افغان موج   

نگاهی به شعر امجد رضایی

 

 محقق نیک سیر

درین روزهای اخیرمجموعه یی ازاشعارشادروان بانوامجد رضایی توسط شوهر محترم این باانوی گرامی,دوکتور حبیب طبیبی بدستم رسید،که با دیدن و خوانش اشعار شیوای این مجموعه،زیاده از حد محظوظ شدم.

منکه با شعر امجد از دیرباز واز سالهای دور آشنایی کم وبیش داشتم،با ملا حظهء کلیات شعروی، که توسط شوهر اندیشمند این شاعر،با منتهای دقت و حوصله مندی در کانادا ودر سال 1388 خورشیدی به طبع رسیده،بدریافتهای تازهء از شعر وی پی بردم:

من طلسم این سکوت درد را خواهم شکست

میکشم فریاد وفریاد از گلوی خستهء فریاد های رفته برباد

در طنین اوج پرواز صدایم

در بلندای نوایم

در رگ اندیشه هایم

زهر درد است،زهر فقر است،زهر مرگ است

زهر خونبار تفنگ است

زهر جنگ است

او درین شعر با وجود اینکه خارج از مشغله جنگ و هالهء درد و اندوه این سامان ودر اتاوا بسر میبرد،صولت پرشکنج وغصه ناک هموطن خودرا فراموش نکرده ودر بلندای نوای شعری وی و در رگ رگ پر طنین شعراو،داستان تلخ خواهران و مادران و برادرانش را فراموش نکرده است.

از جهتی دیگر، اگر شعرامجد رضایی نگریسته شود،دیده میشود که او در شعر پر تلاطم خود، قصه و غصهء عشق را فراموش نکرده وبه حیث زن شاعر، زنانگی شعر را هم در خطوط اندیشه اش پرورانیده است.گویا او دریافتی درست از واقعیت شعر زنانه را بحیث یک زن درک کرده است.

در قبال این مساله ،اجتماعیت شعرهم فراموش خاطر این شاعر خوش بیان نشده و غصه های جمعی مردمش اورا همیشه درد ناک ساخته است.

این بانوی شاعر،شعر را از پدرش مرحوم ذبیح الله رضایی ، که بسمل تخلص مینموده، به ودیعه گرفته است،زیرا میگوید:«هنوز کودکی بیش نبودم واز این زندگی اسرار آمیز ودنیای مملو از شادیها وناکامیها،زیباییها وزشتیها، چیزی سردر نمیآوردم،که سامعه امرا نوای گرم واشعار دلنشین پدرم نوازش میداد واستعداد وزمینه های ذاتیم در پرتو فروغ اشعار شان پرورش یافت

او درسرایش شعراز قالبهای گوناگون شعری استفاده نموده ودر مجموهء شعری وی میتوان نمونه های از غزل،دوبیتی،رباعی و فورمهای نوین شعر را ملاحظه کرد،که نمودار روان و شناخت وی از شعر قدیم وامروز است.

امجد رضایی در لیسه مهری هرات و در ردیف شاعر زنانی چون روفه احراری،طلیعه،حاذقه هروی،سایه ودیگران قرار داشته ودر سایه لطف وهدایت  استادانی چون خلیلی،فکری سلجوقی و مهر آموزگار و شاعری پیشقدم چون محجوبه هروی ، به شعرش رنگ وبوی تازه بخشیده ااست،چنانکه استاد فکری در باره شعرش میگوید:« دخترم!اشعار تو بعد ازین ضرورت به اصلاح ندارد

این شاعر شیوا بیان،بعد فراغت از لیسه مهری،دانشکده ادبیات دانشگاه کابل را بسر رسانده و سالی چند در لیسه مهری هرات آموزگار بوده و بعد در دارالمعلمین عالی کابل ، به تحصیلات خود ادامه داده و بازهم بعد ازمدتی آموزگاری دررشته روانشناسی به تحصیل مشغول شده،که متاسفانه نسبت حوادث بعدی نتوانسته به ادامه این امر بپردازد.

اما اوضاع نابسامان کشورش،جنگ و ستیز و گریز شهرش،آخرالامر اورا مانند ملیونها هممیهن دیگرش بدیار بیگانه پرتاب نموده و با خانواده اش راهی سرزمینهای دور ساخته است.ولی در آن سامان نیز دامن شعر را رها نکرده و بیاد وطن نالیده است:

نسیم بامدادان بوی عشـــــقت

بیارد از هرات و بلـــخ و زابل

ز کوهستان وقنــدوز و هزاره

شمالی و جنوبی شــــهر کابل

**

وطن ای مهد مردان سلحشور

همیشه خرم و آباد میبـــــاش

سپاس ما بخون آغشتـــگانت

ز یمن خون شان آزاد میباش

 

گاهی هم به شیوه پروین اعتصامی،حکایت دل را در شعر می گنجاند و از گفتگوی

دختری با مادرش سخن میزند:

دوشینـــــــــــه دختری چو مه اوج آسمان

گفتا چرا سرورو خوشی سایه گستر است

مادر ورا گرفــــــــــت به آغوش نازوگفت

فردا عزیز مــــــــــن بخدا روز مادر است

دختر به فکر هدیه ز گنــــــــــجینهء دلش

دامان خود نمود پر از رشتـــــــــــهء گهر

آنرا گرفت به مادر خود هدیه کرد و گفت

من را نبود هدیه بـــــــجز گوهر بصــــــر

امجد رضایی همپای زمان خشن و بیدادگر خویش،که زن را در وطنش به چنگال اسارت گرفته و اورا در لفافه برقع ودولاق پیچانده و چادر سیاه، چشمان درخشان و چهره امیدوار وی را تاریک ساخته ، قلم وقدم برمیدارد واسارت زن را فریاد میکند اودر عین حال زنی را که در کنج عزلت و بیچاره گی،لبش دوخته شده وبار صد حادثه را بردوش میکشد.تصویر غمناک شعرش میسازد و این همه هوشیاری وی را میرساند که دل در گرو مهر همجنسانش دارد،اگرچه که خود از بد حادثه آنجا به پناه آمده است:

به زیر برقع اسیر شکنـــجه ومحنم

چو مرده سخت در آغوش صد کفنم

گهی ز تیشه بیداد هســــــتیم بر باد

گهی به بند شقاوت فتـاده در رسنم

شکوه عفت من پایمال دژخـتتـیمان

فروش صحنهء سیــم وزرم که زنم

             ***

بتو ای زن!

که در بند هزاران ستمی

گه بزندان سیه چادر و گه در برقع

گه به کنج قفسی تا که ندانی که کسی

لب فرو بسته،چرا لب نگشایی که زنی

بانگ و فریاد تو در بند اسارت خاموش

لرزولرزان و غمین

بار صد حادثه داری بر دوش

بتو ای زن!

که ترا،روح ترا،قلب ترا،نقش پندار ترا

چه متاعی دانند

که فروشند به زر

که بگیرند بزور

 جمله ای که درآخر سخن این شاعر روانشاد باید گفت ، آنست که شعرش از نگاه شکل ودریافتهای تصویری وبکار گیری واژه های در خور تخیل وسازه های سخن آفرینی،بحث جداگانه ایست، که درینجا مجال پیاده کردن آن  سخنها نیست.