افغان موج   
درنگ نخست:
گفتمان افغانیت‌خواهی پس از سال ۲۰۰۱ با یک فروپاشی تاریخی مواجه بود. ریزش سراسری روایت در میدان عمل. قدرت موروثی قومی به طرز بی‌سابقه‌یی با تجربۀ پنج‌سالۀ حاکمیت مجاهدین و جنگ‌های تنظیمی متلاشی شده بود. نخبه‌گان افغان/پشتون متوجه واقعیت تلخی شده بودند:
پروژۀ افغانی‌سازی همه‌چیز عقیم مانده است. فرصت نقشه‌پردازی و جبران عمل دوباره نیز از میان رفته بود. چه، اسلامیسم طالبانی، خطاکارانه صورت قهری این پروژه را با چالش مواجه ساخت و جامعۀ جهانی با سربازان مقاومت نخست وارد کابل شد. بدیهی بود که حتی از اقتدار نرم افغانیت کاسته شود. بنابراین، بازی صورت دیگری پیدا کرد. مدافعان و لابی‌های دورۀ اول طالب، ناگهان در کسوت تکنوکرات‌های متخصص وارد میدان شدند. خلیل‌زاد، احدی، اشرف‌غنی و... همه به طریقی دست از همدلی با گرداننده‌گان امارت یک‌دست افغانی اول برداشتند و در عوض یک‌شبه به منادیان افغانستانی یک‌پارچه، مدرن و دموکراتیک تبدیل شدند. آن‌چه در وسط این میدان جدید شکل گرفت، پرداختی جدید از روایتی قدیم بود: بازسازی قصۀ افغانیت این بار به کمک استراتژی‌های بلاغی جدید صورت می‌گرفت که مهم‌ترین کد‌هایش قرار زیر بودند:
• دولت‌سازی
• دموکراسی
• حقوق بشر
• حاکمیت قانون
• جنگ‌سالاران
• فساد
• تروریسم
این کدها در گزاره‌های معینی قرار گرفتند و در سطح وسیعی تبلیغ شدند. دولت‌سازی، دموکراسی، حقوق بشر و قانون مقولاتی بودند که با جمهوریت، جامعۀ جهانی و آمریکا معنا پیدا کردند. جنگ‌سالاری و فساد به نیروهای اتحاد شمال منتسب شد و تروریسم به پاکستان و نیروی بدوی و فریب‌خوردۀ قبایل افغان‌/پشتون دو سوی مرز دیورند که به نام طالب، آلۀ دست آی‌اس‌آی قرار گرفته بودند. بدین‌ترتیب لابی‌های امارت اسلامی افغانی اول، در اردوگاه جمهوریت تبدیل شدند به مجریان دولت‌سازی و قانون‌گذاری؛ در عین حالی که نقش رابط با جامعۀ جهانی را نیز ایفا می‌کردند. و البته به یمن کم‌اطلاعی گرداننده‌گان سیاست آن زمان آمریکا و کم‌دانشی، بی‌عرضه‌گی و نیز فسادپیشه‌گی رهبران اتحاد شمال که اکنون به عنوان مأموران درجه دو و سه به خدمت دستگاه درآمده بودند، به موفقیت بی‌نظیری نایل آمدند. طوری که در همین کدگذاری جدید برای پرداخت تازه‌یی از روایت افغانیت، عمده‌ترین معضل فرو گذاشته شد. طالب: نیروی فریب‌خوردۀ پاکستان. خاستگاه، فرهنگ، خطر ویرانگری و... آن به دلیل افغان‌بوده‌گی صرف نادیده انگاشته شد. به همان ترتیبی که اردوگاه جنگ‌سالاران و فساد آنان صرفاً به دلیل غیرافغان‌بوده‌گی آنان در اولویت قرار گرفت. هر چند که آرام آرام عمدۀ همین لابی‌ها خود به شریک‌های اصلی فساد در همراهی با جنگ سالاران تبدیل شدند. گزافه نیست اگر گفته شود که بیست سال تجربۀ جمهوریت در افغانستان، جنگ گفتمانی افغان و غیرافغان بود. جامعۀ جهانی و آمریکا در این وسط فریب‌خورده و سرگردان قربانی اعتماد خویش بر لابی‌های دست‌پروردۀ خود شدند. طالب اما در این میانه به رشد و گسترش خویش ادامه داد.
گام دوم:
اشرف‌غنی احمدزی، یک سال پس از فرار مفتضحانه و شرم‌آورش با ذهنی آرام و فارغ از رفتار هیستریک همیشه‌گی‌اش برای پاسخ‌گویی حاضر شد. چند نکتۀ مهم پیرامون چیدمان، نقشه‌پردازی و پیشینۀ این گفت‌وگو یادکردنی به نظر می‌رسد. چون مصاحبۀ او ظاهراً آخرین پازل گم‌شده از معمای سقوط جمهوریت است که روایت سقوط را دست کم از سوی منادیان جمهوریت قومی کامل می‌کند. اردوگاه جمهوریت قومی پس از این، چیزی به روایت نخواهد افزود، جز این‌که در مستندسازی آن تلاش کند. نخستین پازل آن یک ماه اندی پس از 24 اسد از آدرسی مجهول به خورد مردم داده شد و سپس تکه‌های بعدی آن به واسطۀ سوگلی‌هایی چون وحید عمر، نادر نادری، حمدالله محب و... چیده شد و اکنون قاب آن را مدیر اصلی آن فاجعه کاملاً بسته کرد.
ظهور رسانه‌یی تازه‌کار با تأکید به کد اصلی (افغان) در اسم رسمی‌اش و مجری‌یی معلوم‌الحالی چون داوود جنبش بیش از همه به نقشه‌پردازی و قصه‌سازی واقعۀ سقوط اشاره می‌کند. جنبش همین چندی قبل آشکارا در صفحۀ توئیتر خود از ادبیات نفرت در توصیف اقوام غیرافغان استفاده کرد.
اما از همه مهم‌، سخنان شخص اشرف‌غنی در این گفت‌وگو، بیش از هر چیزی جهت افسانۀ سقوط را به سوی هدف اصلی مشخص می‌کند. غنی، پیوند منطقی و وثیقی را میان روایتی که از سقوط ارایه می‌دهد با درنگی که در بخش اول این یادداشت به آن اشاره رفت، برقرار می‌سازد.
به رغم آن‌که سوال‌های مصاحبه‌کننده در چهار بخش متمرکز است اما پاسخ‌های غنی فراتر از آن می‌رود که برای فهم پیوند افسانۀ سقوط با استراتژی جدید افغانیت‌خواهی پس از سال ۲۰۰۱، کمک بسیاری کرده است. جزئیاتی را که از روز واقعه و فرار خود به دست می‌دهد، بسیار متناقض اما شنیدنی‌ست.
غنی می‌گوید؛ او یکی دو روز قبل از سقوط متوجه شده بود که آمریکایی‌ها سهمیۀ کمک را از این ترس بسته بودند که به دست طالب نیفتد. پروسۀ تخلیه را شروع کرده بودند و حتی شماری از نیروهای همکار بومی را نیز وارد این پروسه کرده بودند. شب سقوط پس از این که رییس امنیت ملی اعلام ضعف می‌کند، غنی دیگر خود را مسؤول اجرایی و قانونی نمی‌پندارد، صرفاً به مسؤولیت اخلاقی‌اش اشاره می‌کند. در پازل‌های قبلی برخلاف او خود را چندان بی‌خبر می‌خواند که کفشش را موقع فرار فراموش کرده بود. با این‌همه سقوط بدون مسؤول نیست. بنابر سخن غنی، مسؤول سقوط وزیر جنگ است که قبل از غنی فرار کرده بود. رییس امنیت ملی است که اعلام شکست کرد. مسؤول سقوط آمریکایی‌هاستند که قبلاً پروسۀ تخلیۀ نیروهای‌شان را شروع کرده بودند، مسؤول سقوط معاون اول است که در جریان سقوط ولایت‌ها مرتباً مشورۀ عقب‌نشینی می‌داد و حتی مسؤول سقوط رهبران جنگ‌سالار و ملیشه‌هاستند که قبل از او تسلیم شده بودند. اشارۀ مشخص او به دوستم، عطامحمد نور و اسماعیل‌خان است. گزینش مدیران حکومت با توجه به نسبت قومی آنان به عنوان مسؤولان سقوط، نام‌بردن مخالفان سیاسی‌ و سنتی‌اش و حتی جنرال خواندن مارشال دوستم نیز تصادفی نیستند.
از نظر غنی، مسؤولیت سقوط به آمریکایی‌ها به واسطۀ بازی بد خلیل‌زاد نسبت می‌یابد. چون خلیل‌زاد جمهوریت سه نفره را در جریان مذاکرات مد نظر نگرفت. به رغم آن‌که به مأموربودن و معذوربودن ایشان اشاره می‌کند اما ظاهراً از این‌که او به پاکستان بیشتر بها داده، عصبانی‌ست. در حالی‌که نفرت غنی از خلیل‌زاد بیشتر شخصی و درون‌قومی به نظر می‌رسد. چرا که خلیل‌زاد سلامت و حیات سیاسی افغانیت‌طلبی را لحاظ نکرد. نتوانست از افتادن این داعیه به دست گروهی تندروی چون طالبان جلوگیری کند که هر آن ممکن است، بلایی چون تجربۀ اول امارت بر سر این داعیه بیاورند. از همه مهم‌تر ناشی از آن‌جاست که پاس رفاقت و دوستی دیرینه را نگه نداشت و کمک نکرد که علم‌بردار این داعیه، غنی باشد. حتی بی‌هویت خواندن و مفسدخطاب کردن خلیل‌زاد و در مقابل تأکید بسیار بر افغان بودن خودش از همین ناراحتی ریشه می‌گیرد. و الا روشن است که خلیل‌زاد مأموریت مستقیم داشت تا بازی دولت‌سازی و مبارزه با تروریسم را که جز پروژۀ هزینه‌بردار افغانی‌سازی همه چیز و مبارزه علیه قدرت غیرافغان‌ها نبود، تمام کند.
اما داکتر عبدالله به عنوان نمایندۀ جنگ‌سالاران که در اصل همان نمایندۀ قدرت غیرافغان‌هاست، متهم اصلی و عامل عمدۀ سقوط جمهوریت است. غنی به تأکید و بیش از ده بار به عبدالله و جنگ‌سالارانی که او نماینده‌گی‌اش را می‌کرد، اشاره می‌کند. عبدالله صاحب نصف حکومت، عبدالله باعث و بانی تقلب و بحران انتخابات و مشروعیت، عبدالله مدیری بدون برنامه، عبدالله مجری مذاکرات عبث صلح، عبدالله حامی جنگ‌سالاران مفسد و... . غنی به همین‌جا بسنده نمی‌کند. در ادامۀ معرفی مسؤولان سقوط، به قانونی، عطا، دوستم، اسماعیل‌خان و حتی فرزندان این‌ها نیز می‌رسد. غیرافغان‌ها بار دیگر در هیأت جنگ‌سالاران همانند تبلیغات بیست‌سال دورۀ جمهوریت قالب‌بندی می‌شود و با اشاراتی به قدرت پنجشیری‌ها، جنگ‌های کابل، اتهام کودتا، حلف موازی و... تکوین می‌یابد. به بیانی روشن، او غیرافغانان را در استعارۀ جنگ‌سالار درهم می‌پیچد و آن را به عنوان عامل اصلی سقوط، در یک پروسۀ تدریجی از نوامبر ۲۰۰۱ تا آگست ۲۰۲۱ بسته‌بندی می‌کند. این‌جاست که حتی خطر تجزیه را حس می‌کند و از آن هشدار می‌دهد.
در برابر اما خود را مرتباً افغان، رییس جمهور منتخب، فرد کوشا، پرتلاش، وطن‌دوست و قربانی یک توطیۀ بزرگ ترسیم می‌کند. مثل گذشته با بازی آمار و ارقام، ادعای دانش بی‌انتها و دعوای دستاوردهای کلان این جنب از مدعایش را تقویت می‌کند.
در مواجهه با طالب اما محتاطانه عمل می‌کند. با آن‌که این گروه را اقلیت مذهبی می‌خواند و فقدان زن و قانون را در حاکمیت‌شان نقطۀ ضعف می‌پندارد و چندپارچه‌گی گروهی‌شان را خاطرنشان می‌سازد اما یک‌دستی قومی آنان را نیز تذکر می‌دهد، از نزدیکی به پاکستان و القاعده منع‌شان می‌کند، فرصت موجود در دست‌شان را مغتنم می‌شمارد که می‌تواند افغانستان واحدی را به میان بیاورند. خطر تجزیه را برای‌شان یادآوری می‌کند. حتی از ملاعمر به نیکی یاد می‌کند و اقتدار شخصیتی او را به نسبت رهبر فعلی ارجحیت می‌دهد. در نتیجه، از نظر غنی طالبان برعکس جنگ‌سالاران که کاملاً شیطانی و سیاه اند، نیروی خاکستری اند که ظرفیت تأمین افغانستان واحد را دارند، نیروی سچۀ افغانی‌اند اما باید از تندروی اسلامی و سرسپرده‌گی به پاکستان باید بکاهند.
بدین‌ترتیب پاسخ‌های متفکر دوم جهان در هر چهار بخش حول دو گفتمان متضاد شکل می‌گیرد: افغانیت و غیرافغانیت. روایت سقوط و عوامل آن به تدریج در جهت سلامت دو مقولۀ افغان و افغانیت فرم می‌یابد و در نهایت عوامل آن را به صورت هم‌زمانی و در زمانی معرفی می‌کند. در این محل، اشارۀ او به سه چهرۀ تاریخی و استعارۀ فصل ناتمام نیز معنادار است. او مبدای این فصل را دورۀ امان‌الله می‌پندارد. سپس آن را به حاکمیت داوود خان، بعد به روزگار داکتر نجیب‌الله و در نهایت به دوران خود پیوند می‌زند که مدعای بخش اول این یادداشت را به صورت کامل روشن می‌کند. این چهار چهره از تندروترین چهره‌های افغانیت‌طلب و مجریان خشمگین پروژۀ افغانی‌سازی‌ همه چیز بوده اند که از قضا سه تای اولی آن عمدتاً به واسطۀ شورش غیرافغان‌ها ساقط شدند اما یگانه دستاورد غنی آن بود که این‌بار او اجازه نداد؛ آوار بنای نظام باز به دامن غیرافغان‌ها بیفتد. طالب از این حیث نزد او ارجحیت می‌یابد. بر خلاف آن‌چه خود را مرتباً مرد سازنده‌گی معرفی می‌کند، روشن است که نتیجۀ کارش جز ویرانی و آواره‌گی یک نسل چیز دیگری نبود. هفت سال حاکمیت لجوجانۀ او به هدف تقویت گفتمان افغانیت در نهایت به سقوط انجامید. هزاران انسان به خاک درغلتیدند، نسلی از نیروی جوان آواره و گدا شدند، جنس زن به کلی تحقیر و خانه‌نشین شد، اقتصاد کشور از بنیان فرو ریخت، اما او هنوز با پررویی و وقاحت تمام، خود را از همه چیز مبرا می‌داند. هنوز در پی بازی جدید قومی است تا فصل ناتمامش را این‌بار به کمک امارت تروریستی به پایان برساند. این است نتیجۀ ایدئولوژی افغانیت‌طلبی که از موجودی به نام انسان، داکتر اشرف‌غنی احمدزی می‌سازد.
 
نوشته: کاوه جبران