افغان موج   

روز جهانی زن مبارک باد 

افغان موج

1 ــ خشونت علیه زنان

2ــ خاطرات دوران ظلمت

3 ــ ملالی جویا باز هم درخشید

4 ــ شعر شاعره های جوان از لابلای ویبلاک ها

 

بیایید هشتم مارچ را روزی بدانیم که زن افغانستان میتواند همه روز های سال را بنام افتخار و آزادگی خود رقم زند. هشتم مارچ را روزی بدانیم که آغاز یک تاریخ برای شکست بنیاد گرایی، زنستیزی و تساوی حقوق زنان با مردان باشد. افغان موج این روز را به تمام مادران و دختران وطن با صمیمیت تبریک میگوید.

 

 

خشونت علیه زنان

 

در سال 1386 افغانستان باز هم شاهد جنایات بیشماری علیه پنجاه در صد نفوس کشور یعنی زنان بود. در ولایات مختلف کشور عده ی زنان معصوم کشور به خاطر مظالم بنیادگرایان مذهبی دست به خود سوزی زدند. یک تعداد زیادی از زنان با تحمل رنج و ستم های گوناگون دست به گدایی زده و مجبور به فروش پاره های جگر خود شدند. زنان ژرنالست در ولایت کابل، پروان و قندهار اماج مرمی های آتشین دشمنان فرهنگ  قرار گرفته و در ولایت میمنه و با فیصله های دور از حقوق انسانی جرگه های متعصبین، بدست شوهران خود و در ملا عام تیر باران شدند. جلو فعالیت های  زنان به خاطر حقوق مساوی با مردان  با تحجر فرهنگ قرون وسطایی گرفته شده و حتی در خیلی موارد از طرف دولت دست نشانده امریکا بشیوۀ اپاتایت جنسی از حقوق طبعی و اسلامی شان محروم گردیدند. بصورت مداوم گراف خشونت علیه زنان سیر صعودی خود را طی میکند. در مکاتب و دانشگاه ها برای دختران زمینه ای تحصیل به بهانه های مختلف گرفته شد. تجاوزات جنسی با شیوه های شیطانی در محابس زنانه  رسوایی را به پاسبان امنیت و محافظین ناموس دولت دستنشاندۀ کرزی ببار آورده. تجاوز به کودکان چهارنیم ساله، تجاوزات به دختران خردسال توسط اعضای خانواده های جنگسالاران، اعضای پارلمان و پولیس روزافرون است، ازدواج های کودکان را با سالخورده گان وخرید و فروش زنان وحشت و بربریت پاسبانان ناموس وطن را برملا میسازذ.

لازم به یاد آوری است که درین سال با قوت هر چه تمام برای ترور شخصیتی زنان مبارز ما، اعم از شاعر، نویسنده، ژورنالیست، حقوق دان و سیاستمدار با شیوه های ظالمانه ،  برخورد و قضاوت های دور از انصاف صورت گرفت. که نمونه های آنرا میتوان در سایت ها و ویبلاک انترنتی مشاهده کرد.

زنان باسواد و روشنفکر ما به یک گفتمان فارغ از تعصب، خود بینی و ملیت نگری  نیاز مبرم دارند و این وظیفه هر زن آزاده است که برای بیداری زنان بدون تعصب بکوشد.

 بدبختانه چند تن از زنان ما کار سیاسی، حزبی و فرکسیونی خود را پیش میبرند. ضرورت به یاد آوری از نام آنان نیست و این تعداد که از انگشتان یک دست هم خیلی کمتر اند، نام های مستعار شان از هزار تجاوز میکند از شاخی به شاخی میپرند و هر زنی را که سر بلند کند؛ او را دزد مقاله ، شعر و اندیشه میخوانند. انان با این هم اکتفا نکرده و با چسپیدن به مقوله های منحط  ومنحرف بعضی از ایدولوگ های غربی روال اندیشۀ زنان ما را به بیراهه میکشانند.

این در حالی است که هر کدام از آنان با ناز ونعمت غرب و فارغ از هر گونه رنج ودرد ناشی از ستم جنسی ، مذهبی، دولتی ،پدرشاهی و برادرشاهی با جگر گوشه های خود کنار سواحل کالیفرنیا به آرامی مینشینند و از حرکات امواج لذت نیبرند، یا در کوه های آلپ اروپا به تفریح و خوشگذرانی میروند. ولی زن مظلوم افغانستان در ولایات با شکم گرسنه و دست های یخزده به تدریس دختران میپردازند. برای تداوی مردم بذل مساعی نموده و خطر مرگ را روزانه صد بار برای خود میخرند.

زنان گرسنه در کوچه و بازار دست به سوال میزنند و تعدادی روزانه  از اثر لت وکوب و جراحات وارده از دست مردان میمیرند.

زنان آزاده و مبارز ما باید چهره این اختاپوت ها  را بر ملا ساخته و نگذارند که به بهانه های گوناگون بنام زن گفتمان سالم را به کجراهه بکشند.

در شرایط فعلی برای زن افغانستان از فیمینیسم دم زدن نه دری را دوا میکند و نه هم به نفع آنهاست. زیرا در وطن ما که زیر چکمه های ارتجاع، امپریالیزم و استعمار خرد و خمیر میشوند هم مرد و هم زن آزادی کامل ندارند.

ملیحه ترکانی

خاطرات دوران ظلمت

 

پس فردا 17 ثور 1386 مطابق است به پانزدهمین سالگرد تولدی فرنوش عزیزم. جسته و گریخته خاطرات آن شب بیادم میآید؛ شبی بود خیلی تاریک و وحشتناک.  یادم که می آید ، وحشت تمام سر و پایم را فرا گرفته بود. ساعت ده شب بود وهمسر و دوستانم  مرا دلداری داده و میگفتد:

 ــ چیزی نمی شود فقط شما میروید ملالی زیژنتون... این شفاخانه قبلا هاشم زیژنتون( تولدگاه هاشم) نام داشت و تقریبا درمرکز شهر و نزدیک برج شهرآراء و  پنج کیلو متر از خانۀ ما قرار داشت. مادر و پدر شوهرم در فاصلۀ دو ماه از هم در گذشته بودند و بازمانده گان با اندوه زیاد از روز های عزاء داری فارغ  و با وصف آشوب در شهر خسته گی خود را در میاوردند.

وقتی از خانه بیرون شدیم من بودم و شوهرم و فرنوش عزیز که میخواست به دنیای پر ماجرای ما پا گذارد. فاصلۀ خانه تا کولایی حصه دوم قلعۀ نجاران خیر خانه را باید پیاده میپیمودیم. فیصلۀ همه بر آن شد که باید با خود چراغ هریکین( فانوس) داشته باشیم تا گزمه ها که حالا به شمارۀ موی سر در سرک ها و اماکن دولتی جای گرفته بودند ما را شناسایی نموده وبالای ما فیر نکنند. راه خود را به سوی گولایی حصۀ دوم  قلعۀ نجاران خیرخانه را با فانوس ادامه دادیم.

من دردم را فراموش کرده بودم. از هر طرف صدای انفجار مرمی ای میامد. پیوسته در آسمان شهر کشالۀ سرخی از مرمی های رسام تشکیل میشد. گاهی آواز انفجار  راکت بلند می شد و گاهی هم صدای مسلسل و خلاصه اینکه تا فکر میکردی وحشت بود . شوهرم مرا دلداری میداد:

ــ میفهمی این کار را به خاطری میکنند که دوست و دشمن را از هم تفکیک کنند... میدانستم دروغ میگوید و مرا میخواهد دل بدهد. اما خودم را به خداوندم سپرده بودم.  من میترسیدم و با خودم میگفتم این همه مرمی هایکه فضا را میشگافت بلاخره بکجا فرود میآید و نکند که یکی از آنان ما را زخمی سازد.

شاید بیست دقیقه بعد به گولایی حصۀ دوم رسیدیم. فریاد یک آدم ما را میخکوب کرد. با تفنگ کلشینکف اش تا دو قدمی ما آمد. پرسید نام شب؟! شوهرم گفت:

ــ ما میخواهیم شفاخانه برویم... بعد از مقداری چون و پرس بلاخره با یک موتر(خودرو) مینی بس مربوط به شورای نظار به سوی ملالی زیژنتون رهسپار شدیم. در قسمت تایمنی، مینی بس ما توسط نفرات حزب وحدت توقف داده شد و عدۀ از تفنگداران آنان به داخل آمده و ما را بر انداز کردند. وقتی فهمیدند مسلۀ مریضی در کار است اجازه دادند که به راه خود ادامه بدهیم. شاید نیم ساعت و زیادتر از آن گذشت و ما به ملالی زیژنتون رسیدیم.

ایکاش نمی آمدیم. زیرا درین شفاخانه نه داکتری بود و نه پرستداری. فقط چند تا از دایه ها و پیشخدمت های شفاخانه بودند که در دهلیز های آن  رفت و آمد میکردند.

 دردم زیاد بود و کسی هم نمی دانست چه کند. در اتاق زایمان کنار پنجره نشسته بودم و به صدای نا مانوس و وحشناک سلاح های جنگی گوش میدادم و خداوند را به یاری ام میطلبیدم.

سه ساعت به همین منوال آواز چند زن که در حالت زایمان بودند با صدای مرمی های رسام که خطوط منحنی سرخی در آسمان رسم میکرد در میآمیخت.

ساعت پنج صبح فرنوش به دنیا آمد. حیرت ام از این بود که با وصف  وحشتی که در شهر حاکم  بود حتی گریۀ نکرد و پس از مدتی دیدم یکی از زنانی که شاید پیشخدمت شفاخانه بودند او را پهلویی بسترم گذاشت. چقدر زیبا بود هنوز یکساعت از عمرش نمی گذشت ابرو هایش مثل قوسی از یک دایره سیاه و پیوسته بود. لب هایش از هم باز بود و خیال میکردی خنده میکند. ساعتی بعد نخستین پرتو آفتاب از شیشه ها به درون اتاقم آمد و من بعد از یک شب وحشتناک فهمیدم صبح شده.

وقتی همان روز به خانه رسیدم معلوم شد که خداوند چطور مرا کمک کرد. در شفاخانه ناف نوزاد ام را غلط بسته بودند و بنا برآن آنقدرطفلک خون ضایع کرده بود که تمام لته هایش را سرخ  بود. مادرم اولین کسی بود که متوجه این امر شد. دکتور زنی که چند خانه بالاتر از ما میزیست  را آوردند  و او با جبین گشاده ناف کودک ام " فرنوش" را دوباره بست. در ضمن از او پرسیدم درین روز ها به شفاخانه میروی یا نه؟! جواب داده بود:

ــ هرگز نه!! به این مردم تفنگی نمیشود اعتبار کرد. 

***

هنوز یکماه از تولد فرنوش ام نگذشته بود که جنگ های تنظیمی در سر تا سر کابل شروع شد. به چهرۀ فرنوش ام نگاه میکردم. خیال میکردم هر قدر او بزرگ میشود بار مشکلات ام سنگین میگردد. از دیگران میشنیدم که لیسۀ مریم جاییکه من مشغول تدریس بودم دیگر از مهاجرینی  از جنوب کابل پر شده.  نه معلمی به مکتب میآید و نه دانش آموزی. دلم در میگرفت. آری ماه ها سپری میشد و بدبختی مردم زیادتر میگردید. یکی رفت، دیگری رفت و در عمر 26 سال ام درست هفت رژیم را دیده بودم. دیگر ما شده بودیم و صدای انفجار مرمی، توپ، راکت های اورگان و سکر بیست، سکر چهل. این راکت ها زمانیکه از دامنۀ کوه های خیرخانه فیر میشد کودکان چهار ساله و شش ساله ام نام آنان را و محل نشان گیری آنان را بیان میکردند... چهار اسیا، دشت برچی، بتخاک... داستان های از کشتار با برخورد راکت در ده افغانان، وزیراکبرخان، بی بی مهرو، خیرخانه، کلوله پشته و سراسرکابل ورد زبان مردم بود.

فرنوشم دیگر میخندید. شاید به بی بندباری این مردم نا اهل، شاید به کم فکری ما که هر روز صد دفعه خطر مرگ رابه چشم و سر میدیدیم؛ ولی مثل سنگ سنگین به جای خود نشسته بودیم.  در حالیکه دیگردوستان ما  خود را به هرات و یا پاکستان رسانده بودند. شاید به این مردم بیشعور و مست میخندید که همه چیز را، اخوت اسلامی و شفقت انسانی را فراموش کرده بودند و بی رویه به کشتن مردم  و تخریب شهر خود مشغول بودند.

آنروز فراموش ام نمیشود و هرگز نخواهد شد؛ روزی از ماه جوزا از صبح راکت باران شهر کابل شروع شد. این راکت ها مثل باران هر جای فرو میآمد. دو طفل ام که بزرگتر بودند از ترس زیر لحاف خود را پنهان کرده بودند.   شوهرم برای خریدن نان بیرون رفته بود. راکت ها یکباره ده تا ضربه ای بر روی یک ساحه که ما زندگی میکردیم پرتاب شده بود. از صدای انفجار آن شیشه های کلکین ها صدا میکرد. از دور ها  داد وفریاد مردم بلند بود. یکی از راکت ها به فاصلۀ چندصد متری خانۀ ما برخورد کرد و گرد و خاک به هوا بلند شد. من از ترس چیغ زدم و ترس ام زیادتر از آن بود که همسرم را راکت نگرفته باشد. اطفال هم با ترس زیاد به درون خانه آمدند. چند دقیقۀ نگذشته بود که او با ورخطایی به خانه آمد و خبر داد که پنج نفر در آن راکت پراکنی مرده بودند. پیشنهاد او چنین بود که به زیرزمینی برویم. در زیر زمینی حد اقل بیست پنج سانتیمتر آب جمع شده بود. چارۀ نبود .  دو تا تخت خواب  را آورده پهلوی هم گذاشتیم. روی این تخت ها را فرش نموده تشک انداختیم و قرار شد آنجا نان بپزیم و دیگر همانجا خود را از شر راکت ها در امان نگهداریم.

نان گندم را در دیگ بخار پخته میکردیم. کلکین ها را از طرف روز باز میگذاشتیم و تنها شب که صدای برخورد راکت ها قطع میشد به خانه ها رفته میخوابیدیم. همسرم را چرت و سودای زنده گی مریض و به بستر انداخت. روز ها هر کسی که بخانۀ ما میامد  تعربف میکرد:... در فلان جای راکت خورد من دیدم که دست های بریده شور میخورد. در باغ وحش کابل چندین نفر را به کانتینر انداخته تیرباران کردند همه را کشتند. هر روز مرگ را به چشم وسر میدیدیم.

شبی که فراموشم نمیشود و با خودم گاهی فکر میکنم شاید من خواب دیده باشم:

ــ در چهار راه خانه ما در قلای نجاران خیرخانه یکی از اهالی شکر دره و یا هم گلدرۀ شمالی زندگی میکرد. مردی بود با چهار پسرش که هرکدام به کارو باری مشغول بودند. یکی ازشب های ماه سرطان بود. ساعت نه شب فریاد کمک ــ کمک بلند شد. مثل همه همسایه ها شوهر و یک طفل کوچکم به کوچه بر آمده بودند. دزدان مسلح به خانۀ این مرد شکردره ای یا گلدره ای داخل شده  و با سلاح آنان را تهدید و تقاضای پول کرده بودند. از قضا یکی از اعضای خانه فریاد کمک بلند نموده بودند و از خانۀ روبرو شان که تازه توسط یکی از قوماندان های احمدشاه مسعود بنام قوماندان عظیم خریداری شده بود مجاهدین مسلح این خانه را محاصره نموده  و به دستگیری دزدان مشغول شدند. دزدان دو عدد بم دستی را برای پراکنده ساختن مردم از درون خانه به بیرون پرتاب کردند. مردم متفرق شدند و دزدان دستگیرگردیدند اما پسر جوان و برادر همان دکتوری که به فرنوش ام کمک کرده بود درین جریان به شهادت رسید. جالب تر از آن که این دزدان از نفرات انور دنگر بود و فردای آن آزادانه در سرک های خیر خانه با تفنگ گشت و گذار میکردند. این بی بازخواستی و وحشت باعث شد که هفتۀ بعد در روز روشن پول و دارایی های یکی دیگر همسایه های ما را با تانک محاربوی و راکت های ضد ذره ای به یغما بردند و کسی به داد شان نرسید.

چه میشد کرد؟ فرنوش ام درمیان این همه جنگ دربدری و قحطی سه ماهه شده بود.

 آهسته آهسته اواخر خزان میشد و بوی سردی از ابر های سپید و آفتاب خستۀ پاییز میآمد. ما داشته های خود را میخوردیم و به فکر آینده نبودیم و همیقدر خوش بودیم که زنده ایم. روز ها به چشم میدیدیم که از کوه های مجاور باغ بالا با توپ و راکت به تپه های نزدیک ده کپک خیر خانه فیر میکنند و فردایش قصه های از قساوت در افشار، سیلو و کارتۀ پروان بلند بود. پشتون هزاره را میکشت و هزاره تاجک و پشتون را. از زمین بوی خون و از هوای بوی باروت به مشام میرسید و تمام شهر در ماتم نشسته بودند.

در جنوب کابل از ویرانی چهلستون، دارلامان و گلباغ حکایت های  عجیبی زبان به زبان میگشت. روز ها معلمین تخنیک ثانوی به دیدن همسرم که در بستر افتاده بود میآمدند و یک دنیا اخبار از گوشه کنار شهر کابل میآوردند.

یکروز نسبتا سرد زمستان شام درب خانۀ ما به صدا در آمد وقتی دروازه را گشودیم یک زن، یک مرد نسبتا مسن با یک دختر کوچک پشت دروازه ایستاده بودند. آنان از باغ رئیس چهلستون آمده و درپشت بایسکل این مرد یک قالین و یک بکس لباس طفلانه بود. مرد خودش را معرفی نموده و گفت مرا کسی از اهالی ای هرات به نزد شما فرستاده و همسرم  از آنان پذیرایی نموده و در یک خانه خالی آنان را جای داد. آنان تعریف کردند که چطور خانۀ شان مورد هدف راکت های حزب اسلامی و یا شورای نظار قرار گرفته  ویران شد  و با چه زحمتی با پای پیاده خود را به خیرخانه رسانده بودند. آین سه مهمان و مهاجر و یا هر نامی را که بالای شان میگذارید. تا روزیکه ما کابل را ترک کردیم و یکماه بعد از آن در پناه ما بودند.

در همین روز های سرد زمستان هم راکت پراکنی از دامنه های خیرخانه و از چهار آسیاب  ادامه داشت. ما همچنان در زیر زمینی  روز خود را تیر میکردیم و شب که میشد به خانه ها میرفتیم. هوای سرد خانه و نبود مواد سوختی زنده گی را دشوار ساخته بود. یک روز عصر راکت سکر در فاصلۀ بیست متری منزل ما اصابت کرد. صدای انفجار مهیب آن  همه ما را ترساند شام شد. پسرکوچکم حاضر نبود که بالا برود و در زیر زمینی بدون خوردن غذا بخواب رفت.

از فردا تصمیم برآن شد که کابل را به سوی هرات ترک کنیم. همسرم میگفت نمیشود خود را در زیر زمینی همیشه مدفون نگاهداشت. 

 ****

فرنوش ام دیگر شش ماه و نیم داشت.  سرویسی(اتوبوسی) که ما را به مزار میبرد در میان جنگ و جدل از شهر کابل به سوی ولایت پروان حرکت کرد. راه پر بود از پاتک ها.  در هر ده الی بیست کیلو متری چند ریشو و چرک و چرغت موتر را توقف داده و پول میگرفتند. فاصله میان کابل و پلخمری را با وجود بهتر بودن و ضیعت راه در مدت هشت ساعت طی کردیم. بعد از  آن راه پر بود از ملیشای دوستم. هر جا مقدار پولی میگرفتند تا به شهر مزار شریف رسیدیم. شهر مزار شریف آرام بود ولی قانون جنگل در ان حکمفرما . وقتی از سرویس پیاده شدیم با همان خستگی را داخل حرم حضرت علی شده و گریستم آنقدر گریستم که خیال کردم دیگر عقده ای در دل ام باقی نمانده و از روح اش استمداد جستم. وقتی از حرم بیرون شدم. یکی از دوستان  شوهرم را یافتیم  و او با جبین گشاده ما را به شهرک کود برق برده و مدت یکماه در خانه ای خود جای داد. خدا به نیایش گرفتیم. درین شهرک مامورین فابریگۀ کود وبرق و مسوولین دولتی جای داشتند.

بعد از یکماه با یک طیارۀ نظامی مربوط قوای دستم به شهر هرات پیاده شدیم. باید اعتراف کنم که با داخل شدن به شهر هرات درد های یکسالۀ خود را فراموش کردیم. هرات در سال 1993 نمونۀ از شهر های آرام و مطمئن افغانستان بود. در نخستین روز های رسیدن انستتیوت پیداگوژی هرات مرا به حیث استاد ریاضی پذیرفت. دیگر داشتم غم هایم را فراموش میکردم. فرنوش عزیزم راه میرفت و همسرم به یکی از موسسات ملل متحد به حیث سوپروایزر و با معاش خوب قبول شده بود. فرزندانم مکتب میرفتند. وقتی شب میشد همه کنار هم بودیم و دیگر دغدغه های جنگ و راکت  پراکنی نبود. تحت رهبری امیر اسماعیل خان زمینۀ کارو بار به مردم مهیا بود. غمی که داشتم غم فامیل و دوستان ام بود که در کابل هنوز هم در میان توپ، تفنگ و راکت باران زندگی میکردند.  مسلما هیچکس درین دنیا بی غم نیست. یکسال، دو سال و پنج سال به همین منوال گذشت. فرزندان دیگرم به دنیا آمدند. فرنوش عزیزم بزرگ شد و حالا دیگر  تقریبا مراکز هشتاد فیصد ممالک دنیا را به حافظه اش سپرده بود. حروف الفبای فارسی را خودش مینوشت و تلفظ میکرد. سی پاره را خلاص کرده بود و ملای مسجد استعدا او را ستایش میکرد. سال 1996 سالی بود که باید مکتب میرفت که یکبار گفتی از آسمان مصیبت طالبان نارل شد. انستتیوت بروی من بسته شد ومکتب بروی فرنوش عزیزم. ما ماندیم و چهار دیوار خانه. یکسال دیگر گذشت خیال میکردم ده سال از عمرم گذشته. روزی شوهرم اطلاع داد که یکی از ان. جی. او. های انگلیس در نزدیکی خانه ما درون شفاخانه به کودکان دختر  زیر خیمه صنف دایر کرده است. با وصف آنکه فرنوش ام با خواهر کلان اش که از مکتب محروم شده و با من در خانه نشسته بود درس میخواند؛ اما نبودن محیط مکتب بالای روحیۀ شان تاثیر بدی کرده بود. فرنوش را به همان صنف زیر خیمه فرستادم. شش ماه صبح وقت با علاقۀ زیاد  با چند طفل همسایه  سوی به اصطلاح مکتب میرفت. معلم شان یک زن بود که به استخدام همان موسسه کمک رسانی به اطفال از کشور برایتانیا بود. یکروز فرنوش امد و با گریه گفت طالبان ما را دشنام داده ، خیمه را بهم زدند و معلمه را به خانه اش فرستادند. بعدا شنیدم که مسوول موسسۀ کمک رسانی را به نام جولیان که یک زن مهربان بود هم از هرات اخراج کرده بودند.

ازین بعد اعمال زشت طالبان علیه زنان شروع شد. حرکت استادان  و محصلین زن جلو مقام ولایت به فیر مسلسل جواب داده شد. در کوچه و بازار گروه های امربه معروف حتی با پوشیدن لباس زیر بقرۀ زنان کار داشتند.  روی دیوار مسجد جامع بزرگ شهر زن را فتنه، شیطان و ناقص العقل با خط درشت نوشته بودند. روز های جمعه بلندگوی آنان به آدرس زن ها هر بد و ردی که میخواستند صادر میکردند.

تصمیم گرفتم که به خاطر فرنوش  صنف درسی بسازم. با همسرم که او هم در گذشته  آموزگار بود مشوره کردم. نظرم را تایید کرد و قبولدار شد که قرطاسیه، تختۀ سیاه، تباشیر و فرش را از پول خود تهیه کرده و در موقع لازم با من همکاری کند. ابتدا چهار دختر از سن شش الی نه ساله را در خانه ام هر روز سه ساعت مضامین مختلف میاموختم. بعدا تعداد زیاد شد و حتی دخترانی که ار صنف ده و یازده از مکتب محروم شده بودند با چادری هفتۀ سه نوبت نزدم آمده ریاضی فیزیک انگلیسی و کیمیا میاموختند و دیری نگذشت تعداد دانش آموزان دختر به چهل تن رسید. کار خطرناکی بود ولی چارۀ نداشتم و نمیتوانستم آنان را از دروازه ام نا امید ساخته و روی تمام آرزوی های دیرینه ام که تعلیم وتربیه اولاد وطن بود پای بگذارم، بر علاوه تشویق والدین اطفال ما را دلداری میداد و خانه ای اتفاقا در جای قرار داشت که گشت گذار تفنگ به دست های طالب کم بود. 

 نشستن مداوم در چهار دیوار خانه، دوری از فامیل ام  در کابل، بی سرنوشتی اولاد هایم مرا آزار میداد. وقتی دو پسر ام از مکتب میامدند بر خلاف عرف و عادت فامیلی ما مقوله های نادرستی را که معلمین طالب به خورد شان میدادند تکرار میکردند. در مکتب عوض کیمیا، فزیک، ریاضی و بیولوژی مضامین فقه و حدیث تدریس میشد و ساینس را علم شیطان وانمود مینودند. در مکتب روی مذهب و طریقه ها بحث های ناجوری به اولاد هایم میآموختند وبرای شیعه و سنی روایات عجیب وغریبی به گوش فرزندان ام زمزمه میکردند. این ها همه غم جانکاهی بود که در اثر آن روز به روز از وزن ام کاسته میشد و شب ها خوابم نمیبرد. دکتور ها بمن میگفتند تکلیف ات روانی است. میدانستم درست میگویند زیرا گاهی بعد از افکار پریشانی که به کله ام دور میخورد ضربان قلبم زیاد شده و دست و پایم به لرزه میافتاد و یخ میکرد. دعا و ثنا هم کاری نمیکرد. وقتی حالم بد میشد همسرم و اولاد هایم برایم میگریستند. برای تداوی  به کابل رفتم. ولی خوب نشدم. ناچار از طریق هرات روانۀ مشهد گردیدم. به داکتر مراجعه کردم. داکتر برای شوهرم گفته بود که او هر مشکلی که دارد با خودش دارد. مدتی که در آنجا بودم کمی بهتر شدم ولی وقتی دوباره به هرات رفتم. باز همان خرک بود وهمان درک. مجبور شدیم که دیگر وطن عزیزم رادر حالی ترک نمودم که دانش آموزان ام وقت وداع اشک میریختند و باور شان نمیشد که من آنان را  ترک نموده و  راهی دیار نامعلومی شوم. اما آری من با  تمام احساس گرمی  که نسبت به آنان و وطن عزیزم افغانستان داشتم، مجبور شدم آنان را ترک بگویم.

***

 فرنوش ام فردا پانزده ساله میشود. او یک دختر ذکی و از هرنگاه هوشیار است. به زبان المانی، انگلیسی، فارسی مسلط است مینویسد و میخواند. اما دریغ من ازین است که او دیگر به درد زنان میهنم نمیرسد و او نخواهد توانست به زن مینهنم بیاموزد. اما اگر سرنوشت او به غرب نمیکشید امروز کس دیگری بود. میدانم که چون من در آن دوزخ بنیاد گرایی میسوخت چنانکه من سوختم و دیگران میسوزند.

پایان

ملیحه ترکانی

15 ثور 1386

باز هم ملالی جویا درخشید

ملالی جویا باز هم درخشید

سال 1386 بنیادگرایان با طرح یک نوطعه عضویت ملالی جویا را در پارلمان به حالت تعلیق درآوردند. آنان اینکار را  پس از آنان سازمان دادند که نظریات و سخنرانی های این زن قهرمان هر روز چون نیشتری بر قلب های سیاه شان فرو میرفت. با وصف آنکه دشنام های خلاف اداب اسلامی و انسانی را در جلسات به وی حواله مینمودند ولی استقامت و آزادگی او را تحمل نتوانسته و بالاخره حکم تعلیق وی را از عضویت پارلمان تایید کردند. ازین عمل شوم و غیر قانونی ای ایشان در تمام شهر های افغانستان صدای اعتراض زنان و روشنفکران بلند شده و همه  یک صدا فیصله های دور از قانون اساسی افغانستان را تقبیح نموده و به جنگسالاران درون پارلمان نفرین فرستادند.

 ملالی جویا بعد ازین دسیسه ناجوانمردانه در میان موکلان و موکلین خود در ولایت فراه به بازگشایی سازمان های توانمندی زنان و رهبری بنیاد های خیریه مبادرت ورزید و بیشتر از پیش با صدای رساتر فریاد مادران داغدیده ای کشوررا به گوش جهانیان رساند.  او با دعوت سازمان هایی بین المللی و آزاد جهان سفر های متعددی به چهار گوشۀ جهان  داشت. طی این مدت ارتجاع سیاه و اخوانی های معلوم الحال به تخریب اواز هر نوع تبلیعات سوء  دست بر نداشتند. عده ای او را ماوویست، راوایی و وابسطه به سازمان های جاسوسی بیگانه خواندند. با وصف آنکه میدانستند تهمت و بهتان برای وارونه جلوه دادن نقش او در بیداری اذهان مردم چسپی ندارد. بنیاد گرایان و نوکران امریکا ــ انگلیس برای ترور فزیکی و روانی این اسطورۀ شجاعت دسایس گوناگونی را سازمان دادند . بار ها برای ترور او نقشه کشیدند. اما از جاییکه شخصیت های ملی در قلب مردم جای دارند خوشبختانه موفق به نابودی او نشده و او همچون سرو بالای با قامت افراشته به مبارزۀ خود ادمه میدهد.

در سال 1386 ملالی جویا کاندیدای جایزه ای « فلم حقوق بشر» در اتحادیۀ اروپا گردید. او توانست با رقابت بین الملی درمیان پنج کاندید از سراسر جهان، آنجیلینا جولی، مایکل مور، کریستین امانپور، لیوناردو دی کپریو و غیره  این جایزه  به نام خود ثبت نماید.

جایزه بین‌المللی « فلم حقوق بشر» همه ساله به کسی داده میشود که از طریق کارکردش در فلم، نقش مهمی در صلح و همسویی ایفا کرده باشد. امسال به پاس نقش ارزنده ملالی جویا در فلم مستند «دشمنان خوشبختی» این جایزه به وی تعلق گرفت. قابل یادآوریست که این فلم قبلا چندین جایزه دیگر را نیز از آن خود کرده و تا حال در دهها کشور جهان نمایش داده شده است.

به اینترتیب ملالی جویا یک بار دیگر به سمبول افتخار مبارزات زنان میهن ما و به خار چشم زن ستیزان اخوانی مبدل شد و ثابت کرد که چوکی های پارلمان تنها جای مبارزه بخاطر افشاء وعریان سازی چهره های زنستیزان ، جنگسالاران و   نیست. بلکه او آزادگان جهان را با خود دارد . افغان موج برای این شیر زن افغان کامیابی های زیادتر را آرزو میکند.

ملیحه ترکانی

شعر شاعره های جوان از لابلای ویبلاک ها

به کوشش ملیحه ترکانی

دوستان بسیار عزیز درین مختصر خواستم شاعره های جوان را با اثر و ویلاگ شان به  شما  معرفی کنم. این بدان معنی است که دختران جوان و مادران آینده ای میهن ما به دوستداران هنر و ادبیات معرفی شوند. این یک مختصر از چند شاعره جوان و خوب ماست. البته جای شاعره های بزرگوار ما چون محترمه بهار سعید،  حمیرا نگهت دستیگیرزاده ، ، کریمه جان ویدا، کریمه ولی نادری، عزیزه جان عنایت ، پروین جان پژواک، راحله جان یار، خالده جان فروغ، زرغونه جان عبیدی، فوزیه جان رهگذر، ثریا جان واحدی، فریبا جان آتش، انجلا جان پگاهی،  و عده فرهیحته زنان دیگری که درین مختصر نام شان را نیاورده ام باقی است. من کوشش خواهم کرد که در سال های آینده و اگر حیات باقی بود از همه آنان نمونه کلام و مختصر زندگینامۀ شانرا به بیان بنشینم. افغان موج در حالیکه به وجود همچو زنان میهن مباهات میکند برای همه شان توان مبارزه ای بی امان بخاطر رهایی زنان ما از زندان بیدادگران تاریخ آرزو میکند.

 سرما

غباري مي شوي لبخـــند در لبهـــا نمی ماند

كبــــوتر در هواي سرد اين سرما نمی مانــد

صداي رود باري را غباري مي كني باخــود

غم ات در موج مي پیچد دل دريا نمی مانــد

بيا و آفـــتابي شو به رنگ سبز چشـــــمانت

كه رنگ هستي ام بی چشم تو زیبا نمی ماند

من و پيـــــوند دستانت به گلخـــانه پي آبــيم

دل باغ  گـــل سوري براي مــا نــمی مانــــد

ستـــاره، آينــــه، آتش، كبوتر، بي قراري ها

همه يخ بسته از سرما ، همه يكجا نمي ماند

قرائت كــــن تبســـــم را ز گرماي نفسهايت

دلم يخ بسته است اينجا ببين تنها نمي مانــد

زینت نور

۲۰۰۸-۱-۱۲

http://www.zinatnoor.persianblog.ir  

 

سیب بی رنگ

زندگی را چی کنم بعد از خود

چه کنم دو لت و پایندگی ر ا

سخن دو لت و دارندگی را

من اگر زنده نیم ،چی کنم حادثه را

شهرت را

یا صدای جرس قافله را

من در این نیمه شب زندگی ام

زاهد ی را دیدم پشت دیوار حقیقت پنهان

سائلی را دیدم حیران

من درختی دیدم که در ان دولت دانایی بود

و انار بی دانه و سیب بی رنگ

و اطاقی بی سقف

و من از شهر کهن می آیم

که سرک ها همه نو و مگر جمجمه هایش کهنه

منم رفیق سپیده در دم صبح

که درون تاریکی می زیسته

من نگهبان گلهای سر خم

منم که باغچه را میبینم

و اطاق گل سرخ را در آن

من هنوز شاعر شهرم که در آن؛

شعر را میشکنند

و قافیه را به حراف گذر میفر وشند به هیچ

وزن  را نادیده می  گیرند

و سخن بیهوده می گویند چند

منم که سایه دا نا یی شاعر با من چه صفایی دارد

من هنوز دلگیرم، دلتنگم

ا ز  صدای هاوان ، خمپاره

از صدای رعد و برق

و صدای کودک مجروح 

 هنوز در گوش من آهنگ حزینی دارد

و از هق هق تلخ مادر

که چرا پسرش رفته سفر

  گر یه ام می گیرد

بخدا من دیدم

روح شاعر دیشب زیر باران

مکرر آبتنی کرد و گریخت

روح شاعر دیشب

مثل سهراب

زیر باران ساعتی چیز نوشت

و دو باره بر گشت

و دو دستش خالی و نگاهش روشن

شب پر از تاریکسیت

شب پر از وسوسه است

شب پر از دانایست

و در آن دولت صد خاموشسیت

من در این نیمه شب زندگی ام

من چه دلها دیدم

دل تاریکی شب

دل باریکی ساز

دل سنگ مسلم

دل نرم کافر

دل معشوقه به عاشق پر  راز

من غرب را گشتم و با خود گفتم

شرق را باید گشت

راستی!

شرق را من دو دهه پائیدم ، پو ئیدم

و در آن هیچ نیافتم من

 حیف!

نقشه شرق بزودی باید پاک شود

از روی  زمین

سالها شد که رد آن من گشتم

چشم بر هر چی که بود من بستم

بجز چند تربت همه چیز خالی بود

من در  آن تربت مادر دیدم

 و مزار حافظ و مزار جامی

و گذر های پر از پیچ و خمی

صورت پر زغمی

و دگر هیچ نبود

من در آن جا همه اشک تیرۀ بختی دیدم

و دگر خانه خرابی با مرگ

ستم و ظلم متاعی چه سترگ

کو دکی را دیدم

زیر گرم آفتاب سختی نان را با آب جنگ می داد

آب را دوست می داشت

نان تا نرم میشد؛

من در این نیمه شب زندگی ام

آری من

زنی را دیدم

که بجرم دگری زیر باران سنگ

خرد می گشت و چه سنگین میمرد

من در این نیمه شب زندگی ام

گروهی دیدم

که حکو مت میکرد

مرد ها سرمه به چشمش می بست

تازیانه بر دست

و به فطرت چه خر فت

و به افکار سگ اندیشانه

صورت کودک دانایی را به آتش می بست

 من در این نیمه شب زندگی ام

پادشاهی دیدم

که با کو ر چشمش ( که با یک چشم اش)

بجایی هنر و علم و کمال

ریش و عمامه و چادر زمدارس میخواست

و بلورین قامت زن را

زیر سنگ و چادر

وسط کوچه چه  آسان می کشت

روز گاری چه سیاه

مرد با مرد می خفت

زن چه تنها میشد

زن چه تنها میشد

۲۵  جولا ی ۲۰۰۵

 مژگان ساغر شفا

 http://www.saghar786.persianblog.ir

خشونت بس است !

لعنت به روزگار.... بگفتی گريستی

اين زندگی چکار.... بگفتی گريستی

بهر چه بود آمدنم در ديار ِ هيچ

هيهای کردگار! بگفتی گريستی

حس ِ تراکم ِغم ِ چون کوه ، اندُهان

بشمرده تا هزار بگفتی گريستی

(مرغ اسيرِ پرپرکِ گوشه ِ قفس)

از بند از حصار بگفتی گريستی!!

بفشرده آسمان و زمينم ،چه سرنوشت

گردَ م ازين فشار.. بگفتی گريستی

طبل ستم که پوچ گلو پاره ميکند

تف برهمه شعار! بگفتی گريستی

امروز ديدمت که چه تنها چه نا اميد

حرفِ بپای دار بگفتی گريستی

انجلا پگاهی

http://www.injila.persianblog.ir

و خدا بود که گفت  

    مرا نزنید! بنده های نامنصف خدا!

     به سخن درمی آیم

     حوری تنهایی بودم

     روزهای داغ بهشت

     تن میزدم به برکه های خنک

     وشب ها

     چراغ مطالعه ام می شد، ماه

     تن یله در ساحل

    « کارنین » میخواندم

     و« کلیدر» «طبل حلبی »

     وخدا بود که گفت:

- گناهست این تنهایی ٬ دختر!

     وگفت، می خواهمت!

     مردی که ندیده بود ازدنیا خیری

     وخدا خندید

      سرخ شدم

      مچ دستمم را پیچاند

-  به! که موهایت

 بوی کندرکوهی وتنت

  بوی خشخاش به گل رفته را دارد، دختر!

وحشی شدم، آنی

وچاپ دندانهایم

روی دستانش ماند

وخدا گفت:

-  تبعیدی وحشی!

به هلمند

ته رودی در افغانستان

رودی غمگین

رودی عاشق

رودی تنها

وسالها می شود حالا

که هلمند من

هر گاهی که می بوسمش

جان بی طاقتش را

بوی خشخاش می گیرد

نعشه می شود

وحشی

وسربه طغیان می دارد

دوستش دارم

می داند

دوستش دارم

28آذر 86

فاطمه

http://www.rowshan.blogfa.com

 

غزل

نمی خواهـم  حکـمران کـدامـیـن سـر زمـین بـاشـم

 دلـم خـواهـد کـه در انـگـشتـر قـلـبت نـگـیـن بـاشـم

 اگــر روزی نــبـیـنـم پـرتــــوی از مـاه رویــت را

 نـبـاشـد زنـده گـی برمـن به غـم هایت قـریـن باشم

 اگـــر بــــار دگــر مــن زنـــده گـــردم  آرزو دارم

 تـمـام عـمــر شـیـریـنـم کـنـارت هــم نـشیـن بـاشــم

 در آن وقـت کـه ســررا مـی گـذارم من درآغـوشت

م تـصـور مــیکـنــــم در آســمـان هــفـتـمیـن بـاشــ

فرشته سید

http://farishtaseyid.blogfa.com

انتظار دوست

دیروزدر انتظار تو

تا غروب سرد

با اواز همیشگی ات

با تبسم کودکانه ات

با نگاه پر از مهرت

غروب را تا انتهای  فجرش به پایان رساندم

اما امروز هم در انتظارم

از طلوع تا غروب

صدای تورا میخواهم

نگاه تورا میخواهم

باز هم یک شب میخواهم که با تو راز دل کنم.

و فردا هم در انتظارم

در انتظار تو......

از روشنائی تا تاریکی

میخواهم یک بار دیگر

دستانت را به دستانم بیپچانی

نگاه ات را به چشمانم بیندازی

میخواهم باز هم بگوئی

          قصه های من وتو کی تمام میشود

          اشکهای من وتو کی تمام میشود

منتظر اینم باز بگوئی

بیا با هم تا ابد دوست باشیم.

    فاطمه

http://afghane.persianblog.ir

مسلمان  

 گر ریخت کافر اشکم تو پاک کن مسلمان

سینه برای اسلام , بعد چاک کن مسلمان

زندانی ام نشاندی بر دار هم کشاندی

شاهد به جرم من نه , تریاک کن مسلمان

آندم که دوست خواندی هم دین و کیش خود را

دشمن خطاب کافر , بی باک کن مسلمان

می رانیم ز خاکت گریان و پا برهنه

شرمی ز من نداری , از خاک کن مسلمان

با دیگری به جنگی تیرت به من نینداز

نه در هوای سردم , هلاک کن مسلمان 

در سر زمین اسلام سرحد نه کَش برادر

در بین عین اُمت , خط پاک کن مسلمان

اقلیما اریندوخت

http://naisan.blogfa.com

 

 کیم من ؟

یک غروب بی طلوع

آشفته ی ازجنس جنون

آواره ی ازدیارتردید

قاصد لحظه های تلخ

سطوری از اوراق تنهایی

غرش ابرسیاه وبی پناه

تابشی از جنس غروب

ساحلی بی دریا...

همصدای اشک...

همزبان غم...

همنوای درد...

پرفریادترازسکوت

بغضی ناترکیده

غروبی درطلوع...

زاده ی ایام سرد وسکوت

یک فریاد بی صدا...

یک پیدای ناپیدا !

درد بی درمان عشق

آری! من یک غروب بی طلوع ام !

 مهر انگیز ساحل

http://www.mehrangeez.blogfa.com

 این هم یک پارچه شعر نعمت الله ترکانی بخاطر هشتم مارچ که در جواب یکی از شاعران وطن ما به تاریخ اول مارچ سروده شده است.

به  زنان رنجدیدۀ میهن به مناسبت هشتم مارچ 2008

رو ســـوی میهنم، که غروب سپیده هـاست

تبعـید گشتـــه نور و سیاهی حکمـــرواست

جغـدان شب هجــوم  به  ویرانه کــــرده اند

با آفـتاب بــار سفــربستن ات بــه جـــاست

ای دخــتران غــمــزدۀ  شهــــر و روســتا

رزم شما خجــــسته و فــریاد تان رساست

سهراب و گیو  و رستم دستــــان  یار تان

فــتح  تمــام و بـرد دلیـرانه از شمــاســت

باغ جنــان به زیـــر قدم هــای پـاک تـــان

زیبایی جهان به نکاپــوی تـان گـــواهست

یکجــا شویـد و بــر دژ اهــریمـــن زمـان

با یک هجـوم،  سنگر طاغوت از شماست

نعمت الله ترکانی

6 مارچ 2008