در قریهای فراموششده در دل کوهستان، مردی به نام رجب خان زندگی میکرد؛ مردی با سبیلهای بلند که با لقمه غذا در دهانش جویده میشد ، و باشکم برآمده، نگاهی که همیشه دنبال فرصتهای طلایی برای دزدی بود.
او نه سواد داشت، نه تجربه سیاسی، اما یک چیز را خوب بلد بود: چگونه با لبخند، زمین مردم را غصب کند و با چای سبز، رشوه بگیرد.
وقتی خبر رسید که مجلس سنا به چند سناتور انتصابی نیاز دارد، رجب خان با چالاکی خاصی وارد میدان شد. نه از طریق انتخابات، بلکه با واسطهگری ملا کریم، که خودش هم در قریه بهعنوان ،پدرخواندهی دعاهای بیاثر، شناخته میشد. ملا کریم با چند نامه و چند وعدهی چربونرم، رجب خان را بهعنوان سناتور انتصابی معرفی کرد. و اینگونه بود که مردی که تا دیروز در قریه بهخاطر دزدی مرغ همسایه تحت تعقیب بود، امروز در شهر بزرگ بادریشی و موبایل آیفون، سناتور شد.
ورود رجب خان به شهر، مثل ورود بز به مغازهی شیشهفروشی بود. او نه قانون بلد بود، نه ادب مجلس، اما با اعتمادبهنفس کامل در جلسات سنا شرکت میکرد. وقتی از او پرسیدند نظرش دربارهی بودجهی ملی چیست، گفت: «بودجه باید مثل دیگ پلو باشد، هرکس سهم خود را بردارد، بیدعوا » و همه خندیدند، نه از طنز، بلکه از ترس.
رجب خان بهسرعت شروع به ساختن امپراتوری فساد خود کرد. زمینهای دولتی را با سندهای جعلی به نام خود زد، پروژههای شهری را به شرکتهای خیالی واگذار کرد، و حتی یک پارک عمومی را تبدیل به پارک شخصی برای سگهایش کرد. سگهایی که هرکدام اسم یک وزیر را داشتند: سگ اول «داخله»، سگ دوم «مالیه»، و سگ سوم «ثارنوال».
در شهر، مردم از رجب خان میترسیدند. او نهتنها قدرت سیاسی داشت، بلکه با قاچاقچیان، رشوهگیران، و حتی چند روحانی فاسد هم رابطه داشت. هرکس که اعتراض میکرد، یا ناپدید میشد، یا ناگهان صاحب یک دوسیه سنگین میشد که هیچکس نمیدانست از کجا آمده.
اما در میان این تاریکی، چند افسر پولیس بودند که هنوز وجدان داشتند. آنها شبها در خفا دربارهی راههای مقابله با سناتور صحبت میکردند، اما میدانستند که بدون حمایت رسانه و مردم، کاری از پیش نمیبرند.
و اینگونه بود که داستان سناتور انتصابی آغاز شد؛ داستان مردی که از قریه آمد، شهر را بلعید، و حالا در مجلس سنا، با صدای بلند میگفت: «من نمایندهی مردمم، فقط مردم من هنوز نمیدانند که نماینده دارند»
مجلس سنا در ظاهر، نماد دموکراسی بود؛ اما در باطن، بیشتر شبیه بازار خربوزهفروشان بود که هرکس صدایش بلندتر بود، سهم بیشتری میگرفت. نمایندگان انتخابی با رأی مردم آمده بودند، ولی نمایندگان انتصابی مثل رجب خان، با دعا، رشوه، و چند وعدهی چربونرم وارد شده بودند.
رجب خان در اولین جلسهی رسمی مجلس، با لباس محلی و چپنی که هنوز بوی دود تنور قریه را میداد، وارد تالار شد. وقتی رییس مجلس خواست آییننامه را بخواند، رجب خان با صدای بلند گفت: «آییننامه را بگذار کنار، اول بگویید چای و کلچه کجاست؟»
نمایندگان دیگر، که بعضیشان دکترا داشتند و بعضی دیگر فقط دکمهی یخنشان را بلد بودند ببندند، با تعجب به او نگاه کردند. اما رجب خان با اعتمادبهنفس کامل، پشت میکروفون رفت و گفت: «من از طرف مردم قریه آمدهام، مردم من برق ندارند، آب ندارند، ولی من آمدهام تا برای خودم برق و آب بگیرم »
در مجلس، هرکس دنبال منافع خود بود. یکی دنبال قرارداد جادهسازی، دیگری دنبال سهمیهی بورسیه برای اولادش، و رجب خان دنبال زمینهایی که هنوز کسی سندشان را ندیده بود. او با چند سناتور دیگر، گروهی تشکیل دادند به نام «اتحادیهی انتصابیها»، که هدفشان فقط یک چیز بود: چپاول با لبخند.
جلسات مجلس بیشتر شبیه نمایشنامههای طنز بود. وقتی بحث فساد مطرح میشد، رجب خان با جدیت میگفت: «فساد چیز بدی است، ولی اگر با نیت خیر باشد، قابل قبول است!» و همه میخندیدند، نه از شوخی، بلکه از واقعیت تلخ.
در شهری که رجب خان در آن سناتور شده بود، دولت بیشتر شبیه یک شرکت خانوادگی بود تا نهاد ملی. هر ادارهای که واردش میشدی، بوی چای سبز، رشوه و چاپلوسی به مشامت میرسید. مدیران دولتی نه به قانون، بلکه به تلفنهای رجب خان گوش میدادند.
رییس شاروالی ، مردی به نام حاجی نبی، که خودش زمانی در قریهی رجب خان دکان عطاری داشت، حالا با کرتی پطلون ایتالیایی و عینک دودی، در دفترش مینشست و بهجای امضای اسناد شهری، سندهای زمین را به نام سناتور میزد. وقتی از او پرسیدند چرا، میگفت: «سناتور صاحب خیر این شهر است، اگر او زمین نگیرد، کی بگیرد؟»
در ادارهی زمین، کارمندان با دیدن نام رجب خان، خودکار را بدون پرسش روی سند میگذاشتند. حتی یک بار، یکی از کارمندان تازهوارد اشتباهی سندی را رد کرد. فردای آن روز، او را بهعنوان «مشاور امور کوهستانی» به قریهای فرستادند که حتی برق نداشت.
رجب خان با لبخند میگفت: «دولت باید در خدمت مردم باشد، ولی چون مردم من خودم هستم، پس دولت باید در خدمت من باشد» و هیچکس جرأت خندیدن نداشت، چون میدانستند که این شوخی نیست، بلکه قانون نانوشتهی شهر است.
ادارهی پولیس شهر، به دو دسته تقسیم شده بود: دستهی اول، افسرانی که در خدمت سناتور بودند و وظیفهشان فقط یک چیز بود، خاموش کردن صدای مخالفان. دستهی دوم، افسرانی با وجدان که هنوز به قانون باور داشتند.
افسر کریمالله، یکی از اعضای دستهی دوم، شبها در دفتر خود مینشست و دوسیه های فساد را بررسی میکرد. اما هر بار که میخواست اقدامی کند، از بالا دستور میرسید: «فعلاً دست نگهدار، سناتور مهمان دارد .» و مهمانها معمولاً قاچاقچیان بینالمللی بودند.
در یکی از شبها، افسران وجداندار جلسهای مخفیانه برگزار کردند. آنها تصمیم گرفتند مدارک فساد را جمعآوری کنند و به رسانهها بدهند. اما میدانستند که این کار، بازی با جانشان است.
روزنامهی «آزادی قلم»، تنها رسانهای بود که هنوز جرأت داشت دربارهی فساد بنویسد. عطا محمد، مدیر مسئول روزنامه، مردی با سبیلهای سفید و چشمانی پر از خشم و امید بود. او تصمیم گرفت تیمی از خبرنگاران ورزیده را مأمور تحقیق دربارهی رجب خان کند.
شاپور، خبرنگار جوان و نترس، مأمور شد تا زندگی و فساد سناتور را بررسی کند. او با دوربین کوچک، قلم تیز، و قلبی پر از شجاعت، وارد میدان شد. از قریهی رجب خان تا دفترهای دولتی، همهجا را زیر نظر گرفت.
اما رجب خان بیکار ننشست. او با تهدید، رشوه، و حتی با پیشنهاد شغل، تلاش کرد شاپور را خاموش کند. ولی شاپور گفت: «من خبرنگارم، نه فروشنده وجدان » و به کارش ادامه داد.
شاپور در تحقیقاتش به رازهایی رسید که حتی خودش هم باور نمیکرد. رجب خان نهتنها زمینهای دولتی را غصب کرده بود، بلکه در قاچاق انسان، فروش اسلحه، و حتی جعل اسناد دولتی دست داشت.
او با امیر خان، رییس قاچاقچیان، رابطهی نزدیکی داشت. جلساتشان در خانهای مجللی برگزار میشد که در ظاهر مرکز خیریه بود، ولی در باطن، مرکز فساد بود.
شاپور همه چیز را ثبت کرد: عکسها، اسناد، صداها. او آماده بود تا گزارش نهایی را منتشر کند. اما شب قبل از انتشار، اتفاقی افتاد که همه چیز را تغییر داد.
شاپور در راه بازگشت به خانه، توسط افراد ناشناس ربوده شد. فردای آن روز، جسدش در کنار رودخانه پیدا شد، با یک یادداشت: «قلمت را شکستیم، دهانت را بستیم.»
شهر در شوک فرو رفت. رسانهها سکوت کردند، مقامات گفتند «تحقیقات ادامه دارد»، ولی همه میدانستند که قاتل، همان کسی است که شاپور دربارهاش نوشته بود.
عطا محمد، با چشمانی اشکآلود، گفت: «شاپور رفت، ولی حقیقت هنوز زنده است.»
دوسیه ی قتل شاپور بهدست ثارنوال فاسد افتاد. او گفت: «شاپور خودکشی کرده، چون افسرده بود » و پرونده را بست. اما خبرنگاران دیگر، از جمله لیلا و جمشید، تصمیم گرفتند راه شاپور را ادامه دهند.
آنها با خانوادهی شاپور، افسران وجداندار، و حتی چند مقام بازنشسته مصاحبه کردند. مدارک جدیدی پیدا شد، اما انتشار آنها خطرناک بود.
در یکی از شبها، دفتر روزنامه آتش گرفت. همه چیز سوخت، جز یک نسخهی پشتیبان که عطا محمد در خانهاش نگه داشته بود.
امیر خان، مردی با لباسهای شیک، ساعت طلایی، و لبخند مصنوعی، در ظاهر یک تاجر موفق بود. اما در واقع، او رییس شبکهی قاچاق مواد مخدر، انسان، و اسلحه بود.
او با رجب خان رابطهی نزدیکی داشت. هر پروژهی دولتی، سهمی برای امیر خان داشت. حتی در جلسات مجلس، گاهی بهعنوان «مشاور اقتصادی» شرکت میکرد.
وقتی خبرنگاران دربارهی او نوشتند، گفت: «من فقط تجارت میکنم، اگر کسی از تجارت من ناراضی است، مشکل خودش است .» و همه خندیدند، چون میدانستند که این تجارت، بوی خون میدهد.
رییس ثارنوالی، اقدس دوستی بود. زنی با صورت زیبا و انگشترهای طلایی، بیشتر وقتش را در شورای دزدان شهر میگذراند تا در دفتر. او دوسیه ها را نه بر اساس قانون، بلکه بر اساس مقدار رشوه بررسی میکرد.
با رجب خان، دوست شده بود. هر وقت دوسیه ای علیه سناتور مطرح میشد، ثارنوال میگفت: «این پرونده جعلی است، سناتور ما پاکترین انسان است .» و بعد، دوسیه را با یک چای سبز و یک پاکت پُر از دالر، به بایگانی میفرستاد.
والی شهر، جناب عبدالرحمن، مردی بود با سابقهی تحصیل در خارج، قلبی پاک، و آرزوی اصلاحات داشت . اما در برابر رجب خان، او مثل گنجشکی در برابر عقاب بود. هر بار که میخواست اقدامی کند، مشاورانش میگفتند: «جناب والی، اول امنیت خودتان را تأمین کنید، بعد امنیت شهر را.»
عبدالرحمن چند بار تلاش کرد تا پروژههای غصبشده را متوقف کند، اما هر بار با تهدید، تخریب، یا حتی شایعهسازی مواجه شد. یک بار، روزنامهای نوشت که والی با جاسوسان خارجی رابطه دارد ، و نویسندهی آن مقاله، کسی نبود جز سردبیر روزنامهای که رجب خان تأسیس کرده بود: «صدای سناتور».
وزیر داخله، جناب حاجی زلمی، مردی بود با سابقهی تجارت قالین، اما حالا در تجارت انسان و اسلحه فعالتر بود. او در جلسات رسمی، دربارهی امنیت ملی سخنرانی میکرد، ولی در جلسات خصوصی، دربارهی مسیرهای قاچاق بحث میکرد.
رجب خان و حاجی زلمی، دو شریک قدیمی بودند. هر پروژهی امنیتی، سهمی هم برای رجب خان داشت.
شهر دیگر نه توسط دولت، بلکه توسط رجب خان اداره میشد. او دفتر مرکزی داشت با دروازههای طلایی، محافظان شخصی با لباسهای سیاه، و مشاورانی که بیشتر شبیه بازیگران تئاتر بودند تا تحلیلگران سیاسی. مردم بهجای رفتن به شاروالی ، به دفتر سناتور میرفتند تا مشکلاتشان را حل کنند ؛ البته اگر پول کافی داشتند.
در سرک ها، عکسهای سناتور نصب شده بود با شعار: «خدمتگذار واقعی ملت » و در زیر آن، مردم با ماژیک نوشته بودند: «ملت خودش را نمیشناسد » حتی در مکاتب، معلمان مجبور بودند دربارهی «دستاوردهای سناتور» تدریس کنند. کتابهای درسی شامل فصلهایی بود با عنوان «رجب خان و نجات اقتصاد»، که بیشتر شبیه داستانهای تخیلی بود تا تاریخ واقعی.
در تلویزیون محلی، برنامهای به نام «لحظه با سناتور» پخش میشد که در آن، رجب خان با لبخند مصنوعی دربارهی «شفافیت» و «مبارزه با فساد» سخنرانی میکرد، در حالی که پشت سرش، نقشهی جدیدی از زمینهای غصبشده نصب بود.
اما در دل مردم، خشم میجوشید. آنها میدانستند که این قدرت، مصنوعی است. و منتظر فرصتی بودند تا صدایشان را بلند کنند. زمزمههایی از اعتراض، در کوچهها و سماواری ها شنیده میشد. مردم دیگر نمیخندیدند، بلکه نگاهشان پر از سؤال بود: «تا کی؟»
در یکی از شبهای تار، گروهی از خبرنگاران، افسران، و فعالان مدنی جلسهای مخفیانه برگزار کردند. آنها تصمیم گرفتند اسناد فساد را جمعآوری کرده، و در یک گزارش جامع منتشر کنند. نام این پروژه را گذاشتند: « دوسیه ی ملت».
عطا محمد، با چشمانی خسته اما پر از امید، گفت: «اگر ما خاموش شویم، نسل بعدی در تاریکی بزرگ خواهد شد.» و همه موافقت کردند.
گزارش نهایی، شامل عکسها، اسناد، صداها، و شهادتهای مردمی بود. آن را در روزنامههای مستقل، شبکههای اجتماعی، و حتی در دیوارهای شهر منتشر کردند. مردم با دیدن آن، به سرکها آمدند. شعارها بلند شد:
«سناتور باید برود »
«عدالت، نه انتصاب »
«شاپور را فراموش نمیکنیم »
در عرض چند روز، شهر به صحنهی اعتراضات مدنی تبدیل شد. جوانان، زنان، کارمندان، و حتی برخی افسران پولیس به صف معترضان پیوستند. سناتور تلاش کرد با وعدههای جدید، مردم را آرام کند، اما دیگر کسی گوش نمیداد.
در یکی از روزها، مردم دفتر مرکزی سناتور را محاصره کردند. محافظان فرار کردند، مشاوران ناپدید شدند، و رجب خان پشت دروازهی طلایی، تنها ماند.
رجب خان، با دیدن قیام مردم، ابتدا خندید. گفت: «اینها فقط سروصداست، مثل صدای مرغ در قفس » اما وقتی دید که حتی محافظانش استعفا دادهاند، فهمید که بازی تمام شده.
او شبانه با موتر شیشهسیاه، از شهر فرار کرد. گفته شد که به کشور همسایه رفته، و حالا در آن کشور بهعنوان «مشاور توسعهی روستایی» کار میکند.البته در واقع، مشاور توسعهی فساد است.
در شهر، مردم نفس راحتی کشیدند. اما عطا محمد گفت:
«این فقط یک پیروزی کوچک است. فساد مثل علف هرز است، اگر ریشهاش را نسوزانیم، دوباره رشد میکند.»
والی شریف، که تا آن روز در سایهی ترس زندگی میکرد، حالا با صدای بلند گفت: «از امروز، قانون برمیگردد. نه قانون سناتور، بلکه قانون مردم.»
و اینگونه بود که فصل سناتور انتصابی پایان یافت، اما فصل آگاهی، مقاومت، و امید آغاز شد. مردم یاد گرفتند که قدرت واقعی، نه در انتصاب، بلکه در صدای جمعی است. و قلم، اگر نترسد، میتواند تاج فساد را بشکند.
نویسنده : خلیل الله فائز تیموری روزنامه نگار ،
فعال مدنی و پژوهشگر حقوق بشر

