افغان موج   

 

زبانی تازه

شب آمد هی شب آمدهی شب آمد
نه مهتاب آمد و نه ک وکب آمد
خمــــوشی را زبانی تازه باید
ازین وحشیگری جان برلب آمد
مادری گفت:
خشونت سمت و سویِ تازه دارد
صـــدا هایی بلند آوازه دارد
به رویِ نعشِ طفلی مادری گفت
وطن دردارد و دروازه دارد!!!!
به پرسیدن نیرزد


وطن چون من به یک ارزن نیرزد
به خاری پیشِ شان گلشن نیرزد
شنیدم میــــزبان را گفت مهمان
کسی اینـــجا به پرسیدن نیرزد
مشتِ خالی
به جـــز از مشتِ خالیی شعاری
ندارد کس ازینان انتـــــظاری
نه بینی پُشتکاری را ز سویی
که هرکس رفته اینجا پُشتِ کاری
رهگشایان
گـــــروهی ساکنانِ نازِ ارگند
گروهی لایقِ هرلحظه مرگند
به جانِ غنچه هایِ گلشنِ من
گروهی رهگشایانِ تگرگند
مرگِ سوسمار
کــــجا ما و کجا فصـــلِ بهاری
نمی خیـــزد ازین گلشن بخاری
به مـــرگِ کـــودکم خندد همانی
که خون گریدبه مرگِ سوسماری!!
نعشِ فردا
مپنـــداری به باطل گریه کردم
برای پاره ی دل گــریه کردم
به رویِ نعشِ فرداهای میهن
به آسانی چه مشکل گریه کردم
دلِ ماخوش
ز پیمـــانی که با بیـــگانه بستیم
در و دیـــوارِ دلهـــــا را شکستیم
بود میهن به مرگِ خویش راضی
دلِ ما خوش که ما هم زنده هستیم
..................
نورالله وثوق