افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

... هرگاه سرفه میکنم، توازشدت سرفه کردنهای من ترسی بردلت راه مده. میدانم که تو برای من همسایۀ بسیارمهربانی استی. این سرفه کردنها واین حمله هاکه گویی راه گلویم را میبندند، برای من یک گپ عادی شده وبسیار جدی نیستند. شایدکسی یادم میکندکه آب دهانم درگلویم میپرد. بعد سرفه میکنم. شاید کسی یاکسانی یادم میایندکه برایم بسیار عزیزند و بی آنهاحتی آب دهان ازگلویم پایین نمیرود. چه رسد به نان وآب، آن قدر سرفه میکنم که اشک ازچشمهایم جاری میشود.

امادرآخرین دقایق که فاصلۀ چندانی بامرگ نمیماند، گلویم رارها میکند. آن گاه دوباره به راحتی نفس میکشم ودوباره به زندگی برمیگردم.

این حالت زمانی برای من پیدا شدکه دردهکدۀ زیبایی بودم، دردهکده یی که وسط دهکدۀ کودکی و شهرک جوانی واقع بود. درهمان زمان این حالت با من همراه شدوپس از آن هرگز مرا ترک نکرد. گاهـی اندک وگاهی بیـش، یعنی که یادم میکند و نمیـگذارد که با مـرگ و مردن بسیار فاصله داشته باشم. زیرا هر حمله مرامیبرد، هیولای مرگ را نشانم میدهد و پس میاوردم. وقتی این حالت شروع میشود، مثل آن است که چیزی درگلویم پریده باشد. نان، آب، شیرینی، تلخی، تندی ویا آب دهانم. بعد به تو خ توخ کردن میشوم. چیزی را درگلویم احساس میکنم که تنفس کردن را برایم دشوار میسازد. باید برایت توضیح بدهم که از همان زمان به بعد، مرا نزد طبیبان زیادی بردند. بسیار دواودارو دادند. اما نمیدانم چرا به حال من مؤثر واقع نشد. پیرمردی که در کوچۀ ما کلالی میکرد، هر سال یک بار به بدخشان میرفت و برای من موملایی میاورد. اندکی از این موملایی را با شیر مخلوط میکردند، میدادند که بخورم. اما جورنمیشدم. پیرزنی که درکوچۀ ما خمهای رنگریزی داشت ورنگ گردی چشمهایش لاجوردی بود و همیشه کلاوه های تار قالین بافی وگلیم بافی را میان دیگها و خمهای رنگریزی سفالین میانداخت، آنهارا میجوشاند و رنگ میداد. او یک روز به مادرم گفت که مرا باید به بلخ ببرند، به زیارت بلخ. یادم نیست به کدام زیارت، آن جا قلعه ها و دیوار های پوسیدۀ بسیار قدیمی بودند. همان روزکه مرا به آن جا برده بودند، از دیدن ویرانه های آن جا، یک گپ مادرم یادم آمد. مادرم عقیده داشت که بوم پرندۀ شوم و نحس است و بر لب بام ودیوارهر خانه وآبادی بنشیند وآواز بخواند، همان خانه ویا آبادی زود ویران میشود. همان روز از دیدن آن ویرانه ها فکر کردم که حتمی یک بوم، برلب بامها و دیوارهای این آبادیها که زمانی قصرهای مجلل وعمارتهای باشکوه بوده اند، نشسته وآواز خوانده است تا این گونه ویرانه شوند. مادرم، شبهایی که میدید بومی برلب دیوار حویلی ما نشسته است وآواز میخواند، از بستر خوابش بلند میشد وروی حویلی، کورمال کورمال دنبال سنگ پارچه وکلوخی میگشت تا با پرتاب کردن آن، بوم نحس را براند. این کار همیشه گی مادرم بود.
ازسرفه هایم میگفتم، ها هرچه دارو ودرمان کردند، سودی نبخشید. دعاها و تعویذها هم کاری نکردند. پسانهاکه سرفه میکردم، مادرم میامد، با مشتش چند ضربه بر تخت پشتم میزد ومیگفت :
« چیزی نیست. باز کدام بندۀ خدا یادت کرده. »
ویا میگفت :
« آدم که به یادکسی بیافتد، همین طور میشود. »
همسایۀ عزیزمن، با وجوداین حالتها، من بیکار ننشستم. ببین، به این تاق نگاه کن. این الماریها، کتابها وکاغذها، حاصل این همه عمرآشفتۀ من اند. من اینهارا به آسانی به دست نیاورده ام. به خاطرآنهابه دوهزارشهرسفرکردم. به دوهزار دهکده رفتم. به دوهزار باغ سر زدم. به دوهزار شهرو روستای ویران شده رفتم تا اینهارا یافتم ودر این جا گرد هم آوردم، برای چنین روزی. تعجب نکن، امروز، یک روز استثنایی است. من همۀ عمرم را زیر دیگدان انتظار سوختاندم تا امروز فرارسید. برای روزی که مشتری بیاید وببیندکه به گفته هایش چگونه عمل کرده ام. مشتری، خریدارهمۀ این کاغذها وکتابها. او زمانی به من گفته بود که من باید چنین کاری را به انجام برسانم ویک روزاوخواهد آمدوبعد، ازهمان لحظه به بعد همه چیز از نوآغاز میشود. امروز همان روز فرا رسیده است. او میاید. چهارشنبه، چهارم سرطان و گفته است که به ساعت چهار به منزل من یعنی به این جا میرسد. حالا ساعت چند است؟ ساعت یک، چند ساعت بعد میایدوبعد آن وقت میرویم، دوباره برمیگردیم به سرزمین عزیز مان، به دهکدۀ نازنینی که در میان دهکدۀ کودکی و شهرک جوانی واقع است. توتصورمکن که زندگی جادۀ یک طرفه است. تو باور مکن که عشق وزند گی جاده های یک طرفه اند. اینها هیچ گاه یک طرفه نبوده اندونیستند. ما میتوانیم به همان دهکدۀ عزیز ما ن برگردیم و این سفر دورودراز وسراسر رنج وعذاب هم به خاطر همین برگشتن بود. خواستیم توشه هایی از این جا برچینیم، برگردیم به دهکدۀ عزیز مان، وقتی مشتری آمد، ما برمیگردیم، به همان سرزمین پیشین. یک گادی آراسته و قشنگ ازراه میرسد، اسپش هم آراسته وقشنگ است. اسپ وگادی هردوچون عروسان آراسته اند. با پوپکهای رنگارنگ، سپید مثل برف آخر زمستان پیری. سبز مانند برگ تاک بارانخوردۀ مستی، سرخ مانند دانه های آلو بالوی جوانی، زرد مثل گلهای زردخودروی دشتهای تنهایی، فیروزه یی مانند آسمان روزهای بی دغدغۀ کودکی وبازنگوله های طلایی رنگ وآینه گکهای کوچک دایروی شکل وگلهای رنگین و چرمهای ستاره نشان. ما سواربرگادی میشویم، نعلهای اسپ، موسیقی زندگی دوباره را میاغازد وآن گاه زنگوله ها نیز با آنهاهمصدا و همنوا میشوند. اهتزاز گیسوان وکاکلهای اسـپ، پوپکها وگلهای نـخی وآینه گکهای ستاره ستاره، با آن ساز دل انگیز درمیامیزند. ما بر میگردیم به سرزمین قبلی مان که گفتم دهکدۀ زیبایی است میان دهکدۀ کودکی وشهرک پر آشوب جوانی. از وسط آن دهکده، دریاچۀ شفافی میگذردکه نامش دریاچۀ عشق است و آن سوی دریاچه، تپه های محبت، سبزسبز روییده اندو همیشه پروانه گکها ی صفا ودلباخته گی در پرواز اند. سحر گاه به آن دیار خواستنی میرسیم، صدای خروسها دوباره دلهای مان را انباشته ازیک حالت و احساس زیبا ودلپذیر میسازد. مارا به نماز فرا میخواند، به نماز طراوت صبح پاک وشسته شده وآن گاه ما زندگی را ازنو میاغازیم. خورشید از پشت بامها ودرختها سر میکشد و با شادمانی به ما میگوید:
«کجابودید؟ به خیرآمدید؟ خوش آمدید، خوش آمدید، من میدانستم که روزی برمیگردید.»
من چادر حریرگون و پسته یی رنگ اورا که مشک درهوا میپراگند، برسرش میاندازم. چادری را که این همه سال نزدمن بود. او چون عروس زیبای طبیعت میخندد وبا حیرت میپرسد:
« من این چادرم را گم کرده بودم، ازکجا یافتی؟ »
اوبا چادر پسته یی رنگ زیباترمیشود، میگویم:
« سالها قبل یک روزکه از این جا میگذشتی، سوی شهرک جوانی میرفتی. چادرت را باد از سرت ربود ومیان کشتزارهای پخته افگند. من آن را ازچنگ آنها ربودم وبا خودم نگهداشتم. »
وآنگاه اویک صراحی سفالین را که رنگ لاجوردی تیزدارد، از ته کرسی گادی بیرون میکشد و به من میدهدکه سربکشم. من هم بدون هیچ تردیدی داروی صراحی را سرمیکشم. انگار او زمانی چنین وعده یی را به من سپرده بوده است ویا هم شاید کسان دیگری به او گفته بوده اند که من به همچو دارویی نیاز دارم وشاید هم به من گفته بوده اند که روزی او برایم دارویی میاورد. اومیگوید:
« دیگرتراکسی یاد نخواهد کرد، دیگرآب درگلویت نخواهد پرید. دیگر سرفه و درد گلویت را به عذاب نخواهد افگند. »
دارو دربدنم منتشر میشود. حالتی به من دست میدهد که گویا از سالهای سال به این سومن به این دارو نیاز داشته ام. گویا زندگیم کمبودی داشت که این دارو مکملش میکرد. او سویم میبیند. من سوی او و من چون طفلی با ناراحتی به او میگویم:
« دیگر نمیرویم. »
میخندد، میگوید :
« توبۀ ما باشد، دیدیم، دیگر نمیرویم. »
***
من امروز، این پیراهن آبیم را به خاطر مهمان پوشیده ام، آبی فیروزه یی مثل رنگ آسمان روزهای بی دغدغۀ کودکی است. روزهای آفتابی بهاران را در یادم زنده میکند. درخشنده گی رنگ پسته یی، نازکی چادرواهتزازش را درهوا یادم میاورد. من این پیراهن را سالها قبل از بازار سرمه فروشی خوابهایم، ازیک پیرزن هفتاد سالۀ دوره گرد که قیافه اش زنهای ترسناک وجادوگر افسانه هارابه یاد میاورد، خریده ام. چهرۀ او کم کم هم به همان پیرزنی که درکوچۀ ما کارگاه رنگریزی داشت، مانند بود. او ازمن یک سکه پول گرفت ودر حالی که میرفت، با خوشحالی گفت :
« میروم، سرمه میخرم، سرمه. »
من حیران شدم که این پیرزن سرمه را چه میکند. در همین لحظه پیرزن سوی من صدا زد:
« سرمه بسیار کارها میکند، سرمه نور چشم را تازه میکند، سرمه... »
دیگر دور شده بود و نفهمیدم که چه گفت. این پیراهن را گذاشته بودم برای چنین روزی که مهمان میاید. همسایۀ تنها، اگر خسته نمیشوی، من برایت قصه کنم. آدمی باید به کسی قصه های دلش را بگوید. اگر نگوید، نمیشود. آدمی نیاز دارد چیزهایی را که به هیچ کسی گفته نمیتواند، بالاخره به کسی بگوید، کسی را پیداکند، کسی را بسازد. گفتم که در دهکده یی بودم که دروسط دهکدۀ کودکی وشهرک جوانی است. در آن دهکده، یک سحرگاه که تازه شفق داغ افگنده بود و ازیگان یگان خانه، دود آبیرنگ آرام آرام بالا میشد وخروسها، دهکده را به بیداری و نمازآفتاب میخواندندودهکده با چشمهای خواب آلود خمیازه میکشید، پرده هارا کنار میزدوپنجره را میگشود. به تازه گی وطراوت صبح میدید که همه جا میبارید. من سر دیوارچۀ افتادۀ یک ویرانۀ خالی که نمزده بود، نشسته بودم وکتابی میخواندم وبوی صبح وتازه گی وطراوت صبح، بوی سبزه وخاکهای مرطوب، همراه با کتاب، مراباخودش به سرزمین راز های مبهم خیالهاوخوابهای شان میبردند. شب، همه شب باران باریده بود. سحرگاه ابرهای خسته رفته بودندتابخوابندوآفتاب بادل پرخون وبخل و حسادت بالا میامد تاکتابی را که من میخواندم، از من بستاند ولذتی را که درآن لحظه کتاب به من میبخشیدواحساسی راکه طراوت صبح وباران شب مانده، به من ارزانی میداشتند، ازمن بدزدد. کتاب بسیار خوشم آمده بود. از بس ازکتاب خوشم آمده بود، نمیخواستم زود تمام شود. دلم میخواست کسی باشدبرایش از کتاب قصه کنم وازاحساسی بگویم که درآن دم به من روآورده بود. کسی باشد که باهم کتاب را بخوانیم. به او بگویم که من از این کتاب چیزی سر در نمیاورم، اما خوشم آمده است واحساس میکنم که مرا بیان میکند. میخواستم کسی باشد تا مانند من، همان احساس وحالتی راکه ازخواندن کتاب درمن پیدا شده بود، دریابد. هیجانی و ذوقزده بودم.
سطرهاراتکرارمیخواندم. از خواندن باز میایستادم تا دمی بیشتر از لذت و هیجان لبریز شوم ودمی بعدترسطرهای دیگر و صفحه های دیگرش را بخوانم و این لحظه های شیرین زود به آخر نرسند واین لحظه های سرشارازابهام لذتبخش هرچه بیشتر ادامه یابند. به اطرافم میدیدم که شاید کسی باشد. اما کسی نبود. مثل این که دنیا خالی بود و من تنها. احساساتم خریدار نداشت وبر سر بازار، جز من کس دیگری نبود. کتاب مثل یک خواب زیبا، زیبا بودکه دلم نمیشد به آخربرسد. خواب زیبایی که احساسات شیرین و دلپذیری را در دلم بیدار میساخت. احساس میکردم که من این کتاب را سالها قبل نوشته ام. کتاب، مثل یک خواب خوش بود که اگر میبستمش، یادم میرفت وبعداگردوهزارسال دیگردنبال آن میگشتم، نمیتوانستم به آن دست یابم. کتاب، پاسخ همۀ سوالهایم بود. کتاب چیزی را، چیزهای بسیار مهم را، بسیار ساده توضیح میکرد وکلید همۀ معماهارا مشخص میساخت. مثل یک جام آب سرد بود که درکام تشنۀ بیابان گرد سوخته درآفتاب تابستان داغ بریزی.مثل آب سردکه روی کوره، روی آتش شعله وروقوغهای مشتعل آن بریزی.آن وقت سیزده ویا چهارده سالم بود. غرق همین کتاب بود م که صدای زنگ گادیی تکانم داد. صدای نعلهای اسپ، تکوتک، تکوتک، تکوتک... . سرم را بلند که کردم، دیدم یک گادی قشنگ از سرک میگذشت. از سرک پهلوی دهکده میگذشت. گادی مثل یک باغ پرازگل بودکه تازه ازحمام باران بهاری بیرون شده باشد. یک گادی رویایی وفریبنده، آینه کاری شده، طلاکاری شده، اسپ وگادی هردو با گلها و پوپکهای نرم و سبک رنگارنگ، سپید مثل برف نوباریدة پیری، سبز مانند برگ تاک بارانخوردۀ مستی، سرخ مانند دانه های آلوبالوی جوانی، زردمثل گلهای زرد خودروی دشتهای تنهایی، فیروزه رنگ مانندآسمان روزهای بی دغدغة کودکی وزنگوله های طلایی رنگ وآینه گکهای کوچک دایروی شکل و گلهای رنگین و چرمهای ستاره نشان. بر روی یکی از تخته های چوبی گادی تصویری هم نقاشی شده بود. زن بلند قامتی که گیسوان سیاهش روی شانه هایش افتاده بودند. چشمهایش سرمه زده وخمار بودند. صراحی بردست و چادر حریرگون پسته یی رنگش به دورگردنش، روی شانه هایش افتاده بود. پیراهن نازک وآبیرنگ به تن داشت. ایستاده بود و سوی آسمان میدید. در آسمان هلال ماه مثل داس وچند ستاره دیده میشدند. زن حالتی داشت که گویی خودش را ازآغوش پیرمرد رهانیده باشد. پیرمردی که روی زمین نشسته بود و پیاله دردست داشت و با حالت ناراض، زار وپریشان سوی زن میدید. به نظر میرسید که گویی به زن زاری میکند، پهلویش، پیالۀ شکسته یی افتاده بود و یک قبر که جهنده اش پسته یی رنگ بود. زنگها، پوپکها، ستاره هایی ازآینه با حرکت پاهای اسپ میرقصیدند. زنگوله های طلایی رنگ، شرنگ شرنگ صدا میدادند. شرنگ شرنگ زنگهای اسپ، هماهنگ با رقص کاکلهای اسپ بود. همه همدست شده وموسیقی رویایی ودلنوازی درگوش دهکده میسرودند و دهکده را به وجد میاوردند. دهکده از عبادت دست میکشید و دریاچۀ عاشق، که ازمیان دهکده میگذشت، مثل یک عاشق، مثل یک دلباخته، زار زارگریه میکرد و میرفت. اورا که دیدم، جلو اسپ دردست داشت. همین که مرا دید، جلواسپ کشید و مثل آن که مرا میشناخت، سویم با لبخند نگاه کرد. اسپ تیزپا ومست، ایستادنی نبود. دلش نمیخواست بیایستد. گادیران نظیف وپاک که سیزده و چهارده سالش بود، پیراهن آبی پوشیده بود که روزهای آفتابی پس از باران بهاری را به یادم میاورد. چادرپسته یی رنگش به دور گردن وروی شانه هایش افتاده بود و باد بیشرمانه درپی آزار چادرک بود وبا او بازی داشت وچادرک هی ناله میکردونمیخواست باد اورا میان کشتزارهای پخته ببرد واو همین گادیران عزیزمان، چنان تازه به نظر میرسیدکه گویی لحظه یی پیش ازگرمابۀ مرمرین بهار بدر شده باشد و هنوز گلگونی گونه هایش نرفته وصد شکایت وحکایت از گرمابه داشت، به زحمت، اسپ سرکش را وادار ساخت که بیایستد :
« جانم، قندم، عزیزم، یک لحظه، یک لحظه. »
بانوازش ومحبت، با فریب وریا باهرچه که ممکن بود، اسپ را وادار ساخت که بیایستد. امادرهمان حال هم اسپ بیطاقت بود.گردنک میزدونعل برزمین میکوفت. میخواست برود. دخترک راباتمام توان جلو اسپ راسوی خودش میکشید وبه من میدید. چهره اش شاد و خندان بود. مثل این که مرا از قبل میشناخت، با لحن بسیارخودمانی طوری بلندصدا کرد که من صدایش را بشنوم :
« چه میخوانی، همسایه؟ »
من یکه خوردم، حیران شدم، همسایه؟ کدام همسایه؟ همسایه یی مثل اوندیده بودم و نمیشناختم. ازاین لحن وگپ خودمانی اوبه حیرت فرورفتم. باورکردنی نبود. اما خودم هم نمیدانم که چرا بی اختیار خندیدم. مثل این که اورا از سالها به این طرف میشناخته باشم، با آواز بلند، طوری که بتواند بشنود، آن هم با لحن خودمانی گفتم :
« یک کتاب یافته ام، کتاب خاطرۀ باران و درخت، نی، نی... خواب درخت و باران »
و دوام دادم:
«بسیار خوشم آمده، حتمی خوش تو هم میاید.»
به این گپهای خودم حیران شدم. این گپ از کجا به زبانم آمدند؟ نمیدانستم. دیدم اسپ خودش راکش کش میکرد، مست بود و بیقرار. میخواست برود، بدود، میخواست ما باهم بسیار گپ نزنیم. دخترک با اسپ درکش وگیر بود. زاری میکردکه دمی بیایستد :
« جانم، قندم، عزیزم، یک لحظه. »
باد بیشرم میخواست چادرک پسته یی رنگ اورا ببرد میان کشتزار های پخته که درآن سوی سرک بودند. اودیدکه اسپ برایش مجال نمیدهد، روسوی من کرد وصدا زد :
« من میدانم، من پس میایم. بعد هر دوی مان میخوانیم. »
در آن لحظه از شتابزده گی اسپ بدم آمد. به نظرم آمد که اسپ بسیار بخیل و حسوداست. اسپ دوید. صدای نعلها، اهتزاز رنگها و زنگها، اهتزاز گلها و پوپکهای اسپ گادی و من دیدم که میروند، صدا زدم :
« یادت نرود، زودتر بیایی، زودتر !»
صدایش را ازمیان صدای زنگ گادی و تکو تک نعلهای اسپ شنیدم :
« زود میایم، زود میایم. »
میرفتندوباد بیحیا به جان چادرک نازک پسته یی رنگ دخترک هنوزشله بودوبا اوبازی میکرد، چادرک اورا گرفت وگریخت. صدای دخترک را شنیدم که آوازمیخواند :
« آسمان... ! آسمان رنگ تو آبی، آبی آسمان دریای پر زآبی !»
و من حیران درمیان موج صداها فکر میکردم. به گمانم دخترک خبرنشده بودکه چادرش را باد گریختانده است. کتاب را روی زمین گذاشتم ودنبال چادر دویدم. من نبودم. گویی کسی بود، دیگری بودکه در آن ساعت درمن حلول کرده بود واوبود که درمن حکومت میکرد. درمن بود ومرا هر سو میکشاند. باد، چادرک را میان کشتزارهای پنبه برده بود. دخترک، دوست ناآشنای من، بیخبر از دنیا آواز میخواندو صدایش با صدای زنگهای گادی وصدای نعلهای اسپ میامیخت. ناگهان ایستادم. به سمتی نگاه کردم که گادی میرفت. درآن لحظه لبخندی روی لبانم رویید. به دویدن اسپ، به آوازخوانی دخترک وبه رقص زنگهای گادی حسد بردم. درآن لحظه دردلم گشت که دنیا خالی نیست. میشودکسی را مثل خود پیدا کرد.
گادی وصدا هاورنگهای تازۀ بهار، میان دهکدۀ دوردست، میان راه های پرخُم وپیچ و مه آلود شهرک جوانی گم شدند و در همان اثنای گم شدن هم من بی اختیار صدا زدم :
« زودتر بیایی، همسایه، زودتر !»
رفتم که چادرش را بگیرم. پخته ها رسیده بودند. غوزه های پخته آمادۀ چیدن بودند. خارها وبته ها چادر را نمیدادند. خاری به دستم خلید. چادررا گرفتم. خاری با خشم دستم را نیش زده بود،
مثل گژدم. همزمان با آن دردی درگلویم پیدا شده بود. همان جا نشستم وچند بارگلویم را فشردم تاحالم سرجا بیاید. سرفه میکردم ونفسم تنگ تنگ میشد. ازشدت سرفه اشکهایم سرازیر شدند. یک کمی خون گشتاندم. سرفه کردم، سرفه کردم تاآن که وضعم بهتر شد. فشاری که روی گلویم پیدا شده بود، رفع شد. گلویم مثل گذشته صاف شد. برگشتم. باچادر، چادر عطر خوشی میپراگند، عطری که شبیه بوی مشک بودکه مرابه خیالهای مبهم وسردرگم میبرد. شاید این عطری بودکه هنگام عبوراز دهکدۀ کودکی برچادرش نشسته بود. شاید همین عطر گلویم را خراشیدونزدیک بود از شدت سرفه چشمهایم از کاسۀ سرم بیرون بریزند.
***
از آن زمان، سالها میگذرد. اما ازهمان لحظه به بعد، همیشه احساس میکنم که زخمی در گلویم پیدا شده است. گاه گاهی حمله میکند. به آسانی رهایم نمیکند. مرگ را نشانم میدهد، اشکهایم را جاری میسازد و بعد رهایم میکند. هر بار میمیرم وزنده میشوم. هربار گپ مادرم یادم میایدکه میگفت :
« کدام کس یادت کرد. »
واز بس عذاب میکشم، به همان شخص نامعلوم داد میزدم که دیگر یادم نکند. نمیداند که با هریاد کردنش من این جاچه میکشم.
همسایه، تو بسیارخسته وحیران و بیماربه نظر میایی، چرا؟ مثل کسی به نظرم میایی که به آن دنیا رفته و برگشته باشد ودیده باشدکه آن سوها هم خبری نیست. مثل کسی به نظرم میایی که دوهزار سال عمرکرده باشدودریافته باشدکه دراین دنیا وآخرش هم هیچ خبری نیست، چرا؟ چرابه من حیرانی؟ من به نظرتو آدم بیهوده یی میایم؟ گپهایم، امیدهایم، قصه هایم آیا به نظرتو بیهوده جـلوه میـکنند؟ میخواهی یک حقیـقت تلخ و انکارناپذیری را به مـن بـگویی، ولی نـمیدانی چگونه؟ یعنی که به من دلت میسوزدونمیدانی چه کمکی به من کرده میتوانی. فکر میکنم این جا نیستی، یک ذره استی. از من دور، میان کهکشانها گم شده ای، هست شده ای، نیست شده ای.
حیران حیران به من نگاه مکن، امیدهایی که برای خودم ساخته وبافته ام، بیهوده نیستند. ببین، من نمیدانم برای مهمان عزیزم چه تهیه کنم. دیشب ازباغ خوابهایم یک دسته گل لاله و یک سبدچه آلو بالو چیدم. گل لاله را به مهمانم هدیه میکنم وسبدچۀ آلو بالورا روبه رویش بر سر میز میگذارم. شایدآلوبالورا دوست داشته باشد. دیشب همین که گل لاله میچیدم، ازباغ خوابهایم، بازهمان اسپ شوخ وسرکش وهمان گادی از پهلوی باغ خوابهایم شتابزده میگذشت. بازهم صدای تکوتک، تکوتک، بازهم صدای جرنگس زنگ گادی، بازهم صدای شرنگ شرنگ زنگها وموج رنگها وعطرخاص چادرپسته یی رنگ در فضای باغ خوابهایم پخش میشدند. اوکه همان طور شتابزده میگذشت، صدا زد :
« برای من هم لاله بچینی !»
ومن که وارخطا شده بودم، چند قدم دویدم وفریاد زدم :
« چادرت، چادرت !»
نشنید. دلم پرغصه شدکه چرا صدایم را نشنید. اسپ چنان تاخت که به یک پلک زدن گادی ازنظرم غایب شد. اما تا لحظه های متمادی صدایش میامد : تکو تک، تکوتک، تکوتک وصدای شنگ شنگ زنگوله هاوصدای کسی که آواز میخواند :
« آسمان رنگ توآبی، آبی !»
همین که باسبدچۀ آلوبالوودستۀ گل لاله ازباغ خوابهایم برمیگشتم، باردیگر صدای تکوتک وصدای شنگ شنگ زنگهای گادی را شنیدم. همان گادی بود، پهلویم. ایستادم. گادی پهلویم توقف کرد. ترسی دردلم پیدا شد. باورکردنی نبود. به سروبرگادی نگاه کردم، خودش بود، همان گادی بود، اسپ هم همان اسپ شوخ وسرکش. بازهم عجله داشت. دیدم پیرمردی جلوگادی بردست دارد، به من میدید. همان پیرمردی بودکه برای من ازبدخشان موملایی میاورد ومیدادکه بخورم وهمیشه ازمن میپرسید :
« چطور، حالاهم یادت میکند یانی؟ »
ومن میگفتم :
« هان، یگان وقت یادم میکند. »
اومیگفت :
« خیراست، زندگی این گپهارا دارد. »
همیشه که اورا میدیدم، خیال میکردم اورا درجای دیگر ی هم دیده ام. آن وقتها نمیدانستم که اورا کجا دیده ام. آن بارکه اورا دیدم، چهرۀ پیرمرد، به نظرم بسیاروحشتناک آمد. چهره اش مثل پیرمردی بود که در تصویر روی صندوق گادی نقاشی شده بود و پیاله یی در دست، سوی زنی میدیدکه زیبارخ وبلند قامت بودوصراحی بردست داشت. پیرمرد بسیار پیر بود، لاغروچروکیده، نودساله ویا صدساله بود. ازبس پیر بود به خیالم آمد که دو هزار ساله است. سرش ودستهایش میلرزیدند. شایدآن پیرمرد نبودکه به من ازبدخشان موملایی میاورد. شایدبه او شباهت داشت. باصدای لرزان نام مرا پرسید :
« توووووو، نامت چه بود؟ »
مکث کرد. نامم یادش نیامد. آن مردکلال کوچۀ ماهم هر بار که مرا میدید، نامم یادش میرفت ومیپرسید که نامم چه بود. بارها، بارها نامم رابه اومیگفتم، اما بازهم یادش میرفت. پیرمردکه نامم را پرسید، کلمات راچنان ادا میکرد که گویی ازدهانش میلغزند و فرو میافتند. دندانی دردهان نداشت وآخرین ته مانده های حیات انگارازدهانش میچکیدند. درآن لحظه باردیگرسوی تصویرنقاشی شدۀ گادی دیدم. پیالۀ شکسته وپهلویش یک قبرکه بر سرش بیرقی داشت، پسته یی رنگ. بابه گفت :
« نامت راچه گفت؟ »
یادم رفت. ومن نامم راگفتم وپیرمرد دوسه بار آب دهانش را فرو کشیدوحلق خشک شده اش راترکرد وباصدای نازک ولرزانش کنده کنده گفت :
« میاید، تو منتظربمان. »
این جمله را چنان با بی میلی ادا کردکه گویی رساندن این پیام وگفتن چنین جمله برایش کارچندان خوش آیندنبود. بعد چیزهای دیگری هم زیرلب گفت که من نتوانستم بفهمم. میخواستم که بپرسم، گادی به راه افتاد، اسپ به راه افتاد. تکوتک... تکوتک... تکوتک... . شنگ شنگ شنگ. چشمهایم دنبال گادی راه کشیدند. ناگهان متوجه شدم که ازگادی قشنگ و آراسته درهرچند قدم، یک جمجمۀ کلۀ آدم، استخوان سرآدمی میافتد. چیغ زدم. از آن راه برگشتم و درحالی که راه گلویم بند شده بودوپیهم سرفه میکردم، از کوچۀ دیگرخودم را به خانه رساندم. چقدروحشتناک بود. همین که آدم میمیرد، چندی بعد، تنها اسکلیت ترسناک اوباقی میماند؟ این قدرکارکه کرده بودی، این دیگرچه مشکلی داشت؟ درآن موقع نا خود آگاه به یاد هندوستان افتادم. این که هندوها مرده های شان را میسوزانند. اماوقتی به دهلیز رسیدم، با صحنۀ حیرتناک دیگری مواجه شدم. دردیوار دهلیز، یک سوراخ کلان پیدا شده بودکه یک نفر ازآن میتوانست به آسانی بگذرد. ازآن طرف روشنی خفیفی به درون ریخته بود. برادرم مقابل تابلوی نقاشیش ایستاده بودو خیره خیره به آن میدید. بُرس نقاشی دردست وهر طرف که نگاه میکردی، پیاله ها بودند، رنگها ورنگها هرسوریخته بودند. لباسهایش هم با رنگها آلوده شده بودند. تابلوی که او نقاشی میکرد، همان تصویری بودکه من آن را روی صندوق گادی دیده بودم. دیدم که تصویرچشم ندارد. پرسیدم :
«چشمهایش؟ »
برادرم که سوی تابلویش میدید، با خسته گی آهی کشیدوگفت :
« نی، چشمهایش جور نمیشوند. »
دلم به حالش سوخت، به خسته گیش. گویی یک عمربودکه من اورا مصروف نقاشی همین تابلو میدیدم وهمیشه که میدیدم، برادرم همین سخنش را تکرار میگفت. هربارکه میدیدم، تصویری که نقاشی کرده بود، چشم نداشت. به او گفتم :
« باشد، همین طور بهتر است. »
وبرادرم که بُرس نقاشیش را دور افگند، با عصبانیت اندک گفت :
« حالا زنده ها، مرده هارا دفن نمیکنند. ماشینها مرده هارا ذوب میکنند.»
بی اعتنابه این گپ برادرم به داخل خانه رفتم. مثل این که این خبر برای من تکراری و کهنه بود. امامتوجه شدم که برادرم گپ وحشتناکی گفته بود. ایستادم. درهندوستان ازقدیم مردم، مرده های شان را میسوزانند. حالادنیا پیشرفت کرده است. حالادردنیای متمدن و پیشرفته هم مردم مرده های شان را ذوب میکنند ومیسوزانند. خواستم برگردم و از او بپرسم که دقیقا چه گفت و منظورش چه بوده. گلهای لاله و سبدچۀ آلو بالو را گذاشتم وبرگشتم. دیدم، نه برادرم است ونه آن سوراخ دیوارو نه تابلویی. دنیای نیمه روشن آن سوی دیوارهم نبود. درآن لحظه، سوختن وذ وب شدن نعش یک انسان در میان کورۀ ماشین مقابل چشمهایم ظاهر شدوبوی گوشت سوخته به مشامم رسید.
***
مثل این که ترا خواب میبرد، همسایه، وارخطا مشو. رادیوی همسایۀ دیگر است. خبر پخش میکند. خبرها مهم نیستند. دربارۀ تولیدآدم وفعالیت سالانۀ فابریکه های تولیدآدم گزارش میدهند. مهم نیست. حالا فرستاده یی بیاید. بایدکسی بیاد وبه آدم بگویدکه تو خودت را چه خیال کرده ای، صبرکن، توقف. شایدپس ازسالها سال،گذرقدرت کل به این طرفها افتاده بودوبرگشته بودتا بپرسدت که کار در زمین به کجا رسیده است؟ وقتی نگاهی به زمین میافگند، سرش را با تاسف میجنباندومیگوید :
« من این طورنگفته بودم. شماها غلط کرده اید. بگردانید، از سر !»
و زیر دستانش که میلرزیدند، گفتند :
« همان کردیم که دستور بود، مگر... »
با غضب طرف مقابل مواجه میشوند، میگوید :
« مگرچه؟ کسی بفرستید واگر نشد، ویران کنید، سر ازنو، سر ازنو !»
وزیردستان مسوول سرتعظیم فرودمیاورندوبه اوامر صادر شده لبیک میگویند. حالا باید کسی بیاید، یک ناجی قدرتمند، تشویش مکن، ساعت چهارهم فرا میرسد. امروزصبح، همین که درباغ خوابهایم میان درختهای آلوبالوگردش میکردم، بی بی پدریم قالین میبافت. کارگاه قالین آن قدر بزرگ بودکه یک سرش در باغ خوابهایم وسر دیگرش نا پیدا بود. مرا که دید، سویم خیره خیره نگاه کرد. بسیارپیر شده بود. مثل آن پیرمرد گادیران، پرسید :
« برایم نسوار آوردی؟ »
دست به جیبم بردم وپاکت کوچک پلاستیکی پرازنسوار را کشیدم وبرایش دادم. او همیشه به من پول میداد که به بازار بروم وبرایش نسوار بیاورم. وقتی که قالین میبافت، نسوار میکشید. به خیالم میامدکه آن همه زیبایی هایی که درنقش و نگارهای مبهم وعجیب وغریب قالین نهفته است، از همین نسوار است که میرود به سر بی بی جانم وبعد، از راه دستهایش میریزد روی کارگاه و میشود یک قالین زیبا وبینظیر. بی بی جانم درحالی که خیره خیره سوی گلهای قالین نگاه میکند، میپرسد :
« برایت ازبدخشان موملایی نیاورده اند؟ »
پاسخ میدهم :
« گفته است که بیاید، برایم دارویی هم میاورد. موملایی فایده نکرد. »
مثل این که اوازهمه گپها مطلع باشد، بیش از این نمیپرسد. من ازدیدن کارگاه بزرگ قالینبافی به حیرت فرورفته ام. میپرسم :
« این قالین کلان را به خاطر چه میبافی؟ »
لبخندی میزند. لبخندش خشک است. به خیالم میگرددکه لبخندهای بی بی جان پایان یافته وآخرین ته مانده های خنده هایش بر لبهای خشکش میایند. جوابم را چنین میدهد :
« خبرنداری؟ شاه عادل خان میاید، شاه عادل خان، سلطان عدالت وانصاف و دنیاگل میشود وگلزار... این قالین را زیرقدمهای اوهموارمیکنیم. یک سرش به چین ویک سرش به بخارا وسمرقند میرسد. من این قالین را از ابریشم نگاه های انتظار باغ خوابهایم میبافم. »
ازاین گپهایش حیران میشوم. ازابریشم نگاه های انتظار باغ خوابهایش؟ اواین گپهارا از کجا یادگرفته است؟ دراین فکرم که میپرسد :
« بعداز مردن من، تو سرقبرمن میایی؟ »
باز هم همان سوال همیشه گی که دلم را ریش ریش میسازد. همیشه که این سوال را میپرسد، دلم میشکند، اندوهگین میشوم. دنیا پیش نظرم تیره وتارمیگردد. با عجله همان جواب همیشه گیم را تکرار میکنم :
« ها، میایم. »
وبعددرحالی که درصدایش یاس و نومیدی نفوذ کرده است، میگوید:
« شبهای جمعه سرقبرم بیایید، یگان دعا بخوانید، یگان شمع روشن کنید. »
من که از این گپهامیترسم، سراسیمه میشوم و میگویم :
« میاییم، شمع روشن میکنیم، دعا هم میخوانیم. »
سوی دیگر باغ که نگاهم افتاد، دیدم بی بی مادریم زیر یک درخت آلو بالو نشسته بود. کلاه زردوزی چهارترک میدوخت. روی مخمل سرخ و او که با چشمهای ضعیفش نمیتوانست تار از سوزن بگذراند، مرا صدا میکرد :
« بیا همین تار را از سوزن گذران. چشمهایم ازکار مانده اند. »
برایم این کار تازه گی نداشت. همیشه که مرا میدید، صدا میزد. آن روزهم رفتم تار از سوزن گذراندم. دستهایش میلرزیدند. عینکی که در چشمهایش بود، شیشه های ضخیمی داشت. مراکه دید، پرسید :
« به من آسپرین آوردی؟ »
دست به جیب بردم و یک بسته آسپرین بایر که برایش ازبازار خریده بودم، دادم. به من پول میدادکه بروم بازاروبرایش آسپرین بایر بیاورم. اگر یک روز آسپرین نمیداشت، سرش را دردکشنده میگرفت. اوهم مانندبی بی پدریم که به نسوارعادت کرده بود، به آسپرین بایر معتاد بود.
فکر میکردم که اگر آسپرین نخورد، آن کلاه های زردوزی چهارترک تاجیکی را با آن زیباییش نمیتواند بدوزد. بی بی جان آسپرینها را گرفت. خوش شد و گفت :
« کلاه های زردوزی را ازمخمل لاله های باغ خوابهایم میدوزم، برای ملکه، ملکۀ تو میاید، نی؟ »
باز از تعجب میمردم. میخواستم بپرسم کدام ملکه؟ بی بی جان با لحن نومیدانه یی پرسید :
« بعد از مردنم سر قبرم میایی؟ »
من که از این سوالها ی وحشتناک بیزار بودم، به سرعت همان جواب همیشه گی راگفتم :
« هان میایم، میایم. »
بی بی جان با صدای اندهباری گفت :
«یگان شب جمعه سرم قبرم بیایید، دعایی بخوانید، یگان شمع روشن کنید. »
گفتم :
« میاییم، شمع روشن میکنیم. دعا هم میخوانیم. »
دراین اثنا صدای پدرم را شنیدم :
« چپ باشید، معروف خواجه میخواند، شش مقام میخواند. »
دیدم پدرم زیردرختی نشسته وبه رادیوگوش داده است. معروف خواجه میخواند:
« آن که اسکندر طلب کردوندادش روز گار
جرعه یی بود از زلال جام روح افزای تو !»
همیشه که پدرم همین صدا ازرادیو بلند میشنید، همه را به سکوت دعوت میکرد و اطلاع میدادکه معروف خواجه شش مقام میخواند. معروف خواجه صدای غوروگرم گیرایی داشت. آواز خوانی از آن سوی دریای آموبود. هر بار که اومیخواند، به یا دم دریای آمو میامد. دریای آمو را ندیده بودم، اما تصویری از آن در ذهنم ساخته بودم که دریای بزرگی بود با امواج خروشان و همیشه درجریان ودرتلاطم. پدرم با شنیدن آهنگهای این آوازخوان هیجانی میشدومیگفت :
« هی هی بخارا، هی هی سمرقند !»
وهردم پیالۀ چایش را سرمیکشید وسگرت دود میکرد. ومن به یاد تابلوی نقاشی گادی میافتادم وپدرم به نظرم مثل همان پیرمرد نقاشی شدۀ روی صندوق گادی میامد. درچنین مواقع بی بی مادریم سرمیجنباند ومیگفت :
« هی هی بخارا. »
وبی بی پدریم هم با تاسف سرش را به حرکت میاوردومیگفت :
« هی هی سمرقند. »
ومادرم را دیدم که دنبال سنگچلها و کلوخ پارچه ها میگشت. چادر سپیدش را به دور سرش پیچیده بود. میخواست بومی را که بر لب دیوار باغ خوابهایم نشسته بودوآواز میخواند، براند. مادرم همیش میگفت :
«بوم پرندۀ شوم است. پای خشک است. سربام ودیوارهرخانه وباغی بنشیند و آواز بخواند، همان خانه وباغ ویرانه میشود. »
امروزصبح، همین که در باغ خوابهایم میان درختهای آلو بالو بودم، عطر خاص چادرک پسته یی رنگ، فضای باغ را انباشته بود. ناگهان دخترک همسایۀ مان را دیدم که درگوشۀ باغ خوابهایم علف درو میکرد. او هر روز صبح، برای من یک کاسه شیر میاورد. من کمی موملایی را میان شیرمیانداختم، حلش میکردم وسرمیکشیدم. شیرراکه سرمیکشیدم، خواب سرمژه هایم سنگینی میکرد. شیر و موملایی مرابه باغهای دوردست خوابهایم میبرد. ها، میگفتم که دخترک همسایه را دیدم. وقتی مرا دید، مانند گذشته هاباز وارخطا شد. سر خ و سبز شد. شاید به این خاطرکه من اورا همیشه که میدیدم، مصروف دروکردن علفهای باغ خوابهای من بود. شایدخجالت میکشید. اما من همیشه دلم میخواست برایش بگویم که جایی برای خجالت کشیدن نیست. اگراوچنین کاری میکند، در مقابل هر روز برای من یک کاسه شیر میاورد. اما این بارکه وارخطایی اش را دیدم، خیال دیگری برسرم زد. درسیمایش شرم و حیای زیبایی دیده میشد. به خیالم آمدکه مرا دردلش دوست داردودرعالم خوابهایش، مرابه باغ خوابها وخیالهایش راه میدهد. مرا که دید، مثل این که از باغ مرموزوپنهان خوابهایش خبر شده باشم، خـجالت کشـید. از جایش بلند شد. میـشرمید. کتابی از بغلش روی سبزه ها افتاد. چادرک نازک پسته یی رنگش را که سرشانه هایش افتاده بود، برسرکرد. من میخواستم بگویم که هیچ گپی نیست. اما نمیتوانستم. من هم مثل او میلرزیدم. شاید رنگم مثل او سرخ و سبز میشد. شایدمن هم زیر شرم آب میشدم. تازه بودوپرطراوت ومثل این که لحظه یی پیش از گرمابۀ بهار بیرون شده باشد. گونه های گلگونش هنوز شکایت ازگرمابه داشتند.
به یک دستش داس بود. ناخنهایش راباگلهای لاله رنگ کرده بودوبه نظرم مثل دانه های آلوبالوآمدند. اوبا صدای شرم آلودی گفت :
« کاکاجان، امروزساعت چهار میاید، به من گفت که به شما بگویم. »
ازکاکاجان گفتنش خوشم نیامد. من هم که مثل اوبودم، همسن و سال او بودم، چرا به من گفت کاکا جان؟ دلم شکست. چهرهء پیرمردگادیران به نظرم آمد. سوی کتاب دیدم. شاید میخواست به من وانمود کند که اوهم علاقه مند کتاب ومکتب است. شاید خبر شده بود که من به مکتب شامل شده ام. به همین دلیل شاید این کتاب را باخودش به باغ خوابهای من آورده بود. روی صفحۀ کتاب یک اسپ سرخ رسم شده بود. مثل اسپ گادی. پرسیدم :
« کتاب چیست؟ »
دخترشیرفروش باشرم کتاب را از روی سبزه ها گرفت وگفت :
« من هم مکتب میروم، کتاب مکتب است. صنف اول، ببین این جا نوشته شده : آب، باباآب داد. »
دراین خیالها بودم که صدای سرفه یی تکانم داد. صدای سرفۀ یک پیرمرد بود. دیدم که دخترک همسایه، گلها ی لالهء باغ مرا درو میکند. وارخطا شدم، داد زدم :
« چرا لاله های مرا درو میکنی؟ »
چنان سراسیمه شدم که فکر کردم دختر همسایۀ شیرفروش ما، لحظه های زندگیم را درو میکند. اما بلافاصله از کارم پشیمان شدم. دخترشیرفروش ازجایش بلند شد، کتاب ر ا گرفت، مچاله کردودور انداخت. داسش را هم روی سبزه ها رها کرد وگریه کنان دوید و میان درختها گم شد. من فهمیدم که کار خوبی نکردم. چند قدم دنبالش دویدم وصدا زدم :
« صبر کن، مقصدم نبود... . »
نمیشدگیرآورمش. گریخت وناپدید شد. تصمیم گرفتم که یک روز ازاو عذر بخواهم. دلم شکست. دلم را ابر غصۀ تلخی فرا گرفت. در آن لحظه بومی به آوازخوانی شروع کردومادرم درزیر درختها، دنبال سنگ پارچه یی سرگردان میگشت. نفهمیدم که چه زمانی شب همه جا باریده بود.
***
همسایه، سرفه که میکنم تووارخطا مشو. کسی است که همیشه مرایاد میکندو بعدآب دهان درگلویم میپرد. آن قدر سرفه میکنم که اشکهایم جاری میشوند. چیزی درگلویم نفسم را میبندد. مثل این که حتی نمیتوانم آب دهانم را فرو ببرم. نمیدانم که این قصه هایم برای تو خوش آیند استند ویا نی. هر چند قصه میکنم، ولی چهرۀ تو همان است که بود. هیجانی نمیشوی، حیران نمیشوی. فکر میکنم که این قصه ها برای تو تکراری استند. همان روزکه سحرگاه بودومن روی دیوارافتادۀ نمزدۀ یک ویرانه درسر زمینی میان دهکدۀ کودکی و شهرک جوانی، کتاب میخواندم واوسواربرگادی آمدوپیراهن آبی پوشیده بودوچادرپسته یی رنگش سرشانه هایش افتاده بودومثل کسی که مراازقبل بشناسد، بالحن خودمانی گفت :
« چه میخوانی همسایه؟ »
ومن مانند کسی که اورا از پیش میشناخته باشم، با لحن کاملاً خودمانی گفتم :
«کتاب خواب باران ودرخت. »
اودرآن اثنا گپ دیگری هم گفته بود :
« دنیا خالیست، خالی خالی. منتظرم باش. من بر میگردم و بعد هردوی مان میخوانیم. »
اوراست گفته بود. دنیا خالی خالیست. تو هم مثل یک آدم سنگی شده ای. به نظرم میاید که تومرده ای. هیچ چیزی احساس نمیکنی. منتظری که بیایند، میان تابوتی جابه جایت کنند وببرند. شاید برای تو همه چیز به پایانش رسیده باشد. اما من هنوز آغاز نکرده ام، میترسم که یک روز بیایند، غیر مترقبه به من بگویند :
« برخیزکه میرویم. »
همه همین طور میروندوآن گاه من هم بدون هیچ گونه آماده گی، حتی نتوانم یک جوره لباس تازه ام را بردارم، با آنهابروم. اما هنوز آغاز نکرده ام. دل دخترک شیر فروش هنوز ازمن آزرده است. هنوز اورانیافته ام که بگویم مقصد من نبود که... . نمیدانم چند سال قبل بود. شاید نود سال، شایدصد سال پیش، یک روز ازکوچه سنگ جمع میکردم. دامنم پر از سنگ پارچه ها بود. آنهارا میبردم به حویلی، درگوشه یی میگذاشتم. شبها، نیمه شبهابوم میامد وبرلب بام و دیوارحویلی ما مینشست وآوازمیخواند. من ازخواب میپریدم، میترسیدم. میدیدم که مادرم روی حویلی کورمال کورمال درتاریکی سنگ میپالدتا با آن بوم نحس را براند. بومهایی که برسر بام و دیوار حویلی ما مینشستند، از همان بومهای شله بودند که به یک سنگ ودوسنگ نمیرفتند. صدای شان ترسناک بود.مادرم مجبورمیشدتاسنگ پارچه های دیگری پیداکند.درزیرنورخفیف ماه، به جستجو میشد.
بوم شبهایی میامدکه ماه از سیزده وچهارده گذشته میبود. به گفتۀ مادرم، ما ه شام خورده میشد. شبهایی میامدکه ماه از دهکده یی که میان دهکدۀ کودکی وشهرک جوانی واقع بود، گذشته میبود. شبهایی میامد که ماه دیر پیدا میشد. پس از نیمه شب دردل آسمان، نیم پاره، بیمار، سوگوارو ترسناک میگریست. از چیز های مبهم و وهم انگیزی حکایت میکردکه در آن سوی کاینات پراز اسرار رابطه داشت. نورش، رنگ دیگری به خود میگرفت، رنگ اسرارآمیز و واهمه برانگیز. خودش رنگ گل سرشویی تیره پیدا میکرد. درهمچو شبها، بوم شوم میامدو بازمادرم سرگردان. میگفتم که آن روز که مثل شب بودومن درکوچه سنگ میچیدم، کسی مراصدا زد. دیدم برسربام همسایه، پشت دیوارگلی پوسیده وقدیمی، زنی سرش را بلند کرده است و مرا صدا میزند. یک زن پیرباموهای سپیدوکثیف وخشک. موهایش باز بودند. ازدیدنش ترسیدم. به راستی که ترسناک بود. ازترس سنگهایی که چیده بودم، ا زدامنم به زمین ریختند. آدم که پیر شودوبسیا رعمر ببیند، چـقدروحشتناک میـشود. معلوم بودکه در طـول همۀ عـمـرش یـک روزخـوش ندیده است. این را سیمایش میگفت. همان لحظه به ذهنم آمدکه برلب بام حویلی این زن هم بومی نشسته وآواز خوانده است که اورا به چنین روزوحالی درآورده است. شاید اوصد سال پیش مرده بودوصد سال بعد، ازگور بلند شده بودو آمده بود، مرا صدا میزد. با صدای نازک وگوشخراشش گفت :
« اوبه من گفت تابه تو بگویم که او برایت به خاطر عید، چپنی ازابریشم میاورد. چپن را ازابریشم نگاه های انتظار باغ خوابهایش بافته است.»
از ابریشم نگاه ها ی انتظار خوابهایش؟ حیرت انگیزبود، اما چهرۀ زن چنان وحشتناک بودکه حیرانیم زودازیادم رفت. از بس پیر بودکه آخرین ته مانده های حیات ا زکنج لبهایش میچکید. پیرزن ناگهان قیت قیت کنان به خنده شد. خنده نبود، سوزنهایی بودندکه درون گوشهایم میخلیدند. نمیدانم چطور دهانش را دیدم که بی دندان بودوبیره های بی خونش، دل آدم را از زندگی سیر میکرد. قیت قیت میخندید. خیالش که دخترک سیزده، چهارده ساله است وبرایش خندیدن میزیبد. گفت :
« نترس، هیچ گپی نیست. میاید، میاید. »
وکلوخی ازدیوار کندوسویم پرتاب کرد، با یک حرکت کودکانه، مثل کسی که هفت، هشت ساله باشد. کلوخ پیش پایم افتادوریز ریزشد، خاک شد و هرسو پا ش پاش شد. پیرزن به گونۀ مسخره یی شروع کرد به آواز خواندن :
« مه شیشته بودم سفید سفید سنگ آمد... بچه ماشی، ماشی
مه شیشته بودم سفید سفید سنگ آمد... بچه ماشی، ماشی»
تکرار میخواند و بعد قیت قیت میخندید، از پشت دیوارگم شد. اما صدایش تاچند لحظۀ دیگر میامد. پشت بام، ماه نو برآمده بود، ماه نو، هلال ماه نو به نظرم مثل یک داس آمد. به یاد بوم افتادم. بیت خواندن وخندیدن پیرزن به من یک حالت تهوع داده بود. به زمین دیدم. میخواستم ببینم که سوی من چه پرتاب کرده و آن کلوخ چه شد، کجا رفت؟ حیرتزده سوی دیوار دیدم. پیرزن مرا مسخره کرده بود ویا این که خودش به یاد دهکده یی افتاده بود که وسط دهکدۀ کودکی و شهرک جوانی واقع بود.
سوی هلال ماه دیدم، همیشه مادرم که هلال ماه را میدید، دست به دعامیبردوبه زبان عربی چیزهایی رامیخواند ومن درآن موقع به یاد درسهای مکتب میافتادم. روزهای آفتابی زمستان سر صفه مینشستم وبا صدای بلند درسهایم را میخواندم.
تغایی که مردملنگ صفت وتنهایی بودومامای مادرم میشد، درصحن حویلی سگهایش را با آبهای جمع شدۀ باران وصابون میشست . چیزهایی میگفت که من اول فکر میکردم که مرا تشویق میکند. کلمات اولش را میفهمیدم که به من احسن میگفت، بقیه اش را نمیفهمیدم. اما حدس میزدم که بقیه هر چه میگفت فحش و ناسزا بود. تغایی مرد دیوانه مزاجی بود. مادرم میگفت :
« تغایی جیندی است، جیند دارد. نزدیکش نروید. »
بوت دوزی میکرد. هرچه پول پیدا میکرد، میرفت ظروف مسی میخریدودر اتاق کوچکش که تاریک ومتعفن بود، انبار میکرد. شش، هفت تا سگ نگه داشته بود و با آنها زندگی میکرد. با دیگران، با آدمهای دیگر جوش نمیخورد. به سرو وضعش نمیرسید. اما سگهایش را چنان میشست که گویی مادری بچه هایش را میشوید. روی هرکدام آنها نام گذاشته بود. سگها هم نام خودرا میشناختند. وقتی تغایی یکی از آنهارا صدا میزد، همان سگ نزد تغایی میرفت. ابلق، جنپر، پوپک، تازی، پترول و... با آنهاگپ میزد. برای آنها از بازار گوشت و استخوان اشتر میاورد و با تبرچه آن هارا خرد میکرد و به سگهایش میداد. او در یک اتاق کوچک نیمه تاریک که بسیار نمناک هم بود، زندگی میکرد. کسی اگراز روی دلسوزی چیزی میگفتش، عصبانی میشدو فحش نثارش میکرد. گپ هیچ کس را قبول نداشت. مثل این که تصمیم گرفته بود که گپ هیچ کس را اگر به فایده اش هم باشد، قبول نکند. سگها نیز با او در همان اتاق میخوابیدند. همان اتاق، دستگاه بوت دوزییش بود، همان اتاق آشپزخانه اش بود و همان اتاق، اتاق خواب خودش و سگهایش بود. همان جاهرچه دلش میخواست، میپخت و میخورد، کارمیکرد، حین کارکردن با اشیای اتاقش وافزار کارش بلند بلند گپ میزد. من ا زمادرم میپرسیدم :
« باکی گپ میزند؟ »
مادرم میگفت :
« با جیند هایش. »
یگان وقت صدایش را میشنیدم، درحین حالی که تپ تق تپ تق بوت دوزی میکرد، با صدای بلند میخواند :
« دردا که راز پنهان صاحبدلان خدارا
به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را »
و مادرم که کتاب حافظ را در مکتب خانه گی خوانده بود، میگفت :
« تغایی شعرهای حافظ را هم غلط میخواند. »
ومادرم قصه میکرد که تغایی هم ازبخارا فرارکرده و به این جا آمده بوده است. اورا بزرگترها فرار داده بوده اند. زن جوان و یک پسرک نوزادش هما ن جا مانده اند. رفت و آمدی دیگر نشد ومرز ها بسته. هر کس هرکجا که ماند، ماند. هیچ کس نمیتوانست سراغ گمشده هایش را بگیرد. نه تنها فایده نداشت، بل جانت را هم میگرفتند. اگر کسی سراغ گمشده اش را میگرفت، با نیزه ها سینه اش را غربیل میساختند. وقتی از تغایی میپرسیدند که چرا این قدر ظرف مسی میخری؟ اگر خوش خلق میبود، جوابش این طور بود:
«یک روز همۀ مسها طلا میشوند و همۀ طلاها مس. باز ببین که من چکار میکنم. »
اگر بدخلق بود، به فحش وناسزا هم اکتفا نمیکرد وهرچه دم دستش میامد، میگرفت و دنبالت میدوید و میگفت :
« حرامی، پدر سگ»
وبسیارچیز های دیگر.
بی بی مادریم میگفت که او یعنی برادرش قبل از عروسی به دختر ک خوشدار شده بوده است. زنش ظروف مسی را بسیار دوست میداشته است. تغایی هم تا میتوانست ظروف مسی میخرید. شاید به زنش گفته بودکه یک روز بر میگردد. شاید زنش به او گفته بود :
« برو، ماهم به دنبالت میاییم. »
شاید امیدوار بود که روزی نامش روز دیدار خواهد شد.
اما روزدیدار زودفرا رسید. پیش از آن که طلاها مس شوند ومسها طلا، تغایی بیمار شد. چیزی درگلویش بند میشد. راه نفسش را قید میکرد. به سرفه کردن میافتاد. ازگلویش نان وآب به هزار مشکل تیر میشد. بسیار با زحمت و درد یک لقمه نان میخورد وچند جرعه آب ودرچنین مواقع هم زمین وزمان وآسمان و ریسمان رابه باد فحش وناسزا میگرفت. هرکسی که به کمک و همدردیش میرفت، آنهارا با خشم وغضب ازخودش میراندودشنامهای رکیک حواله میکرد. نسبت به آدمهاعاصی بود. مثل این که همین آدمها بودند که اورا از عزیزانش به زورجدا ساخته بودند. دیگر برای او، آدم، آدم بود، از خود وبیگانه را تفکیک نمیکرد، انگار هرچه دردنیا آدم بود، دشمن اوبودندواو ازهمه بیزار وگریزان. اولها که سرفه میکرد و نان وآب درگلویش بند میشد، به خودش میگفت :
« بازکدام حرامی، تو پدرسگ را یاد میکند. »
سرفه کنان سگهایش را صدا میزد :
« کجا استید پدر لعنتها، شما که نباشید نان ازگلویم پایین نمیرود. »
گاهی اگرسگهایش در اتاقش نمیبودند وچیزی میخوردودرگلویش میپرید، با خودش میگفت :
« هنوزهم مرا یاد میکنند. »
و بعد بلند بلند گریه میکرد :
« نی، نی، بی شما کی نان وآب ا زگلویم پایین میرود؟ دوری چقدر تلخ است، جدایی چقدر سخت است، هیچ کس مهاجر نشود، هیچ کس... »
و بعد مثل گرگها قوله میکشید وگریه میکرد. و من همیشه با کنجکاوی منتظر بودم که ببینم مسهای تغایی طلا میشوندوطلاهای دنیا همه به مس تبدیل گردند. اما این آرزویم برآورده نشده بود که یک روز گفتند :
«تغایی سرطان شده. »
و من به یادماه سرطان افتادم وبه یاد تفت باد های کشنده وخفقان آورکه نفس وجان آدم را میکشید. پس ازآن روز همیشه که درتقویمها سرطان را میدیدم، بدم میامد. از ماه سرطان بدم میامد. تغایی دریک ماه سرطان به بلخ رفت، به شهر مزارشریف. به دیگران گفته بود که میرود تا خودش را دارو و درمان کند. میرود، بدخشان، خواب دیده است که آن جا طبیبی است که بیماری اورا علاج میکند. اما به بدخشان نرفته، زیر یک درخت ساحۀ روضۀ شریف میمیرد و ازاو یک خانه ظرف مسی وچرم و بوتهای نادوخته میماند و از اتاقش کمی تریاک هم پیدا میکنند.
ها، مادرم که هلال ماه نورا میدید، خوش میشد و شکر گزاری میکرد که ماه نو را هم دیده است. اما تغایی به همه چیز و همه کس دشنام میداد. هلال ماه را هم که میدید، غضبناک فحش میدادومیگفت :
« چی باز داس واری برآمدی، بیا سر... مار ا درو کن !»
ویگان وقت ترس ازخداراهم کنارمیگذاشت وکار های اوراهم به باد انتقاد میگرفت. من که هلال ماه نورا دیدم، به خیالم آمد که اگر حالابرایش دعا بخوانم وبروم به خانه، داس میاید، لاله های باغ خوابهایم را درو میکند. نمیدانستم چرا تغایی خواب دیده بودکه علاجگرش دربدخشان است؟ یادنبال موملایی میرفت ویا این که خواب دیده بودکه ازآن جا میشود به روز آفتابی و روشن دیدار نایل شد. دراین خیال بودم که ازباغ، صدای خفیف درو کردن علفها به گوشم رسید. خوش شدم. دخترک شیر فروش آمده است، میروم از اش عذر میخواهم. فکرمیکنم بزرگترین کاری که باید بکنم، همین است. میدوم تا پیدایش کنم که ناگهان میشنوم که صدایی به من دستور ایست میدهد :
« هی هی کجا میروی؟ صبر کن، ایستاد شو، ایستاد. »
صدای جوان خسته یی بود که با عصبانیت فریاد میکشید. خشمگین بود. سرم را که سوی صدا گشتاندم، دیدم درمیان جوی کسی است. سرش معلوم میشد و میلۀ تفنگی. وقتی سر بلند کرد، دیدم کسی راکه رنگ ورویش به خاک و خاکستر، به گل ودود آلوده بود. با چشمهای ترسناک وسراسیمه هرطرف میدید، پرسید :
« کس دیگری همراهت نیست؟ »
من ترسیده بودم، از تفنگش، ا زچهره وچشمهای وحشتزده اش. به نظر میامدکه ا زراه دور و درازی آمده است وروزهاست که آب ودانه یی به دهان نبرده است. از آن آدمهایی است که علف دشتهارا خورده و ادرار حیوانات را نوشیده است. پاسخ دادم :
«نی، نی. هیچ کس نیست. من تنها استم. »
موی وریش وبروتش رسیده بودند. رویش خراش خراش واز سرو رویش جنون گرسنه گی وتشنه گی میبارید. درحالی که به هر سو وارخطا میدید، گفت :
« خوب است که تنها استی. خوب است که تفنگ نداری وگرنه حالا کشته میشدی. آب، آب... نان، نان... »
مثل گرگ گرسنه بود. گفتم :
«صبرکن من برایت نان وماست میاورم. »
دویدم به خانه.
همسایه،
من فکر میکنم که توصدایم را نمیشنوی. تو مثل یک تصویر درون آینه استی. خنده آور است. به خیالم میایدکه من این پنجره رایک شب درباغ خوابهایم نقاشی کرده باشم. برای دیوار خانه ام نقاشی کرده باشم. طوری که هرکس ببیند، فکر بکند که به راستی کلکین است وآن سوی کلکین خانۀ همسایه وهمسایه دم پنجره به دیوارتکیه داده است وبه این طرف نگاه میکند. شاید وقتی که همسایه را نقاشی میکردم، ذهنم بیخبر از من کوشیده بود که چهرۀ همسایه مانند چهرۀ تغایی شود.
چه میگفتم؟ ازچه میگفتم؟ وقتی برگشتم، باکاسۀ ماست ویک قرص نان، او نبود، رفته بود، غیبش زده بود. به خانۀ همسایه که رفتـم تا یک کاسـه ماسـت بـگیرم، در را به رویم هـمـان پیـرزنی گشود که درکوچۀ ما کارگاه رنگریزی داشت. دخترک شیرفروش که از من آزرده شده و رفته بود، به رویم در نگشود. هر چیز مطابق میل آدم که نمیشود. یک روز با همین پیرزن نشسته بودم، کنار اجاق. وسط حویلی تابوت بی بی کلان پدریم بود. نه یادم نیست ازکی بود. پیر زن به من قصه میگفت. ازگذشته هایش صد شکایت وحکایت داشت. همان طور که قصه میگفت، پیله های ابریشم انتظار باغ خوابهایم رابه زیردیگدان میانداخت و میسوختاند. هردو خونسرد به سوختن پیله های ابریشم نگاه میکردیم. راهی از دود ابریشم بین دیگدان وآسمان ایجاد میشد. سردیگدان دیگی قرار داشت که بینش آب میجوشید. پیرزن قصه میکرد :
« من هم میخواستم، مکتب بروم، برای ما مکتب نبود. بچه ها درس میخواندند، دلم میشکست. من به مکتب خانه گی رفتم. حافظ خواندم، گلستان وبوستان خواندم، دیوان شاه مشرب را خواندم، نفضولی خواندم تا روزی بیایی و من برایت از این کتابها بخوانم.
از پیرزن پرسیدم :
« بین دیگ چه میجوشد؟ »
خوشش نیامد که گپش را قطع کرده بودم. به سوختن پیله ها میدید :
« دل میجوشانم، دل خودم را. »
ترسیدم وازجایم بلندشدم. میان دیگ نظر انداختم. دیگ پرازخون بودومیجوشید. میان دیگ یک پارچه گوشت ته وبالا میرفت. مثل دل آدم بود. صدایی شنیدم که گفت :
« بس است، پخته شده است. »
به دوروپیشم نظرانداختم. غیرمن و اوکس دیگری نبود. این صدای من باید میبود. من گفته بودم، من نگفته بودم. کسی ازگلوی من این گپش را گفته بود. پیرزن گفت :
« بگذارکه هفت جوش شود. »
سویش که دیدم، احساس کردم که لحظه به لحظه چهره اش وحشتناکتر شده میرود. در چهره اش چیزهای اندک آشنایی گاهی دیده میشدند. به یاد شیر افتادم وبه یاد موملایی... گریه کردم. پیرز ن خندید :
« زندگی یک راه است، دنیا خالیست. آدم پس به گذشته هایش برگشته نمیتواند. عشق هم همین طور است. »
گفتم :
« دل من چه میشود؟
پیرزن گریه کرد :
« میجوشانم که هفت جوش شود. »
وبعد ادامه داد :
«آدمیزاد یک مسافر است، جایی را که از آن جا آمده، نمیشناسد وجایی را که میرود، نمیفهمد کجاست. آدمی یک مهاجراست، مهما ن چند روزه... »
این بگفت و قیت قیت مثل دخترکان چهارده ساله خندیدوخواند :
« مه شیشته بودم سفید سفید سنگ آمد، بچه ماشی، ماشی. »
اختیار اشکهایم به اختیار خودشان بود.
به کوچه میروم. یادم میایدکه برای مادرم سنگچل بچینم. پیرمردکلال کوچۀ ما سرگرم کارش است. صدای بچه ها ا زمکتب شنیده میشود که درسهای شان را با صدای بلند میخواندند.
پیرمرد قدبلند داردوعرقچین سپیدی را بر تپۀ سرطاسش گذاشته است. کارکه میکند، گلهارا که لگد میزند، ریش سپید بزمانندش هم تکان تکان میخورد. از گل کوزه میسازد، از گل صراحی میسازد، از کل کاسه وپیاله میسازد. هزارها کوزه ساخته است، هزارها صراحی ساخته است. هزار ها تنور ساخته است. ازاین سرکوچه تا آن سرکوچه، کوزه است، تنور است، کاسه است، پیاله است، صراحی است. باشوروعلاقه کار میکند وآواز میخواند. صدایش غوروآهنگین است. مثل صدای همان آوازخوانی که پدرم میپسندد :
« این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که برگردن او میبینی دستی است که برگردن یاری بوده است»
از کوچه کاروانی میگذرد. صدای زنگوله های کاروان درفضای کوچه با آذان ملای مسجدگذر میامیزد:
« تنگر تنگور، تنگر تنگور، الله اکبر، الله اکبر... تنگر تنگور، تنگر تنگور... »
اشترها خسته استند. اما بعضی شان چشمهای درخشان و سرمه زده یی دارند. نشخوار کنان پشت هم روان اند. ازسیمای شان هویداست که هیچ شکوه و شکایتی از بخت و تقدیر و سرنوشت ندارند. گویی فهمیده اندکه کاری نمیشود کرد. تن به تقدیر داده اند. به نظرم آمدند که آنهابه آرامش واقعی رسیده اند، به آرامش بهشتی. آدم هم که اول حیوان بود، مگر در همین بهشت نبود؟ خواست بفهمد که رفت بفهمد، حیوان بود، رفت آدم شد. آدم که شد وخواست بفهمد، آن آرامش، آن بهشت را از دست داد. اشترهارا موجودات خوشبختی یافتم. گپ پیرزن یادم آمد :
« نمیشود برگشت. »
کلال پرسید :
« داروغه، چه بار کردی؟ »
وساربان که روی مرکبی سوار بود، نیمه خوا ب، نیمه بیدار گفت :
«برادرچه بار میکردیم، غیر کاه، کا ه بارکردیم، فصل فصل کاهست. »
کلال با تعجب پرسید :
« کاه؟ !»
صداها تکرارمیشدند :
« تنگر تنگور، تنگر تنگور، الله اکبر، الله اکبر... تنگر تنگور، تن گر، تن گور...»
وکلال باخودش گفت :
« تن گر، تن گور... بعدازاین آدمها، شهرها وخانه های کاهی میسازند.»
هیر هیر خندید.
***
نمیدانم چرا نیامد؟
اما من امیدوارم که میرسد. ها، آمد... میشنوی هلهلهء سرکوچه را، صدای زنگ گادی میاید. بچه ها میخوانند، میشنوی؟ آسمان رنگ تو آبی آبی. بشنو.
زنی هم قران میخواند :
« ایاک نعبدوایاک نستعین... »
به صدای تنگر تنگور زنگوله های کاروان کاه گوش فرادادم. صدای آوازخوان مورد پسند پدرم همچنان بلند است :
« آن که اسکندر طلب کردوندادش روزگار... »
بیابرویم سرکوچه. ما برمیگردیم. امشب به دهکده یی که وسط دهکدۀ کودکی و شهرک جوانی واقع است. آه مرا چه میشود، همسایه؟ آنها درکوچه منتظر من اند. دیدی گفتم که میاید، آمد. گلهای لاله کجا استند؟ نفسم میگیرد، نی، نی نترس. همسایه از سرفه هایم نترس. سالهاست که همین طورم. اما تاریکی است، دیگر ترا نمیبینم، نمیبینم، نمیبینم، نمیشنوم جز صدای بومی را که در دور دستها شکوه کنان مینالد. نی، حالا میبینم، گادی را. یک گادی قشنگ و آراسته. اسپش هم آراسته وزیباست با گلها وپوپکهای رنگارنگ آراسته اند. سپید مثل برف آخر زمستان پیری، سبز مانند برگ تاک بارانخوردۀ مستی، سرخ مانند دانه های آلوبالوی جوانی، زرد مثل گلهای خود روی دشتهای تنهایی، فیروزه یی مانند آسمان روزهای بی دغدغۀ کودکی... ما میرویم، دیدی که آمدند؟
چشمهایم راکه میگشایم، خودم را از باغ خوابهایم دور مییابم. فرسنگها دور پرتاب شده ام. نمیدانم گناهم چه بـوده که به این دورهـا پرتاب شـده ام. مانند دیگران، مثلاً مـاننـد تـغـایی، مـاننــد
بی بی ها. از کلکین کوچکی که در اتاقم است، به بیرون نگاه میکنم. هیچ شباهتی به باغ خوابهایم ندارد. میبینم که تنها استم. میخواهم برگردم، به باغ خوابهایم. میخواهم برخیزم که میبینم، به دستهایم، به پاهایم زنجیرهای سنگینی را بسته اند. میبینم مرا با زنجیر ها به تخت خواب فلزی سنگین بسته اند. میخواهم به یاد بیاورم که چه بر سرمن گذشته است. یادم نمیاید. صدایی تکانم میدهد. تکوتک، تکوتک، تکوتک... صـدای پای اسـپ، صـدای گادی، مثل آن اسـت که ازسـرک کنار محلی که من استم، یک گادی میگذرد. صداآرام آرام دورمیشودوصدای دیگری راازدورها میشنوم، دخترکی آوازمیخواند :
« آسمان... آسمان، رنگ تو آبی آبی، آسمان، دریای پرزآبی !»
 
نويسنده: قادر مرادى