خنده و گریه
شش نفر زن روی یک دایرۀ در چمن پارک گویته شهر لینر کشور اتریش ایستاده بودند. هه هه هه ــ هو هو هو را با ریتم خاصی و با صدای بلند تکرار میکردند و دست میشوراندند.
«مسعود» از دور نظارگر این صحنه بود. عابرین بی تفاوت از خیابان پهلو عبور میکردند. خیال میکردی اصلن کر و کوت اند و چیزی نمیشنوند. میدید که تعداد خیلی محدودی با نگاه سطحی این صحنه را مینگرند و بدنبال کار شان میروند.
مرد جوانی در دراز چوکی که نشسته بود پهلوییش جایگرفته و سیگارش را روشن کرد. نگاهی سطحی به طرف این شش زن انداخته و سرش را به علامت تآسف شور داد.« مسعود» از او پرسید:
ــ مگر این زن ها پیرو مذهب نوی اند؟! مرد جواب داد:
ــ نمیدانم شاید !
لحظۀ آرام دود سیگار را در حلقومش فرو برد و باز گفت:
ــ شاید هم چنین باشد اما اینها که دارند هی میخندند و اگر این نشانۀ یک مذهب باشد خیلی عجیب است...
پس از ساعتی این زنان حلقۀ خود را بهم زده و با هم نزدیک شده و در گوش هم چیزی های گفتند و باز با آواز بلند خندیدند. هه هه هه ــ هو هو هو ... و روی زمین چمن پهلوی هم نشستند.
«مسعود» ازجایش بلند شده نزدیک انان رفته پرسید:
ــ مگر این کار شما یک عبادت و یا یک رواج مذهبی است؟ یکی از زنان با خنده گفت:
ــ نه خیر! شما میدانید که خنده نمک زندگیست و خنده باعث تندرستی انسان میشود. ازین جهت ما با تشکیل انجمن ترویج خنده هر روز و در مکان های مختلف شهر این کار را انجام میدهیم. باید خندید . و بعد از او هم خواهش کرد که به آنان بپیوندد.
« مسعود» با تشکر از آنها محل را ترک نموده و با قطار جاده سوی خانه اش رفت. با خودش فکر کرد؛ آیا راستی خنده و گریه دو علت متضاد برای زندگی انسان است. درون قطار به راکبین نگاه میکرد. کمتر چهرۀ متبسم بود. افکاری از مراحل جوانی و سالمندی اش بخاطرش امد. باخودش گفت بیا و محاسبه کن در زندگی ات گریه زیاد دیدی یا خنده. فکرش به جای نرسید تمام فاصله را به همین فکر بود. یکبار پانزده سال در زندگی اش به عقب رفت... روز های دراز تابستان کابل که در هر گوشۀ از شهر راکت کوری فرو میآمد و به دنبال آن فریاد های انسان ها بلند میشد و هفته ها خانواده های زیادی غیر از گریه کردن کاری نداشتند. و یادش از دوران کودکی اش آمد و از یگانه آدم ساده روستای شان که او را کبیر خندان میگفتند و باور همه این بود که او حتی در خواب هم خنده میکند. اما چهل سال زیادتر زندگی نکرد و مرض سل او را از پای در آورد . و باز به پیرمرد همسایه اش افتاد؛ که میگویند نود پنج سال عمر دارد، افتاد او مثل برج زهر مار درین هفت سال هر روز از مقابل بلکن خانه اش میگذرد واصلن نه خنده میکند و نه با کسی حرفی دارد. هنوز هم دودسته به زندگی چسپیده است.
به خانه اش که ریسد. تیلویزیون اخبار وطن را پخش میکرد... انفجار انتحاری جان بیست نفر را گرفته و هشتاد زخمی به جا گذاشته است. روی صفحه تیلویزیون کودکی آمد. کسی از او پرسید.
ــ پدرت کجاست؟ با خنده ای گفت شهید شده و باز هم پرسید :
ــ چرا؟ باز هم کودک خندۀ کرده و پاسخ داد نمیدانم. کمره تیلویزیون را به روی پیر زنی دور داد
پیر زن سرش را بین دو دستش میفشرد و اشک مثل باران از رخسارش میچکید و میگوفت:
ــ همین یک پسر داشتم امروز کشته شد. من حالا با این شش کودک اش چه کنم. از او پرسید پسرت چه کاره بود؟ جواب میدهد:
فروشنده دوره گرد بود و ترکاری میفروخت...
آری دیگر کسی خنده نمیکند. دلها مالامال از درد میشود. وقتی دردی آمد گریه ناگذیر میآید.
نعمت الله نُرکانی
13 اکتوبر 2009