افغان موج   

انسان، خاصه مردم شرق و از جمله وطنداران خود ما بیشتر عادت کرده اند که با خط های مقدس کتب و آثار بزرگان اعتماد و اطمینان کنند. در بین فارسی(دری) زبانان، شاعر وارسته و آزادۀ مدنیت ما، (مولانا جلال الدین بلخی) بسی جا افتاده است و مثنوی معنوی او مقام بس عالی در قلوب همگان دارد. تجلی شمس در مولانا چونان انقلابی پدید آورد که تا امروز تبارز نهاد و فطرت او گره گشای بسیاری از ابهامات و مشکل های متعصبانۀ سنتی، عنعنوی و تقدس مآبانه است. در اوج این تجلی ها و میراث فرهنگی-عشق، محبت، صفای دل، وصال، شور، مستی و بیخودی دیوانه وار در پرواز بوده و فضای زندگی انسانی را نورآگین و عنبرافشان ساخته است.

غایت عشق در حقیقت فنا در حق برای بقای جاویدان است. انسان به مثابۀ جلوه یی از نور حق باز در نهایت در آن لایتناهی کل غرق می شود. در عالم انسانی غایت عشق رسیدن به وصال معشوق است. در این پیوستگی، وحدت همه جانبه در اوج کمال زندگی انسانی شکل می گیرد و بهترین جلوه گاه درخشش نور حق در وحدت دو جسم و روح انسانی می باشد. وحدت عاشقانۀ زن  و مرد در زندگانی دوگانه از آن جمله است. از این جاست که نور و روشنایی در تقابل با تاریکی و ظلمت می باشد. انسان با نور دل که در واقع همان امواج مغز و تجلی انرژیهای درونی وجود است به مساعدترین وجه و عالی ترین صورت به بینش، آگاهی و توانایی شناخت، گزینش عشق، تبارز محبت، احساس، عاطفه و دوستداشتن نایل می آید. مولانا چه مقبول آن را به تصویر کشیده است.

نـور نـور چـشم خـود نور دلست

نور چشـم از نور دلها حاصلست

بـاز  نـور نور دل نـور خـداسـت

کوزنورعقل و حس پاک و جداست

آدم زمانی به منبع آن نور دست پیدا می کند که از قید زنجیر و زندان آزاد شود؛ دام ها و طلسم های اوهام، خرافات و توهم را پاره کند؛ بت های تعصب، تحجّر، محدودیت، استبداد و تاریک اندیشی را بشکند. چون عقابان بر فرازگاه آسمانها به پرواز آید. دنیا را از داخل چاه نبیند؛ بلکه از فراز قلل بلند هستی به تماشا بنشیند. مولانا در این باره چه خوش سروده است.

جمله عالم شرق وغرب آن نوریافت

تا تـو در چـاهی نخواهـد بر تو تافت

باده در مقام عشق- نور آگاهی، شور، مستی، تحقیق و تصدیق را در انسان متجلی می سازد. این توانایی در فطرت انسانی نهفته است و ضرورت به انگیزه حرکی و جنبشی دارد. این باده برای انسان اعتیاد، کوردلی، سرگیچه، تنبلی و انده نمی آورد؛ بلکه برعکس گنج شایگان طرب، شادمانی، نشاط، توانایی و ذوق متنوع طبیعی و بشری است. منبع خیزش باده و سرچشمۀ اصلی آن جان آدمی است که در خمکدۀ تن جا می گیرد؛ پس این انسان است که کان بادۀ دانایی، احساس، عاطفه و زیبایی ها و ظرافتهای لایتناهی می باشد. هرگاه بادۀ جان جوشش افزون کند و فوران سرمدی یابد، دیگر مخزن تن را فرومی پاشاند و عالمگیر می شود. به این صورت انسان به مثابۀ جلوه یی از نور خدا مخزن اصلی بادۀ آگاهی و تمام صفات حمیده و خو و خصایل پسندیده و رفتارهای خدا گونۀ در جامعۀ انسانی می تواند می باشد. عشق در آدمی جان و تن را برای درخشش نور رحمت و جوشش بادۀ نورانی جان مساعد می سازد و این برای انسان آزادی، پذیرش و تصدیق حق، آرامش، بردباری، مستی، نشاط، گشایش و انرژی پایان ناپذیر می دهد. به این ابیات مولانای بلخ توجه نمایید.

عشـق جوشـد بـادۀ تحقیق را

او بود ساقی نهان صدیق را

چون بجویی تو بتوفیق حسن

باده آب جان بود، ابریق تن

چـون بیفزایـد می توفیق را

قـوت می بشکند ابـریـق را

مستی بادۀ از انرژی، شور و نشاط انسان پدید می آید و این انسان است که در حقیقت به می و باده مستی می دهد، نه باده به انسان. به عبارت ساده تر کاشف، مخترع و سازندۀ این همه وسایل، ابزار و غذاها و نعمات کیست در روی زمین؛ مگر خود کار سازندۀ انسانی و زحمت و رنج آدمی نیست. به بیان دیگر انعکاس هستی در هستی می باشد که از خود شناسی تا مرز طبیعت شناسی و خدا شناسی تکامل می یابد. مولانای بزرگ این معنا را این طور بیان کرده است.

باده از ما مست شد، نه ما از او

قالب از ما هست شد، نه ما از او

عاشق مست بادۀ جان، دیوانه وار در بیان حقایق و تجلیات دل و جان آزاد و وارسته است. از هر گونه مکر و ریا، نیرنگهای رنگارنگ زمانه، خدعه و فریب پاکِ پاک است. او حقایق درونی و احساسات قلبی خود را هنگام بیان حقایق در لابلای واژگان، اصطلاحات و دام های کلامی پنهان نمی سازد؛ زیرا هرگز قصد فریب و بازی دادن کسی را ندارد و این اصلاً در ذات و فطرت عاشقان خالص و آزاده نیست. به راستی از آن هراس و بیم دارند. عاشق باید راز دل را با معشوق صاف و پوست کنده بگوید. در مقام عشق که رسیدید پرده های رنگارنگ را بدرید و چون چشمۀ زلال روشن و شفاف باشید. مولانا چه خوش گفته است.

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا که بی  این هرسه با تو دم زنم

عشق اقیانوس بیکران و بستر لایتناهی است. اگر تا ابد در فضای عشق پرگشایید خسته، افسرده و بی انرژی نمی شوید. عشق را هرگز پایانی نیست. وقتی عشق در دلی خانه کرد، برای ابد از آن  بیرون نمی شود. اگر در بین دو نفر و دو پدیده عشق آمد و ارتباطات آنان در مسیر عشق تأمین شد دیگر برای آن پایانی متصور شده نمی تواند. هرگاه روابط عشقی در بین افراد از هم پاره می شود و در طرفین سستی و دلمردگی مستولی می گردد، این تقصیر عشق نیست؛ بلکه در اثر هجوم سموم، عناصرناپالوده، ریا، زنگار، رنگهای پرنیرنگ، استرس، دلهره، حسد، کینه، آز، شک و ابهام، تأثیر مداخلات و غیره سرچشمۀ فطرت کور می شود. آنگاه فوران و خیزش عشق از نهاد و فطرت کم و یا متوقف می گردد. این به راستی مصیبتی بزرگ و سقوطی خطرناک و کاستی جبران ناپذیر می باشد. در غیر آن صورت جوشش و درخش عشق ابدی و لایتناهی است. بشنوید از مولانا.

شرح عشق ارمن بگویم بردوام

صـد قـیامت بگـذرد وان نـاتمام

 

کمی خاص و خودمانی:من از دیرگاهان و از روزگاری که نخستین جوانه های شعر از نهادم شکفتن گرفتند، زمزمه های عشق را از سکوت سنگین وقار شرم آگین مرسوم آن زمان می شنیدم؛ اما سنن خشن و آزادی سوز فرصتی نداد تا آن را در زندگی دوگانه تجربه و امتحان کنم. روزگار دیو سیرت آتش و خون، غربت و آوارگی چونان سخت و بیرحمانه بر همگان حمله ور شد که هر نوع فرصت تفکر مجدد را از من گرفت. عمری تقریباً در تنهایی و بدتر از آن در کانون خشک  بی مهر و محبت و غیرعاشقانه سپری کردم؛ فقط هماره با بالهای عشق هنرمندانۀ عرفانی، امواج شعر و شعور، اندیشه و تفکر، فقط در عالم رویا و تخیل پرواز داشتم. حالا می دانم که سخت در اشتباه بودم و در واقع خود را فریب داده ام. به این سبب نمی خواهم آن تجربۀ عذاب دهنده و دردناک را برای نسل امروز و نسل های آینده باز به میراث بگذارم و به مانند پیشینیان آن درد و رنج را با نامهای ارزش معنوی، سنن، عنعنات، اخلاق، غیره و غیره تقدیس و ستایش کنم؛ هرگز و هرگز!؟

ناب ترین و خالص ترین روابط اخلاقی از دل عشق خالص و ستره بیرون می تراود و با طبیعی ترین و فطری ترین حالت نمود عملی و قراردادی می یابد و زندگی دوگانه و حیات انسانی را در کل طروات، نظم و استحکام می بخشد. ما حکایات و داستان های زیادی از دروغ و ریاکاری زاهدان، پلیدی و ناپاکی خشکه مقدسان نیرنگ باز و سینه چاک عصبیت متحجّر، سنن زنجیرگون و اخلاقیات خودساخته و فریبنده شنیده و در مواردی با گوشت و پوست احساس کرده ایم. عشق است که سیرت و دل آدمی را جلا می بخشد؛ جان را صفا می دهد و تن را پاکیزه می سازد.

قراردادهای سنتی و اخلاقی که با جبر و زور بر آزادیهای فطری انسانها (به ویژه در روابط دوگانۀ زنان و مردان) تحمیل می شوند؛ بزرگترین زخمهای کشنده و ضربات ناعلاج به روح و جسم انسان ها وارد می سازند. لازم است تا واژگان وقار، آزرم، حیا، ناموس، صبر، برده باری، قناعت، اخلاق و تقدس از دیدگاه لایتناهی عشق، به یاری دانش و تجارب پیشرفتۀ بشری و در سطح متکامل امروزی نقد، تحلیل و تفسیر شوند تا زمینه برای فروریزی طلسم سکون و صخره گون تحجّر و تاریک اندیشی و زنجیرهای رکود و سکوت حاکم بر جامعۀ بسته و خفقان آور آماده شده وفضاعموی برای گسترش آزادی های فطری و انسانی مساعد گردد.

خیلی بی ریا، شفاف، ساده و صادقانه می گویم. در چند ماه اخیر وقتی جاذبۀ عشقی به سراغ شاعر و نویسنده یی تنها که سالها درد و رنج  جدایی را تحمل کرده و بارها پاکتر و منزه تر از عارفان و پارسایان تارک دنیا زیسته است- می آید، مرام قلبی او از پذیرش و پرورش این عشق پاک و خالص چه می تواند باشد، جز وصال و وفای همه جانبه به آن. مگر هدف عشق در سطح یزدانی همان فنا در حق و در زندگی انسانی رسیدن به وصال معشوق نیست. در عالم انسانی عشق عالی ترین، خالص ترین و مستحکم ترین روابط بین زن و مرد را برقرار می سازد و زندگی دوگانه را در وحدت متعالی و متکامل انسانی به ابدیت می پیوندد. تنهایی و مجرد زیستن طبیعی و کامل نیست و جای افتخاری هم ندارد؛ بلکه یک جبری است که بر انسان (خاصه انسان غربی) تحمیل شده است. هرچند به نظر من باز تنهایی و مجردی به میزان لایتناهی از زندگی دوگانه یی در تخالف، نارضایتی و در تناقض بهتر می باشد.

به این حساب هدف ما از این عشق پاک سرگرمی سادۀ کامپیوتری، بازی با خیالات و اوهام غبارآگین، رنگ های پرنیرنگ امروزی، آتش هوس، انگیزش حسودانه، تجارت بازاری و سخاوت حاتم گونه نبوده است؛ بلکه این عشق واقعاً پاک و خالص برای ما به عنوان لطف یزدانی و معجزۀ عالم انسانی و ضرورت معنوی و طبیعی مطرح بوده و آن را بزرگترین انرژی و قدرت روحی و جسمی خود دانسته و می دانیم؛ زیرا انرژی عشق پایان ناپذیر می باشد و می تواند در سطوح بس گوناگون، حالات متنوع و در بین حاملان حقیقی مساعد و علاقه مند چونان بدرخشد تا به وصال غایی و وحدت متکامل برسد. وصال برای من بر محور ضروت معنوی و طبیعی جهت یاری به حامل دیگر این عشق، خودم، جامعۀ انسانی و مردم میهنم مطرح بوده است؛ زیرا تجربۀ تلخ و عذاب دهندۀ زندگی خیالی و اوهامی را با خود داشتم. نمی خواستم باز آن را به نسل امروز و فردا به میراث بگذارم و جامعه را از اوهام پرکنم.

هرگاه انسانها در بستر مواج اقیانوس رهایی و در فضای لایتناهی عشق، به وصال دست یابند و به وحدت در زندگی دوگانه برسند خیلی بهتر از تنهایی و زندگی مجردی می توانند کارهای علمی، هنری، سیاسی و اجتماعی بکنند و آثار کاملاً نورمال و بری از درد و رنج تنهایی و حتی خالی از عقده های روانی و امیال سرکوب شدۀ عاشقانه و بی محبت و نیازهای سرکوفتۀ طبیعی و جنسی به جامعه تقدیم بدارند. من با این سن و سال نمی خواهم خود را با حلوا حلوا بازی بدهم و بد تر از همه به سر نسل های امروز و فردا شیره بمالم. گسترش امواج عشق و محبت، شور و مستی، شادی و طرب به جای جنگ و کشتار، یأس و دلمردگی و افسردگی و اندوه در اوضاع کنونی وطن از نیازهای بنیادی به شمار آید. بسی شادم که ما حاملان این عشق پاک، خالص و شفاف بتوانیم در جامعه نور افشانی کنیم.

به هرحال من این رابطۀ عشق خالصانه، شاعرانه و هنرمندانه را می ستایم و از جانب خود تا رسیدن به وصال و وحدت کامل انسانی  به آن پابند بوه و هستم؛ اما احساس می کنم که در این مرحلۀ بسیار مهم با ظرافتهای روحی و حسی موجود، به آمادگی افزون تر و اندیشه ورزی بیشتر نیاز خواهد بود. من تداوم این روابط پاک و خالص را در روند آرامش روبه تکامل بیشتر، می ستایم تا زمینه برای ارتباطات هنری، فرهنگی و فکری هرچه نزدیکتر و مستحکم تر در سطح دو دوست تنها، شاعر، همدل، هم احساس، هم زبان و هموطن که پاک ترین و خالص ترین اعتماد را در دورۀ پرخم و پیچ عشق پاک و حقیقی باهمدیگر پیداکرده اند، قایم شود و این، بستر لازم و فضای کافی برای مرحلۀ سرمدی غایی آماده سازد؛ زهی که این جریان عشق خالص و پاکیزه برای جامعۀ فرهنگی، هنری، مردم و وطن مفیدیت خلق کند.

من دست آوردهای گذشته، حال و آیندۀ این عشق پاک و خالص را برای نسل های امروز و فردا بسیار مفید می دانم. به این دلیل تلاش می کنم تا علاوه بر شعرهای تازه، اشعاری که در این جریان خلق شده و هنوز به سایتها راه نیافته اند، به دون تغییر با تاریخ به خوانندگان ارایه دارم تا از آن پند بگیرند و لذت ببرند؛ این آثار در واقع احساسات، عواطف، خیالات و حالت‏های عاشقانۀ خوش و ناخوش دو الگوی مرد و زن را در حالی که تاهنوز همدیگر را ندیده و باهم صحبتی نکرده اند، نشان می دهد. از همدل عزیز تمنا دارم که  با نرمی و درشتی های اشعار شکیبا باشند.من به آینده بسی امیدوارم و نور اعتماد و اطمینان از خورشید عشق هماره در قلبم می تابد.

همچنان از تمام آزادگان پاکیزه دلی که به نحوی از انحا از این عشق پاک و خالص پشتبانی کردند از صمیم قلب تشکرم می نمایم و حضور جاودانۀ شان را در موجخیز اقیانوس عشق و مستی و شور و طرب با بهروزی و سلامتی از یزدان پاک تمنا دارم.  به آنانی که با نور لایتناهی عشق و محبت سر ستیز داشتند و از دل آزاری و زشت گویی هم دریغ نکردند، از ایزد بزرگ برای شان مهربانی، بخشش و نیروی اصلاح و تغییر می طلبم. در این جا یکی از غزلهای بسیار پیشینم را که در سال 1362 خورشیدی سروده شده است و متن آن در «مجموعه اشعار باغ آتش» انتشار یافته است، به حضور خوانندگان محترم تقدیم می کنم.

 

ققنوس آتشین نفس
(16/7/1362)

ققنوس آتشین نفـسم در فضای عشق

رامشگر ترنم و شـور ونــوای عشق

شد جسـم پاره پاره هسـتی زهـم جدا

تاپرکشیده مـرغ خرد درخلای عشق

انگـشت بـا متـانـت ایــام پــاره کــرد

بر قــامت خمــیده معــنی قبای عشق

از خاک کاسه سر انسان و خون دل

بنهــاده شــد بقـــله هسـتـی بنـاعشق

بااشک سرخ وطاقت هجران وسوزدل

ره می بری بگوشۀخلوت سرای عشق

بایـد کـه از شــراره خـــون دل زمان

بر کلک ایده بسته نمایی حنـای عشق

ای آنکه جــوش مستـی دریا ندیده ای

با کشتی شکستـه مشـو ناخـدای عشق

موسی صفت به تارک فرعون میزنم

درطور نودمیده کنون باعصای عشق

 

با تقدیم حرمت 
رسول پویان
یکشنبه 20/4/2014 میلادی مطابق به 31 حمل 1393 خورشیدی