افغان موج   

پیش از حاحرت اجباری و جلای وطن، یک‌بار بناچار گذرم به تلویزیون جمهوری اسلامی و سر و کارم با «برادرانی!!» افتاد که در بارة فیلم نامه‌هائی تصمیم می‌گرفتند که قرار بود ساخته می‌شد و از‌تلویزیون پخش می‌کردند،

این معماران معتبر روح جامعة اسلامی و مسؤلین تشخیص مصلحت مردم و بیضة اسلام، آخر هر ماه، در کنف حمایت دو فقره پاسدار مسلح، در طبقة نهم ساختمان تلویزیون، در سالن زیبا و بزرگی گرد می‌آمدند و مرا در کنار جناب کارگردانِ نرم تن و خوشرو «بازجوئی و باز پرسی» می‌کردند و با خرده فرمایش‌‌های اصلاحاتی‌شان سوهان براعصاب‌ فرسوده‌ام می‌کشیدند؛ برادرها هر‌بار روی نکته ای انگشت می‌گذاشتند؛ بهانه‌ای می‌تراشیدند و ما را معطل می‌کردند. کارگردان خوش‌سیما و خوش برخورد که تفاوتی ماهوی با این جماعت ریشو نداشت؛ کجدار و مریز با «اهل فرهنگ و هنر حکومت اسلامی» کنار آمده بود؛ نرم به زیر دندان ‌آن‌ها رفته بود، مدام با کرنش خم و راست می‌شد و با چاپلوسی لبخند می‌زد و در برابر آن‌ها کوتاه می‌آمد و هر‌بار این اصلاحات فرمایشی را می‌پذیرفت و در عوض ساعت‌ها با من چانه می زد و کلنجار می‌رفت:

«بیا، بیا، این دیالوگ‌ها رو وردار، طوری نمی‌شه، به خدا لطمه‌ای به کار نمی‌خوره».
کتمان نمی‌کنم، من کام ناکام گردن می‌گذاشتم، چرا؟ چون در آن روزگار مرا از ادارة آموزش و پرورش پاکسازی کرده بودند؛ کارگاهی که با دست خالی و خون جگر دایر کرده بودم، با توطئه و دسیسه‌های پشت پرده بسته شده بود؛ دست‌ام از زمین و آسمان کوتاه بود و در این فکر بودم تا پولی فراهم می‌کردم و در فرصتی مناسب از مملکت خارج می‌شدم. باری، با این خیال خام، بنا به پیشنهاد آشنائی فیلمنامه‌ام را در آغاز با نام مستعار به تلویزیون دادم تا شاید گرهی از کار فرو بسته‌ام باز می‌شد. غرض نه ماه تمام، آخر هرماه با جناب کارگردان و دستنوشتة فیلمنامه تا‌طبقة نهم بالا می‌رفتم و در برابر «معماران معتبر روح جامعة اسلامی!!» می‌نشستم و هربار با اعصاب خراب‌تر از پیش به خانه بر‌می‌گشتم. اگر اشتباه نکنم، بار آخر رئیس شبکه، آدمی بنام «برادر محمدی» آب پاکی روی دست‌ام ریخت و گفت: «شما در این فیلمنامه نقش اول را به زن داده‌اید، باید این نقش را به مرد واگذار کنید.» گیرم فرصت این جراحی پلاستیک پیدا نشد و بناچار جلای وطن کردم.
باری، امروز صبح که ابلاغ وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی را به تصادف دیدم دو باره به یاد آن سال‌ها افتادم. بود. در‌این ابلاغ خطاب به ناشر محترم فرهنگ پرور آمده است:
«... نویسنده سرانجامی که برای شحصیّت راوی داستانش رقم زده است و او مرتکب خودکشی شده در واقع اقدام به اباحه‌گری و مباح شمردن این عمل حرام در اسلام نموده است. خودکشی برای رهائی از دردهای زندگی و مرگ عزیزان و دهن کجی و لجبازی با مرگ خلاف تعالیم اسلامی و ممنوع و حرام است... اقدام به مباحه گری که موجب ایجاد تعلیمات منفی در ذهن مخاطب شده و بدآموزی دارد لذا مقولة خودکشی حدف شود. این داستان برای چاپ و نشر نیاز به بازنویسی و اصلاح داشته و عمل خودکشی حذف شود...»
از زبان فاخر و نثر زیبای این «عنصر فرهنگی و هنری حکومت اسلامی!!» می‌گذرم. نه، قابل بحث و تأمل نیست، بلکه طرز نگاه و باور این موجودات منحوس دو پا به فرهنگ و هنر قابل تأمل ‌است. با گز و متر و معیار این جماعت، شاهکارهای ادبیات دنیا، از جمله مادام بواری اثر فلوبر و آنا کارنینا اثر لئوتولستوی، که هر دو زن در آخر رمان خودکشی می‌کنند، لابد «مباحه‌گری مرگ» را اشاعه داده‌اند و باید از صحنة روزگار حذف و محو شوند.
شگفتا، این «معماران معتبر روح جامعة اسلامی» گویا کور و کرند و نمی‌بینند و نمی‌شنوند که در آن دیار نکبت زده، از بام تا شام احادیث و روایت‌های جعلی و خرافات از رادیو و تلویزیون و از منابر مساجد پخش می‌شوند و موریانه‌های اعصار و قرون سپری شده، چندین سال‌است که به جان جامعه افتاده‌اند، همه چیز را از درون جویده‌اند و پوک کرده‌اند و مردم ما را به قهقرا برده‌اند و جامعه را به انحطاط و تباهی کشانده اند. این‌همه اعدام در ملاء‌عام، تعزیر، توهین و تحقیر زنان آن دیار بد آموزی نیست، نمایش فجیع و مضحک صحرای کربلا، بریدن گلوی علی‌اصغر شیرخواره جلو چشم بچّه‌ها، تعزیه و روضه و نوحه خوانی مدام، قمه زدن، زنجیر زدن، سینه‌زدنِ توده‌های مسحور و هیستریک بدآموزی نیست، خودکشی در قصه‌ای که حتا پانصد نفر خواننده نخواهد داشت، بد آموزی است و باید مقولة خودکشی حدف شود، و در عوض اعدام آزادی خواهان و دگر اندیشان، دار زدن‌ها ادامه یابد. حودکشی از قصه حذف شود، ولی در بارة بی‌شمار خودکشی‌های روزانه و علل این خودکشی‌ها سکوت اختیار شود.
آه، ننگ و نفرت بر شما باد.
 
نویسنده: حسين دولت آبادى