افغان موج   

عشق را در تار میهن ساز کن

قـصـۀ مهــر و وفــا آغـاز کن

کینه را ازدل برون افکن بسوز

در دل شب مشعـل دانش فـروز

خـانۀ جـان از عـداوت پاک کن

سـینـه را گنجـیـنـۀ ادراک کــن

چیست آخرحاصل این جنگ و خون

جـز خـرابـی و تبـاهـی و جنـون

هردلی در درد میهن ریش ریش

خاطـرهـرهموطن زار و پریش

کس نیابی خنـده رو و شـاد کام

کس نبیـنی فـارغ از رنج مـدام

لــرزۀ وحشــت بـدل افکـنـده اند

ریشـۀ صلح و صفا را کنـده اند

خصـم میهـن آتـش افـروزی کند

غــارت آرامــش و روزی کـنـد

نیست رحمی در دل چون آهنش

گرگ وحشی خفتـه در پیراهنش

کـشتـه با تیــغ ستــم چــوپـان را

بر دریــده قــلب گــوسفنــدان را

خاک درچشم و طن پاشیده است

دیده پرخون کرده بخراشیده است

مـام طفـلان وطــن را کشتـه زار

طفـلـکان هـــرسـو فتـاده بـی قرار

نه عروسک بازی و نه نان وآب

برده فقرووحشت ازچشمان خواب

خــورده دیــوانـی پــریــزاد ورا

خــــــــــاطــــر آرام و آزاد ورا

خــاروحشــت میــوۀ تـلــخ آورد

از جنـوب و شــرق تا بلـخ آورد

بامیان وغوروپروان درغم است

درهرات و شهرغزنی ماتم است

قـنـدهـار و هیـرمـنـد آرام نیست

فاریاب و پکتیا خوش کام نیست

در بـدخشـان مـاتم دیـرینه اسـت

درشمال و غرب ظلم وکینه است

بـس که کـنـرهـا مـوشـکـبـار شد

ظلم طالـب هـر طرف بسیار شد

از جـلال آبـاد و کابـل تـا فــراه

مــردم بـیـچـاره در وضـع تبـاه

پنجـه هـا و سـرهـا بـبـریده انـد

راه افــراط و بـلا بگــزیـده انـد

ازعرب آمد سیل خـشـم و کیـن

صدهزاران کشته گشتند وغمین

داعـش و بوکـوحـرام و طالـبان

ضـد انـسـانند و مـردود جهـان

رســم الـقـاعــده را جـاری کنند

کـیـنـۀ اعــراب را ســاری کنند

جا به پاکستان دارنـد سالهاسـت

خیز شـان بـا نقـشـۀ دجّالهاسـت

کیسه ها پر دالر و پونـد و ریال

در سرِشان فتنه های بس محال

ذهـن افـراطی فـقـط مرگ آورد

از درِ مـســـجــد تــا ارگ آورد

تخم یأس وناامیدی کاشت خصم

برکت ازخرمنها برداشت خصم

اختـلاف مـذهـب و قـوم و نـژاد

دروطن با مکر و فن بنیان نهاد

کرد در رگهای میهـن زهـر مار

بـرد شـهـد و انگبـیـن را از دیار

جنگ قومی بهرچوکی نارواست

حیله با آرای مردم بس خطاست

ارگ فـاســد لایـق مـردم نیـست

نور حق درقعر ظلمت گم نیست

درخـور حکّام فـاسـد لعنت است

رزم مـا بـا مافـیای قـدرت است

عهـد مـردم بـازی حکام نیـست

تخـتۀ شطـرنج هـر بـدنام نیست

شـاهـد مـا پنجـۀ بـبـریـده اسـت

آن که راه مـردمی بگزیده است

وحـدت مـردم دوای درد ماست

نـوبهـار روزهـای سـرد ماسـت

نـور عشـق و همت روشـنگران

می کند ویرانـه را چـون گلستان

مهر میهـن را شـکـر بـاران کنـد

تلخی و غـم را ز بن ویـران کند

آتــش انـــدازد بــه بنیــاد نـفــاق

بـرکنـــد بیــخ کـهــن زاد نـفـــاق

نـغمۀ یاران ســرود وحـدت است

اتّحــاد مـــردم با غــیــرت اسـت

نرگس وسوسن رفیق سنبل است

نـسترن یـار و نـدیـم بـلـبـل اسـت

خار وحشت ازچمـن بیرون کشید

نیــش مـار از پیـکرهـامـون کشید

پشه و کیک و مگس را سـم زنید

اتّحــاد گــرگ هــا بـرهـــم زنـیـد

بـا غــزالان ســیـه چـشــم وطــن

هیچ مگـواز کینه و خـشـم وطــن

رسول پویان

نسـل نـو را روز نـو آیـد بـه کار

نغـمـه هـای بـلـبـل و فـصل بهـار

بـا وطـنــداران وطـنـــداری کنیــد

غـم زدلهـا دور و غمخواری کنیـد

طــرح نــو آریــد بـمـیـدان وطــن

پـاس داریـد عـهـد و پیمان وطــن