افغان موج   

داکتر غلا م  حيد ر « يقين »

آئین عیّاری و جوانمردی

قسمت بیست و چهارم

 

حکایت سی وهفتم: کرم وجوانمردی جعفربرمکی

پیوسته به گذشته

   وازجمله حکایتها این است که خلیفه هرون الرشید،چون جعفربرمکی رابکشت؛ فرمود: هرکس ازبرای جعفرگریه کندویامرثیه گوید،اورا نیزبکشد. پس مردمان خود را ازآن کار بازداشتند.

    اتفاقآ عربی بادیه نشین را عادت این بود که درهرسال قصیده درمدح جعفر گفته، به زیارت او میآمد، وهزاردینارازجعفرگرفته، بازمیگشت؛ وتا آخرسال آن هزاردیناررا صرف کرده و بازبا قصیده دیگرمیآمد.

    درآن سال به عاد ت معهود با قصیده بیامد؛ چون به بغداد رسید، جعفرراکشته یافت  به همان مکان که اوراکشته بودند،بیامد واشتردرآنجا بخوابانید وسخت بگریست واندوهناک شد. قصیده  را انشا کرده، بخفت.

     جعفربرمکی را درخواب د ید.که به آن بدوی میگوید که: توخود رابه تعب درانداختی که قصیده گفته، و پیش من آوردی ومراکشته یافتی؛ ولکن اکنون به بصره روان شو واز مردی که فلان نام دارد، جویا شو. چون به او برسی. بگو: جعفربرمکی تورا سلام میرساند ومیگوید، هزاردینار ازامارت باقلا بده.

    پس چون اعرابی به سوی بصره روان شد آن بازرگان را پرسید وبا اوجمع آمدوگفت جعفروزیررا تبلیغ کرد. پس آن بازرگان بگریست وچنان فریاد زد که نزدیک شد روانش ازتنش به درآید. پس از آن، بدوی را گرامی بدا شت ودرپهلوی خود بنشانید وسه روز در ادای رسوم مهمانی او فرونگذاشت. پس ازسه روزبدوی خواست ازنزد اوبازگردد؛ آن مرد بازرگان هزاروپانصد دیناربه بدوی بداد وبه اوگفت: یکهزاردیناررا به حکم جعفردادنی بودم، و پانصد دینارد یگرخود به تودادم و تو را درهرسال به استمرارهزاردیناردرنزد منست. چون آخرسال شود، بیا و زرها از نزد من بستان. آنگاه بدوی به بازرگان گفت: تو را به خدا سوگند میدهم، مرا ازحکایت باقلا آ گاه کن!

    بازرگان گفت: من درآغازکاربینوا وپریشان حال بودم. باقلا پخته درکوچه های بغداد میگردانیدم و او را فروخته، وسیله معاش میکردم.

    اتفاقآ روزی دیگ باقلا برداشته بیرون رفتم.درآن روزهوا سرد بود وباران میبارید ومراجامه که از سرما وباران نگاهدارد نبود. گاهی ازشدت سرما میلرزیدم وگاهی به آب باران می افتادم و بدان حالت ازپای قصرجعفر وزیرمیگذشتم.

    ناگاه جعفررا ازمنظره قصرچشم برمن افتاد وبه حالت من رحمت آورد.خادمی به سوی من بفرستادومرا به سوی جعفربرد ودرآن هنگام زنان وخاصگان جعفردرنزد اونشسته بودند؛چون جعفرمرا بدید به من گفت: هرچه باقلا تو راهست به حاضران بفروش. من پیمانه بگرفتم وبه هریک ازحاضران پیمانه ازباقلا پیمودم.پس هریک ازایشان پیمانه مرا پرزرکردند و به من میدادند؛ تا اینکه هرچه باقلا داشتم، بفروختم و زرها جمع کردم.

    آنگاه جعفر برمکی به من گفت: آیا ازبا قلا چیزی به دیک اندرمانده است یا نه؟ من گفتم: نمیدانم. پس دیگ را جستجو کرد م ویکدانه باقلا بدرآوردم. جعفروزیریک دانه باقلا را ازمن بگرفت و اورا دو نیمه شکست، نیمه خود برداشته ونیمه به یکی از زنان خود بداد و به اوگفت: این باقلا به چند میخری؟

آن زن گفت: به دو برابر این زرها که مرد باقلا فروش جمع آورده است، بخرم.

  مرا ازاین سخن عقل حیران گشت وباخود گفتم: چنین کاری محال است.من درعجب بودم وسردرگریبان فکرت داشتم، که ناگاه آن زن خدمه خودرا فرمود وبرابرهمه آن زرها که من داشتم، حاضرآورد و دیگ مرا پراززرکرد. من زرها را برداشته وبازگشتم وبه بصره آمدم وبا آن مال به بازگانی نشستم و ازآن مال بسیاراندوخته،هرگاه درهرسال، هزار دیناربه احسان جعفربرمکی تو را بدهم، زیان به من نخواهد رسید که رحمت حق برروان جعفرباد. « هزارویک شب،جلد اول، صفحه ۷۹۳.»

حکایت سی وهشتم: جوانمردی سپاهی فقیربه کنیزک

    سپاهی فقیری درمیان این عیّاران بود به نام « زبد » که سخت لخت وبرهنه بود، اما پس از به قدرت رسیدن عیّاران بر اثرتردستیهای که کرد، ثروتی یافت وکارش بدانجا رسید که توانست کنیزکی را که بدوعاشق شده بود به هزاردینار بخرد وقتیکه خواست با کنیزک در آمیزد، کنیزک ابا کرد.

عیّارپرسید: موجب این بی مهری چیست؟

کنیزگفت: هیچ، جزاینکه ازتوخوشم نمیآید.

عیّارپرسید: علت این خوش نیامد ن چیست؟

کنیزگفت: من ازهمه سیاه پوستان نفرت دارم.

  عیّاربدون اینکه ازاین سخن درشت خشمگین شود، دست ازاوبرداشت، وسپس گفت: آرزوی تو چیست؟

کنیزک گفت: اینکه من را به دیگری بفروشی و پولی که داده ای، حتی بیشترازآن بدست بیاوری.

عیّارگفت: نه بهترازاین خواهم کرد.

    پس او را نفروخت، بلکه او را به نزد قاضی برد و درحضور قاضی بی هیچ قید و شرطی آزاد کرد و یکهزار دینار نیز به او بخشید.

مردم از این سعه صدر و بخشنده گی او درعجب ماندند. اما خود زید عاشق ناکام از بغداد به شام مهاجرت کرد و در آنجا درگذشت.

* * *

حکایت سی ونهم: جوانمردی دلاک وپیرزن جوانمرد

 

    و نیز از جمله حکایات نغز این است که چون دور خلافت به مأمون بن هارون الرشید رسید عم او ابراهیم بن مهدی او را بیعت نکرد وبه سوی مملکت ری روان گشته؛ درآنجا مدعی خلافت شد و یک سال و یازده ماه حال بدین منوال گذرانید و برادرزاده او مأمون از او خواهش کرد که به طاعت باز گردد و از جماعت تخلف نکند. ولی ابراهیم خواهش مأمون را نپذیرفت و طاعت نمیکرد.

    چون مأمون ازبازگشتن اونومید شد،لشکربرداشت وبه سوی ری روان گشت. چون خبر به ابراهیم رسید؛ طاقت نیاورده ازبیم کشته شدن به بغداد گریخت. مأمون فرمود:هرکس مرا به ابراهیم دلالت کند؛ یک صد هزاردینارش بدهم.

    ابراهیم میگوید: چون من این سخن بشنیدم، برخود بترسیدم ودرکارخود به حیرت اندر ماندم. هنگام ظهرازخانه خود به درآمده ونمیدا نستم که به کدام سوی روم. پس به کوچه در آمدم ودرسرکوچه دلاکی دیدم که بردرخانه ایستاده بود. پیش رفتم وبه اوگفتم: آیا تورا جائی هست که من ساعتی درآنجا پنهان شوم؟

    گفت: آری. دربگشود ومرابه خانه نظیف برد ودرببست؛ ودرحال برفت. من به هراس اندرشدم وباخودگفتم: شایداین مرد وعده زرومال شنیده است،اکنون بیرون رفت که خلیفه را دلالت کند. پس محزون بنشستم وچون دیگ برآتش همی جوشیدم ودرکارخویش به فکرت اندربودم؛ که ناگاه دلاک درآمد وحمالی با خود بیاورد که حمال همه اسباب تعیش از ظروف وخوردنی دردوش داشت وبه من گفت: فدای توشوم، مرا چون پیوسته دست به خون مردم آ لوده است؛ نخواستم که ازظروف من ود ست من چیزی خورده باشی. ابراهیم گفت: درآن حال من بسی حاجت به خوردنی داشتم، به خورد ن بنشستم ومرا هیچ گاه چنان یاد نمی آید.

  پس چون حاجت ازخوردن روا کردم، دلاک به من گفت: یا سید! من آنقدررتبت ندارم که  باتوحدیث گویم؛ ولی اگرتو بخواهی که بنده خود را بنوازی، این ازبلندی رأی تو،خواهد بود.

    به اوگفتم وگمان من این بود که مرا نمی شناسد.توازکجایافتی که من حدیث دوست دارم. گفت: سبحان الله. خواجه راشهرت بیش ازاینست. توسید من ابراهیم بن مهدی هستی که مأمون سراغ دهنده تو را یکصد هزاردیناروعده داده.

    ابراهیم میگوید؛ چون من این سخن ازاو بشنیدم، مروت او به من آشکارشد ورتبت اونزد من افزون گشت، وتمنای ا و را درحدیث گفتن موافقت کردم...

ابراهیم میگوید: بدره ای که زربسیاردراو داشتم، در پیش او بنهادم واو را وداع کردم وبه

اوگفتم: خواهش من این است که این زرها درمهمات خود صرف کنی،هرکاه من ازاین ورطه خلاص شوم، تو را پیش ازاینها پاداش دهم.

دلاک بدره زربرداشته وخشمناک به سوی من بینداخت وگفت: یاسید! اگرمارادر نزدشما منتی نیست،ولاکن ازمروت وجوانمردی است که چون تو بزرگی مرا نواخته، به فدوم مبارک مرا سربلند ساخته، من درعوض خدمتی که مرا فرض بوده است، ازتو زر بستانم.به خدا سوگند،اگراین سخن دوباره گوئی،وبدره راپیش اندازی،خودرا خواهم کشت.

ابراهیم میگوید: پس بدره زربگرفتم وبازگشتم.چون به درخانه او برسیدم؛ به من گفت:

یاسید! این مکان ازبرای توازهمه جاامن تراست. تودرهمین جای اقامت کن تا پروردگارتورا فرج عطافرماید.

    من به اوگفتم، سخن تو را پذیرفتم، ولی به شرط آنکه از این بدره صرف کنی.اوبه من چنان بنمود که شرط مرا پذیرفت. پس من درخانه اوچند روزی بماندم، ولی ازبدره صرف نمیکرد.

    آنگاه من چون زنان موزه برپای کرد م ونقاب از رخ بیاویختم وچادربسرگرفته، ازخانه او بدرآمدم وسخت همی ترسیدم، تا ا ینکه به کنارجسربرسیدم وخواستم که ازجسربگذرم ناگاه سواری را که پیشترازغلامان من بود، برمن نظرافتاد ومرابشناخت. فریاد برآورد وگفت: همین است آنکه خلیفه مأمون اورا جویان است. این بگفت ودرمن بیاویخت. من مشتی به دهان اسب اوزدم. اورا با اسب به دجله در افکند م. مرمان بدوگردآمدندوبه خلاصی اومشغول گشتند. آنگاه من به رفتن بشتابیدم، تااینکه ازجسردرگذشتم وبه درخانه برسیدم که زنی دردهلیزخانه ایستاده بود. من به اوگفتم: ای خاتون خون مرانگاه دارکه ازخلیفه گریزانم.

    آن زن گفت: برتوباکی نیست. درحال مرا به غرفه بردوبا من ملاطفت کرد. خوردنی و نوشیدنی ازبرای من حاضرآوردوگفت: آیا بیم ازتوبرفت. پس اودراین سخن بود که ناگاه درخانه را به درشتی بکوبیدند.آن زن بیرون رفته ودربگشود. دیدم که خداوند خانه همان مرداست که من اورا به بحرانداخته بودم.اوراسروجبین شکسته وخون همیرفت و ا سب باخود نداشت.

    زن به او گفت: چه حادثه روی داده؟

مرد گفت: به حکم خلیفه کسی را جویا بودم، ازقضا براوظفر یافتم؛ ولی اومشتی به دهان اسب من زدومرابه د جله درافکند وبگریخت. پس ازآن زن دستارچه به درآورد وسروجبین او را ببست ودربسترش بخوابانید.

    آنگاه  به نزد من درآمده وبه من گفت: گمان من ا ینست که فضیه قضیه توباشد! من به او گفتم: آری منش به دجله افکندم. پس آن زن مرا بنواخت وبه مهربانی بیفزودوبه من گفت: از این مرد برتو بیم دارم.اگربرتواطلاع یابد، برآنچه بیم ازاوداشتی،گرفتارآئی! بهتراین است که خویشتن را نجات دهی. پس من ازاو تاشامگاه مهلت خواستم. گفت: مضایقه نکنم. چون شب درآمد، جامه پوشیدم واز نزد ا و به درآمدم.

    مرا کنیزکی بود به خانه اودرآمدم. چون مرا دید، به حال من بگریست وبنالید وبه سلامت من شکرها بگذاشت ودرحال ازخانه بیرون رفت وچنان بنمود که ازبهرسازوبرگ ضیافت همیرود. من ازهیچ جائی آگاهی نداشتم.

    ناگاه دیدم که ابراهیم موصلی با غلامان وزیردستان همی آید وزنی در پیش روی ایشان است. چون نیک بدیدم، همان کنیزک بود، ومرابه دست ایشان بسپرد.ایشان مراباجامه زنان که دربرداشتم، به سوی مأمون بردند.

    پس مأمون مرا درمجلس عام بخواست. چون به مجلس درآمدم اورا خلیفه خوانده، سلام دادم.مأمون گفت: لاستملک.

   من به اوگفتم: ایهاالخلیفه! فرمان تراست. یابکش ویاببخشای. ولکن درعفو لذتیست که درانتقام نیست...

   آ نگاه مأمون به احمد بن خالد گفت: چه میگوئی؟

احمد گفت: ایهاالخلیفه! اگرتواورا بکشی تورامثل اوخواهیم یافت؛ واگربروببخشائی، مثل تورانخواهیم دید که به مثل او به ببخشاید.« هزارویک شب،جلد اول، صفحه۷۵۵.»

* * *

حکایت چهلم: جوانمردی جوان عرب

 

    یکی ازدزدان عرب حکایت کردکه وقتی دربیابان عربستان به خیمه یکی ازقبایل وارد شدم، درآن خیمه مردی بود درنهایت شجاعت وسخاوت چون دید قصد ماندن دارم، فوراً اشتری به جهت من قربان کرد.

گفتم: برای من یکنفرچراشتری کشتی؟

گفت: قاعدهء من اینست که به مهمان گوشت مانده،ندهم. چند روزی که درآنجا بودم هر روزبرای من شتری میکشت وگوشت تازه برایم کباب میکرد. وقتی دیدم اودارای اینهمه شتراست که میتواندهرروزیکی ازآنهارابکشد.طمع مرابرآن داشت که درسرفرصت شتران اورا بدزدم.آ ذان صبح قبل ازاینکه میزبان من ازخواب بیدار شود،برخواستم وگله شتراو رابراندم وبردم.چوان اعرابی باخبرشد،به سرعت براثرمن بیامد وسرراه برمن گرفت، چندانکه مرابدید،تیردرکمان نهاد وگفت:سوسماری درآنجاخفته است آیا اورامی بینی؟ این تیررابر،دم اوخواهم زد. تیررا بزد ودم سوسماررا برزمین دوخت.تیردیگری درکمان گذاردوگفت: این تیردوم را برمهرهء پشت سوسمارخواهم زد وچنان کرد که گفته بود.

    تیرسوم را درچله کمان گذاردوگفت: این تیربرای سینه توست.گفتم: نزن.شتران را به تو بازگذاشتم.دست ازمن برداروازمن بگذر.

    گفت: دست ازتوبرنمیدارم،مگراینکه شتران مرا به جای اولیه خودشان بازگردانی. پس شترهای وی را براندم وبه جایگاه مخصوص رساندم.

    آن مرد عرب بدوی به من گفت: چه چیزترا برآن داشت بااینکه مهمان من بودی ومن چندین روزازتوبخوبی پذیرایی کردم؟ شتران مرا بدزدی وبا خود ببری!

گفتم: احتیاج مرا وسوسه کرد که به این عمل دست بزنم وآنگهی کاروشغل من این بوده است که ازدزدی امرارمعاش کنم،ازطرفی دیدم که شتران درنظرتوآنقدربی ارزشند که حاضری هرروزیکی ازآنهارا برای یک مهمان قربان کنی.

    گفت: حال که چنین میگویی ونیازداری؛چون حق نان ونمک درمیان است، بیست شتر اختیارکن وباخود ببر. ومن بیست شتراختیارکردم وباخود ببردم.« هزارویکشب،جلددوم»

* * *

حکایت چهل ویکم: لالاآخرين عيّاروجوانمردكابل

   پردل گفت: درشبهاي زمستان مردم به مسجد جمع ميشدند،ويك ميرزا داستانهاي شاهنامه  وهفده غزل وقصه‌هاي عيّاران سيستان راميخواند وهمه سراپاگوش ميكرديم وبه وجد می آمديم ودربين ما،لالا«- منظورامیرحبیب الله کلکانی است » بسيارتربه اين قصه‌ها دلباخته بود.

يك شب خواجه با اوحكايتي ازجوانمردي سيستانيان را چنين بيان كرد: پس ازسقوط دولت

صفاري، احمد ساماني درسيستان يكي ازفرزندان نيمروزرابنام اميربوجعفرسيستاني والي

تعيين كرد.

    اميربوجعفرپس ازچندي تحفه وهدايا بخدمت اميرخراسان دربخارا فرستاد ودو نفر از سرداران لشکرخودرا كه بنام طاهربوعلي ومحمد حمدون بود بدانجا اعزام داشت.

    روزي اميربخارا درريگستان دوازده سوارجرارجمع كرد تاگوي زنند.طاهربوعلي و محمدحمدون لشگري نيزحاضربودند.اميرخراسان حاجبي را فرمان داد؛ كه به ميركان سگزي بگوي تا آنها هم گوي زنند. حاجب دستورشاه را به آنها گفت.طاهربوعلي ومحمد حمدون خدمت كردند وگوي زدند، چندانكه از دوازده هزارسوارخراساني گوي بردند. سپه‌ سالارخراسان كه مرد عرب بود به پارسي گفت: آباد باد شهري كه چنين مردمي دارد.!

    محمد حمدون گفت: كمينه سواران آن شهرمائيم وما را ياراي آن نباشد كه پيش سواران ملك نيمروز به ميدان برويم. ازجواب آن اميرخراسان خشنود گشت وهردو را خلعت ومال بي‌اندازه داد و فتيك خادم را به طاهربوعلي بخشيد.

    كارطاهربن حسين ‌بن‌علي بن‌ليث از آنجا بالا گرفت واميرخراسان اورا بجنگ امير ماكان به گرگان فرستاد. اميرطوسي و عبدالله فرغاني را بزيردست اوداد. طاهربوعلي با سپاه خويش روان شد وجنگ سخت كرد تا ماكان شكست يافت.

    اميرطاهر كسي را اجازه نداد كه به سراي اميرماكان تجاوزنمايد. بلكه ضرورت آن هارا بيشترساخت. اميرماكان به طبرستان رفت وازآنجا به تركستان شد. سواران زياد گرد آورد وناگهاني دشمن را غافلگيركردوشبيخون زد. اميرك طوسي وعبدالله فرغاني وفتيك خادم وابوالحسن كشني كه حاجب الحجاب بود با سپاه خويش فراركردند.اماطاهربوعلي باتني چند ازمردان سيستان خويش مقاومت كرد تابه اسارت رفتند.اميرماكان اسرا را در قفس آهنين كرده به زندان انداخت.اماسخت متأسف بود كه اگرمن بوطاهررا ميديدم، به اوخدمت ميكردم.

    روزي خادم ماكان به زندان ا ندرشد. اميرطاهررا بديد وبشناخت وشتابان به نزد امير ماكان آمد وگفت: طاهردربند تست.

اميرماكان به نفس خويش بزندان رفت واميرطاهربوعلي را زمين بوسه كرد وعذرها

خواست كه ازبند تو اطلاع نداشتم. اورا بياورد وبجاي خويش بنشاند وخود بخدمت بايستاد. ازاميرطاهرخواهش كرد: تو اميرباش ومن سپه ‌سالارت.

     طاهربوعلي گفت: نيكوگفتي كاري كه من در حق تو كردم و بسراي تو بجا آوردم، اين ميراثي بوده كه ازاجداد من به من رسيده، چه آنها كه جهان گرفتند، هرجا كه به سراي آزاد مردان رسيدند،همان كردند. اين عادتي بودكه من ازنياكان خويش نگهداشتم. تو نبايد كسي را كه نپروريده يي به او اعتماد كني.

 اميرماكان گفت: فرمان تراست.

 اميرطاهررخصت يافت وبه خراسان رفت. به يك منزل بخارا چون رسيد به اميرنامه كرد. اميرخراسان خود به پذيرايي او برآمد واورا سخت نيكوداشت. محمود زابلي كه اين حديث شنيده بود گفت: اي كاش او زنده بود تا اورا ميديدم.

    لالا ازشنيدن اين قصه چنان به وجد آمده بود كه فرياد زده گفت: چه پدراني داشتيم همه جوانمرد وكاكه. حبيب الله  ازآواني كه به شهرت نرسيده بود يك جوانمرد وعيّاربود.

     روزيكه قدرت را به دست گرفت و دربازارسركشي ميكرد، مردي كهن‌سال نزديك شد واورا نفرين كرد كه توخود را مسلمان ميداني، ولي مردان تو، امروزپسرمرا كه جوان مسلمانيست بخاطرزيبايي او، او را بردند. لالا سخت متاثرشد وبه محافظين خود گفت: با اين پدرمن برويد و فرزند اورا با هركسي كه چنين كاركرده است بياوريد.

    حبيب‌الله ازشنيدن اين سخن گردش را قطع كرده وبرگشت. محافظين او فرزند آن ريش ‌سفيد را از اتاق چند نفرعسکر كه به سازوآوازمشغول بودند گرفتاركرده، نزد اوآوردند. لالا كه ازشدت خشم ميلرزيد، آنها را دشنام داده گفت: مملكت را گرفتم تا مردم آرام زنده

گي كنند وشما برخلاف امرخدا ورسول چرا چنين كرده‌ايد؟

    سرهاي عسکرها پائين افتيده وچيزي نگفتند.حبيب‌الله هرپنج آنرا به گلوله بست. مرد درپايش افتاد. لالا گفت: پدر تومرا ببخش كه چرا پادشاهي كنم و ازحال ملت خود بيخبر باشم.

    احمدالله پدرلالا كه سقاي غازيان بود بعد ازرسيدن قدرت پسرش درارگ زنده‌گي ميكرد ودرمجالس میبود‌. كسانيكه به خدمت اميرمیآمدند احمدالله به احترام ازجايش بلند ميشد و ازمهمان پذيرايي ميكرد. يكروزهرقدراشخاص كه بدربارآمدند، احمدالله ازجايش برنخاست. لالا كمي متأثرشد وبه پدرش گفت كه هميشه تو ازمردم پذيرايي ميكردي، اما امروز در مقابل مردم بي ‌اعتنا بودي و ازجايت شورنخوردي.

    احمدالله به بيرون اتاق اشاره كرد وحبيب الله به آن سوي نظركرد، چيزي نديد و باز تكراركرد. آخرپدرش شال ازدورش دوركرد ونشان داد كه لخت وعريان است و ايزار خودرا شسته، وبالاي بته انداخته است، تا خشك شود. حبيب‌الله از اين حركت خويش، پشيمان شد.

    شيرجان وزيردرهمين اثنا، گفت: كه يك، دو دست كرته و ايزاربراي پدرت تياركن.

حبيب‌الله درجواب گفت: كه تخت را براي اين نگرفتة‌ام كه ازحق مردم به پدرم كرته و

ايزاربسازم.

    لالا تمام زمينهاي داخل ارگ را گندم وتركاري كشته بود تا مردمانش بيكارنبوده و در

وقت تفريح و استراحت بالاي آن كار كنند و حاصلش را بردارند تا خرج ارگ برسد.

    روزيكه سردارشاه ولي خان به كابل آمد وارگ محاصره گرديد، يكي ازنايب‌ سالاران او بنام اكرم پغماني به تحت تاثيرشاه وليخان قرارگرفته وعده قتل حبيب‌الله را داده و به طرف ارگ روان شد. همينكه به دروازه كه بنام كلكين ياد ميشود، رسيد، خودرا معرفي كرد ومحافظ در را برويش بازكرد. اكرم پغماني هم كه ازمردمان نامي بود ازدهن دروازه كلكين بالاي حبيب‌الله صدا كرد. وخواهرزاده لالا برآمد، ديد كه اكرم است وبه جنگ آمده است. اكرم خطاب به خواهرزاده لالا گفت: بگو كه خودش برآيد. حبيب‌الله شنيد وسراسيمه برآمد. اكرم فيركرد. ولي به حبيب‌الله اصابت نكرد و بازوي خواهرزاده اورا خراشيد.

    حبيب ‌‌الله ديگرموقع فيربه اكرم نداده، صدا كرد: اكرم بگيروتيراو را دوخت وحبيب ‌الله واپس برگشت.

    حبيب ‌الله درجنگهايي كه بخارائيان باروسها كردند، اشتراك داشت ورشادتهايي ازخود نشان داد كه مورد پاداش گرديد. حبيب‌الله دزداني كه برضد دولت اماني بودند، نابود كرد. اما عوض اينكه اورا پاداش بدهند،زنداني نمودند. حبيب ‌الله عناصرخائن به وطن كه برضد امان‌الله بودند به نام او كه كافرشده است تحريك كردند.

حبيب ‌الله اززمره عيّاران و جوانمردان و آخرين كاكه كابل وياعيّارسيستان است وقصه‌ها وداستانهاي جوانمردي اوزياد است.« یادداشتهاوبرداشتهای ازکابل قدیم، نوشته محمدآصف آهنگ، چاپ آلمان، سال۱۳۸۴.»