افغان موج   

 فرشته اي بنام مادر

رازق نصرتیار  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

کودکي که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد.       اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به انجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:

 از ميان تعداد بسياري از فرشتگان , من يکي را براي تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد کرد. کودک دوباره پرسيد:

 اما اينجا در بهشت , من هيچ کاري جز خنديدن و اواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند. خداوند گفت : فرشته تو به تو لبخند خواهد زد و هر روز برايت آواز خواهد خواندو تو عشق او را احساس خواهي کردو شاد خواهي بود. کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان انها را نمي فهمم؟ خداوند اور را نوازش کرد و گفت :

فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هائي را که ممکن است بشنوي را در گوشت زمزمه خواهدکرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني. کودک سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ خداوند جواب داد :

 فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد, حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود. خداوند گفت :

 فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد اموخت اگر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود. در ان هنگام بهشت ارام بود اما صدائي از زمين شنيده مي شد. کودک ميدانست که بايد بزودي سفرش را اغاز کند او به ارامي يک سئوال ديگر از خداوند پرسيد: لطفا نام فرشته ام را به من بگوئيد. خداوند بار ديگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني!

مادر!
مادر، اگر دعاي شبانگاهيت نبود
من در لهيب آتش غم مي گداختم
مادر، اگر گناه نبود اين به درگهت
بي شک تو را به جاي خدا مي شناختم
****
تا ديده ام به روي جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دميد
فرياد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فرياد من رسيد
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داريت
که اندر سرم هواي تو هست و صفاي تو
آيينه دار مهر و عطوفت تويي، تويي
خواهم که سر نهم به خدا من به پاي تو
****
روزي که طفل زار و نحيفي بُدم زمهر
چون جان خود> مرا تو نگهدار بوده اي
مادر، به راه زندگي من فدا شدي
دايم مرا تو مونس و غمخوار بوده اي
****
دادي زکف جواني و مويت سفيد شد
اي واي من، که قدر تو اکنون شناختم
اکنون که پيريت به کنار آرميده است
من نيز سوي وادي محنت شتافتم
****
مادر قسم به تو، که تويي نور کردگار
يزدان تو را، ز نور وفا آفريده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زير پاي تو خوش آرميده است