افغان موج   

نوشته از پوهندوی شیما غفوری

 پدران افغانستان تا کی خاموشید!

من دختری هستم از ملک شما. پدر و مادرم مرا در دوران جنگی که شما پدران و اندکی مادران در کشورم به راه انداخته اید، به دنیا آوردند. با غم وذلت بزرگم نمودند و برای آنکه یک نانخور از خانه کم شود مرا به زودی به مردی سپردند که خود قربانی جنگ بود. مردی که به مواد مخدره مبتلا بوده ولی با جسم و روح ناسالمش باعث بوجود آوردن چهار طفل بدبخت تر از من و خودش گردید. من اطفالم را با همه ای درد زایمان و نبود شرایط خوب زندگی مثل جان دوست دارم و به خاطر آنها همۀ مشکلات، جبر وظلم شوهرم را تحمل میکردم. ولی باید صادقانه بگویم چارۀ هم جز آن نداشتم. هرگاه فامیل پدری اندکی به من منحیث انسان ترحم میداشت، شاید سالها قبل شوهرم را ترک میگفتم. یا اگر دولت به زندگی اتباعش توجه میداشت، به سرنوشت زنِ تحت ظلم وخشونت علاقمندی میداشت وبرایم خانۀ امنی را تدارک میکرد، من خود و اولاد هایم را در زیر سایۀ دولت کشورم قرارمیدادم. ولی دردا و دریغا که نه آن بود و نه این.  ناچار چون مرغی که چوچه ها را در زیر بال هایش از بیم طوفان نگهمیدارد، ازاطفالم محافظت میکردم. میترسیدم که روزی شوهرم اطفالم را مثل بسیاری از پدارن دیگر کشورم بفروشد و از آن معیشت زندگی و موادمخدره اش را تأمین نماید.  ولی او ظالم تر از آن بود که فکر میکردم. او بعد از آنکه آخرین دارایی ناچیز زندگی ما را از من تقاضا نمود و من مخالفت نمودم، به من حمله ور شد. در نیمۀ شب در مقابل هشت چشم معصوم و پاک، در مقابل هشت چشم اشک آلود، در مقابل هشت چشم وحشت زدۀ اطفال ما در فرقم با سنگی زد تا بیحال و بی حس به زمین بخورم.

شاید او در این مدت زیورات ناچیزم را که از من میخواست و من آنها را برایش ندادم که بفروشد و مواد مخدره بخرد، جستجو کرده باشد. شاید آنها را نیافته باشد، شاید خواسته باشد مرا چنان درسی بدهد که بیشتر از پیش مثل مَرکب پدرم از صاحبش، از او اطاعت نمایم. نمیدانم چه چیز در این مدت واقع شد. ولی زمانی بود که درد شدیدی را در سرم احساس کردم. نوک تیز کارد آشپزخانه را که مرا همیشه همکار و همدم بود، در فرقم احساس نمودم. چیخ و ناله ام بلند شد. آواز چیغ زدن و مویۀ اولاد های ناقرارم را میشنیدم. دلم برای آنها میسوخت. ای پدرِ وطن نمیدانی که دخترت چقدر بدبخت است. ولی دخترت با شهامت و دلسوز است. ای پدرِ وطن آیا فکر نمیکنی که نسل تو بخاطر فداکاری من و دیگر زنهای افغان زمینت تا حال زنده مانده است؟ تو که به نامهای مختلف فرزندان کشورت را جام شهادت نوشاندی، تو که مرا و خاکت را بار ها فروختی، تو که هر لحظه حاضرهستی دامن مادر وطنت را پاره، پاره نموده و به دشمنان دوست نمایت هدیه نمایی. این تویی که مرا بیچاره نموده ای. این تویی که همه هستی مرا فقط در بستربی عاطفه و آشپزخانۀ تهی خلاصه کرده ای. ای پدر بشنو که دیگر بالایم چه گذشت.

 ناگهان زانو های سنگین شوهرم را در بالای شکم و قفس سینه ام احساس نمودم. درد عجیبی وجودم را فرا گرفت، ولی توان رهایی را ازآن نداشتم. فقط نالش مینمودم و از چشمان بسته ام ناوه های اشک جاری بود. در این اثنا سردی کارد را در روی بینی ام احساس کردم.  تصورش را هرگز نمیتوانستم بکنم که او بینی و بعد لبهایم را قطع میکند. ای پدرو ای مادر همین حالا که این سطور را میخوانی یکبار به خاطر منِ دردمند با سر دو ناخون ات یکبارقسمتی از بینی و لبهایت را محکم گرفته وفشار بده. من حدس میزنم که شاید یک بر هزارم حصۀ دردم را احساس نمایی. ای عزیزم، ای پدرم، ای مادرم پس بِدان که دخترت در آن لحظه چه حالی داشت.

ای کاش بعد از آنکه توسط اطفال و همسایه هایم در شفاخانه انتقال داده شدم، دوباره به هوش نمی آمدم، ای کاش درد جانسوز پانسمانِ زخم ها را نمیکشیدم، ای کاش دیگر چشمانم به روی این دنیای ظالم باز نمیشد.  

بادیدن اطفال وحشت زده ام دردم را فراموش کردم، چشمانم در زیر بنداژ سفید به خاطر آنها خون می ریزند.

ای پدرِ وطن، حالا بگو به من، آیا اطفالم این فاجعه را چگونه در خود حل خواهند کرد، آیا از آنها نیز جنایتکارانی ساخته نخواهد شد؟ آیا وآیا و آیا.

ای پدربه پا برخیز. ای پدر زبانت را بلندگویی فریاد های نارسای ما گردان. ای پدر دست های ما را بگیر که دخترانت خیلی در عذاب اند.

ای پدر از جنگ بگذر. ای پدر از زراندوزی بگذر. ای پدر از شهرت مجازی بگذر.

ای پدر به ما رحم کن. ای پدر سرم دست بکش و بگو دخترم تو هم جزء از وجود من هستی، تو مثل من هستی. تو هم انسانی!

ای پدر! من هنوز هم ترا دوست میدارم، تو پناهگاهی منی، توکوهپایۀ عزتم هستی، تو دریای محبتم هستی. تقاضایم از تو این است که به خود بیا. بر خیز وبرای رهایی ام از وحشت ظلم آوازِ بلند سر بده و با دیگر همجنسانت ولو دشمنی داری یکجا شوو طناب های اسارت را از جسم ناتوانم بِگُسل.

هرگاه نامه ام در چشمان تو اشکی را پدید آورده باشد، از آن شرم مدار، از آن  ننگ مکن وافتخار کن که هنوز قلب تو زنده است و وجدانت هنوز نفس میکشد.

پس ای پدر! من دیده به راۀ اقدامات فوری و ضروری تو ام.

https://www.youtube.com/watch?v=moqvdc01X0g