نامه های « دکتور هادی بختیار»
درآمد:
این نامه های که از آن یاد بردم دیگر در نزدم نیست، خیلی آرزو داشتم که حد اقل آنرا میتوانستم به دسترس نزدیکترین کسان نویسندۀ آن قرار دهم. ولی چنان نشد. زیرا من در کابل بودم و خانوادۀ دکتور هادی بختیار در هرات زنده گی میکردند. زمانیکه من به هرات رفتم از آنموقع درست ده سال و اندی گذشته بود و من از فامیل این رادمرد و مبارز کسی را نیافتم. علاوه بر آن کوچ خانواده ای من در سال 1372 به هرات در شرایطی بود که غیر از چند جوره لباس طفالانه دیگر چیزی با خود نداشتیم و در زیر باران مرمی و راکت شهر کابل را ترک کرده بودیم. دوستان و اعضای فامیل آن شهید باید باور کنند که من با امانت داری آنچه او برایم نوشته بود را بخاطر آورده و نوشته ام.
دکتور هادی بختیار یکی از جوانان آزاده ای هرات باستان بود که در سال 1329 در یک خانواده غریب در قریه یخدان بابه خان در غرب شهر هرات چشم به جهان گشود. او بعد از ختم دوران تحصیلات متوسط و لیسه جامی شهر هرات در سال 1349 شامل دانشکده طب دانشگاه کابل گردید. در سال 1357 در حین اجرای وظایف بحیث دکتور در شفاخانه ای علی آباد توسط اعضای سازمان جهنمی اکسا( سازمان امنیت حزب خلق ) بازداشت شده و متعاقبا به جوقه اعدام رژیم کمونیستی سپرده شد.
درسال 1357 سه نوبت یاداشت های وی از زندان های صدارت، زندان شش درک کابل و زنان مخوف پل چرخی توسط یک صاحب منصب وزارت داخله رژیم، که اهل بدخشان ودر زندان مذکور وظیفه دار بود و فعلا اسمش به خاطرم نیست را برایم ارسال نمود. این صاحب منصب از اهالی بدخشان و یک انسان بینظیر ودارای فلب مهربان بود. اول او با من غیر مستقیم بعضی مسایلی را طرح کرد که مربوط می شد به قضیه بازداشت داکتر هادی بختیار. وقتی دید من از شناخت با وی هراسی ندارم اصل موضوع را مطرح نمود و جریان نامه ای آن راد مرد را برایم افشا نمود. من با او سه ماه گاهی دیدار میکردم. در روز های آخر که فهمید من به تاریخ و ادبیات علاقه دارم، داستانی را که خودش نوشته بود برایم تعریف نمود و خواهش کرد یکبار آنرا بخوانم و در مورد آن نظر بدهم. او روز دیگر آن دستنویس اش را که با خط زیبای نوشته شده بود برایم آورد؛ این یک داستان نه بلکه یک رومان به شیوه ای ریالستی بود که نام آنرا کوهپایه های هندوکش گذاشته بود. در کوهپایه های هندوکش میشد نفس گرم گیاهان و درختان وحشی، سرود های مرغان خوش صدا و زمزمه های دخترو پسر های روستای را مثل یک سمفونی شنید؛ صدای آبشار ها، وز وز پروانه ها و خش خش باد در متن این رومان مرا بیاد آثار ایوان تورگینف می انداخت. من آنرا خواندم و این رمان از عشق یک انسان به دیارش و به مردم اش جکایتی شیرین داشت و بعضی از اغلاط املایی آنرا یاداشت کردم. ولی او برای باز پس گرفتن اش هیچگاهی نیامد ویا شاید او را هم به خاطر داشتن روحیه مردمی سر به نیست کرده بودند؛ فعلا شاید آن دستنویس در کتابخانه ای «گل احمد نظری آریانا» اگر کتابخانه اش در کابل دستخوش حوادث ناگوار نشده باشد، موجود باشد.
نامه های داکتر هادی بختیار شامل بعضی از مسایل نقض حقوق بشر، وضیعت زندان ها در دوره ای کمونیست ها، مجازات های غیر قابل وصف و دخالت شوروی در افغانستان بود. این یاداشت ها به خاطر حساسیت موضوع تا مدتی در جای های مخفی بود و هرگز زمینۀ انتشار آن میسر نشد. بعد از شکست کمونیست ها و آمدن مجاهدین نسبت نبودن مطبوعات و جنگ های تنظیمی باز هم زمینه نشر آنها میسر نگردید. در سال 1380 اینجانب خاک افغانستان را ترک نموده و بنا بر آن نامه های مذکور مثل نوشته های پراکنده ای دیگرم در کابل و هرات جا ماند. پس از تلاش فراوان برای بازیابی انها؛ چند روز قبل یاداشت ها و تعدادی از دستنویس هایم را دوستم از کابل توسط پوسته برایم فرستاد ولی متآسفانه از نامه ها و یاداشت های آن عزیز برایم چیزی دستگیری نکرد. برای بزرگداشت خاطره این جوان شایسته و سیاستمدار واقعی تمام یاداشت هایش را که در طول بیست سال بار ها مرور کرده بودم و همه اش را به یاد دارم در اینجا درج میکنم تا یادی از او کرده باشم و همچنان گوشه از جنایات رژیم خونخوار کمونیستی خلق و پرچم را برملا کنم
***
محتوای نامه ها
دوست عزیز اولتر از همه خواهش میکنم از فامیل من خبرگیری. زیرا پدرم از قرار معلوم شاید پا افتاد شده باشد. مادرم را اگر بخاطرم بیقراری میکند دلداری نموده و خواهرم رابگویی که به درس هایش کوشش فراوان کند. اکر برادرم از ایران آمده باشد برایش بگو که دوباره به ایران نرود و از مادر و پدرش سر پرستی کند. نمی دانم از کجا شروع کنم. خیلی چیز های گذشته را فراموش کرده ام و یا اینکه آنقدر زیاد است که قلم از نوشتن آن عاجر است . آینجا نوشتن اجازه نیست. من با کاغذ و قلمی که یک انسان شریف برایم آورده نیم شب که دیگر کسی بیدار نیست پشتم را بطرف پنجره آهنی میکنم و با ترس و لرز مینویسم.
من فعلا در پل چرخی هستم. روز چارده ای اسد از گردنه باغ بالا و از اطاقم مرا دستگیر کردند. وقتی مرا داخل موتر جیپ نمودند به چشم هایم چشمبند زدند و پس مدت کوتاهی در یک زیر زمینی بردند که یک دهلیز وبا چندین اطاق در دو طرف آن بود. دو نفر هم اطاقی داشتم. یکی از مردم کابل و یکی از مردم پروان بود. دو شب در آنجا بودم .شب سوم یک نفر آمد و اسم ام را خواند با او رفتم . او مرا به اطاق دیگری برد .در آنجا یک آدم سیاه چهره ای بود که با زبان پشتو و فارسی گپ میزد. نام، ولد جای نشیمن ، پدر و برادرم را پرسید. ساعتی با من از چیز های پرسید که من جوابی به گپ هایش نداشتم. طور مثال می پرسید اختر محمد را میشناسی؟ میگفتم: گدام اختر محمد! میگفت: او با تو در یک باند جنایتکار است و تو میگی کدام اخترمحمد. من میگفتم: نه من هرگز به کدام باند نبودم. یکبار در میان همین گپ ها پرسید. از شعله ای ها کی را میشناسی؟ گفتم: هیچکس را. با ترشرویی صدا زد تو مگر در لیلیه پوهنتون(دانشگاه) نبودی در مظاهرات اشتراک نمی کردی؟ ازین قبیل سوال ها زیاد کرد. بعدا مرا دوباره به همان اطاق بردند. اطاق ما یک پنجره داشت که تقریبا در نزدیک سقف روی زمین باز میشد و ما شب و روز را از همین پنجره فرق میکردیم. رفیق های اطاقم همگی شان به جرم تخریب حزب خلق زندانی بودند. ما حق داشتیم روز دو مرتبه تشناب برویم. نان ما از همان نان های درجه دوم سیلو و گاهی هم کچالوی جوش داده و شوربای نخود بود. تا یک هفته دیگر تحقیق نکردند. یکهفته بعد باز مرا به تحقیق بردند. این دفعه مثل سابق اول گفتند تو به نفع یک سازمان ترکیه کار میکردی و من انکار کردم. بعدا برایم گفتند اگر راست نگویم و رفیق های دیگرم را معرفی نکنم در همان اطاق مرا میکشند و اگر همکاری کنم مرا آزاد مینمایند. ولی من که چیزی نکرده بودم و سازمان ترکیه ای را نمیشناختم. به شرفم قسم خوردم. ولی آنها مرا بی شرف گفته قبول نکردند. کسی که از من تحقیق میکرد بک نوت دست نویس از آثار چگوارا را نشان داد گفت تو این نوشته را خواندی. آنرا بر داشته نگاه کردم. گفتم: نه! باز یک قطعه عکس را نشان داد. سه نفر پهلوی هم در عکس نشسته بودند. هیچکدام آنها را نشناختم. گفت: تو اقرار نمی کنی اما ما کاری میکنیم که همه چیز را بگویی. و این بار هم مرا رخصت کرد و به اطاقم رفتم. در خط آینده من باقی سر گذشتم را بتو می نویسم. آورنده ای این نامه جوان خوبی است و من حالا در محبس پل چرخی بلاک محبس عمومی میباشم.
***
دوست عزیز تشکر از احوالی که فرستادی از اینکه از فامیل ام خبر دادی خوشوقتم( البته چون فامیل موصوف در هرات بود و من در کابل بودم. برای خاطر جمعی او نوشتم که من خبر دارم که فامیل ات خوب است و چند روز پیش هرات رفته بودم ـ نویسنده ). سه هفته در شش درک بودم. یکروز ما را بیرون بردند ما کار میکردیم. خشت پخته به مخل تعمیر نوی که در حال ساختن بود انتقال میدادیم . همان ولیبالر قد دراز فاکولته ساینس را دیدم نامش را فراموش کردم. فهمیدم او آدم قدرتمندی است برای بازدید کار ها آمده بود. از او خواهش کردم بیگناهی ام را تصدیق نموده و چون یکسال در لیلیه در یک دهلیز بودیم برایم کمک کند. ولی پشیمان شدم او همان آدم نبود که در گذشته دیده بودم و با بی اعتنایی گفت که اگر بیگناه باشم خود به خود آزاد میشوم و دنبال کارش رفت. باز چشم هایم را بستند و به زندان صدارت رفتیم. اینجا مثل شش درک زیر زمین نبودیم اما در هر اطاق دست کم دوازده نفر بودیم شب که میشد از دست فریاد بندی ها و آنانی که تحقیق مینودند خوابم نمیبرد. مستنطق و محبوس هر دو چیغ میزدند. منتها محبوس برای خدا میگفت و مستنطق دشنام میداد. هر شب همین وضیعت بود. دو هم اطاقی ام از تحقیقات اول خود تعریف های میکردند که موی در بدن آدم راست میشد . شوک برق، کشیدن ناخن، لگد زدن به مادر زادی و هر چه که شکنجه در جهان بوده. دو هفته از من تحقیق نکردند و هر شب این آزار ادامه داشت. به یادم نیست شاید بیست روز بعد مرا برای تحقیقات بردند.
کسی که تحقیق میکرد آدم چاق و تنو مندی بود . مرا روچوکی در گوشه اطاق شانده و گفت با ید حقیقت را بگویی؛ ما همه اسناد را از داخل اطاق تو پیدا کرده ایم . اول بگو بکدام سازمان مربوط هستی .گفتم: قسم میخورم به هیچ سازمان.
از همان پشت چوکی اش خیز برداشت و با لگد محکمی به تخت سینه ام مرا نقش زمین ساخت و گفت مرا زمری زور میگویند اگر راست نگویی روزت را سیاه میکنم. تو خودت فکر کن که چه دردی کشیدم چوکی فلزی بود و خیال کردم همه سیستم اسکلت ام بهم ریخت دوباره بجایش رفت و یک چیزی شبه انبور آورد و به ساکت برق داخل کرد. گفت میگوی یا به دنیایی دیگه روانت کنم. من که از درد به خود میپیچیدم گفتم خدا شاهد است. نگذاشت حرفم تمام شود به خدا و پیغمبر تا می توانست دشنام داد و با بی حوصلگی آن آله ای برقی را به گردنم چسپاند شوک قوی برق مرا از حال برد وبعد تا توانست با لگد به پهلو هایم زد. از اطاق بیرون شد و عوض او کس دیگری آمد او سرم را از زمین بلند نموده و مرا دوباره بالای چوکی نشاند. با ملایمت سوال کرد از کجا هستی؟ گفتم: از ولایت هرات. گفت: حیف ات به جوانی ات نمی آید اگر راست نگویی ترا عذاب کش میکند. گفتم: به خدا قسم میخورم که من کار خلاف نکرده و به هیچ جریانی نیستم. گفت: اگر می خواهی خلاص شوی از دروغ هم که شده خود را معرفی و چند نفری را هم به حیث رفیق هایت لو بده. ولی من انکار کردم. خلاصه چهار ساعت شکنجه دادند ولی من چیزی نگفتم. نصف شب مرا نیم جان به اطاق دیگری بردند. آنجا یک جوان تازه از شدت لت و کوب جان داده بود و با من هفت نفر میشدیم. اطاق بوی میداد سر و کله همگی مثل بام پوندیده بود. یکی از من آهسته پرسید: چکاره هستم؟ گفتم: من داکتر هستم. گفت بعد از دو شب تحقیق این بیچاره مرد. از او پرسیدم تو چند شب تحقیق دادی گفت سه شب. بی حوصله شدم و دردم را فراموش کردم.
سرت را چه بدرد بیاورم سه شب شیر خوردگی مادر را استفراغ کردم. ولی چیزی نگفتم تو خودت بهتر میدانی که من نه به جریانی بودم ونه رفییق حزبی! چه میگفتم. کدام بیچاره را به گیر میدادم. از من اسنادی غیر از همان دستنویس چگوارا که او را هم کسی دو سال پیش داده بود که بخوانم نداشتند. در جریان تحقیقات اسم وزیر احمد را دو سه بار پرسیدند و من بخاطر دوستی از شناخت او انکار کردم. بعدا همین زمری زور گفت که گویا وزیر احمد صدایم را تایپ کرده و من گفته بودم که سیاست شوروی در افغانستان کودکانه بوده و محکوم به شکست است. فکر میکنم او همین کار را کرده و من یک زمانی با او چنین چیزی گفته بودم ام. او خاین بود و من اورا نمی شناختم. تو متوجه باش که او خطرناک است( اینکس فعلا در قید حیات واز فارع التحصیل های دانشکدۀ حقوق دانشگاه کابل و از قرار اطلاع در کانادا زندگی میکند ـ نویسنده). اما یقین دارم صدایم را ثبت نکرده زیرا ازین موضوع دو ماه میگذرد ولی گاهی من صدای خودم را نشنیدم. دیشب ساعت ده شب گروه از زندانی ها را بردند؛ طوریکه دیگر ها میگویند سنه ای شان ختم است شاید کشته شوند. در نامه آینده از گذشته های زندان باز برایت چیز های خواهم نوشت. خدا نگهدار
***
دوست عزیز
امروز تاریخ را از زبان یک تازه وارد شنیدم که سه سنبله است. از اینکه کمردردی ام بهتر شده خوشوقتم دوستی که نامه ها را برایت میرساند امروز یک کتابچه سفید یک خودکار بیک برایم آورد . در زندان صدارت آخرین بار پس از تحقیق گفتند که اطاقت تبدیل شده و یکنفر مرا به دهلیز دیگری برد از ده الی دوازده زینه مرا به زیر زمینی راهنمایی کرد. در زیر زمین در تاریکی مطلق مرا رها کرد. درب را بلایم بست چون جایی را نمی دیدم و از شدت درد بی طاقت بودم وهمچنان هوا معتدل بود جابجا دراز کشیدم و بی حال شدم. وقتی بیدار شدم نور خورشید از پنجره های بالا میتابید و اطاق های بود که غیر از من کسی نبود. در کف همه اطاق ها خون خشکیده و موی های سر با گوشت و پوست و پنجه های دست و پا افتاده بود. روی یک دیوار با خون نوشته بود سرنوشت. هر جا نمونه ای از جنایت و مرگ دیده می شد. بالای دروازه ای یکی از اطاق ها با میخ و یا توته ای چوب نوشته بود. یادگار رفیع فراموش شده ای مرگ کجایی. دلم لرزید. می دانستم که از اینجا خلاصی ندارم سرم خیلی درد میکرد با خودم راجع به آینده ام فکر میکردم که دروازه باز شد .اینبار همان زمری زور با کاردی داخل اطاق شد. کارد از برچه تفنگ خیلی دراز تر بود. با طمطراق گفت میگویی که از کدام جریانی یا فیصله ات کنم با نا امیدی گفتم باشد هر شما در باره ای من گفته اید درست است من به جریان شعله ای جاوید بودم چند نفر را هم که میدانستم تا حالا بکابل نیستند بحیث رفیق هایم معرفی کردم. یکبار کارد را تا نزدیک گلویم آورد اما در آخر گفت.موش های انقلابی وبا زدن یک یوکس محکم به صورتم مرا رها کرد. یک ساعت بعد دوباره به اطاق تحقیق رفتم و آنچه گفته بودم ثبت شد و من امضا کردم. مرا دوباره به نزد هم اطاقی های اول ام بردند. مریضی شدیدی یعنی تب ولرزه شاید گریپ بود به سراغم آمد شاید یکروز بیحال بودم یکبار که چشم هایم را باز کردم دیدم روی بستره ای افتاده ام و سیرم به دستم وصل است معلومدار شفاخانه بود ام نمی دانم کدام شفاخانه. پرستدار دختر تاجیکی جوانی سیرم را از دستم گرفت و با من با فارسی شکسته گپ میزد که دیدم داکتر سورگل با چند نفر دیگر داخل اطاق شدند. داکتر سورگل با خنده ای به دیگران میگفت رفیق ترکی گفت.دشمن اصلی ما مایوویست هاست اخوانی ها مردمان ساده و بی عقل اند. او لباس سفید داکتری داشت و مرا نشناخت. در اثر ضربات لگد استخوان طوقک شانه ام شکسته بود و حالا بهتر شده ام. حالا من هادی سابق نیستم خیلی لاغر و بی حوصله ام. در اطاق ما یکی از استادان فاکولته ای ساینس را دیروز آورده اند بیچاره از گپ زدن مانده هر چه از او اسمش را پرسیدم جوابم را نداد. چهره اش را گاهی بخاطرم می آورم اما نمی دادنم بکجا او را دیده بودم میانسال است و سیاه چهره تا حال فقط میخوابد. هم اطاقی هایم طوریکه خود شان تعریف میکنند یا مامور دولت اند و یا هم تحصیل کرده روی پیشانی یکی داغ سیاهی است از او پرسیدم چرا. گفت در وقت تحقیق در صدارت با میل تفنگ به پیشانی اش زدند. حد اقل از همه زندان ها زندان پلچرخی به خاطر تهویه خوب و غذای نسبتا خوب جای مناسب است.. در نامه ای آینده باز هم برایت چیز های میگویم.
***
نامه های این جوان لایق دیگر هرگز برایم نرسید. بعدا در زمان کارمل از زبان یک بازداشتی اهل ولایت فراه که از زندان مخوف پلچرخی آزاد شده بود شنیدم که او را جهت اعدام در نیمه های شب به جهت نامعلومی برده بودند. البته تا این وقت مبارزین وطنپرستی چون داکتر کریم یورش کسیکه تاریخ مبارزات روشنفکران افغان را باب مفتوحی بود. زندان بد نام پلچرخی به پولیگون ها برای تیر باران سوق داده بود.
لازم بیاد آوری است که اصل نامه ها طویلتر از این نوشته بود و در آن ها بعضی رباعیات و اشعار و نقل وقول های بود که من دیگر به خاطر ندارم. اما محتوا و اصل سرگذشت آن انسان والا را با منتهی امانت داری نوشته ام. روح اش شاد و راه اش جاویدان باد.
پایان
مــرا شکست دل عـاشقــان خـراب نموده
نگــو که گــوشت تنــم را زمـانه آب نموده
غمی که میرسد هر لحظه از شهادت مردی
ز جبـهــه هــای عــدالت، مــرا کباب نموده
فــدای همــت والای آن چــریک فـــــدایی
که مــرگ را ره آزادگان، خطــاب نمـــوده
نه خــم نمـــوده به پای کسی سر تسلیـــم
نه پای کج ز ره رفتــه ای، صواب نمـوده
فــدای غیـــرت دلــداده گان راه تــرقــــی
که بــرگــزیده ره تــــازه، انقــــلاب نمـوده
هزار بوسه زنم دست پر حــرارت ساقـی
که جام خالی من را، پر از شراب نـمـوده
نعمت الله ترکانی
26.11.2007