افغان موج   

ای عشقری سلام طمع با کسی مده

الفت بهر که می‌کنی بی مدعا خوش است.

غلام نبی عشقری فرزند مرحوم عبدالرحیم خان در تابستان سال ۱۲۷۱ خورشیدی مطابق به سال ۱۸۹۲ میلادی در قریه چهلتن پغمان ولایت کابل دیده به جهان کشود.

 

در دوران کودکی الفبا ، قران، پنج کتاب،حافظ،بوستان و گلستان سعدی، انوار سهیلی و غیره کتب فارسی را از محضر آموزگاران روزگار خویش فرا گرفت.

پدر عشقری تاجر پیشه بود و پس از مرگش خانواده اش مدت ها پیشه تجارت را ادامه دادند. طوریکه عشقری می گوید:

تجارت پیشه ما بود چندی

به هرجا بود از ما بار بندی

صوفی عشقری به عمر ۱۸ سالگی با دگرگونی حال و احوال زندگی به شعر و شاعری رو آورد و در نخستین شعرش به تخلص عشقری سروده است.

عشقری در این فن شریف ریاضت کشید و صاحب آوازه شد.. برای مدتی بحیث آموزگار در مکاتب آنوقت عمر بسربردبعد به سیر و ‌سفر پرداخت. و در طی سال های اخیر زندگی با تمکین تام مصروف شغل صحافی و نصوار فروشی گردید.

صوفی عشقری در ایام کودکی پدر،مادر و سپس برادر را از دست داده طعم تلخ بیکسی را بر سر سفره یی تنهایی چشید و این رویداد ها چنان بر زندگی وی سایه افگند که وی دنیا را رها کرده به تصوف روی آورد.

صوفی عشقری یک عمر در تنگدستی زیست و ظاهرا” به همین سبب ازدواج نکرد چنانکه خود گوید:

به عمر خود نکردم ازدواجی

مپرس از سرمه و رنگ حنایم

منم مستغنی از سامان هستی

به چشم اهل دنیا، چون گدایم!

اما او همیشه در آرزوی داشتن یک همسر ماه جبین بود.

سالها شد عشقری این آرزو دارد دلم

در سفر یا در وطن، یک مه جبین باشد مرا

ویا :

عمری دلم به ناوک نازت نشانه بود

جان دادنم به خاک درت رایگانه بود

یکدم وصال یار ندیدم به عمر خویش

با آنکه آرزوی دلم جاودانه بود.

صوفی عشقری منزل شخصی نداشت. در منزل همشیره زاده خود مرحوم حاجی محمد یحیی خان در ده بوری کابل زندگی می نمود.

در دوران ناتوانی اش از همه بهتر دوست دیرینه اش خدمتگار فقرا جناب نثار احمد خان نثاری به خدمت آن بزرگوار رسیده است

صوفی عشقری درد های خود را به وسیله شعر بیان کرد. و شاعر غزل بود زیرا که از قبیله عشق سربلند کرده بود.

قصیده کار هوس پیشگام بود عرفی

تو از قبیله عشقی وظیفه ات غزل است

صوفی عشقری در سال ۱۳۳۵ خورشیدی شغل صحافی را برگزیده با کتاب سروکار پیدا نمود و بعدا” بزم های شاعرانه و عارفانه برپا نمود. دکانش در شروع بازار شوربازار در شهر کهنه کابل موقعیت داشت. دکانش کانون شمار زیادی ازاهل شعر و موسیقی بود. موصوف سخن را نهایت سلیس، روان و آراسته به لباس ادب ادا می نمود. سخن شناسان چیره دست کشور به مقام بلندی شعری و ادبی اش اعتراف کرده اند.

به این تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد

رسد تا دور ما دیوار این میخانه می ریزد

گرفتی چون پی مجنون زر رسوایی مرنج ایدل

که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه می ریزد

عشقری مضامین بکر و تازه را مطابق ذوق شنوندگانش در اشعار خود می گنجاند و عرضه می‌کرد.

گر بهشتم می سسزد وصل نیکویانم بس است

ور به دوزخ لایقم تکلیف هجرانم بس است

در خیال زلف مشکین تو سرگردان شدم

بعد امشب دیدن خواب پریشانم بس است

عشقری شاعر رسمی ‌و درس آموخته نبود اما استعداد فطری و طبع خداداد که داشت اشعار روان و زیبای سروده است که تصور و معنایش طبع بلند شاعر فطری را متبلور می سازد.

همسر سرو قدت نی در نیستان نشکند

ساغر عمرت ز گردش های دوران نشکند

ویا :

ای ز خیال عارضت تار نظر به پیچ ‌تاب

وی زحدیث کاکلت سنبل تر به پیچ و تاب

به لوح تربت خود نقش قد تو کندم

یعنی که تا قیامت پای تو بر سر ماست

استاد محمد حسین سراهنگ از جمله ارادتمندان صوفی عشقری بود. او روزها در کنار دکان عشقری می نشست و از صحبت صوفی فیض ها می برد. استاد حیدری وجودی حکایت می کند که دو هفته قبل از وفات صوفی ، استاد سراهنگ از وی در مورد معنای بیت بیدل پرسید. صوفی که دل از زندگی کنده بود به سراهنگ گفت: مرا از حرف خودم خوشم نمی اید شرح بیدل را چه می پرسی. درین لحظه سراهنگ به وجد می اید و فریاد می زند صوفی را در آغوش می گیرت.

عشقری آن شوربازارت چه شد؟

غرفه خالی ز نصوارت چه شد

نی جمال ماند و نی شایق ترا

هم نشین نغز گفتارت چه شد؟

قاسم استاد “ خراباتت خموش

چنگ و شهنایی و سه تارت چه شد ؟

کاکه های چوک و شوربازار کو ؟

بالکه های رند و چوتارت چه شد

صوفی عشقری را در میان شاعران افغانستان یک چهره استثنایی می دانند زیرا که وی شاعر کلاسیک سرا بود. و هم شعرش ملاحت و جذابیتی خاص می توان یافت که در شعر دیگر کلاسیک سرایان آن روزگار کمتر دیده می شود.

از صف غلامانت بشمر عشقری را هم

گرچه نیست شخص او لایق خریدنها

صوفی عشقری با شعرای معاصر کشور محافل و مجالس برپا مینمود و شماری ازین سخنوران و بزرگان در دکان او بار می یافتند و اشعار صوف و شاعران عارف را به تفحص می گرفتند.

ملک الشعرا استاد عبدالحق بیتاب، شایق جمال،محمد انور بسمل، استاد نوید، مولانا خسته و استاد خلیل الله خلیل از سخنوران و بزرگان بودند که بدون درنظرداشت جایگاه اجتماعی و مناصب رسمی شان در دکان صوفی عشقری حضور بهم می یافتند.

غزل های صوفی عشقری را شاعر بزرگ کشور حیدری وجودی جمع آوری، نگهداری نموده همت بخرچ دادند و تمام اشعار را در یک مجموعه بنام (( کلیات صوفی عشقری بچاپ رسانیده است.

عشقری به صحبت همه بزرگان روزگار خویش رسیده است و با همه بزرگان صاحب طریق اخلاص داشت چنانچه می فرماید:

زنده باشی یار من آیینه وارم ساختی

پارسا و صوفی و شب زنده دارم ساختی

در جهان گمنام بودم قیمت و قدرم نبود

صاحب نام ونشان و با وقارم ساختی

از سر اخلاص هر کس دست می بوسد مرا

متقی و عابد و پرهیزگارم ساختی

گرچه پیرم دربر من دل جوانی می کند

در خزان برگ ریزان نو بهارم ساختی

پیر و برنا این زمان اید دعا خواهد زمن

از کمال حسن خود حاجت برارم ساختن

تا نبودم آشنایت زره از من عار داشت

قطره بودم تو بحر بیکرانم ساختی

خام کار افتاده بودم سالها از تنبلی

چست و چالاکم نمودی پخته کارم ساختی

صدقه این دستگیر ها و یاری ات شوم

باغی بودم بنده ی پروردگار م ساختی

عشقری گفتار شیرینت سراپا حکمت است

در دو عالم شاد باشی هوشیارم ساختی

صوفی عشقری در ۹ سرطان سال ۱۳۵۸ خورشیدی به عمر ۸۷ سالگی دار فانی را وداع و به لقای الله پیوست و در شهدای صالحین توسط دوستان و علاقمندانش بخاک سپرده شد. روحش شاد یادش گرامی ( انا لله و انا آلیه راجعون ) درود بی پایان

نمونه کلامش قبل از آنکه رحلت نماید :

روزی بیا به فاتحه سوی مزار من

تا دور قامت تو بگردد غبار من

در زیر خاک گرچه تنم شد سوا سوا

در فکر و ذکر تو ست دل بیقرار من

شاید دعا کنند عزیزانم ای صبا

پیغام مرگ من ببرید در دیار من

ای عشقری بجوش جوانی شدم اسیر

بر خاک ریخت میوه باغ و بهار من

صوفی عشقری انسانیت و آدمیت را از ورای همه اندیشه ها،کیش ها، ونگرش ها ترجیح داده انسان شدن و آدم بودن در نزد او اولویت دارد تا این که به دیگر فنون و مهارت ها متبحر گردد.

در فرجام هرقدر که درباره این شخصیت فرهیخته ،دانان اندیشمند نوشته شود بازهم کم است بنا” یکی از اشعارش را طور نمونه خدمت پیشکش می نمایم.

دنیاست خوب دنیا لیکن بقا ندارد

دارد چو بیوفایی یک آشنا ندارد

هر چیز در شکستن فریاد می برارد

اما شکست دل‌ها هرگز صدا ندارد

دانی چنار با خود آتش زند چه باعث

سرتا بپای دست است دست دعا ندارد

شخصیکه بینوا شد خانه بدوش گردد

در هر کجا که باشد بیچاره جا ندارد

هر چند دختر. رز در میکده عروس است

افسوس دست و پایش حنا ندارد

دلدار پر غرورم بسیار مست ناز است

چون سایه در پیش من رو بر قضا ندارد

این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم

ظالم بر روی دنیا ترس از خدا ندارد

با رهروی بگفتم این راه کدام راه است

گفت راه عشقست هیچ انتها ندارد

کرد هر که را نشانه یک ذره بج نگردد

دست قضا به عالم تیر خطا ندارد

نزد طبیب رفتم خندیده این چنین گفت

درد تو درد عشق است هرگز دوا ندارد

در صفحه کتابی دیدم نوشته این بود

صدبار اگر بمیرد عاشق فنا ندارد

یارب تو کن حفاظت پامانده عشقری را

بر دشت حیرت آب پشت پناه ندارد

فرزند عشقری مرد در عین نو جوانی

در این زمان پیری بر کف عصا ندارد

افتاده عشقری را بالای خاک دیدم

گفتم به این ادیبی یک بوریا ندارد

 

روح ات شاد، با ارادت و حرمت

 

نویسنده: امان کبیری