افغان موج   

 داکتر علام حیدر یقین

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت هژدهم

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

دهم: پیرو بچۀ ادی

        (پیوسته به گذشته) نامش پیر محمد بود، در زمان سدوزایی ها در شهر کابل  دیده به دنیا گشود؛ و چون پدرش قبل از تولدش وفات کرده بود، لذا مادرش تربیۀ یگانه فرزندش را به عهده گرفت.  پیر محمد بعد از آ نکه بزرگتر شد، بچه های هم محله و هم گذر، او را  به نام (بچۀ ادی) صدا میکردند و همین نام تا بزرگ سالی با او باقی ماند.

     پیرو بچۀ ادی مردی بود شوخ طبع، خوشخوی، چالاک و مردم دوست که همیشه مورد توجه دوستان و یارانش قرار میگرفت. پیرو در هر گوشه و کنار کابل و دیگر شهر های افغا نستان دوستان همد ل و جوانمرد داشت و به همین دلیل بود که وی در اکثر میله ها و جشنهای که در ولایات بنا به مناسبتی بر گزار میشد، شرکت میکرد و فاصله های زیادی را با پای پیاده طی مینمود.

     اگر چه وضع مالی و دارایی پیرو چندان خوب نبود؛ اما به آنهم هر کس که مشکل مالی واقتصادی داشت، نزد پیرو مراجعه میکرد و او با کمال مروت و مردانه گی از هر طریقی که میشد، مشکل آ ن شخص را حل مینمود. پیرو بسیار زحمت کش بود و در این مورد عقیده داشت که مرد کسی است که از زور و بازوی خود نان بخورد؛ و به همین دلیل بود که از آ دم مفت خور و چاپلوس و دو روی و ناجوان بدش می آمد.

     پیرو عادت داشت که نیمی از عایدات رو زانه اش را به بینوایان و مسکینان تقسیم نماید. در کوچه و محلۀ که پیرو زنده گی میکرد، امنیت کامل بر قرار بود؛ و همۀ مردم گذرش به او احترام خاصی داشتند و هریک از جوانان کابل آ رزو داشت تا با وی دوست و رفیق باشد.

     پیرو بچۀ ادی بعد از مرگ هم، آ دم گمنامی نماند، بلکه شجاعت، بخشنده گی و مردانه گی اش در میان مردم کابل و دیگر شهر های افغا نستان در بین مرد عوام مثل شد؛ به گونۀ که هر گاه شخصی به خواهد کسی را به مردانه گی و شجاعت، ستایش کند، او را به پیرو بچۀ ادی، هم مانند میکند.

     گویند که در زمان محمد زایی ها در زمانی که سردارنعیم وظیفۀ وزارت امور خارجۀ افغا نستان را به دوش داشت، تصمیم گرفت که اشخاص غیر محمد زایی را از وزارت خارجه بیرون کند و و زارت خارجه را به محمد زایی ها اختصاص دهد؛ لذا دست به تصفیۀ اداری زد. سردار نعیم برای عملی شدن این هد فش، اعلان نمود که از تمام کار کنان ومامورین و زارت خارجه امتحان ورودی میگیرد. سردار نعیم شخصآ این وظیفه را به دوش گرفت و هر یک از کار کنان وزارت را نزد خود خواسته، و هر کسی را که لازم دید او نمیشد، آ ن شخص را ناکام معرفی نموده و به این شکل دست او را از کار میکشید.

     یک روز نوبت به (محمد انور) مفتی رسید که غیر محمد زایی بود. سردار نعیم از محمد انور مفتی سؤ ال کرد که آ یا پیرو را می شناسی؟ محمد انور مفتی جواب داد: بلی می شناسم. درشهر کابل دو نفرپیرو است؛ یکی پیرو بچۀ ادی و دیگر پیروی رنگمال. سرار نعیم که این جواب را شنید، بر آشفت و با تند خویی گفت: معلومات جغرافیایی تو خیلی کم است. در این اثنا محمد انور مفتی که متوجه اصل سؤ ال شد، فی الفور جواب داد: به بخشید من فکر کردم که سؤ ال های شما مربوط به کشورو فرهنگ خود ماست؛ واگر نه میدانم که پیرو کشوریست در امریکای جنوبی و هسپانوی زبان که منشأ زبان شان لاتینی است و پای تخت آ ن شهر لیما است. سردار نعیم اگر چه به جواب محمد انور مفتی قناعت کرد، مگر به آ نهم دست او را از کار کشید. (۱)

یا زدهم: کا که تیغون

       نا مش برای من معلوم نیست. گویند که اصلآ از ولایت مزار بود، و در حدود نیم قرن پیش می زیست و مدت شصت و پنج سال زنده گی کرد. کا که تیغون جوانمردی بود چهار شانه، نیرومند وشجاع و قدش متوسط بود. رنگ کا که تیغون گندمی تیره و رخسارش لکه های چیچک داشت.

     کا که تیغون سر و ریش و بروت هایش را پاک میتراشید و پیراهن دراز می پوشید و در تابستان و زمستان، عادت داشت که چند واسکت بالای هم می پوشید. کا که تیغون کا کۀ بود که بسیار کم حرف میزد، و هنگامیکه صحبت میکرد، خیلی آهسته گپ میزد. کا که تیغون هم جوانمرد بود و هم سخاوتمند. بیشتر وقت ها در چهار چتۀ کابل به دکان بزاز ها می نشست، و زیاد چای میخورد و گاهی هم شعرمیخواند.

     کا که تیغون عادت داشت که در موسم تابستان، مقداری اسفرزۀ کوبیده شده را تر کرده و روی کاغذ هموار میکرد و به سرش میگذاشت؛ به گونۀ که نشانۀ اسفرزه از زیر کلاه آ ن نمودار میشد. کا که تیغون بیشتر عمرش را در کوچۀ کاه فروشی، به خانۀ کرایی زنده گی میکرد.

     کا که تیغون عادت کرده بود که هر روز صبح وقت از خواب بر خاسته و مستقیمآ به دکان کله پزی میرفت و شوربای کله و پاچۀ گوسفند میخورد؛ و در این مورد معتقد بود که خوردن کله و پاچۀ گوسفند، آ دم را مرد میسازد. کا که تیغون در هر جاییکه محفل گشتی گیری بود، میر میدان بود و خودش نیز در این فن هم پهلوان بود وهم گشتی گیر با نام.

      گویند که کا که تیغون در شهر مزار چند جریب زمین مورثی داشت که از آ نها سالانه عاید میگرفت. او همۀ عاید خود را در راه جوانمردی و کا که گی مصرف میکرد واگر کسی به مخمصۀ مالی و یا جانی قرار میگرفت، نزد کا که تیغون مراجعه میکرد و او هم جوانمردانه به مشکلش رسیده گی می نمود. کا که تیغون سر انجام به مرض قولنج گرفتار شد و به همین علت هم در گذشت. (۲)

دوازدهم: پتی خان (فتح خان)

     نامش فتح خان بود، مگر مردم عوام او را پتی خان صدا میکردند. پتی خان درحدود نیم قرن پیش، در قریۀ به نام بلند آ ب « گردو » مربوط ولسوالی انجیل ولایت هرات تولد شد و در همان شهر نیز زنده گی میکرد. در آ ن زمان معمول

چنان بوده است که هر کسی که به ساز دولت نمی رقصید او را دستگاه دولت به نام (یاغی) قلمداد میکرد و شخصیت اورا در بین مردم جریحه دار میساخت. پتی خان نیز از این تهمت در امان نماند و دولت وقت اورا یاغی لقب داد.

     فتح خان مردی مردمدار و مردم دوست بود که رهبری مردان رزمنده و شجاع را به دوش داشت و در آ ن زمان از بینوایان و بیچاره گان جوانمردانه حمایت مینمود؛ و به همین دلیل مورد خشم دولتمردان و ستمگاران جفا پیشه قرار گرفت. پتی خان را عقیده چنان بود که خداوند انسان ها را با حقوق مساوی خلق کرده است و این آ دم های جفا پیشه هستند که به هم نوع خود ظلم و ستم را روا میدارند.  

     فتح خان دوستان و یاران سر سپردۀ داشت که تمامی شان از او حمایت میکردند، و به همین دلیل بود که ارگان های دولت از گرفتاری وی عاجزمانده بودند و نمی توانستند که او را دستگیر نمایند، تا سر انجام برای گرفتاری وی ترفندی به کار بستند و یکی ازهمکارانش را پول زیاد دادند و او جای زنده گی فتح خان را به مسؤ لین امنیتی خبر داد و به اینگونه گرفتار شد.

     روایت است که فتح خان را لت و کوب زیاد نمودند، تا او نام دوستان و یارانش را به گوید؛ مگر فتح خان اقرار نکرد و مانند عیاران گذشته، در مقابل شکنجه و لت وکوب مقاومت نمود؛ تا آ نکه او را در بین قفسی انداختند و در سر چوک شهر هرات آ ویزان نمودند و برای اقرار کردنش در هر هفته دو مرتبه (یکشنبه و چهار شنبه) مجموعآ چهار صد شلاق میزدند؛ مگربه آ نهم  به جرم خود تا آخر عمرش اقرار نکرد.

     در بارۀ شجاعت، مردانه گی و جوانمردی های فتح خان، حکایات و روایات زیادی در بین مردم عوام د رولایت هرات موجود است، و شاعران محلی  در ستایش فتح خان شعر های زیادی سرو ده اند که ایجاب مبنماید گرد آ وری شود. در اینجا به گونۀ نمونه به یکی از این روایت ها اشاره میشود: 

     روزی شخصی به نام (عبد ا لله کریم) از قریۀ سروستان مربوط ولسوالی انجیل ولایت هرات، که مردی روزگار دیده و با تجربۀ بود، به جهت تماشای فتح خان در چوک شهر هرات رفت، تا او را از نزدیک دیدن نماید. در این وقت بود که عبد الله کریم نان های روغنی را که با خود آ ورده بود به سوی فتح خان پیش کرد. فتح خان که مهربانی او را دید بسیار خوش وخندان شد و نان را از دست عبد ا لله کریم گرفت و شروع کرد به خوردن آن. عبد الله با زبان و لهجۀ محلی و دوستانه از فتح خان سؤ ال نمود که جان پدر! برایم راست بگوی که تو چه گناه کردی که تو را در بین قفس انداختند؟  فتح خان را خنده گرفت و گفت: من هفتۀ چهارصد شلاق میخورم که اقرار نمایم و اقرار نکردم، و حال تو پیر مرد میخواهی که با دادن یک لقمۀ نان از من اقرار بکشی، واین کار ممکن نیست.  (۳)

سیزدهم: صوفی موج

     نامش عبد الرحیم، برادر حا جی عبد العزیزلنگر زمین بود. درشهر قدیم کابل در کوچۀ وزیرزنده گی میکرد. کا که موج در کوچۀ اندرابی دکان ساعت سازی داشت و از همین مدرک امرار حیات مینمود. صوفی موج در زمان امیر حبیب الله خان می زیست و مردی مردم دوست و جوانمرد بود.

     کا که موج به رنگ صورت، مردی گندم گون بود و قدی بلند و ریش دراز داشت. به موسیقی کمی بلد بود و گاهی که با دوستان و یارانش دور هم گرد می آ مدند، آ واز میخواند. او شعر میگفت و به شعر و شاعری سخت علاقه مند بود، و شعر های ازشاعرانی؛ چون عبید زاکانی و غزل های از سعدی به خاطر داشت و به همین دلیل مجلس آ را، خوش طبع و خوش گفتار بود. کا که موج بعضی وقت ها برای دوستانش قصه ها و داستان های خوب، جالب و شنید نی میگفت.

     آ نچه که کا که موج را معروف و مشهور کرده بود، سخاوتمندی، شجاعت، رفیق دوستی و به ویژه سریع السیری اوست. بعضی وقت ها در مسابقات پیاده گردی و دوش شرکت میکرد و در همه وقت پیش قدم بود و در این فن هیچ کس نمی توانست با او برابری کند.

     گویند که سردار خان گردابی که یکی از ثروتمندان و پول داران مشرقی بود؛ چون از شجاعت، مردانه گی و مردم داری صوفی موج خوشش آ مد، دخترش را برای کا که موج به زنی داد. صوفی موج به منظور عروسی به ولایت مشرقی رفت و پس از مدتی باز گشت. یکی ازدوستانش از وی پرسید که در این چند وقت در کجا بودی؟ صوفی موج فی الفوردر جواب دوستش چنین گفت که: موج افتاد در گرداب و گم شد. (۴)

     من درسال ۱۳۶۵ هجری که در انیستیتوت پیداگوژی کابل درس میدادم، نسخۀ خطی دیوان کامل صوفی موج را در نزد نواسۀ دختری آن به نام غلام محبوب، از نزدیک دیده ام که به خط درشت، خوانا و به کاغذ خوقندی تحریر شده بود. اشعار کا که موج از وزن، قافیه و آ هنگ و روانی خاصی بر خود دار بوده و اصطلاحات و کلمه های عامیانه در شعر هایش زیاد، باز تاب یافته است. در آن وقت نگارنده چند قطعه شعر از اشعار صوفی موج را یاد داشت کرده بودم که متأ سفانه در گیر و دار گلوله های سپیده دم، از بین رفته است و به مصداق گفتۀ سعدی بزرگوار:  

چنان قحط سالی شد اندر دمشق            که یاران فراموش کردند عشق (۵)

چهاردهم: سعد الله خان

     یکی از جملۀ جوانمردان و کا که های ولایت بادغیس بوده است. در حدودهفتاد سال قبل در همان ولایت زاده شد. مردی شجاع، باغیرت و سخی طبع بود. سعد الله خان با فقیران و بینوایان میانۀ خوبی داشت؛ مگردشمن سر سخت ستمگران و ظالمان بوده است. در ولایت بادغیس، هرکس که مورد ظلم قرار میگرفت، نزد سعد الله خان مراجعه میکرد و او حقش را از آ ن شخص ظا لم میگرفت وبه همین دلیل بود که مورد حرمت مردم عوام قرار داشت و به زودی کارش بالا گرفت و هوا داران زیادی پیدا کرد.

     سعد الله خان در گشتی گیری نیز ید طولایی داشت و در اکثر مسابقات پهلوانی شرکت میکرد ومیر میدان بود. یک روز بین سعدالله خان و یکی از خانان دهکده در میدان گشتی گیری اختلاف نظری پیدا شد و این امر باعث آ ن شد که خوانین دست یکی کردند و از دست سعد ا لله خان به دولت شکایت بردند. سعد ا لله خان که میدانست حاکم منطقه هم مقابل اوست، لذا در کوه فراری شد و همین امر باعث آ ن شد که دولت وقت او را (یاغی) لقب داد. شاعران دوره گرد و محلی از شجاعت و مردانه گی و اینکه او یاغی شده است بیت های بیشماری ساخته اند، و از آ نجمله است دو بیت زیر که یاد کرده آ ید:

صد بار گفتم شوقی نشو                     نه نه سعدا لله خان

به پاد شاهی یاغی نشو                      نه نه سعد ا لله خان

     و پس از آ نکه سعد ا لله خان را گرفتار کردند و پس از شکنجه او را به قتل رساندند، باز هم شاعران مردمی در وصف او شعر های سروده اند، و از کشته شدن او تآ ثر و تآ سف خورده اند:

برج بلند از شیوه شد                         نه نه سعد الله خان

زنهای قشنگت بیوه شد                      نه نه سعدا لله خان

     و این بیت ها درمورد جوانی و زیبا یی سعد ا لله خان سروده شده است که مادران با آ واز پر سوز در زمان به خواب کردن اطفال شان با آ واز بلند می خوانند:

نه نه سعد ا لله مادری                نه نه     سعد ا لله   خان

به صد جوان برابری                نه نه سعد ا لله خان (۶)

 

پا نزدهم: سا یین قناد

     سا یین یکی از جملۀ خدمتگاران دربارامیر عبد الرحمان خان بود که در یک خانوادۀ سرشناس در گذر کودری کابل دیده به دنیا گشود. در بارۀ اینکه چرا و به چه دلیل به چنین اسمی مسمی شده است، برایم معلوم نیست؛ مگر میتوان گفت که کلمۀ (سا یین) ترکی بوده و معنای آ ن بزرگوار، آ قا و پیشوا است.

     سا یین اگر چه در هنر تمثیل و تیاتر مهارت داشت، ودر این رشته شاگردان زیادی تربیه کرد؛ مگر به روایت  جناب   (غلام حضرت کوشان) که در بارۀ سا یین معلومات و آ گاهی کاملی دارند، میتوان سایین را هم از جملۀ کا که ها و جوانمردان خوب کابل به حساب آ ورد، به دلیل آ نکه بسیاری از ویژه گه ها و خصوصیات کا که ها را دارا بوده، و اکثردوستان و رفیقا نش کا که ها و جوانمردان بودند.

     سا یین پیشۀ قنادی داشت و از همین مدرک امرار حیات می نمود. به اثر زحمت کشی و تلاش زیاد به زودی کارش بالا گرفت و ثروتمند شد. سا یین قناد مردی متدین و سخاوتمند بود، و به فقیران و بینوایان یاری میرساند. او بنا به داشتن خصلت نیکو کاری، در گذر کودری کابل از پول شخصی خود مسجدی بنا نهاد که تا امروز آ ن مسجد موجود است.

     سا یین قناد با داشتن اوصاف نیک و هنری که داشت، به زودی مورد توجه امیر عبد الرحمان خان قرار گرفت. در مورد توجه امیربه سا یین آ قای غلام حضرت کوشان در مجلۀ هنر، چنین نوشته است:

      «  سا یین قناد از چندین جهت خود را شایستۀ آ ن ساخته بود که به دربار امیرعبد الرحمان خان شهرت و تقرب یابد. یکی اینکه مرد خوش نام و متدین بود. دوم از مخالفین سر سخت استعمار بود. او در مواقع لازم درین راه هم خود سهم میگرفت و هم از حرکات وطن پرستانۀ ا فغا ن ها، علیه استعمار انگلیس، قویآ پشتیبانی می نمود. وجه سوم پیشۀ او بود، یعنی قنادی. از نظرآ نچه ما درین مبحث در نظر داریم، خیلی شیرین تراز حلویاتی است که سا یین تهیه میکرد. وجه چهارم آ نکه سا یین ظریف و بذ له گوی و شیرین سخن هم بود. او لطایف، حکم و امثال را درکمال حفا ظت ادب، با زبان شیرین و حرکات دلنشین بیان میکرد و این خود سبب میشد که امیر و درباریان او را بخنداند و سخن به لطافت براند.

     سا یین یک صفت دیگر هم داشت، یعنی آ وازش شیرین بود و اندک سر رشته از آ لات موزیک نیز به کف داشت. این همه شیرین کاری و شیرین گفتاری ها، سبب میشد که امیررا بر او نظری خاص باشد. در ایام تفریح و شب های میله، سا یین قناد از حواشی مجلس به متن قدم میگذاشت و شمع انجمن می گشت و خلاصه سا یین قناد اوصاف یک کرکترتمثیلی هم داشت. سا یین خود کمتر به تمثیل می پرداخت، ولی در پهلویش شاگردان کار خانۀ قنادی خود را تربیه میکرد که صحنه ها را به وجود می آ ورد و در آ ن انگیزه های ملی و اجتماعی را تمثیل میکردند و معروف شده بودند به مقلد های سا یین قناد » ۷

     در سال ۱۳۶۱ هجری که من با جناب غلام حضرت کوشان در شهر کابل در بارۀ کا که ها و جوانمردان افغا نستان صحبت داشتم، موصوف عقیده داشت که سا یین قناد نیز یکی از جملۀ جوانمردان کابل به حساب می آ ید؛ به دلیل آ نکه سا یین مردی بود مردم دارو جوانمرد و سخاوتمند که از زور بازوی خود نان میخورد و خانه اش همیشه بر روی شاه و گدا یکسان باز بود و هر کس که به مشکل اقتصادی گرفتار میشد، سا یین او را یاری می رساند.

     جناب کوشان معتقد بود که شخص امیر عبد الرحمان خان با وجود آ ن همه خصلت های بد و زشتی که داشت، مگر بعضی اوقات از آ یین جوانمردی و کا که گی حمایت مینمود و اطرافیانش را بیشتر کا که ها گرفته بودند و در مجالس خود مانی که امیر را خوش خوی میدیدند، او را (بچۀ افضل) صدا میکردند.

     بعضی را عقیده چنان است که امروز هم در بین مردم افغا نستان و بخصوص در میان مردم کابل معمول است که در موقع تعجب،  جملۀ (کمت بچی افضل) به کار میرود؛ و این جملۀ ایست که کا که ها و جوانمردان و دوستان نزدیک امیر عبد الرحمان خان برایش میگفتند و از آ ن زمان تا امروز به همان مفهوم مورد استعمال زیادی داشته و در زبان بازار و کوچه به وفرت به کار برده میشود.

شانزدهم: کا که لنگر زمین

 

     نامش عبد العزیز بود؛ چون به حج رفته بود، مردم او را حاجی بابا لقب داده بودند. در زمان امیر عبد الرحمان خان می زیست و زمان امیر حبیب ا لله خان را نیز دریافت. لنگر زمین در شهر قدیم کابل در کوچۀ وزیر زنده گی میکرد؛ و چون در هنگام راه رفتن خرامان خرامان راه میرفت و سینه اش را فراخ میگرفت، به (حاجی عبد العزیز لنگر زمین) مشهور و معروف شد.

     کا که لنگر زمین مردی بود تنومند، قوی هیکل، بلند قامت، خوش قواره و آ زاد طبع که همیشه لباس پاک می پوشید و ریش بلند داشت. لنگر زمین با سواد بود و علاقمند شعر و ادب و بعضی اوقات شعر میگفت و اشعار شوخی آ میز وهزل را نیز حفظ کرده بود و در محا فل دوستان و یارانش با صدای جذاب و جالب میخواند.

     حاجی لنگر زمین در زمان امیر عبد الرحمان خان، کاتب تعمیرات ارگ بود و بعضی اوقات در نزد امیر رفت وآ مد داشت. امیر با وجود آ نکه مستبد، خشن و نمونۀ خشم وهیبت بود؛ مگر لنگر زمین را بسیار دوست میداشت و با او مزاح و شوخی میکرد و همیشه مورد لطف و نوازش او قرار میگرفت.

     در سال ۱۳۶۰ هجری  نگارنده جهت معلومات گرفتن در بارۀ کا که ها و جوانمردان کابل قدیم، نزد دانشمند عالی قدر جناب  (ابراهیم خلیل)، شاعر ونویسندۀ شناخته شدۀ کشور رفتم. خانۀ این دانشمند در کارتۀ پروان بود و اگر چه در حال مریضی بود، مگر خوشبختانه توانستم که صدایش را ثبت و بعدآ صحبت ها یش را باز نویسی نمایم.

      ابراهیم خلیل در بارۀ کا که لنگر زمین و اینکه وی با امیرعبد الرحمان خان بسیار نزدیک بود، روایت کرد که: یک روز برف باری، حا جی عبد العزیزلنگر زمین جهت اجرا کار اداری به ارگ رفت و امیر را از نزدیک ملاقات کرد. لنگر زمین قدری برف را گرفته و در بین پاکت نهاد و برای امیر داد و بعد از لحظۀ پای به فرار گذاشت و با صدای بلند گفت: امیر را برفی زدم. امیر را خنده گرفت و قول داد که هر خواستۀ که داشته باشی اجرأ میکنم. لنگر زمین از امیر قول مهمانی گرفت و امیر هم قبول کرد. چند روز بعد تمام کا که ها و جوانمردان شهردر مهمانی امیر شرکت نمودند و کا کۀ  لنگر زمین از آ ن وقت به بعد کا کۀ مشهور و معروف کابل شد.

     روایت دیگر است که (امیر حبیب ا لله خان) عادت داشت که، در ماه مبارک رمضان، ختم قرآ ن میکرد و مدت ده شب تمام، مردم شهر کابل را به همین مناسبت نان میداد. یک شب امیر با خود اند یشید که آ یا مردم از نان دادنش راضی هستند و یا نه و نان دادن وی چه عیبی خواهد داشت. فردا که امیر از خواب بیدار شد، (میر عبد الواحد) را که در نزدش مقامی خاص داشت، نزد خود طلبیده و هدایت داد که در بازار برو و یک آ دم فهمیده، مردم دار و جوانمرد را با خود بیا ور، تا من از وی مطلبی را به پرسم.

     فردای آ ن روز میر عبد الواحد به بازار رفت و حاجی لنگر زمین را نزد امیر آ ورد. امیر از لنگر زمین پرسید که چرا مردم تو را لنگر زمین میگویند؟ لنگر زمین گفت: چون من در هنگام راه رفتن خرامان راه میروم و سینه ام فراخ است و تنومند میباشم، لذا مردم مرا به این لقب میخوانند. بار دیگر امیرپرسید که مردم در بارۀ نان دادن من چه میگویند، و از نظر تو چی عیب میتواند داشته باشد؟ لنگر زمین گفت: یک عیب دارد. امیر پرسید، که آ ن عیب چیست؟ لنگر زمین گفت: عیب آ نست که مردم نان را میخورند، مگر شکر نمی کنند. امیر را این سخن خوش آ مد و لنگر زمین را نوازش کرد و رخصت نمود.

ادامه دارد...

 

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - در سال۱۳۶۱ هجری به روایت غلام حضرت کوشان، ادیب و محقق خوب کشورم، نوشته شد.

 ۲ - به روایت غلام حضرت کوشان، نقل شد.

 ۳ - غلام حیدر یقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ دوم، پاکستان: سال۱۳۸۱ هجری، صفحۀ های ۱۱۴ و ۱۱۵.

 ۴ - به روایت غلام محبوب نواسۀ دختری کا که موج تحریر شد.

 ۵ - کلیات سعدی، بوستان، به کوشش محمد علی فروغی، تهران: سال۱۳۷۹، صفحۀ ۳۶.

 ۶ - به روایت مادرم (قریش) که اکثر اشعار محلی را در حافظه داشت، یاد داشت شد.

 ۷ - مجلۀ هنر (هنر تمثیل در افغا نستان) غلام حضرت کوشان، شمارۀ دوم، سال ۱۳۶۱هجری، صفحه های ۹۹ و۱۰۰.

 ۸ - در سال ۱۳۶۰ هجری به روایت ابراهیم خلیل شاعر نام آ ور افغا نستان، نقل گردید.