برخیز و بیا تا همه غم را بتکانیم
برفِ سرِهم بر سرِ هم را بتکانیم
این خانه چه تاریک و چه پُر دود و غبار است
دودِ همهی رنج و الم را بتکانیم
بر گُردهی مردم اثرِ چکمه نشسته
داغ از دل و از دیدهی نم را بتکانیم
یک عمر ز خون و بم و خمپاره نوشتیم
مجبور که این رنگِ قلم را بتکانیم
نقشِ جسدی را سرِ هر کوچه ببینی
نقشِ همه ابزار ستم را بتکانیم
اشباح٬ تو گویی همه جا سایه فگنده
غمنامهی اسرار عدم را بتکانیم
بگذار ز سر نوده زَند گل به بهاران
آن میوهی آلوده به سم را بتکانیم
هی جاردشم٬ جاردشم! لاس می واخله
قُر گفتن و ناز و خم و چم را بتکانیم
دستت بده و یاور و هم یار دلم باش
تا آن «گِلَمِ کهنهی غم» را بتکانیم
هارون یوسفی

