افغان موج   

 

افسانۀ سی سانه

 

دنیایی ما پر از مضحکه است

غلام حبشی

حکمران سر اندیب شده

او هر چه میداند از غلامیست

او میداند که اربابان چه میخواهند

او میداند که آنان چه را جستجو میکنند

یکی آمدن را، یکی رفتن را

او بهتر میداند که آمدن و رفتن را یکسان بداند

.... وقتی من میروم!

او میآید

***

سرهنگی شق میکند

هم شمس و هم قمر را

فرزندی دارد بهتر از خودش

خار میکارد و گل درو میکند

گویی از او

عقل مثل سبزه ای در صبحدم بهار میروید

عرقی که نامش ویسکی است

زیبندۀ فهم و خرد هر درماندۀ خمار است

تا باشد مستی...

تا باشد دیوانگی...!

بگذار!

ازین بهتر نمیشود

که در ریشه های مذهب یک روسپی

کرم های حیله و تذویر

ودر برگهای فراموشی حوادث

القاعدۀ شرقی خانه کند

***

شنیده ای

وصلت زاغه نشینی را

با شهزاده شهزادگان

زنی از جنس مریم

نه او را کسی میشناسد

ونه او خود را میشناسد

پدری از نسل آسمانها

کودکی پرورش میدهد

و مادری نامی بر وی میگذارد عیسی!

او خوب میداند که

مذهب سیاسی کودکان گرسنه

نان و آب است

و مذهب سیاسی بزرگان

قدرت و شهوت

از زنبارگی ها و مرد بارگی ها

فیلم ها آیئنۀ سکندری اند

تعارفات روزمره

میان گیرنده ها و فرستنده

قد میکشند و بزرگ میشوند

بزرگ و بزرگتر

از گرد باد های  خط استوا

***

لوح قلم  را

در بوکنگهم، قصر سفید و کرملین انتقال داده اند

سرنوشت یکی مردن است

و از یکی زندۀ جاویدان

فریاد ها را قسمت کرده اند بیکی زیاد

 و بیکی هیچ

بازار هنر های زیبا

پر است از متاع های مدرن

راه رفتن روی آب روی آتش

برآوردن بوی بنفشه

از نفس یک روسپی

خالکوبی بر تن یک دیوان

معلق سازی همه چیز

در ریسمانهای پست مدرنیسم

تصنیف سازی برای شیطان

تا ورق بر نگردد

اینها تفسیر یک صفحه است

***

دنیای ما پر از آئینه است

حتی عقرب ها

گرگ ها

شبپرک ها

در آئینه خود را ارایش میدهند

آئینه ها سخنرانی میکنند

هر چند اکثر خنده آور و سرگرمی حساب میشود

اعتقاد و گردن نهادن ضروریست

مثلیکه دو طرف یک معادله

در ختم  یک مساوات  قرار دارند

اینجا دیگر بحران عقیده نیست

آئینه واقعیت را

مثل روز روشن میسازد

شرط دیدن است

ائینه دروغ نمیگوید

زیرا اگر دروغ میگفت

چهره ات را دو رنگ میساخت

***

مردمان ایماندار کم نیستند

ایمان به بیداری

ایمان به خود و ایمان به هستی

ایمان به عشقبازی

ایمان به کسی که رونده است

میرویم تا جای مانرا به دیگری دهیم

امروز فردا و پس فردا

شاید مال من و تو نیست!

پس من و تو کی هستیم؟

و در کدامین  دهکده با هم پیوسته ایم

شاید... شاید!

زبان ما اشاره ای است میان دو ناشناس

سر آغاز یک واسواس

که کی میرود و که میماند.

***

نشانه های از خداوند

مشاطه های زمین شده اند

سبزو سرخ و سفید را

در یک طیف نا متجانس میگذارند

از چهار در وارد میدان رقابت میشوند

که نه شرق است و نه غرب

و نه شمال و نه جنوب

مثل شهابی از اسمان

روی زمین میریزند

کسی نمیداند چه میشود

زمان در عقربه های ساعت تکرار میشود

و ساعت به درازای یک قرن

خود را منقبض میکند

نو و من

عصاره های یک قرن نه!

بلکه نطفۀ ای یک ثانیه ایم

نعمت الله ترکانی

  می 2011