری را بر سرم راندند
تنم گردید بر روی سرک هموار ای مادر!
تمام پیکر من جرحه خورده، پاره گردیده
سر ناخون نمی‌ماندی شوم افگار ای مادر!
شکستِ استخوانم را خودم حتی که نشنیدم
به "تکبیری" که می‌گفتند با تکرار ای مادر!
مرا امروز تنها می‌شود از بوی بشناسی
برای من نه پیکر مانده، نی رخسار ای مادر!
لجام اسب مردی رفته بود از دست شان بیرون
بتازیدند بر زن با سُم و افسار ای مادر!
مگر در آن جماعت دشمن جدِ که بودم من؟
که هر آدم مرا کوبید چندین بار ای مادر!
زنی را با چنین یک بربریت حمله‌ور گشتن
نخوانده بودم از مردان به صد ادوار ای مادر!
گروه شهوتی‌ها چشم شان را آب می‌دادند
مرا عریان که می‌کردند در انظار ای مادر!
جذامی‌ها به دور من و من هم در میان تنها
شدم قربانی یک مردم بیمار ای مادر!
تو یک موی سرم را بر جهانی هم نمی‌دادی
نمانده از سر من حالیا آثار ای مادر!
سر زلف درازم تار تارِ دست مردم شد
نمی‌کندی از آن با شانه‌ای یک تار ای مادر
به وقت مردنم بسیار تنها بودم و بی‌کس
به زیر دست و پای مردم بسیار ای مادر!
به زیر پای می‌مردم دمادم زنده می‌گشتم
ترا من یاد می‌کردم، ترا هر بار ای مادر
مرا کشتند بر جرمی که قرآن را زدم آتش
به فتوای یکی جادوگر مکار ای مادر!
تفویی کن به حال من نکن شیرت حلال من!
اگر من داشته باشم چنین پندار ای مادر!
من اکنون خسته‌ام و خواب می‌خواهم، تن من را
به آن گهواهٔ آغوش خود بگذار ای مادر!
بخوان با اشک و هق‌هق واپسین لالایی خود را
دگرباره نمی‌خواهم شوم بیدار ای مادر!
به دست دیگران نگذار! از مردم شدم بیزار
مرا در خاک با دستان خود بسپار ای مادر!
 
زلمی احساس