افغان موج   

ریشه یابی و معنی سد(100) واژه ی دیگر - 15 تای اول

هر بار 15 واژه را شکافته، ریشه یابی کرده، معنی می کنم. اینبار واژه های آغازین تقدیم است به تنها مانده مردم افغانستان تروریست زده، خون آلود و بی نهایت مظلوم. امید که افغانستان عزیز آرامش و پیروزی بیند، و از خوشه سخن های «خاشه» های آینده، فراوان گل های شادمانی چیند. در زبان تالشی و گیلکی خاش و خاشَه یعنی استخوان و استخوانی.* ولی در پشتو شاید معنی دیگری بدهد.

*«دیروز بوشوم سجلدرِه، می دیل زَای تَرف تَرف. تا دوخواده نامت چه هست؟ می دیل دکفتع به می ناف. بوگفتمه خاش حَسنه تقی پسر»(محمد علی راد بازقلعه ای (افراشته)* - دیروز رفتم برای گرفتن سجلد، دل نگران من ترف ترف می زد. تا گفت نامت چیست؟ دل من از ترس به ناف من افتاد. خاش حسنه = حسن استخوانی. بعضی از هم میهنان ما به کله پاچه نیز خاش می گویند؛ زیرا بخش عمده ای از آن را خاش یعنی استخوان تشکیل می دهد.

* اشعار گیلکی افراشته تنها کتابی است که دوران فئودالیزم شمال ایران در آن با جزییات ثبت شده. در همان اندک که از شعر بسیار قوی سجلد فاگیران مثال آوردم، فراوان اطلاعات دوران به چشم می خورَد. چنین اثری را در هیچ جای جهان ندیده ام، بجز در فیلم های وِستِرن. با این تفاوت که این اشعار را شاعری یک لا قبا به تنهایی سروده، ولی وسترنی ها همه ی امکانات قرن را با خود داشتند.

بازقلعه، یعنی قعله ای که بر بالای آن باز ها(پرندگان شکاری) لانه می ساختند. 

 

برگرفته از منظومه ی ناتمامِ «فریاد با مثنوی - برای خاشه جان کندهاری که مرگ را به تمسخر گرفت»

در یوتیوب: «ویدیو - لحظه بازداشت کمدین افغان توسط طالبان؛ خنده ای که تیرباران شد!/خاشه جوان»

...

در سرای شور و شادی بود سَر
کندهار خندان از او بود سر به سر

گفته بود باید به شادی سر کنیم
هیچ نمی ارزد که گل پَرپَر کنیم

روشنایی بود آواز دلش
روشنی بخشید و رفت ساز دلش

شاد بود و شادمانی کار او
اینک است در جان ما پندار او

نقش مردِ شور و شوخی و غزل
گویی اندر جان ما بود از ازل

هر دمی خیزد و فریادی زند
نغمه ی شیرین آزادی زند

هر دمی از او شگوفه زار هست
شادی و لبخند ها در کار هست

...

رود گریان است ز حال آن عزیز
کوه غران است ز بیداد و ستیز

چون عزیز خاطرات است هر دمی
کندهار جوید ز خاشَه مرهمی*

گویدش رفتی و هستی در دلم
مانده ای ای دوست با آب و گِلَم

ماندگار شهر و رود و کوه و دشت
هر کسی یادت کند در فصل گَشت

در دل صحرا ترا یاد آورند
یاد تو با مهر و بس شاد آورند

چون تو بیزار از غم دورانِ زشت
یادگارت هست چون دُرّواره کِشت

کشته ات ای دوست بسی پهناور است
خانه اینک از تو پر از باور است

خاشَه! این را گوش گیر یاد دار
یک جهان گشته با تو بیقرار*

...

خاشه اندر خانه ی احوال دوست
جای دارد در دل و در حال دوست

هر زمان آید سخن از طنز او
نعره می سازد صدای گَنز او*

آفتاب جام خود بود او همه
شهر گشته رود اشک و همهمه

همهمه در کندهار فریاد شده
آن همه، از کرده ی بیداد شده

هر طرف فریاد ها در جان بُوَد
سد هَزاران غصه ی پنهان بُوَد

کارگاهِ آسمان گریان کدست
در دل دشت زمین بس بدبدست*

...

چون جهانی گشته ای جان برار*
همچو اوستا شارخی در کارزار*

هر طرف خیزی و وَشتَن پا کنی*
عالمی را با خودت همراه کنی

خنده ور بودی و خندان و سحر
جستجویت می کنند پس در به در

...

کوهِ اندوه و شرر در هر فراز
چون ترا می جوید افغان نغمه ساز

با خودش گوید به افسوس و فغان:
نان جان بود، نان جان بود، نان جان!

...

نیست دیگر مرد تا بر غم زند
مجلس بیداد را بر هم زند

* بعضی توضیحات لازم: «یک جهان» را در افغانستان فراوان بکار می گیرند؛ مثل یک جهان سپاس. گَنز(تالشی) = گوزن. بدبده، نام دیگر بلدرچین است؛ زیرا صدایش شبیه بدبده، بدبده، می باشد. برار(گیلکی) = برادر. اوستا شارخ اولین تآتریست طنزپرداز مردمی ماسال بود. سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی کارش پیوسته خنداندن مردم بود. در این راه استعدادی خاص داشت که من در کس دیگری ندیده ام. در عروسی ها با مطرب ها همراه می شد، دایره زنگی می زد و همزمان سر به سر همه می گذاشت. زنده یادش جاوید! وَشتَن(ایرانی) = رقص(عربی). اصل واژه ی قندهار، کَندهار است، و قند مُعَرَّب شده ی کَند.

1) بغلان - «ولایت بَغلان (فارسی باستان: baga-dānaka، بلخی: bagolango، انگلیسی: Baghlan به‌معنای «شبه‌معبد» یا تابع، پس رو) یکی از ۳۴ولایت افغانستان واقع در شمال کشور می‌باشد. مرکز ولایت شهر پل خمری است»(برگرفته از ویکی پدیا)

بَغ در بغلان همان بَغ بغداد و بغرو، ی تالش است. بغلان = جایگاه بَغ(تلفظ ایرانی) یا بُگ(تلفظ روسی). پس آن حرف a در فارسی باستان(baga-dānaka) از کجا آمده. آن همان فتحه مضاف است در قاعده ی زبان مادر(تالشی) بَغَ دانَه کَه = خانه ی ایزد یک دانه = خانه ی ایزد.

پس «شبه معبد» که در ویکی پدیا آمده، غلط است؟ خیلی غلط نیست، زیرا اینجا معبد همان کَه = خانه، است. پس خانه ی خدا، یعنی خود معبد است و نه شبه آن. به عبارتی دیگر، شبه معبد نزدیک است به خانه ی خدا = بغلان = لانه ی خدا. لان = لانَه. ما در زبان مادر(تالشی) هنوز لُون = لان، را هم بجای لانَه بکار می بریم. مثال: کرگَه لُون = لان مرغ، مرغان؛ جایی که خروس و مرغ ها شب آنجا می خوابند.

2) ریواس یا رَواش - «تهیه رواش(چُوکری) از کوه های دره سیاه سنگ - بهسود»(مایل بودید، فیلم اش را در یوتیوب ببینید)

«ریواس» تلفظ ایرانی و «رَواش» تلفظ فارسی دری افغانستانی است.

اگر تلفظ ایرانی، اصیل باشد، ری واس = ری واش = رود واش = رود علف. و اگر تلفظ مردم افغانستان اصیل باشد، معنی علفِ رَه = علفِ راه، را خواهد داشت.

واس = واش = علف، به زبان تالشی.

ری و رَه از کجا آمده؟

به احتمال قوی به لارَک ساقه ی ریواس یا رَواش اشاره دارد. ساقه ی بلند ریواس یا رواش دارای دیواره با میان تهی ست، که اگر آب در آن بریزیم چون آبِ جوی روان گردد. اگر تلفظ افغانستانی اصیل باشد و تلفظ ما دِگر شده، آن وقت به معنای علف سر راه معنی می دهد. یعنی علف بیابانی که در سر راهمان در گشت و گذار به چشم می خورد؛ و نه علفی که کاشته شده.

و هم می تواند هر دو تلفظ اصیل باشد. در این صورت دو معنی مستقل از هم دارند. یعنی ایرانیان لارَک آن را، ری = رود، جای رود، جای جویبار، دیده اند. و همسایگان ما آن را رَه = راه. به عبارتی دیگر، واژه های شبیه گاه ربطی به هم ندارند؛ یعنی هر یک بُن مستقل خود را دارد. در این صورت ری ریواس، همان ری «ری را»، ی نیما ست، ری زمری = سرد رود(در تالش ایران)، ری تَجری(در خراسان) و ری تجریش(در تهران) است. ری = رود، نهر، جویبار.

آیا رودخانه با ری فرق دارد؟

آری، ری گرچه به معنای ردّ، جای گذر نیز هست؛ ولی در اینجا خود رود یا جوی ری است؛ ولی رودخانه مسیر ری یا رود. البته در زبان های مختلف جهان رودخانه را بجای ری یا رود هم بکار می برند. ولی اگر بخواهیم تدقیق در گفتار داشته باشیم، معنی آن دو کمی با هم فرق دارد. ولی همانطور که نوشتم، رودخانه را بجای رود نیز بکار می برند. مثلن در زبان روسی به رود، ریکَه = خانه ی رود، گفته می شود.

ری(تالشی) = جوی، رود. کَه(تالشی) = خانه.

3) پُلِ خُمری - در اینجا نیز ری همان رود است. معنی پُل و ری مشخص است؛ چرا خُم ری؟ به احتمال قوی اشاره دارد به پلی که روی سرخ رود در آن منطقه زده شده. شاید در قدیم چندین سرخ رود آنجا بوده. خُم چه ربطی به سرخی دارد؟ به احتمال قوی به سرکه یا شراب داخل خُم یا رنگِ بدنه ی خم یا شکل خم نظر داشته اند. به هر حال در این واژه ی مرکب سه بخشی، معانی پل و ری مشخص است؛ ولی برای خُم می توان تفسیر های مختلف کرد. چنانکه پیشتر نوشتم، سرخ رود نیز در همان منطقه جاری است؛ یعنی خُمرود می تواند همان سرخرود باشد.

آیا آب سرخ رود به سرخی می زند؟ من متأسفانه افغانستان را از نزدیک ندیده ام، گرچه از دوستداران افغانستان عزیز هستم و دورا دور در باب آن زیبا سر زمین فراوان تحقیق دارم و اولین رمان شعر در نثر فارسی در افغانستان در کنار فراه رود در استان فراه در دهات بالا بلوک در زمان نادر خان رخ می دهد به نام «بختو دختر افغان». نوشتن این رمان را مدیون زنده یاد استاد میر غلام محمد غبار هستم.

در واژه شکافی من اگر وجود ندارد؛ یعنی وقتی به یقین می رسم، می نویسم. حال که در تفسیر، سخن به «اگر» افتاده است، این تفسیر خود را نهایی نمی دانم. ولی چون ری = رود را با خود داشت، تمایل پیدا کردم آن واژه ی سه بخشی را ریز کرده، هر بخش بنمایم تا شاید بکار آید.

به هر حال اینجا سخن از پلی در میان است که روی خُمری(رودِ خُم - برگردان به فارسی) زده شده. و بعد ها کل منطقه آن نام را پذیرفته.* یعنی نام اولیه از آنِ پل و رود بوده و نه زمین های اطراف. در حالی که حالا «پُلخمری» مرکز ولایت(استانِ) بَغلان است.

* چنانکه ارومیه = دریای آرام، دریای بی موج، حالا نام خشکی نیز هست. چنانکه تالش دولاب = آب ژرف تالش = دریای تالش = کاسپین، حالا نام خشکی نیز هست.

4) سمنگان - «سَمن = یاسَمن = یاسمین»(واژه نامه ی عمید).

پس سمنگان، یعنی سر زمین گلِ یاسَمن. در زبان های اسلاویان شرق نیز این گل را پارسی(ایرانی) می نامند و بهش پِرسیدسکی سِرِن می گویند. واژه ی پرسیدسکی(پارسی) در باب قالی ایرانی و خلیج فارس نیز در زبان های اسلاویان شرق بکار می رود. و جالب است که قالی را کَه ویُور = آنچه در کَه(خانه) پهن می شود، می نامند. کَه(تالشی) = خانه. ویور کمی تغییر یافته ی ویری(ریخته شده، پخش شده) = پوشش کف خانه. این واژه ی تالشی در «سیبری یا سی ویری = سر زمینی که آتش در آن ریخته = آذر بَه جان(آذربایجان) شمال کره ی زمین، نیز بکار گرفته شده.

سیبری سرزمین آتش فشان هاست. چنانکه فقط در شبه جزیره ی «کَمچَتکَه» بیش از 200 آتش فشان است که همینک 29 تای آن همچنان فعال می باشد. 

چرا اسلاویان ها گل یاسمن را ایرانی می نامند؟

نمی دانم؛ شاید اول بار از ایران به آنجا برده شده.

5) - «خُو»(تالشی، واژه ی پایه) = خوک(پهلوی) - حرف ک در آخر خوک همان حرف ک آیینَک، بابَک، یَک و ... پهلوی است که در معنی واژه نقشی ندارد. این قاعده گاه در تاتی، تالشی و مازندرانی نیز دیده می شود. به عنوان مثال تالش به مَرد هم مِرد و هم مِردَک می گوید - با مَردَک اشتباه گرفته نشود.

این واژه چه ربطی به افغانستان دارد؟

می خواهم یک بیت شاعر و دانشمند بزرگ ما ناصر خسروی قبادیانی را با تدقیق به بررسی بنشینم. قبادیان بلخ در تاجیکستان کنونی محل تولد او بوده، و یمگان بدخشان افغانستان محل وفاتش.

دیدم در سایت «گنجور»، «خوگانِ» ناصرخسروی بزرگ را اصلاح کرده و داخل دو کمانَک «خوکان» نوشته اند. آیا خوکان درست است؟ خیر، زیرا ناصر خسرو به خُو(تالشی) نظر داشته و نه خوک. در نتیجه نوشته خوگان. خوگان واژه ای ست مثل مردگان، بردگان، زندگان، سَمَنگان و … ولی چون اغلب دانشمندان گرامی مرکز نشین ما به زبان های ایرانی و هم زبان مادر(تالشی) آشنایی کافی ندارند، در نتیجه گاه حتی درستی را غلط می سازند صادقانه!
و این هم بیت ناصر خسرو در سایت اینترنتی «گنجور» که از سوی مسئولین سایت "اصلاح" شده! و این در حالی است که ناصر خسرو دقیق و درست نوشته.
«من آنم که در پای خوگان (خوکان) نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را»

کوتاه: خُو(تالشی) = خوک(پهلوی). خوگان = خُو ها. خُو، واژه ی پایه است، مثل چو(تالشی) = چوپ(پهلوی) = چوب(فارسی). گا(تالشی) = گاو(پهلوی).


حال که سخن از دانش و فن در میان است، بگذار کلامی در باب دانش شگرف ناصر خسروی دانشمند بیان دارم.
«درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را»
—–
در باب ناصر خسرو، بر گرفته از ویکی پدیا: «… وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه و حساب و طب و موسیقی و نجوم و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کرده‌ است.»
—–
همینک کشفیات داستانی ژول وِرن زبانزد خاص و عام است در جهان. ولی متأسفانه به این بیت ناصر خسرو که در آن به ساختن هواپیما به روشنی اشاره کرده کسی توجه ننموده.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلو فری را
چرخ نیلوفری را به زیر نمی توان آورد مگر خود وسیله ای بسازی و سوار آن شده به بالا روی.
دانشمند بزرگ ما آشکارا دارد می گوید اگر در دانش به درجه ای خاص برسی، توان ساختن هواپیما را خواهی داشت.
ای کاش بر سر در همه ی هوایپمایی های ایران و جهان آن کشف زرین را با آب طلا می نوشتند.

چیز دیگری که آن دانشمند بزرگ و پاکیزه خو برای ما به ارث گذاشته، آزادگی اوست. زیرا انسان با دانش، پاکیزه خو و آزاد اندیش می تواند دست آورد های شگرف داشته باشد.

6) بامیان - بگذار قبل از شکافتن آن واژه ی کهنِ ایرانی، هندی، اروپایی، نکته ای را بیان دارم. متأسفانه در ویکی پدیا فراوان حدسیات نوشته شده که ربطی به ریشه ی واژه ها ندارد! ای کاش دوستان کمی با احتیاط برخورد می کردند تا پشیمانی ببار نیارد.

بامیان را به دو شکل می توان ریشه یابی کرد. هر دو شکل آن نیز درست است، که باید با تدقیق(باریک بینی) یکی را برگزید. مثلِ شُورَه بیل = آبگاهِ شور، و شورَه بیل = آبگاهی که رویش را مِه می گیرد. البته در این مورد خاص معنی دوم(آبگاهِ مه آلود) درست است. شُورَه = مه(تالشی ماسالی)

اگر «بام میان» باشد یعنی دو میم در هم ادغام شده باشند، یعنی مکانی که بام در میان دارد. و این بام همان جایی ست که مجسمه هایی آنجا تراشیده شده، که می گویند مجسمه ی بودا است. آنجا فراوان دخمَه خانه دارد که در واقع بامشان در میان آن کوهک قرار دارد. خود آن کوهک(بلندی) را نیز می توانستند بام بنامند.

ولی اگر آن واژه تغییری نکرده باشد، در این صورت با میان = پا میان = وا میان = باد میان است. پا = باد. مثل پا در پاییز = وا اییز = با اییز. وا = باد، مثل وا در وادَه = باد دهنده، تاب دهنده، اینسوی و آنسو برنده. تالش هنوز به تاب و هم باد وا می گوید. حتمن این فراز مشهور ایرانیان در لحظه ی عصبانیت را شنیده اید؛ «وا بدِه مرا!» = تاب بده مرا = رها کن مرا. زیرا برای تاب دادن کسی او را به عقب برده، رها می کنند تا دور بردارد. و با = باد مثل با در باکو و کوبا. باکو = باد می کوبد. کوبا = می کوبد باد.

در آن دخمه خانه های کوهک بامیان اغلب صدا هایی به گوش می رسد که اثر گذر باد است.

پس بامیان یعنی بام در میانِ آن کوهَک مشهور، یا اینکه خود آن بلندی را بام نامیده اند. و چون در میان محل زندگی قرار دارد، بام میان نام گرفته.

تفسیر دوم این است که اگر واژه ی بامیان تغییر نکرده، حکایت از بادی دارد که از در و درز و مرز دخمه خانه ها می گذرد نوازنده، و در نتیجه باعث آن نامگذاری شده است.

باقی داستان ها که در باب نام بامیان در «ویکی پدیا» آمده حرف هایی ست بی بُن.

7) بادغیس - «بادغیس نامی است کهن که در یشت‌ها از آن با عنوان «وائیتی گئس»آمده است، وائیتی گئس نام دوازدهمین کوهی بوده که در زمین پدیدار گشته است.
این واژهٔ اوستایی در بندهش به‌صورت «وادگِس» یا «وادغِس» آمده‌است. بادغیس کوهی‌ در مرزهای بادغیسان است و آنجا ناحیه‌ای است پربار و درخت.

یاقوت الحموی بادغیس را محل وزش بادهای بسیار معنا کرده‌است و اصل آن را بادخیز می‌داند؛ ولی این وجه اشتقاق اساسی ندارد.»(برگرفته از ویکی پدیا)

بادغیس = باد خیز، در واقع منجیل افغانستان است.

و اینک باز برگردیم به بی دقتی عزیزان ویکی پدیا نویس. در واقع آن بی دقتی بخاطر بی اطلاعی است. قبل از نوشتن در این باب، بگذار اندکی از آن دانشمند پر وسواس در درست نویسی از همان ویکی پدیا اینجا بیاورم و بعد برسیم به اصل سخن.

در باب کتاب مُعجم‌البُلدان یا قوت حموی: «این کتاب، تنها بازتاب‌دهندهٔ اطلاعات سایر مورخان، جغرافی‌دانان و جهانگردان نیست؛ بلکه علاوه بر آن، یاقوت حموی اطلاعاتی را به این کتاب افزود که یا خودش در سفرهایش تجربه کرده یا از افرادی که در خلال این سفرها ملاقات کرده، شنیده‌است. یاقوت در تدوین این کتاب، تمرکز زیادی بر صحت اطلاعات داشت و آنچه را در منابع قدیمی‌تر یافته، به شرطی استفاده کرده که از صحت آن مطمئن شده باشد. در غیر این صورت اطلاعات را حذف یا اصلاح کرده‌است.»

در ضمن آن دانشمند بزرگ به زبان های مختلفی تسلط داشته.

حال برگردیم به سخن جناب ویکی پدیا نویس: «یاقوت الحموی بادغیس را محل وزش بادهای بسیار معنا کرده‌است و اصل آن را بادخیز می‌داند؛ ولی این وجه اشتقاق اساسی ندارد.»

جواب این خدمتگزار کوچک فرهنگی به آن جناب: اشتقاق اساسی، بسیار اساسی دارد.

چگونه؟

بدین صورت که وا = باد، است. هنوز تالش به باد و تاب وا، و به بادَه، وادَه = تاب دهنده، به اینسو و آنسو برنده می گوید - «چون کشتی بی لنگر، کژ می شد و مژ می شد»، اشاره به همین وا دهندگی وادَه = بادَه، دارد. روستای تاریخی وادَه گا، در دهستان تاسکوی شهرستان ماسال، یک گواه این خدمتگزار کوچک فرهنگی است. در آن روستا خم های فراوان خالی از زیر زمین بیرون آورده شده که خم مادر خمی عظیم بود که شاید بیش از دو متر بلندی داشت. در حیاط خانه ی زنده یاد سرتیپ شریفی قرار داشت؛ نمی دانم چه سر نوشتی یافت. تلفظ های گوناگون بخش دوم بادغیس امری ست بسیار عادی در جهان زبان. ما می گوییم بَغ، اسلاویان ها همین واژه را بجای خدا بکار می برند و بُگ تلفظ می کنند. و از این دست، در جهان زبان تا بخواهی هست. اصل واژه در زبان مادر(تالشی) وا اییز = باد خیز است. پاییز نیز همین باد است + اییز، که مشتق از ایشتِن(تالشی) = برخاستن، است. این واژه در یکی از زبان ناخواهری زبان های ایرانی(آلمانی) شتِن(اول ساکن) تلفظ می شود. 

پس ویکی پدیا نویس گرامی اگر این اطلاعات را که بیان داشتم، داشت، بیشک آنگونه ضعیف از یکی از بزرگترین دانشمندان گذشته های دور یعنی یاقوت حموی با "جرأت" خرده نمی گرفت. متأسفانه از این دست قضاوت های شتابزده در باب واژه ها در ویکی پدیا فراوان است.

نه فقط در ویکی پدیا بلکه در بین دانشمندان واژه شکاف ما نیز از آن دست انشا نویسی بی بُن کم نیست. به عنوان مثال، واژه ی تالشی گا خُونی = گاو خونی، یعنی آبگاهِ بزرگ. خونی، هونی، خانی، کانی، یعنی چشمه ی پر آب، و گاو هم یعنی بزرگ. مثل گا خَرئو Kharü = آلوچه گاوی = آلوچه ی درشت. قبل از شکافتن واژه ی «گاو خونی» از سوی این خدمتگزار کوچک فرهنگی، هر کسی هر انشایی خواسته بود در باب آن نوشته. هنوز شاید در جهان اینترنت آن انشا های بیهوده و من در آوردی را پاک نکرده باشند، زیرا «حرف مرد یکی ست!» و از این دست بسیار است؛ بگذریم.

واژه شکافی انشا نویسی نیست. فرمول خود دارد. مثال: پسر = پع سر(تالشی) = چون پدر، از جنس پدر، مانند پدر = مذکر. و تمام. پع(تالشی) = پدر. سَر = مانند، همگون، همجنس. ژِن پع(تالشی ماسالی) = پدر زن.

صفت و موصوف و مضاف و مضاف الیه در تالشی مانند آلمانی و زبان های اسلاویان شرق و ... بر عکس فارسی است. مثال: سیبِ سرخ(فارسی) = سرَ سیف یا سرَه سیف(در شکلِ سرَه سیف، فتحه ی مضاف به «ها»ی غیر ملفوظ بدل شده).

8) زینَه، مثل چهل زینَه ی کندهار - زینَه = پلکان = آنچه در زیر نهاده می شود. مثل زین اسب، یا نردبان و پلکان که پا بر آن نهاده بالا می رویم. کوتاه: زینَه = زیر نَه = آنچه در زیر نهاده می شود، قرار می گیرد؛ یا در زیر بُن دارد.

9) سیستان - سیستان را پیش از این هم شکافته ام؛ اما چون بخشی از سیستان در افغانستان قرار دارد، پس دوباره می شکافم و معنی می کنم.

سیستان = سیستَه استان = استان سوخته.

پس سیستان یعنی استان سوخته و بیابانی. این نام را به دو دلیل می توانستند به آن سر زمین داده باشند. 1 - بخاطر محیط سوخته و بیابانی آن. 2 - بخاطر وجود شهر تاریخی سوخته در آن سامان.

در ضمن واژه هایی در باب سیستان در ویکی پدیا بکار رفته که ربطی، هیچ ربطی به واژه ی سیستان = سیستَه استان = استان سوخته ندارد. البته به آن واژگان تاریخی نیز می توان پرداخت؛ ولی ربطی به خود واژه ی سیستان ندارند.

سیستِن(تالشی، بندار یا مصدر) = سوختن.

سیستَه = سوخته.

10) هَزارَه - واژه ی کمی دِگر شده ی هَزارَه را نیز پیش از این شکافته ام که باز شکافته، ریشه یابی کرده معنی می کنم. اصل این واژه در آغاز خَز آرَه بوده، که دیرتر به خز آر = خزر  = کسانی که از مناطق شمالی خَز برای فروش یا کالا به کالا کردن به مناطق جنوبی می آوردند. این نام را ایرانیان بر آن خلق نهاده اند.

در ضمن نام تمامی خلق های جهان را دیگران گذاشته اند که بر سه بخش است - تمجید، توهین، توصیف.

هَزارَه ها در اطراف دریای کاسپین جولان می دادند و تاخت و تاز می کردند. به همین خاطر یکی از چهار نام دریای کاسپین، مازندران، تالش دولاو(آب ژرف تالش = دریای تالش)، خَزر است. این خلق مغولی فارسی زبان همینک در افغانستان در استان های گوناگون می زید، یکی از اصلی ترین مکان های زیست هَزارَه ها استان بامیان است.

کوتاه: هَزارَه = خَز آرَه = آورنده ی خَز.

در ضمن در افغانستان گاه نام توهین آمیز هزاره جات را برایشان بکار می برند. این نوع بیان کار دیگر خلق هاست برای کوچک شمردن آن مردم. هزاره جات، فرازی ست مثل سبزی جات. ولی بسیاری بدون توجه به توهین آمیز بودن آن، آن را صادقانه برای مردم هَزارَه بکار می برند. مثل واژه ی توهین آمیز «سیاه سَر» که در افغانستان و تاجیکستان برای زن بکار برده می شود. 

11) زرنج - زَرَنج = زرنگ = زَر اَنگ = سر زمینی که نشانه ی زرین دارد؛ دارای خاک سرخ یا طلایی است. یا در بخشی از آن چنان منطقه ای وجود دارد. یا بنایی باستانی و زرین در آن منطقه بوده.

اَنگ(تالشی ماسالی) = نشان، نشانه. این واژه ی تشکیل شده با قاعده ی زبان تالشی، واژه ای ست مثل قشنگ(تالشی) = خش اَنگ(به سکون حرف خ) = خوش اَنگ. به این سخن در آینده باز بر می گردم و به همراه مترادف آن یعنی زیبا هر دو را شکافته، ریشه یابی کرده معنی می کنم.

12) سپین(سپین بولدَک) - من نمی دانم بولدک چیست. اما واژه ی سپین در هر دو زبان مادر یعنی پهلوی و تالشی سپیت(به سکون اول) تلفظ می شود. البته ماسالی ها آن را کمی شُل یعنی ایسپیت تلفظ می کنند، که در جهان زبان امری ست عادی.

راستی، سپیت یا ایسپیت چیست؟

در ماسال به چمنزاران ییلاقی گفته می شود. ولی اصل معنی آن هم در پهلوی و هم تالشی به معنی سپید است؛ یا آنچه سپید گشته. پس چرا به چمنزار گفته می شود ایسپیت یا سپیت یا سپین؟ زیرا آن مناطق بلند بالا اغلب از جلگه سفید پوش دیده می شوند، زیرا اولین برف بر آن ها می نشیند. در نتیجه در ماسال کلن به چمنزاران ییلاقی سپیت یا ایسپیت می گویند. چنانکه همان منطقه در طرف پاکستان چمن نامیده می شود، ولی در افغانستان سپین نام دارد. آیا چمن پاکستان در منطقه ی پست و غیر برفگیر قرار دارد؟ نمی دانم، می تواند برفگیر نباشد، در نتیجه نام اصلی خود یعنی چمن را دارد.

پس سپین یا سپیت(اول ساکن)، یا ایسپیت = چمنزار های ییلاقی که اولین برف آنجا می نشیند و در نتیجه در جلگه سپید دیده می شود.

13) آمودریا - در افغانستان به رود دریا گفته می شود. آیا این سخنی ناددقیق است؟ خیر، واژه پهلوی دریاپ = دریاو(تالشی) = دری آب = آب در انجاست. طبیعی ست که منظور آب فراوان است. چنانکه در خیلی از رود ها می توان کشتی رانی کرد. پس دری، یعنی هست، موجود است. آپ(پهلوی) = آو(تالشی)= آب(فارسی دری). پس دریاپ = دریا(خلاصه) = جایی که آب دارد. و اما آمو. بگذار پیش از پرداختن به آمو، از دهخدای بزرگ گواهی بیاورم.

«آمو: رود آموی. آمُل. آمویه. جیحون. آمودریا. اُقسوس. آمون. آب. رود. آبهی. نهر. ورز

آمو خلاصه ی آمون است. چنانکه دهخدا نیز آمون را آورده. آ یعنی می آید؛ آنچه روان است، خود می آید، بدون دخالت ما می آید. و آن گَل آوز(مشتق) شده از بُندار اومِن = آمدن. صرف بُندار - آم، آی، آ(می آید، سوم شخص مفرد). پس آ = آب و مون یا مان، یعنی ماندنگاهِ آب، جایگاهِ آب. به احتمال بسیار قوی آمون به رود هایی گفته می شود که آب انبوه دارند و قابل کشتی رانی اند و حرکتشان آبشان در بعضی نقاط به چشم نمی آید. سطح آب به ظاهر آرام است؛ در حالی که آب جاری ست و از آن زیر می گذرد. و به همین خاطر واژه ی مُون = مان = جای ماندن را بکار گرفته اند. مُون «گَل آوَز»(مشتق شده) از بندار مندِن(تالشی) = ماندن، است. پس آمُون = ماندنگاهِ آب؛  جایی که آب بسیار جمع آید.

پس واژه ی پهلوی دریاپ = جایی که در آن آب هست. و آمو = آمون = جای ماندن آب؛ رود پر آب.

14) گردیز - بر گرفته از ویکی پدیا: «در دیوان سید اسماعیل بلخی این شعر را در وصف گردیز می‌خوانیم:

بوی عنبر دارد گرد و غبار گردیز
این نگهت بهشتی هست از مزار گردیز
...

گردیز = گَرد ایز = جایی که آنجا گَرد از زمین بر می خیزد. این برخاستن گرد و غبار می تواند دلایل مختلف داشته باشد؛ مانند گذشتن قافله های تجار از آن ناحیه و برخاستن خاک در پی آن. یا بخاطر باد خیزی و یا به هر دلیل دیگری، مثل همین ریز گرد های دوران ما. به احتمال قوی امری مکانیکی و نه طبیعی عامل برخاستن گرد و غبار بوده؛ مانند حرکت قافله های تجار، یا حرکت گله های بزرگ و ...

گردیز عبارت است گرد + ایز. ایز در بندار شتِن(آلمانی)، ایشتِن(تالشی ماسالی) = برخاستن، بُن دارد. کوتاه: گردیز = جای برخاستن گَرد. چنانکه گرامی شاعر گردیزی نیز از خاک گردیز که از نظر شاعر بوی عنبر دارد، سخن به میان آورده.

آیا شاعر از معنی واژه آگاهی داشته یا اینکه فقط آشنایی با گردی که به هر دلیلی بر می خاسته از گرد و غبار گردیز سخن به میان آورده؟

می توانسته آگاهی داشته باشد؛ ولی بعید است زیرا این بندار(شتِن یا ایشتِن = برخاستن) فقط در تالشی، تاتی استان اردبیل و آلمانی برجای مانده. که در زبان گیلگی ویرشتَن تلفظ می شود.

پس گردیز = محل بر خاستن گَرد.

15) - بگذار با نام شریف ناصر حسرو تفسیر این 15 واژه را پایان دهم. واژه ی تالشی خُوسَ رئو rü(تالشی شمالی) = خاسَه رئو rü(تالشی جنوبی، ماسالی) = روی زیبا. خاس = زیبا. رئو rü = رو، صورت. در تالشی همانند آلمانی هم حرف U و هم حرف Ü داریم. مثال: دو Du = دوغ، ولی Dü = دود، است.

کوتاه: خسرو = خاسه رو = روی زیبا، صورت قشنگ.

به زیبا و قشنگ در آینده ی نزدیک باز بر می گردم.

امیدوارم این هدیه ی کوچک من مورد قبول مردم شریف، بسیار زحمتکش و رنجدیده ی افغانستان عزیز قرار گیرد.

نشانی وبگاه ها و ایمیل من + شماره تلفن:

zartasht.blogfa.com

kashkara.blogfa.com

jangalemazlum.blogfa.com

jahanezaban.blogfa.com

talshdulav.blogfa.com

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

00491731926264  تلفن همراه