افغان موج   

ازدفترخاطرات یک نوزاد نیمه مانده

5 اوکتوبر: امروز هست شدم. اینجا هستم، هستم. این یک احساس حیرت انگیز هست.

پدر و مادرم از هستی ام اطلاع ندارند.

حتا از یک دانه سیب هم ریزه گگ هستم. اما هرچه باشد، من، من هستم. دیگر هستم!

این برای من کافی است. حتا تا به هنوز بدنم نامعلوم است، روی ندارم، اما هستی  خودم را حس می کنم. یک دختر خواهم  شد و در بهار گل ها را دوست خواهم داشت.

 

19 اوکتوبر: یک کمی  بزرگ شده ام. جنبیده نمی توانم. مادرم هنوز متوجه نگشته و از خونش تغذیه می کنم. از قلبش خون گرم دورخورده  به من می رسد. مرا دوست خواهد داشت  و تکان خوردن  یک قلب را حس می کنم. مادرم مرا خیلی زیاد دوست خواهد داشت. به مادرم یک خبر زیبایی شگفت آورخواهم بود.

 

23 اوکتوبر: یک دست  که هرگز ندیده ام، دهنم را به شکل  گرفتن  شروع کرد. لبانم هم دست زدنش را حس میکنند. این جای دست زده اش لبم و دهنم میشود. فکر کنید بعد از یکسال از همین قسمت دست زده اش تبسم ها خواهد شگفت و خنده خواهم کرد. از لبم و زبانم کلمات خواهند ریخت.

به هر حال ابتدا « مادر» خواهم گفت. مادر مرا می شنوی؟  با تو خواهم دوید. به تو خواهم خندید.

 از نظر یک تعداد تا به هنوز وجود نخواهم داشت…  چطور میشود؟ هستم و لبانی که خنده ها خواهند افشاند در حال تکمیل شدن هست دیگر…

و دیگر یک ریزه نان هر قدر ریزه  باشد، باز هم نان هست. همینطور نیست ،مادرجان؟

ها، کاشکی  صحبت کرده میتوانستم!

 

27 اوکتوبر: امروز خیلی خوشبخت هستم. در دلم یک تکان شیرین شروع شد. حالا  یک قلب دارم. قلبم به تپش  شروع کرده است. در تمام عمرم همین قسم ضربه خواهد زد. قلبم را با محبت دوستداران مملو می سازم. مثل قلب مادرم…  اگر مادرم خبر می شد که  در بدنش  دو قلب می تپد  چقدر خوشحال می شد! مادر مرا می شنوی؟

 

2 نوامبر: هر روز کمی بزرگ میشوم. دستهایم و پاهایم به شکل گرفتن شروع کردند. صبر کن  یک بار  دست هایم بزرگ شوند، باز بنگر که ترا چی قسم در آغوش میگیرم، مادر جانم. همین پاهایم هم کامل شود، با هم در باغچه یی پراز گل مان قدم می زنیم. باهم یکجایی به مکتب میرویم.

 

  12 نوامبر: ها  بلی… اینها، اینها چقدر چیزهای قند و شیرین و دوست داشتنی هستند. وای خدایم انگشتانم هم به برآمدن شروع کردند. با انگشتانم گل خواهم چید، دست مادرم را خواهم گرفت. قلم خواهم گرفت. شاید هم یک شعر زیبا خواهم نوشت. مادرجان آنجا هستی؟  بخاطر ماندن دست هایم    بین دستانت  بی صبری می کنم.

 

20 نوامبر: چقدر خوب، درنهایت…  مادرم نزد داکتر رفت. از وجود داشتنم فهمید... زنده باد!

 مرا خاله دوکتورس با یک دستگاه مخصوص دید. دستگاه اکسیریز می گفتند. حتا عکسم را نیز گرفت. مادرجان، آیا خوشحال هستی؟ به زودی  در بین  دستانت   خواهم بود…

 

25 نوامبر: دیگر پدرم نیز از اینجا بودنم با خبرهست. فقط هنوز از دختر بودنم  ملتفت نشده هست.

  آنها را غافگیرخواهم کرد…

 

10 دسامبر: امروز رویم کامل شد. دیگر دو چشم مقبول، یک بینی گگ خورد و لب ها و رخساردارم… مثل اینکه به مادرم شباهت دارم…

13 دسامبر:  دیگر به دور و برم نگاه می کنم. اطرافم خیلی تاریک اند، اما باشد، باز هم خوشبخت هستم. زنده هستم و هستم. بعد از مدت کوتاه روشنی روز را خواهم دید و رنگها  و گلها را خواهم شناخت. در رویا ها یم می بینم. در دنیا یک چیزی بنام رنگین کمان وجود داشته هست… خیلی مشتاق دیدار  آن  هستم… مادرجان ، پدرجان  روی شما را هم خواهم دید. با هم معرفی میشویم… خوشبخت میشویم. باهم می خندیم…

24 دسامبر: خیلی خوب دیگر گوشهایم می شنوند. مادرجان، صدای  قلبت را می شنوم. آیا توهم ضربان قلبم را می شنوی؟ حتا صدایت را هم شناخته می توانم. چقدر صدایت  شیرین هست… این یک چیزی بود که تا به هنوز نشنیده بودم…  یک دختر زیبا و تندرست خواهم گشت.  روی  دستانت خواهم خوابید، به رویت خواهم نگریست و آن صدای شیرینت را گوش خواهم نمود. آیا بخاطرم لالایی می خوانی مادرجان؟ تو هم به آرزوی دیدارمن هستی، حتمی… مرا در آغوش خواهی گرفت…

خیلی دوستم خواهی داشت؛ همین طورنیست؟

 

28 دسامبر: مادر دراینجا یک چیزی می شود. دوکتورس همشیره چرا این قسم ناامید نگاه می کند… مثلی که تو درد می کشی. صدای قلبت تغییر خورد… خاموش شد. با من چرا صحبت نمی کنی مادر؟ مادر… مادر… مادرجان… به رویم یک چیز سرد را حس می کنم. مادر، رویم را تکه و پارچه می سازند… مادر یک کاری بکن… مادر… دستم را می کشند مادر… جانم درد می کند مادر… مادر… این چیز پاهایم را قطعه قطعه می کنند، مادر… مرا با تو پیوست داده گی رگ ها را کندند ،  مادر… مادر قلبم را از هم متلاشی می سازند… مادر جانم … مادر… مادر… ماد..

 آه! خانم محترم عملیات سقط جنین تان بپایان رسید. انشالله خیر باشد!...                                                                

 (پایان)

از منابعی تورکی، ترجمه و تهیه: از محمد ذاکر عمری

هامبورگ 12.10.2007 میلادی.