افغان موج   

بخش دوم:

برای گریز از گسست های بحث، بهتر است بگوئیم که برخی فلاسفه‌ی جهان، یا دروغ‌گو بودند ‌یا بی اراده. مانند گالیله. همه‌ کسی که به امور علوم اختر شناسی یا فیزیک و یا آن‌چه به دیدگاه گالیله می‌شوند را به نوعی توجیه نابخردانه می‌کنند. فیلسوف، دانش‌مند و نظریه‌پردازی مانند گالیله، نه‌ باید برای زنده ماندن، آن‌چه به عنوان یک دیدگاه علمی مطرح کرده است، خودش را نجات دهد.

 

در آن صورت است که باور به دیدگاه چنین فیلسوفی، خودش اشتباه‌ست. زیرا گالیله برای فیصله‌ی محاکمه‌ی تفتیش عقاید، دو پیش‌نهاد از سوی محاکمه دریافت. سوزاندن خودش یا توبه در کلیسا. تاریخ، نشان داده که گالیله توبه برای زنده ماندن را نسبت به ابطال نظریه اش اولویت داده. که هر انسانی چنین حقی را دارد. مگر آن که دانسته باشد، به خطا رفته است. پسا توبه و عفو، گالیله دگر هرگز آن گالیله‌یی نه بود که بالایش باور کرد. چون او مکلف بود، دستور کلیسا برای حضور هر روز را بپذیرد. پسا مرگ گالیله هم کسی به گونه‌ی اطمینان کامل درنیافته که گالیله، در آن گفته باشد از ترس مرگ، توبه‌ی دروغ کرده است. پس چه کسی باور دارد که نظریه گالیله در مورد چرخش زمین، حاصل مطالعات خدا شناسی و الهیات شناسی او نه بوده. که بعد ها بدون نام‌بردن از منابع معلوماتی خود، حکم بر چرخشی بودن زمین داده باشد. کما این ‌که او را اولین فیلسوفی برای منحرف ساختن مردم از دین می‌دانند.‌من به دلایلی که فلسفه‌ی من، نه‌ می‌دانم برایم یاد داده آن دید‌گاه را چنین مردود می‌شمارم:

البته که یک بخشی از اساس‌گذاری انحراف دینی مربوط به گالیله و دوران حیاتش و طرح دیدگاه اش می‌شود. ولی، همه‌ی ماجرا آن نیست…

 

ادامه‌ی بحث فلسفی، من، نه می‌دانم

شاید، در پسوندِ من،‌ کلمه‌های بیش‌ از این هم افزود گردند. یعنی:

فلسفه‌ی بیش از این، من نه می‌دانم…

پایه‌گذار: محمدعثمان نجیب

مبانی فلسفه‌ی فلاسفه این نیست که الزامی و بایستی در یک مسیر بروی و برگشتی نه داشته باشی. یا دهلیز هایی برای برگرد های واقع نگری نه داشته باشی که ترا در آخر راه به بن بست رفتار می‌کشانند. این موانع همان نارسایی های بیش‌ حد تعامل فکر و اندیشه است برای دراکیت های ماحولی و ماهیتی هستی. چون خرد تو فیلسوف، تا همان‌جا می‌رساندت که می‌تواند. یا هوش منی غیر فیلسوف، تا آن‌جا می‌بَرَدَم که می‌تواند. پس در میانه‌ی این دانستن ها و آن نه دانستن هاست که فلاسفه احساس تکبر می‌کنند. و انکار، بر اقرار از موجودیت یک قدرت فوق قدرت شان، در هستی را ترجیح می‌دهند، که همان خداست. نه این است که فلاسفه نه می‌دانند، واقعیت چی‌ست؟ بل، برای آن است که رئالیسم شخصیتی شان در انجماد نا بایسته‌های نارسا دفن شده و عریان ساختن آن را کسر شأن می‌دانند.

یا مانند گالیله، برای زنده ماندن، از اندیشه‌ی خود بر می‌‌گردد.

گالیله برای هر کسی هر چی باشد که بود، ولی برای من یک مقوای ساخته شده‌یی بیش نیست. ممکن هم بود گالیله، دیدگاه تلقین شده‌ی غیر علمی و دروغ احتمالی کلیسا را هم برای نسل دوران خودش و پسا خودش ترویج می‌کرد. از نظرش توبه که کرد. چون گالیله‌ی نام‌دار بود، کسی هم مقابلش نه ایستاد. نقدِ من، اثری به شتاب‌ سرعت نور در باره‌ی گالیله اثر پذیر نیست. شاید زمانه های طولانی، پس از من، این نقد من را بر او وارد بدانند. البته ان‌گاه ها هم، انسان فراتر از انکشاف عقلی زمان خود چیزی نه خواهد دانست.

یثربی، در اول کتاب فلسفه چی‌ست خود، سه اصل را به عنوان عناصر تعیین کنتده‌ی کار یک فیلسوف می‌داند.

-نقد بر اثر، در این دیدگاه او می‌گوید که نقد اثر هر بزرگی، از بزرگی او نه می‌کاهد. آن گونه که کوچک اندیشی نسبت به اثر او، وی را کوچک نه می سازد. ولی در این‌جا تذکر نه می‌‌دهد که، چرا یک فیلسوف، یک نویسنده، یک نقاش، یک هنر‌مند، یا حتا یک گلادیاتور و هر کسی دیگر حاضر نیست، کم بیاورد و خودش به شکست اگر نه، ولی، بر نه داشتن توان قدرت بیش از آن چه دانسته و داشته اقرار کند. لذا این‌جا، خلایی افتاده، که خطایی‌ست، عمدی. طبیعی‌ست که یکی از اینان‌، گاهی در گفتار شان ایستا می‌مانند و توان بیش‌ از حد بروز انکشاف هوشی را نه دارند. زمانی هم‌ که کسی بر دیدگاه شان نقدی کند، اگر حیات باشند، معلوم نیست که چه واکنشی نشان می‌دهند. ولی، اگر پیروانی برای شان دست و پا کرده باشند، خواه ناخواه به مقابله با نقاد سربلند می‌کنند. ولی چیز تازه‌یی هم‌ برای گفتن نه دارند.

-، از تلخیص گفتار یثربی در کتابش آن است که‌ جهان شناسی را تا حد ممکن انکشاف علم در هر زمان می‌داند. ولی، نه می‌گوید، چرا اقراری به این نه دارد که هدف از درک علم برای انکشاف تا کجاست؟ انسانی که تا هنوز آهیدن خلقت خودش را نه می‌داند و خود‌شناسی را رها کرده به جهان شناسی و کیهان شناسی و زمین شناسی و اختر شناسی می‌پردازد. این انسان که گاهی تکامل خود را از حیوانیت شامپانزی می‌داند و زمانی برای ثبوت آن دلیلی نه دارد، چه‌گونه می‌تواند، به دگر شناسی های خلقتی خدا برسد؟ خدایی که مثلأ شاگردان مکتب داروین آن نفی می‌کنند‌. و خود شان را حیوان تکامل یافته می‌دانند. ولی، کسی از داروین نه می‌پرسد که خالق همین شامپانزی که پدر کلان ها و اجداد تستند، کی‌ست؟ روحی که در بدن دارند، خونی که در رگ‌های شان دارند، عقلی که در سر شان دارند، حواس پنج‌گانه‌یی که در جسم شان دارند، چشمانی که برای دیدار ها و تشخیص ها دارند، پاهایی که برای رفتار ها دارند، زبانی که برای گفتار ها دارند، ووو... را از کجا کرده اند؟ آیا ممکن است که هیچ چیزی نه باشی و هست شوی و هست کننده‌یی نه داشته باشی؟ نه. بعدها می‌رسیم به آن که همه‌ی گفتار فلاسفه‌ی منکر از وجود خداوند، برگرفته شده از کتاب و صحف ابراهیم و موسی و صحف اولی و صحفی‌ست که میلیون ها سال پیش از سوی خدا به زمین فرستاده شده اند. یا در نظریه‌ی تکمیلی داروین چرا انکشاف دیگری وجود نه دارد. همان شامپانزی ها حالا در قرن بیست و یکم هم وجود دارند. چرا طی گذشت میلیون ها سال، از همان آفریقا، یک شامپانزی یا یک میمونی، مماثل انکشاف یافته‌ی انسان شده را سراغ نه‌داریم. حالا رابطه‌ی انسان هایی که خود شان را از نسل شامپانزی می‌دانند، با اجدادشان در جنگل های آفریقا چه‌گونه است؟ نکته‌‌ی سومی در دیدگاه یثربی، بسیار مهم است که می‌گوید: ( تعلیقه و حاشیه‌نویسی ‌و اظهارِنظر در چهارچوب دانش های موجود، تولید علم نیست. نقد و نظریه‌ای به تولید علم می‌انجامد که بتواند سپهر سنت موجود را سقف بشگافد و بر افق های دیگری راه باز کند!)، کتاب فلسفه چیست؟ نوشته‌ی سید‌یحیی یثربی- چاپ سال ۱۳۸۷- مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، تهران. حالا اگر ما همیشه در پی آن باشیم که چیزی از خود نه داشته و بر تقویت دیگاه دگران اهتمام ورزیم، چه سودی برای انکشاف ذهن ما خواهد داشت؟ یا چی کاری در دنیای علم و استدلال از خود کرده ‌ایم که تقلیدی نه باشد؟ نسل نوِ اندیشه و علم باید مبانی اساسی به چالش کشیدن دیدگاه های فلسفی را بیاموزند. آن‌چه از دیدگاه شان مبهم یا ناصواب است را شجاعانه نقد کنند. این نقدها اگر پاسخ های منطقی یافتند که بهتر. و اگر نه، بایستی راه حل هایی برای گره‌گشایی جست‌وجو شوند. پس من وقتی این اندیشه را به عنوان یک فلسفه مطرح می‌کنم، گناهی نه دارم. غلیانات درون فکری مرا به بروز چنان دیدگاه ها سوق می‌دهند. کسی نه توانست ابن سینا را درک کند، یا نه خواستند درکش کنند. از غزالی تا هر هم عصر پسا عصرش او را تکفیر هم کردند. مگر حالا زمانش نیست که پرسیده شود، دلیلی تکفیر او چه بود؟ ابن سینا نظر داشت که در میان حدوث و قدم جهان یکی را برگزین و با نیروی خردورزی خود تفکیکی میان آنان داشته باش، بدون توجه به رعایت هوا و تمایلات دگر. توصیه‌ی تداومی آن این است که این کار ها را پسا توجه داشتن به وحدت و یگانه‌گی واجب الوجود. بخش ۵ فصل ۱۲ کتاب اشارات تنبیهتات، ابن سینا. من زمانی که این مباحث را در کتب مختلف و سایت های مختلف زیر و رو می‌کنم، تا جایی که خرد اجازه‌ی پرسه زدن دارد، می‌یابم که حتا بزرگ‌ترین فلاسفه هم نه توانستند اشتراکات دیدگاه در تعیین تعریف واحد از خود فلسفه داشته باشند. درست است که اندیشه هایی وجود داشته اند برای درست دانستن تعریف فلسفه و هم‌خوانی آن با علم. ولی نتیجه‌ی یک سانی نه داشته اند. در یکی از مباحث بعدی، پیرامون دیدگاه فلسفی کانت می‌‌چرخیم تا بدانیم که آیا پرسش های ما را پاسخ خواهد داد یا خیر؟ به یاد داشته باشیم که صلاحیت‌های اخلاقی خودمان را شناسایی کنیم، که تا کجا باید در امورکسی مداخله کنیم یا نه کنیم. زیرا ما حق داریم منتقد سالم باشیم. ولی حق نه‌داریم حاکم بر رد کردن یا خفه کردن صدایی یا کتابی باشیم. اگر نه توانیم یک کتاب یا نظریه‌ی فلسفی یا علمی یا ادبی یا تاریخی را با استدلال های قوی نقد کنیم، بهتر است دیدگاه‌های مان را به عنوان پرسش ها مطرح کنیم.

بخش دیگری از دیدگاه من در مورد فلاسفه:

به این نتیجه رسیدم که نامِ دیدگاه خودم را چنین اصلاح کنم:

فلسفه‌ی، ( …بیش از این نه می‌دانم. )، برای من در بحث فلسفه‌ی بیش‌تر، نه می‌دانم.

مهم است، خودشناس‌تر باشم تا دگر شناس‌تر. به دلیلی که تا نه دانم چه نیروی و‌ چه قدرتی من را خلق کرده است؟ اجزای متشکله‌ی ساختاری وجود من کدام ها اند؟ چرا انسان،‌ این ساختار ها را تولید کرده نه می‌تواند؟ از کجا بودم که به این‌جا رسیدم؟ چیزهایی که در سازه‌‌ی وجود من کاربرده شده اند،‌ را چه کسی ساخته است؟ همین که من مثلاً در دوازده ساله‌گی، یک‌ مصحف دینی را گرفتم و رفتم در بالای نردبان یا زینه‌ی دهلیز طبقه‌ی دوم ساختمان نیمه بام‌‌چه‌دار غریبانه‌ی پدر نشستم. و در حاشیه‌ی آن مصحف مبارک، معامله‌یی را به خدا پیش‌کش کردم که: روزگار اقتصادی پدرم و مادرم و‌ برادرانم را بهتر بسازد و در عوض من را به جهنم ببرد. من این نوع طرز تفکر را از ایده تا عمل از کجا آموختم؟ چه چیزی در وجود من سبب شده که قوه‌ی محرکه برای خطور یک چنین تفکری باشد؟ درست، همان هوش یا ذهن؟ این ذهن و‌ این هوش یا همان مغز را برای من چه کسی بدون پول ‌و ثروت و رایگان داده است؟ چرا من در آن حال به انسان توسل نه جستم، کودکی هم بیش نبودم،‌ یا هنوز به بلاغت فکری هم نه رسیده بودم؟ آیا مانند من کسی در جهان یا در محیط ما چنان کاری کرده بود؟ و باز چرا من از میان کتاب ها، کتابی را برگزیدم‌ که به نام کتاب خدا می‌شناختم؟ رابطه‌ی هوش من با خدای که هنوز تنها به نام و تقلیدی می‌شناختمش چی بود؟ چرا من بیش‌تر از انسان های ماحول ‌و محیط ما که بسیاری های شان مهربان هم بودند، کمک نه خواستم که بی قبول جهنم به کمک می‌کردند. رابطه‌ی نزدیک‌تر من با مالک جهنم چه نوعی بوده، که من را با آن کار واداشته بود؟ آیا اگر بالغ می‌بودم، هم چنین چیزی را می‌نوشتم؟ کدام عوامل و ره‌نمایی ها سبب شده بودند که من در آن عمر کم، به آن کسی یا خالقی پناه ببرم که نه دیده بودمش و نه درست می‌شناختمش. ولی باور و یقین من را برای خود جلب کرده بود که غیر از او کسی نه می‌تواند،‌ خانه‌واده‌ی من را با چنان یک معامله مواظبت کند؟ البته که درک من در آن‌گاهِ نادانی، همان بود. شاید اگر من قرآن را در آن‌گاه طوطی‌وار نه می‌خواندم، یا ملاهای مسجدی که من در آن درس دینی می‌آموختم، درک درست از قرآن می‌داشتند، برای من هم عالمانه می‌آموختاندند، چنان کاری را نه می‌کردم. حالا می‌دانم که همان کتاب خدا، پیشاپیش در سوره‌‌های زیاد، از آن میان (عم‌یستألون)، برای من هدایت داده بود که برابر توانم سعی کنم. برایم گفته بود که من برای ۲۴ ساعت زنده‌گی تو برنامه تعیین کرده ام. از جمله، صبح‌گاهان را برای دریافت امرار معاش به تو نمایاندم و آن صبح را صبح تنفس تازه برایت ساختم.‌ مخالفت من هم با فلاسفه در ردِ علم شان نیست. مثلاً، من می‌گویم وقتی گالیله، بر تقویت نظر کوپرنیک پرداخت و ثابت شد که زمین به دور آفتاب می‌چرخد.‌ نه، آن که آفتاب به دور زمین چرخش داشته باشد. و دیدگاه گالیله، منجر به قانون اول نیوتن گردید و سپس تا ام‌روز انکشاف یافت. پس،‌ کوپرنیک، گالیله و نیوتن٫ آن همه دانش را از کجا یافتند؟ علوم تجربی در زمان آنان بر مبنای کدام اصول علمی استوار بوده، یا کلیسای کاتولیک که خود گالیله هم یا عضو آن بود یا کاتولیکِ وابسته به کلیسا بوده، آن همه علم را از کجا آموختند؟ یا بشر مبنای مبتدای علم را از کجا آموخت؟ پیشا صحف اولیٰ و صحف ابراهیم و موسی و تورات و زبور و انجیل و آخرین هم قرآن، کدام اسنادی وجود داشتند که فلاسفه را به چنان کنکاش واداشته باشند؟ به صورت قطع هر چه بودند، حاصل تعقل بشر نه بوده اند، چون پیامبران زیادی از هر قوم یا اقوامی برگزیده شده بودند که پیام‌بران پسین سلسله‌داران آنان بودند. در آخرین کتاب آسمانی یعنی قرآن، راجع به خلقت زمین همان است که می‌خوانیم یا مثلاً طبری برای ما تفسیر می‌کند یا مفسران دیگری از ادیان ابراهیمی در گذشته داشته اند. قرآن در آیه‌ی ( وَتَرَی الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِی تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِی أَتْقَنَ کلَّ شَیءٍ إِنَّهُ خَبِیرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ ) (نمل/ ۸۸)؛ «کوه ها را می‌بینی و آن‌ها را ساکن و جامد می‌پنداری، در حالی که مانند ابر در حرکت‌ اند. این مواردی‌ست که قرآن گفته، و کوپرنیک و گالیله در اواخر قرن ۱۶ و اوایل قرن ۱۷ م. آن را برملا کردند. کلیسا به شدت آن‌ها به خصوص گالیله را محکوم کرده، تحت فشار گذاشتند. می‌بینیم که قرآن مجید، حرکت زمین را چه‌گونه توضیح کرده است. می‌توانیم آن را به عنوان یک نشانه توحید مطرح کنیم. و یا خدا در سوره‌ی والشمس و الضحاحا می‌فرماید که، ماه، خورشید، شب و روز، آسمان و زمین را آفریدیم… ما باید این پرسش را پاسخ بیابیم که فیلسوفان در عصر های خود شان از کدام منابع، خواندن ‌و نوشتن را آموختند؟…

ادامه‌ی بحث ِ فلسفی گفتار ِ، من،‌ بیش از این نه می‌دانم.

پایه‌ی دیدگاهی از محمدعثمان نجیب:

بحث نا کاملی که فلاسفه گذشته و به بحث دگری پرداخته اند، نه داشتن باور به عین‌القین است. عین‌الیقین، پی بردن به ماهیت چیزی یا دیدن آن چیز و باور به موجودیت عینی وجودی بدون می‌تواند. این وجود چه بر مبنای روحانیت و الهیات شناسی باشد. چه استوار بر درک ساختار های بیولوژیکی پدیده ها و زنده جان ها از جمله، خود انسان یا خود همان فیلسوف. مهم، همان پی بردن به ماهیت خلقتی است. ما، شرح حال چه‌گونه‌گی بُعد تصوفی و عرفانی یا دینی و مراحل سه گانه‌ی آن را این گونه می‌شناسیم: خود یقین، سه مرحله دارد تا کامل شود. علم‌الیقین، عین‌الیقین و حق‌الیقین. مفسران علم‌الیقین را پایان‌ترین درجه از یقین دانسته و حق‌الیقین را مرحله‌ی کامل یقین و عین‌الیقین میانه‌ی این دو است. عِلْمُ الْیقین، اولین مرتبه از مراتب سه‌گانه‌ی یقین در عرفان اسلامی،‌ کنار عین‌الیقین و حق‌الیقین، به معنای یقینی که با دانش و از راه دلیل به دست می‌آید. حالا فلاسفه در قرون وسطی یا قرون پانزده تا ام‌روز تنها علم‌ا‌لیقین باور دارند. عین‌الیقین را هم تا مرحله‌یی می‌پذیرند که خرد شان حکم می‌کند.‌ به حق‌الیقین که باوری نه دارند. ما،‌پرداخت فلاسفه تنها برای علم‌الیقین را نشانه می‌‌رویم. البته بدون آن که از منظر عرفان اسلامی وارد این کنش‌سرا شویم. بر دلایل عقلی خود فلاسفه متکی می‌شویم.‌ چنانی که از منابع علمی یاد گرفتیم، عِلْمُ الْیقین، اولین مرتبه از مراتب سه‌گانه‌ی یقین و یقینی‌‌ست که با دانش و از راه دلیل به دست می‌آید. هر بحث فلسفی را که بخواهیم این‌جا روی آن تمرکز کنیم، فرقی نه دارد. چون ما از رخ دیگری وارد گفت‌ومان می‌شویم. نه دینی.‌ ولی، بخشی از مراحل دیگرِ دیدگاه گالیله و کوپرنیک را به اساس علم‌الیقین شگافته، پیش می‌رویم. من این پرسش را دارم:

در جهان مادی‌گرایی که انسان، برای منفعت ها، انسان را شکار می‌کند. یا برای تسلط به امیال خودش، برای نابودی هم‌‌نوع مخالف خود، حتا پیشا از زمانه‌های گویا کشف آتش و سنگ چقمق مبادرت ورزیده است. و در عصر حاضر است که برای کشتن یک انسان هزاران نوعی سلاح های کشتار جمعی و انفرادی ساخته شده را استعمال کند، که کرد. از بمباران اتومی هیروشیما و ناکساکی تا استعمال بم مادر بالای مردم افغانستان و حالا اوکرایین، هر قدرتی در این آدم کُشی ها و‌ویران‌گری ها سهیم بود و است. پس کدام حاتم طایی حاضر می‌شود تا برای میلیارد ها انسان روی زمین، که نسل به نسل می‌روند و می‌آیند و برای تمام زنده‌جان ها در روی زمین همه امکانات هستی بخش را طور دایم و رایگان فراهم سازد؟ هیچ کس. علمای متقدم و‌ متأخر طب به این نتیجه رسیده اند که هر انسان به طور میانگین در دوره های مختلف زنده‌گی خود چه مقدار آکسجن برای تنفس نیاز دارد. نرخ مصرف روزانه‌ی این آکسیجن توسط انسان، در هر دقیقه ۶ لیتر است. این رقم در یک ساعت به ۳۶۰ لیتر و در ۲۴ ساعت ۸۶۴۰ لیتر و در سی روز ۲۵۹۲۰۰ لیتر ‌‌در هر سال ۳ میلیون و ۱۱۰ هزار و چهار صد لیتر می‌رسد. حد اوسط عمر یک انسان را در کشور هایی مثل کشور ما، ۶۰ سال فرض کنیم، مصرف تمام عمر آکسیجن تو سط یک انسان در دوره‌ی ۶۰ سال حیاتش ۱ صد و ۸۶ میلیون و ۶۲۴ هزار لیتر آکسیجن مصرف دارد. قیمت هر لیتر آکسیجن برای یک نفر، (آن هم اگر برای عموم انسان ها پیدا شود،‌ در کشور سی میلیونی مثل افغان‌ستان) را ۱۰ روپیه پول مروج حساب کنیم. به کدام مرز می‌رسد؟ این هزینه‌ی غیر قابل حساب را در جهان قیاس کنیم. چه قدرتی این همه سخاوت و توان تولید برای استفاده‌ی بی حساب بشر و به همین گونه زنده‌جان ها، و نباتات را دارد؟ این کار که از قدرت بشر دور است. یا عالم غیر ربانى همه‌ی فعل و انفعالات داخلی و خارجی زمین و زمان و آسمان را برای ثبوت مدعای خویش قشنگ توضیح می‌دهد. تا جایی که مثلأ اگر گالیله نبود، دانش کوپرنيک را چه کسی ادامه می‌داد؟ یا اگر خود کوپرنيک نبود، کسی دیگری قادر به انجام کاری نه می‌شد. آن‌گاه بشر در چه حال می‌بود؟ همه‌ی هستی از مدار های خودش رها و نابود می‌شدند؟ نه. کشفیات علمی هر دانش‌مندی، به صورت قطع رابطه‌ی ناگسستنی با علمای پیش از خودش داشته و دارد. در غیر صورت کوپرنيک مبدای آموزه‌هایی را از کجا می‌گرفت که گالیله سبب انکشاف آن ها شد؟ به همین‌گونه ده نسل علمای پیش از کوپرنيک یا گالیله. من تصمیم نه دارم این‌جا بسیار خود مسلمان نمایی کنم. آرزو هم نه دارم که به عنوان ریاکار دینی یا خود‌گفتار و خودپسندانه باشم. یا نیازی نه دارم برای کسی توضیح بدهم که کی هستم و چه اندیشه دارم؟ من می‌خواهم بشر از پذیرش یا نه پذیرشی واقعیت های ماحول شان هم به کمک دانش‌های تجربی فلاسفه‌ی گذشته و هم به توانایی های هوش و خرد خود، به این پرسش پاسخ بیابند که آن قدرت فوق همه قدرت های زمینی و آسمانی کیست؟ چه قدرتی نظم این همه کائنات را اداره می‌کند، که آسمان ها سقوط نه می‌کنند و در قوه‌ی جاذبه‌ی زمین جدب نه می‌شوند؟ یا بر عکس قوه‌ی کشش در فضا چه‌گونه است و چرا زمین قوه‌ی جاذبه دارد ولی سیارات را جذب نه می‌کند؟ شهاب سنگ هایی که بشر از هراس برخورد آن ها به زمین دغدغه های نا تمام دارد. پاسخ این همه چرا برای منی خداباور همان است که همه چیز در قدرت خدای یگانه‌ی ماست و بس.

 

هفته‌نامه‌ی وزین آریایی به سرپرستی محترم عزیز جرأت دوست خردورز من، دیدگاهی از جناب هیکل را پیرامون دیدگاه‌ِ فلسفی حقیر منتشر کرده اند. با سپاس از دیدگاه استادانه‌ی جناب هیکل صاحب گرامی. نوشته‌ی شان را بازنشر و پاسخ کوتاه می‌نویسم:

 

(هیکل

نگهی به فلسفه (من نمیدانم)

استعدادها ی افغانی آغاز به شگوفایی کرده اند، هرچند ملت افغان که تعدادی آن ر ا ملت نمیداند فاقد استعداد نبوده و نیست اما تعداد شیفته نام و نشان بوده اند و تعدادی در پی آن نبوده اند یا نیستند. شکر دخت خودش برای خود نه تبلیغ کرده و نه از خود توصیف کرده است. استعدادهای دیگری نیز وجود دارند. مشکل اساسی در این رابطه این است که هرگاه با استعداد فوق العاده باشید اما تب تعصب فکری و گروپی نداشته باشید، گمنام باقی خواهید ماند. این یک موضوع جدی مرتبط به سیاست بین المللی است که به دکترین ( مصوون ساختن جهان برای دموکراسی) رابطه مستقیم دارد. سر فرصت به این موضوع خواهم پرداخت. در شهرت به اصطلاح معمول در منجمنت ماکیانها نقش مهمی را ایفا میکنند.

هفته ای که سپری شد مقاله ای از آقای عثمان نجیب را در مورد گویا مکتب فلسفی وی به نام (من نمیدانم) در سایت آریایی خواندم. جای مسرت است که از دهه های مدید بدینسو فیسلسوف افغان که یکه و تنها مارکیت فلسفه را در اختیار داشت، انحصار مارکیت فلسفه را از دست میدهد.

مقاله عثمان نجیب زیر عنوان (چرا،‌ فلسفه‌ی، (من، نه می‌دانم)؟) آن بحثی را تداعی کرد که در این اواخر در مورد فلسفه یعنی چه؟ در چینل یوتیوب[1] انجام دادم. وقتی درک فلاسفه از این که به نام فلسفه مصروف

چه کاری هستند و فلسفه چیست مینگریم در میابیم که فلسفه از نظر لغوی یعنی (عشق به دانش) و فلسفه را (philosophizing) پنداشته اند. معادل دری این اصطلاح را نمیدانم اما میتوانم بر اساس دانستنی های فلاسفه

در سیر تاریخ ادعا نمایم که فیلوسوف ایزینگ عبارت از تفکر منطقی برای درک ماهیت اشیا است. دوستان علاقمند میتوانند بحث ویدیویی مربوطه را در چنل ویدیویی که لینک/ رابطه برقی آن داده شده است دنبال نمایند. از طریق سایت آریایی نیز میتوان به این چنل راه یافت.

آقای عثمان نجیب در مورد فلسفه من نمیدانم نگاشته است:

دیدگاه‌های من که منجر فلسفه‌ی ( من، نه می‌دانم )،‌ شده اند، به هیچ رو، دگماتیسم را تایید نه می‌کند، همان گونه که از موجودیت تخیل در ذهن انسان انکار نه دارد. این فلسفه، در مقابل پوچ‌اندیشی قرار دارد و درک می‌کند که زنده‌گی کردن و زنده بودن را معنایی است. پیروان این فلسفه باید درک کنند که هیچ عملی، بی ثمری نی‌ست و هیچ ثمری حاصل تفکر دل‌خواه ما نی‌ست. ولی آن ثمره به دلیلی وجود دارد که خالقی داشته است. اگر همان ثمره‌ی منحصر به فرد، خالق یک‌تا نه داشته باشد،‌ به وجود نه می‌‌آید. من، این اندیشه را یافتم تا خالق مکتب خود باشم. شاید، .. .

با اندک توجه در خواهید یافت - به نظر من-که این همه توضیح (میدانم) است ، نه (من نمیدانم) زیرا وی توضیح کرده است که میدانم چنین است و چنان نیست. وی ادامه میدهد:

بخشی از بینش من در کارگاه فلسفه‌ی، من نه می‌دانم: در یک سنجش کوتاه، به این نتیجه رسیدم که شش بار افتادن من در منجلاب ها، نتیجه‌ی هوش‌دار های نامرئی ولی، عملی‌یی داده شده به من بودند، که من آن‌ها را نادیده انگاشته و رعایت نه کردم. بار هفتم و ‌افتادن در کمین اسارت، من دیدم که بی تفاوتی من به شش هوش‌دار قبلی، مولودی از جدی نه گرفتن آن هوش‌‌دارها، توسط خودم شد. این‌جا، من تقصیر را بر تدبیر رجحان دادم. آن امرِ اشتباه من، تقدیر نه بوده. بی تدبیری من بوده که تقصیر را پذیرفته بودم. ارچند ناخواسته بود.

بازهم موسس مکتب فلسفه (من نمیدانم) میدانسته چه، چرا اتفاق افتاده است.

این احتمال وجود دارد که این فلسفه خیلی جوان و در حال انکشاف است و باید حوصله کرد تا به بلوغ برسد.

اصطلاح یا بیان (من نمید انم) مورد منازعه قرار دارد، زیرا من نمیدانم شک پنداشته نمیشود در حالیکه مقارن شک میتواند پنداشته شود زیرا فرد وقتی نمیداند نه میتواند بر حقیقت آن شی یا موجود باور داشته باشد و نه بر نادرست بودن آن، نه بر هست آن و نه بر نیست آن. بهتر است بگوییم فرد دریک نقطه صفری از نظر ریاضی قرار دارد.

وقتی مقاله آقای عثمان نجیب را میخوانیم این درک به مادست میدهد که علتی وجود دارد بنابرآن ما میدانیم، در حالیکه بسا چیزها را نمیدانیم. بنابرآن فلسفه( من نمیدانم) نیز در یک نقطه صفری قرار میگیرد وقتی برای دانستن سعی نه نماید، و هرگاه برای د انستن تلاش نورزد نمیتواند از لحاظ معنا تلاش یا عشق برای دانش و بنا بران بحیث فلسفه پنداشته شود.

هرگاه در تعدادی از مسایل حیاتی مانند بیماری بگوییم (من نمیدانم) این چه نوع بیماری است و چه علاجی دارد، و در همان جا بایستیم هم بیمار را از دست خواهیم داد و هم در جایی باقی خواهیم ماند که ایستاده ایم.

منتظر میمانیم تا این تیوری فلسفی انکشاف نماید.

از توجه شما متشکرم)

خدمت استاد هیکل صاحب گرامی معروض ام که منی نا توان، هرگز در پی دریافت شهرت نه بودم و نیستم. ثبوت های غیر قابل انکاری هم دارم. مثلاً در همین تارنمای وزین آریایی، من در گذشته بیش‌ترین مقالات خود را به نام مستعار جواد می‌نوشتم که خوش‌بختانه در بایگانی‌های تارنما موجود اند. از عنفوان جوانی نوشته هایی داشتم باز هم با نام های عاریتی مثل، نجار، آوردگاه، گم‌نام، بیکاره و غیره. بعد ها این روال در مطبوعات و نشرات چاپی و صوتی و تصویری در رادیوتلویزیون ملی به نام اصلی خودم برگشتند. اگر بحث شهرت طلبی می‌بود، از اول کار به نام خود می‌نوشتم. نوشته های انتقادی من در مورد اندیشه‌ی فلاسفه استوار اند بر دریافت دلایل انکار آنان از قدرت خداوندی که برای آنان آن همه توانایی را داده است. دگر این که چرا افغان‌ستان نه تواند، ظرفیت های داشته اندر بطن خودش را انکشاف دهد و روزی برسد که مانند علمای بزرگ اسلامی در سرزمین ما، گوی سبقت را از فلاسفه‌ی جهان به سوی خود برگرداند. من در یک تصادف چند روز پیش از خواندن دیدگاه علمی و ره‌نمودی شما، تصمیم به تغییر نام مکتب گرفته و آن را به ( من، بیش از این، نه می‌دانم ) برگرداندم. ره‌نمایی بزرگ‌وارانه‌ی شما هم مشعل راه من شد و خواهد بود. آرزو دارم، پیوسته مورد حمایت تان باشم. سپاس

 

 

ادامه دارد…

 پایه‌گذار: محمدعثمان نجیب

Sent from my iPad