افغان موج   

استاد من را خواسته بود  ، لحظاتي باهم بوديم  ،سالون بسيار بزرگ وزيبايي بود ؛ هرقدرنگريستم انتها نه داشت ،بي نهايت فراخ و پر وسعت  ، چَهت آن بسيار زيبا بود  ،يادم نيست مسطح فلزي بود يا از تكه يي ؛ به هرحال مسطح از زيبايي خاصي برخوداربود  ،سالون با دهليز عجيبي پيوسته بود  ،در طرف راست دهليز موبل  ، كوچ  ،الماري شيشه يي اشياي زيباي عروسها به نمايش گذاشته شده بود ،درست داخل الماري بوتل عطر ،كريم دندان  ،برس دندان  ،برس فيشني موي  ،هفت موادآرايش ،لب شيرين ،سفيه قيمت بها ،كريمهاي متنوع …درجعبه بالايي الماري به ظن من ميوه هاي خوراكي يانمايشي سيب ، انار ،اناناس  ،كيله  ،نارنج  ، كينو ، نشپاتي  ، ليمو ،تربوز  ،خربوزه ....ديده مي شد.

نميدانم استادمنرابخاطر چه  چيز خواسته بود ،امّااينقدرميدانستم اخلاصمندبوده هيچگاه نيت بدي رادرقبال من نخواهدداشت ،علاوه برآن انسان حسابي ونيكي است ،درلحظات بعدي ازمن پرسيد! درست كردن  چيزي رابلدهستي؟! لحظه اي انديشيدم وباخودگفتم نبايد انكاركنم ،پاسخ گفتم بلي زماني بلد بودم  ،ميكانيك حرفه يي  اكنون نه ميدانم  ،شايدبتوانم بياوريد ،ببينمش !شايدتوانستم ،استاددقايقي مكث كردوگفت:«تواينجاراحت خواهي بودمن دنبال كاري ؛ شايدشهررفتم وتاديگربرميگردم ،دستورميدهم كمپيوتررابرايت بياورند ،اصلن جايت آزادهست ، كسي مزاحمت نخواهدكرد» باسري بي مويش يك راست سالون راراه انداز كردوگفت:

«اگردل خورده شدي  ،دردهليز الماري بزرگي ازكتاب وسرگرمي آماده هست ،ميتواني جهت رفع خستگي باآن سرگرم باشي ، نيازي به اجازه نيست»! توآماده اي ؟ گفتم : درخدمتم ، مثل هميشه ! من رفتم به زودي آنراميفرستم  ، خداحافظ ! ديري نشستم صداي برآمدن استادازحويلي ، وسوارشدن برموترش راشنيدم ،هنوزانتظاربودم ،امّاكسي كمپيوتررانه آورد ،كنجكاوانه سري به بيرون دهليز زدم ،هرطرف رانگاه كردم ، الماري كتاب به نظرم نخورد ،وقت زيادداشت ميگذشت ،امّاكسي نمي آمد ، سرم شلوغ شده بود ، سخنان استاد درسرم سوژه ميخورد «تواينجاراحت خواهي بودمن دنبال كاري ؛ شايدشهررفتم وتاديگربرميگردم ،دستورميدهم كمپيوتررابرايت بياورند ، اصلن جايت آزادهست ، كسي مزاحمت نخواهدكرد ،بچه هانيستند ، اگردل خورده شدي  ،دردهليزسمت راست صالون الماري بزرگي ازكتاب وسرگرمي آماده هست ،ميتواني جهت رفع خستگي باآن سرگرم باشي  ،نياز ي به اجازه نيست» همه راراه انداز كردم ،دركي از الماري كتاب نه بود ،باخودگفتم الماري كتاب هامگركجاست؟چرانمي بينم؟ ! الماري سرگرمي ،غيرازالماري شيشه يي اشياي عروس ديگر  چيزي به چشمم نمي خورد ،باخود درچرت فرومي رفتم  ، درست برايم معلوم نبود ،امّاداشت وقت زيادتلف مي شد ، ازكمپيوتروياسرگرمي خبري نه بود ، يك راست داخل سالون رفتم ودربالاي توشك ضخيمي خودراانداختم  ،اندكي بخواب رفتم ،تصوركردم كسي دارد ميايد ،حدثم به جاي بود ،ازجايم نيم قد بلندشدم چشمم به كمپيوتر لپ تاپ خورد ، درپهلويم داشت نمايش ميزد ، زن زيبايي كه بوي عطرش مبهوتم كرده بود ،گيسوهاي كمندش رابه يك سمت ؛ يك انداز در بالاي كيبورد لب تاب آويزان كرده بود ، وطرف راست مژه هاوچشمان خماريش ؛ خمانده سوي پيش زمينه كمپيوتر نگاه ميكرد ، باخودگفتم :خدا چه زيبايي خاصي برايش عنايت كرده  ، گويي مهتابي هست درغلاف سياهي شب ، نمايش يك زيور؛آويزان در رخسارش بلندپردازي ميكرد ، اصلن نميدانستم چرا؟ من كه ناديده نبودم  ،امابشري را با اين زيبايي نه ديده بودم.

ليكن درقلبم خوشي وسرورموج ميزد ،خواستم ازجايم درست بلندشوم وخوبترنظاره اش كنم ، درست حسابي نشستم و درجايم مات ومبهوت اورانگاه ميكردم ،چشمانم پلك زدن را ازياد برده بود ، آن گيسوان عنبرينش راچرخي داد و با دستان نازكش صداي كليدهاي كيبورد كمپيوتر را درميآورد ،تك ،توك ،تاك ،تيك ، توك ،تاك....سخنان استاد در سرم مي پيچيد«تواينجاراحت خواهي بودمن دنبال كاري؛شايدشهررفتم و تاديگر برميگردم ،دستورميدهم كمپيوتر را برايت بياورند ، اصلن جايت آزادهست ، كسي مزاحمت نخواهد كرد ،بچه هانيستند ، اگردل خورده شدي  ،دردهليزسمت راست صالون الماري بزرگي ازكتاب وسرگرمي آماده هست ،ميتواني جهت رفع خستگي باآن سرگرم باشي  ،نيازي به اجازه نيست» باخود گفتم استاد گفت كسي درخانه نيست  ، واين خانم چرا؟ ! زنش كه نيست ، دختري شوهركرده كه ندارد ،و اين چرا؟ هان من زنش رامي شناسم ازچهره بچه هايش ، دخترهاي خوردش رامي شناسم ، چهره آنان بااين كه نمي ماند. در ذهنم غوغايي برپاشده بود بيان آن بازبان قلم كاري سهلي نيست ، بازسخنان استاد درسرم سوژه ميخورد «تواينجاراحت خواهي بودمن دنبال كاري ؛شايدشهررفتم وتاديگربرميگردم،دستورميدهم كمپيوتر را برايت بياورند ، اصلن جايت آزادهست ، كسي مزاحمت نخواهدكرد ،بچه هانيستند ، اگردل خورده شدي  ،دردهليزسمت راست صالون الماري بزرگي ازكتاب وسرگرمي آماده هست ،ميتواني جهت رفع خستگي باآن سرگرم باشي ،نيازي به اجازه نيست»باخودگفتم استاد كه شلف نيست!

نه نيست در مورد او اين طورگمان گناه نابخشودني خواهدبود ،اصلن اينطورنيست!اوانسان باتقواي وپرهيزگاري است كه تااكنون مانندش رانديدم ،اين خانه  ،خانه اوكه نيست  ، خانه اوچندين بار رفتم  ،آنقدروقتي نگذشته ؛ يكي دوماه پيش تر رفته بودم اينطوركه نه بود ،خوب بهرحال ،غوغايي كه درمن پيداشده بودباكلامي درهم شكسته شدوخانم گفت:«ته د كمپيوټرو جوړونكي ياستي ؟دروخله داكمپوټرجوړكا!توكمپيوترساز هستي ،بگيراين كمپيوترراجوركن» تكاني به خودخوردم وباخودگفتم بااين زيبايي  ، اينقدرسياست  ،گويي چشمان سياهش من را ميخورد  ، چرا؟«اين كرنش شيوه خوب رويان كه نيست» طرفم ديري نگريست دهان بازكرد «ولي چرټ وهي ،درواخله داكمپوټرجوړكا ، ته لا تراوسه پوري كمپيوټربلديي؟چه چرت ميزني؟بگيرجوركن ، تواصلن كمپوتررابلدهستي» زبانم اصلن حرفي براي گفتن نداشت همه را از ياد برده بود؛نميدانستم چه كنم يك راست اورانگاه ميكردم ، بازغريد:

«ولی چرټ وهي ،درواخله داكمپوټرجوړكا ، ته لا تراوسه پوري كم‍پيوټره بلديي؟چه چرت ميزني؟بگيرجوركن ، تواصلن كمپوتررابلدهستي» دلم راصد دل كرده گفتم:زه كمپيوتربلديم ،دتاسوغوندي  چې دكمپوترخاوند ياستي نه! كمپوتررابلدهستم مگرمانندشماصاحب كمپيوتر را كه نه!» باشنيدن اين سخنم خنده اي سرداد ،دست چپش رانزديك نموده ،كمرباريكش راكج ودست راستش رابگردنم انداخت وگفت:«ته ښايسته زلمي مگرپخپل خوله ژبه لري؟ توجوان زيبامگرزبان دردهان داري؟ !» قدري فشارم دادتاچارچ شدم ورهايم كرد و رفت ،چرخي خوردوآمدمقابلم نشست ،خانم كه سينه هايش برجسته ونمايان بود و آرم فتن در روي سينه هايش گلدوزي شده بود ، لباسهاي چسپ وجاكت پشمي تنگش مفاتن اورابه نمايش مي گذاشت و در دستمالي كه دوري گردنش پيچیده شده بود ، تصويرقلب رسم شده بود ، آب دهنش رافرو بردوگفت:«ودي واونه ريدلي درته څه شي می وويل؟ مگرنه شنيدي چه گفتم!» «ولي چرت وهي ،دروخله داكمپوټرجوړكا ،ته لا تراوسه پوري كمپيوټربلديي؟چه چرت ميزني؟بگيرجوركن ،تواصلن كمپوتررابلدهستي» گفتم :«بلديم ،ولي دومره نارې وهي ،پكركوي  چې ستا نوكريمه! بلدهستم ،چررااينقدرسياست ميكني ،كويي برده اي توهستم» بازخنده اي راسردادوازجايش بلندشدو عمل گذشته راتكراركردوآمدمقابلم نشست.گفت:ته چې د كمپيوترجورولاي شي درواخله داكمپوټرجوړكا داکاكمپيوټر دي جوړنه كاداسي كړنه درته وكړم  چې هيڅكله هيرنه كړي!توكه كمپوتر ساز هستي  ، بگيروجوركن ، اگرجوركرده نتوانستي بلایي برسرت بياورم كه هيچگاه فراموش نه كني» من ديگرتوته اي ازغيرت شده بودم ، سيرت وسيمايش راخوب خوانده بودم وديگرهيچ ترس وبيمي نداشتم ، مگرتنهاحراسم درآن بودكه مباداكمپيوتر راجوركرده نه توانم وبادستان زيباي اين فرشته حسن مجازات شوم.گفتم:«كه جوړمي كري؟ اگرجوركردم چه؟»گفت:

«داسي انعام درته دركړم  چې تراوسه  نه ووليدلي؟ مكافاتي برايت ميدهم كه تاكنون نه ديده باشي» درجريان گفتگوگذرزمان راهم فراموش كرده بودم  نه ميدانستم در زير انوار شعاع برق هستيم يانورآفتاب ، ديگرفضاي پهناورصالون برايم جالب ودلپذيرشده بود ، به اوگفتم:« داسي انعام  چې تراوسه ما نه ووليدلي! داسي شي په نړي نشته  چې مانه ووليدلۍ »مكافاتي كه تاكنون نه ديده باشم! چیزي دردنيانيست كه تااكنون من نه ديده باشم» خانم گفت :«كا ته هم ليدلي به يي دده اودهغه خوندپرک كوي! اگرهم ديده باشي مزه اين وآن فرق ميكند» كمپيوتر راخواستم وانگشتم رابالاي كليد پاورآف فشاردادم  ، مكپيوتر روشن شدوازمن رمز خواست؛ يك رمز برايش دادم پذيرفت وبازشد ،رفتم «آل پروگرام» هرپروگرامي راكه ميخواستم بازمي شد ، وخوب كاركردم زيادي برنامه هاي ضرورتي رادرخود نصب داشت. داخلش راخوب ديدم همش را  چیك كردم ، خراب كه نه بود ، بيرونش راخوب ديدم پشت وروي همه اش راديدم  ،خراب نه بود؛بافشاردادن دوكليدكمپیوتر راخاموش كردم ،بيطريش رادرآوردم ،خوب ديدم پس بستم  ،باز روشنش كردم  به همان ترتيب روشن شد ،هيچ خرابي نه داشت.گفتم : «اي َښځه! ديړه مووبخي ستاسي نوم راته ياد نه وو!تاسوخپل نوم راته ونه وويل» خانم ! بسيارببخشيد ،نام تان يادم نه بود ،شما نام تان رابه من نگفتيد اوگفت:«زمانوم توپيكۍ ده! نام من تورپيكي است» آه تورپيكي جان ! «ستاسي نوم مسمی په څېر ده! نام شمامانندمسمي يتان است» ډېر ښه تورپيكي جان  داكمپيوټرپكرنكړم  چې خراب وي داجورده ، زه په دي كي هيڅ خرابي نه وينم!اين اصلن خراب نيست  ،جورهست من هيچ خرابي را دراين مشاهده نه كردم. تورپيكي به تيزي كمپيوتررا ازپيشم گرفت ،مقابل خودگذاشت  ،نه ميدانم چه بلايي به سرآن آوردوكمپيوترراخاموش كردودرپيش رويم گذاشت وگفت: درواخله داكمپيوټرجوړكا تاوويل خراب نه دي! بگيروجوركن كه گفتي خراب نيست ، دردلم گفتم درقهرخداشوي  ،ته تورپيكي مثليكه بامن مسابقه داری ميزنی ،كمپيوترسالم راطوريكه معلوم است خراب كرد ، ديگرترسيده بودم ،مباداكمپيوتر راجوركرده نه توانم وباسرنويشت بدي گرفتارشوم ، دلم سخنان بيشماري راسري راهم گذاشته بود؛ راه فرارم رابرايم بسته بود ، راه گريزي ازچنگال تورپيكي وجود نه داشت.

كمپيوتر رابرداشتم وانگشتم رابالاي كليد پاورگذاشتم  ،روشن شد ولي از«ستارت مينووتاسك بار» خبري نه بود ،به جز تصوير پيش زمينه ديگر چیزي رابه نمايش نه ميگذاشت.طرفش نگاه خشیني كردم و زيرلب گفتم دقهرخداشوي ،كمپيوتر راچه كردي ! تورپيكي كه حواس منراخوانده بودخنده اي دنباله داري سردادوگفت: « داجوړكولاي شي ! جوركرده ميتواني » انبوه موي هايش رابادست چپش بالازدوپايين آوردوبه رسم عشوه دستان پردسوانه اش راپيچ وخم دادواشاره كنان گفت:«مادرته ونه وويل چې بلدنه يي؟ من برايت نگفتم بلدنيستي؟»باخودكمي انديشيدم ،بايد كاري كرد ،بااين وضعیت كه نميتوان تحمل كرد ،چاره اي انديشيد ،راه چاره اي به نظرم رسيد ،شايدازپوشه هاي ستاپ ويندوز كدام فايل راحذف كرده باشد ،رپييرش كنم درست ميشود  ،سافت وير ويندوزش راازشميزي بيرون آوردم وداخل سي دي روم گذاشتم وكمپوتر راخاموش كردم ،پس روشن كرده آنرارپييرش كردم  ،پس ازپانزده دقيقه كمپيوتر راروشن شدوهمه اجراآتش مانند اول بود وهيچ خرابي درآن ديده نه مي شدوكاملن ويندوزش ترميم شده بود.گفتم:«تورپيكۍ جانه! دادي جوړمې كړه!درواخله ! تورپيكي جانه اينه بگيرش جورش كردم» آنهم حيران مانده بود ،ازتعجب دهانش وا مانده بود ،گفت:«څنگه دي كړ! چطوركردي» ميخواست يادبگيرد امّاباچالاكي ميان حرفش رفتم وگفتم «تاته څه ارتباټ لري ، هغه كارچې تاو وغوښتله هماغه مي كړه !به توچه ارتباط دارد ،توكاري راكه ميخواستي انجام دادم» كمپيوتررابرداشت ودرپيش رويش گذاشت ،وبلند شد. فكركردم داردفرارميكند ، چشمانم دنبالش بود ،فرارنه كرده بود انگارداشت بازي ميكردوچرخ ميزد ،سينه هايش برجسته ونمايان بودوآرم فتن در روي سينه هايش گلدوزي شده بود ، لباسهاي چسپ وجاكت پشمي تنگش مفاتن اورابه نمايش مي گذاشت ودردسمالي كه دوري گردنش پيچیده شده بود ، تصويرقلب رسم شده بود ،فكركردم بارقص اوهمه ميرقصند ،کمپيوتر ميرقصد ،سافت ويرها ميرقصند ، بيك سافت ويرها ميرقصند ،سافت وير ويندوز ميرقصد ، دروازه ها ميرقصد ، پنجره ها ميرقصيد ، همه ميرقصيدند ، ومن داشتم نظاره ميكردم.

به گمانم آنقدرپايكوبي شان شديدوچرخ خوردنش سريع شده بودكه دامنش رابالاوبلاترميزد ،ديدم نيكري هم جهت پوشانيدن مفاتن اصلي اش درتن داشت. انگارنشست ، همش غرق درعرق شده بود ، مژگانش درمرواريدعرق ترشدوموج عصيان اورافراءگرفته بودوفضا بركلُ خاموش بود ، باخودفكركردم البته كسي آمده است  ، من گيرافتادم چه دربلايیخودراانداختم  ،گناهي من كه نه بود؛ليكن كسي نه بود ،هواسم رامفاتنش تحريك كرده بود ، ازدست احساسات سرم رابالاي صفحه كمپيوترپايين انداخته نگاه ميكردم تاشايد ازدام اين فتنه نجات يابم!لحظة سكوت راشكسته ازدستانم محكم گرفت وبلندم كردويك راست خودرابه پشت انداخت ومن رامانندورزش كاری ماهركش نموده بالاي پاي برهنه راستش نشاند. اكنون من دربين پايهايش قرارداشتم  ،انگارنَفس سركشم داشت طغيان ميكرد ، نميدانستم چه گونه خودراكنترول كنم  ،داشت همه داشته هاي معنويم به بادفنا ميرفت ، دامن سياهش اكنون مفقودشده بود ، نيكري آبيش پايين زده بود ،مفاتن اصليش به وضوح معلوم مي شد ،گويي ازلبان معكوس مفتنش عرق سرآزيرمي شدوسري گذرجويش راتركرده بود ،آن وقت حدثم به صدق تبديل شدكه دوشيزه(بكر) نيست ، تورپيكي زن بود ،نه ميدانستم زن كه بوده، لحظة انتظارعمل راازمن داشت  ،امّامن نه داشتم درفكرغرق بودم  ،كنم يانه! اين زن هست ! سپس خواستم عمل رايكسره تمام كنم وخودرايك راست دربالاي سينه هايش متوازن ومستوي انداختم ، وحسابي متمايل به تمام كردن كارش بودم ، اوقهرشده بودوازآرزويش گذشته بود ،ممانعت كرد؛اسراركردم لحظه اي بگذارد ولي اوديگرضدكرده بودومانندورزش كاري ماهرازجايش بلندشدومن دربرابرش، او ديگرغيرازيك سينه بندسفيدونيكرآبي  چيزي درتن نه داشت. تورپيكي  ،چرخي زدو شبيه كبوترمست هرطرف پر پر مي زد. دوباره نفس سركش اغواء كرده بود وبه شدت بربالايم هجوم آورد ،فكركردم قهرش آمده وانگاراذيتم ميكندومانندپهلوان من رابرزمين خواهدزد ،ناگهان سرحال آمدم متوجه شدم  ،خوابيده وباچشمان زيبايش التماس دارد تشنگي اش رارفع كنم  ،ديدم انگارنيكرش دريده بودوخواهش كرنش راداشت ،من هم اصطحكاك حركتش شدم وخودرايك راست بربالاي سينه ها يش انداختم ،اوسخت نشه بودخيالي مي ديد  ، خواستم ديگر مجالش رابگيرم  ،آوازي راشندم وازخواب بلندشدم. همش خواب بود ، بازبان قلم برگوش درازكاغذ ريختم .

شریف الله "غفوری"

فرستاده شده: فرخنده تنها