افغان موج   

میان‌سال است و قد میانه‌ای دارد؛ اما شبیه زنان جوان، خنده‌رو و خوش‌صحبت است. به‌ویژه هنگامی‌که از رنج و گرفتاری‌هایش می‌گوید، باز هم لبخند بر لب دارد. فکر می‌کنی که نمِ چشم‌های گرد سیاهش از اثر خنده است، نه غم سختی‌هایی که کشیده است.

دوازده سال مداوم پرستاری شوهر بیمارش را کرده و برای دختر ۱۴ ‌ساله و پسر ۱۱ ساله‌اش نیز مادری کرده است. او تا کنون هزینه‌ی زندگی‌اش را با نگهداری گاو شیری و فروش شیر آن توانسته است تأمین کند.
سکینه* می‌گوید، نوجوانی بیش نبود که پدرش او را برای خواهرش«خواهربخشی» داد تا به عقد پسرعمه‌اش درآید. او می‌گوید که پدرش خلاف میل او این عقد را بسته بود. پدر اما در عوض برای این‌که دل دخترش را گرم و راضی نگه دارد، هرازگاهی برایش اندکی طلا می‌خرید.
در یکی از روزهای ملایم بهار سال ۱۳۸۵ خورشیدی که سبزه‌ها در تپه‌ها و دشت‌های بلخ جان گرفته بودند، محمد*، نامزد سکینه رمه‌ی گوسفندانش را در تنگی«آب‌ولَی» دشت شادیان به چراه‌گاه برده بود. رمه‌ای که به جز چند تا گوسفند، دیگران مال خودش نبودند و او فقط چوپانی‌ شان را بر عهده داشت. در میان رمه سرگلوله‌ی هاوانی باقی‌مانده از دوران جنگ، در جایی که محمد در چند قدمی آن بود، منفجر شد و چره‌های سرگلوله به بدن او اصابت کرد.
آن حادثه باعث شد تا عروسی سکینه و محمد به تعویق بی‌افتد. آن‌ها سه سال نامزد ماندند. زمان گذشت، حال محمد بهبود کامل نیافت. سرانجام با هم ازدواج کردند. سکینه می‌گوید: «وقتی با هم ازدواج کردیم، کمر محمد هرازگاهی زخم می‌شد و از آن شکایت داشت؛ اما سر پا بود و کم کم می‌توانست کار کند.»
در سه‌دهه‌ی گذشته، شهروندان زیادی در افغانستان قربانی مواد انفجاری باقی‌مانده از جنگ شده‌اند. بر اساس آخرین آماری که کمیته‌ی بین‌المللی صلیب سرخ و سازمان ملل به‌مناسبت روز جهانی آگاهی از خطرات ماین، در سال ۲۰۲۳ ارائه کرده‌اند، هنوز هم سالانه صدها نفر در اثر انفجار مواد انفجاری باقی‌مانده از جنگ در افغانستان کشته و یا معلول می‌شوند.
بر مبنای همین آمار، از سال ۱۹۸۹ میلادی تا اکنون بیشتر از ۵۶ هزار غیر نظامی در افغانستان در اثر انفجار انواع ماین و بقایای مواد منفجره از جنگ‌ها کشته و یا زخمی شده‌اند.
در قامت پرستار
از شروع زندگی محمد و سکینه مدت زیادی نگذشته بود که به‌گفته‌ی سکینه، شکایت محمد از قبل بیش‌تر شد.
سکینه می‌گوید، وقتی به داکتر مراجعه کردند، داکتر آن‌ها را به صلیب سرخ معرفی کرد. صلیب سرخ گفت که چره‌ای در زیر ستون فقرات محمد مانده است. نه تنها چره، که او توبرکلوز استخوان ناشی از برخورد چره با ستون فقرات نیز داشت. سکینه تازه متوجه شد که زخم کمر محمد به‌خاطر چره‌ای است که سه سال آزگار در زیر بندهای ستون فقرات او جا خوش کرده است: «تصور نمی‌توانستم که او سه سال درد این چره را در زیر استخوانش تحمل کرده است. دلم بیش‌تر برایش می‌سوخت و افسوس جوانی‌اش را می‌خوردم.»
لیبکو، شفاخانه‌ی مخصوص توبرکلوز محمد را به مدت یک سال تحت تداوی گرفت تا این‌که توبرکلوز استخوانش مداوا شد. یک سال دیگر او درد وجود تکه‌ی آهنی را در زیر مهره‌های ستون فقراتش تحمل کرد. در همین یک سال، علاوه‌بر داروهای مخصوص توبرکلوز، تحت نظر داکتران، داروهایی را مصرف کرد تا چره‌ از استخوانش جدا شده و قابلیت جراحی را پیدا کند. بعد از یک سال، شفاخانه‌ی ملکی بلخ چره را بیرون کشید و محمد را از تحمل درد شدید گاه و بیگاه آن در نزدیکی نخاع شوکی‌اش نجات داد.
با خلاصی محمد از شر تکه‌ی ‌آهنی در زیر مهره‌های ستون فقراتش بعد از چهار سال، گرچه تصور می‌شد که همه چیز رو به بهبود است و خوب پیش می‌رود؛ اما چنین نشد. محمد دوباره حالش به هم خورد. این بار داکتران برای سکینه گفتند که شوهرش هم به مشکل بزرگ شدن غده‌ی«تیرویید» که در افغانستان به«جاغور» معروف است، گرفتار شده و هم گرده‌اش مشکل دارد.
انگار قرار نبود بیماری گریبان محمد را رها کند. سکینه می‌گوید که جاغور و مشکل گرده کم کم محمد را زمین‌گیر و تبدیل به یک آدم فلج کرد: «هر دفعه که او را به داکتر می‌بردم، پنج تا هشت هزار مصرف می‌شد. چندین آزمایش انجام می‌دادند. یک بار وقتی داروهای یک داکتر را برایش دادم، خیلی حالش خراب شد. دو نسخه‌ی دوا از آن دواخانه گرفته بودم. دواهایش را برای داکتر دیگر که بردم، گفت اشتباه است. وقتی دوباره به همان دواخانه مراجعه کردم، نسخه‌اش را از بین دواها و نسخه‌های قبلی محمد را گرفت و پنهان کرد. وقتی جنجال و سروصدا کردم و تهدید نمودم که عریضه می‌کنم، دوافروش به عذر و زاری افتاد و گفت که برایم نسخه‌ای اشتباه داده‌ است.»
سکینه هر روز در قامت پرستار از شوهر بیمارش نگهداری می‌کرد؛ اما مشکلات یکی پس از دیگر دست از سر آن‌ها بر نمی‌داشت: «خوب یادم است که صبح آن‌ روز جلسه‌ی والدین در مکتب دخترم بود، تا برگشتنم به خانه محمد پایش را با آب جوش سوختانده بود. چاینک از دستش افتاده بود.»
وقتی حرف‌های سکینه به این‌جا می‌رسد، انگار بیان آن برایش سنگینی می‌کند. از خنده‌رویی‌اش کم می‌شود وغبار غم در چهره‌اش می‌نشیند: «همین که دروازه‌ی حویلی را باز کردم، دیدم که محمد خودش را بر بالای زینه رسانده است. همین که مرا دید، مثلی که همه‌ی بغض‌های جمع‌شده در گلویش شکسته باشد، چون کودکی گریه سر داد. دویدم پیشش نشستم و ازش پرسیدم که چرا گریه می‌کند. گفت که دیگر خسته شده است. از این‌که نتوانسته برای فرزندانش پدر خوب و برای من شوهر خوب باشد. از این‌همه سر بار بودن خسته شده است. با هر کلمه‌ای که می‌توانستم او را دل‌داری دادم و آرام‌ که گرفت… بغض گلویم را گرفته بود و نتوانستم که گریه نکنم.»
به‌گفته‌ی سکینه، وقتی دوباره به داکتر مراجعه کرد، داکتران این بار برایش توصیه کردند که شوهرش را به پاکستان ببرد. او می‌گوید، وقتی برای شوهرش پاسپورت گرفت و می‌خواست او را به پاکستان بفرستد، اتفاق وحشتناک دیگری به‌وقوع پیوست؛ گاو شیری‌اش که تنها منبع درآمد خانواده بود، سخت مریض شد و مُرد.
سکینه می‌افزاید که در سال ۱۳۹۲ خورشیدی شوهرش را به پاکستان برد؛ اما نتیجه‌ی خوبی نگرفت. داکتران در پاکستان برای محمد مقداری دوا داده بودند و تأکید کردند که بیماری‌هایش زیاد است و باید چند بار او را بیاورد.
سکینه می‌افزاید که بار دوم در سال ۱۳۹۴ خورشیدی شوهرش را به پاکستان برد؛ اما دیگر توان مالی نداشت: «بعد یکی از آشنایانی که در هند رفت‌وآمد می‌کرد، نسخه‌های محمد را برای او دادم و اصرار کردم که از هند دوا بیاورد. بار اول که دوا آورد، هزینه‌اش شش هزار افغانی شد. همان مقدار دوا را از این‌جا(مزار) به هشت هزار افغانی می‌خریدم. بعدها که در خانه‌ی ما آمد و اوضاع را دید، دوای همان نسخه را که می‌آورد، پولش ۶۰۰ افغانی می‌شد، چون دیگر پول مالیه و طیاره را حساب نمی‌کرد، فقط پول دوا را می‌گرفت.»
سکینه می‌افزاید که محمد مدت سه سال دوای هند را برای بیماری جاغور خود مصرف کرد و در مجموع مدت شش سال دوای کلیه خورد.
گاوداری
سکینه و محمد وقتی بعد از سه سال نامزادی باهم ازدواج کردند، شرایط عادی نداشتند؛ محمد چره خورده بود و آن‌طور که باید بهبود نیافته بود. سکینه می‌گوید، محمد نمی‌توانست طوری کار کند که خرج خانه را در بیاورد. به همین خاطر، برادر سکینه برای او یک گاو شیری وطنی خرید تا از طریق دوشیدن شیر آن بتواند مقداری از هزینه‌های زندگی شان را تأمین کند. سکینه همان گاو را به همراه انگشتر طلایش داد و یک گاو شیری زراعتی خرید؛ گاوی که به مراتب شیرش زیاد بود.
او با نگهداری گاو شیری زراعتی، دوشیدن و فروختن شیر آن، در این سال‌ها توانست که مخارج خانه، هزینه‌ی مکتب دختر و پسر و تا حدی پول دواهای شوهرش را تأمین کند؛ اما نگهداری گاو، دوشیدن و فروختن شیر آن به سادگی صحبت کردن درباره‌ی آن برایش نبوده است.
سکینه می‌گوید: «تکلیف جاغور و گرده محمد را بیخی فلج کرده بود. داکتران هم گفته بودند که باید پاکستان برده شود. تازه برایش پاسپورت گرفتم که پاکستان ببرم، گاو مریض شد. شب‌ها تا صبح کنار گاو می‌نشستم. هر بار که قصاب را خبر می‌کردم و او کارد را در گلویش می‌ماند، چیغ می‌زدم و اجازه‌ی کشتن نمی‌دادم. داکتر برایم گفت که باید چوچه‌ی گاو را از شکم‌اش بکشیم و خودش را بکُشیم، آن‌طور اگر گاو زنده می‌بود، نمی‌شد، ولی قبول کرده نمی‌توانستم. آخر مجبور شدیم و گاو را کشتیم. چوچه‌اش هم مرد. قیمت گاو ۸۰ هزار افغانی بود و من گوشت‌اش را به ۲۰ هزار فروختم.»
چون شیر گاو تنها منبع درآمد سکینه و خانواده‌اش بود و در واقع شریان حیات خانواده به رگ‌های شیری آن متصل بود، مجبور شد که دوباره گاو بخرد. این بار از بانک قرضه گرفت و گاو شیری خرید. او در مورد پرداخت قرضه‌ی بانک می‌گوید، گوساله‌ی گاو را در بانک به ضمانت می‌ماند و کلان که می‌شد، می‌فروخت و پول بانک را پس می‌داد. به‌گفته‌ی خودش، او بارها از بانک قرضه گرفت و تقریبا همیشه به بانک بدهی داشت.
سکینه می‌گوید که ساعت سه بامداد از خواب بیدار می‌شد و گاو را می‌دوشید. بعد شیر صبح و شب گاو را با هم یکجا می‌کرد و صبح وقت به«بندر یولمرب» در شهر می‌رساند. در آن‌جا برای یک نفر روزانه ۳۰۰ افغانی کرایه می‌داد و او برایش شیر می‌فروخت. یک گاو در شبانه‌روز ۲۰ لیتر شیر می‌داد که هر لیتر را تا ۳۰ افغانی به فروش می‌رساند.
سکینه بخش زیادی از هزینه‌ی درمان شوهرش را مدیون طلاهایی است که پدرش برایش خریده بود: «چون پدرم مرا برای خواهرش خواهربخشی داده بود و من چندان راضی نبودم، برای این‌که دلم را گرم و راضی نگهدارد، برایم طلا می‌خرید. جهیزیه‌ای خیلی خوب هم داده بود. من با فروش طلاهایم توانستم که محمد را دو بار به پاکستان ببرم و به درمانش ادامه دهم. آخرها حتا جهیزیه و هرچیزی که بدرد بخور بود را هم فروختم.»
او می‌افزاید که در کنار آن، هر کاری که پیدا می‌شد را انجام می‌داد. خانه‌های مردم را پاک‌کاری می‌کرد و لباس و فرش‌های شان را می‌شست.
به‌گفته‌ی سکینه، وقتی مسوولان مکتب خصوصی‌ای که دختر و پسرش در آن‌جا درس خواندند، از مشکلاتش باخبر شده بودند، دو دو سال هر کدام شان را رایگان جذب کرده و بعد از آن نیز با تخفیف آن‌ها را پذیرفته بودند. دخترش که امسال باید صنف هفتم را می‌خواند و تمام می‌کرد، در پی محدودیت آموزش دختران بالاتر از صنف ششم، خانه‌نشین شده است. پسرش اما اکنون دانش‌آموز صنف پنجم است.
سکینه می‌گوید، دو سال می‌شود که شوهرش سر پا شده و از دوا و داکتر تقریبا نجات یافته‌اند. او تازه توانسته است که بدهی بانک را نیز بپردازد و بعد از سال‌ها شانه‌هایش احساس سبکی می‌کند. حالا نیاز به کارگر هم ندارد که شیر گاوهایش را بفروشد، بلکه او می‌دوشد و محمد خودش آن‌ها را به بندر یولمرب می‌برد و به فروش می‌رساند. سکینه اکنون دو گاو شیری زراعتی و یک گوساله دارد.
هرچند زندگی هنوز سخت می‌گذرد؛ اما از نظر سکینه او انگار بر مشکلات زیادی در نبرد سخت زندگی فایق آمده است. او حالا از دارو و داکتر و بدهی بانک خلاص شده و می‌تواند به راحتی مخارج زندگی‌‌اش را تأمین کند.
*یادداشت: به درخواست مصاحبه‌شونده اسم‌ها مستعار آمده است.٢٢ عقرب ١٤٠٢ رخشانه

نويسنده: مهرین راشیدی