افغان موج   

نوشتۀ : هرمز داورپناه

آن روز که بهروز عقرب را کشف کرد یکی از روز های مهم زندگیش بود.  آن روز  مادر به کمک فاطمه سرگرم تمیز کردن خانه و بررسی وضعیت انبار بود تا  کاستی های  آن را در زمینه بنشن و برنج و سایر مواد غذایی معین کند. پدر مثل همیشه غلامرضا را به کار گرفته و سخت درگیر سرو سامان دادن به باغچه ها و درخت ها و  گل های باغ بود،  و بابک با تیرو کمانش  از  این سو و به  آن سوی باغ می دوید و در تلاش بود تا یکی دو گنجشک  برای ناهار آن روز شکار کند!  بهروز که در اتاق تنها  مانده بود تصمیم گرفت که از پرتی حواس دیگران منتهای استفاده را بکند و سرکی به انباری کوچک زیر پله، که مادر دست زدن به آن را برای بچه ها اکیداً ممنوع کرده بود، بزند و دریابد  که او چه چیزی در آن  پنهان کرده است

.

      بهروز از این انباری خاطرات زیادی داشت. زمانی از  این محل  به عنوان "زیر پله"   جهت نگهداری  هیزم    استفاده    می شد. مدتی بعد  نقش  انبار گلوله های ذغال برای کرسی، و چوب و ذغال  برای پختن غذا  را پیدا کرد. در این دوران  قسمت  جلو آن را با قطعاتی از تخته مسدود کردند تا خاک و خاکه ذغال به اتاق مجاور آن که حالا محل زندگی و خواب خانواده بود راه نیابد. و البته همین دیوارک چوبی  باعث شد  که بچه ها از آن به عنوان محلی ایده آل  برای " قایم موشک" بازی استفاده کنند؛ که  یکی  از عوارض جانبی  آن، سیاه شدن دایمی لباس ها  و  سر و صورت  بابک و بهروز و بچه های همسایه بود،  تا بدان حد که به خاطر غرغرهای مکرر زن "رختشور"،که هفته ای یک بار برای شستن لباس هایشان  می آمد، و شکایت های  مادران بچه های همسایه، مادر بالاخره تصمیمم گرفت که هیزم و ذغال خانه را به "گاراژ"  انتقال دهد  و محوطۀ زیر پله را بازسازی و به نوعی  "انباری" برای نگهداری وسایل دم دستی  مبدل نماید. و کمی بعد، وقتی دریافت که این نقطه به خاطر دوری دایمی از آفتاب، بسیار خنک است، دستور داد تا در و دیوار محکمی برای آن بسازند و یک روز در میان از  "یخچال" محله  قطعاتی یخ بیاورند  و داخل آن بگذارند تا او بتواند از آن به عنوان "یخچال" خانه استفاده کند.

     باز کردن در این انباری- یخچال- زیر پله برای بهروز کار سختی  نبود چرا که درش تنها یک  چفت ساده داشت که داخل قلاب آن قفلی گذاشته بودند که بیشتر اوقات به خاطر استفاده مکرر مادر و فاطمه از آن، باز می ماند.

        اما داخل انباری بسیار تاریک بود و هیچ چیز دیده نمی شد . وقتی چشم بهروز کمی به تاریکی عادت کرد،  سرش را به درون برد و بعد از چند بار  عقب و جلو رفتن بالاخره  موفق شد محتویات  آن را تشخیص دهد: چند طالبی، یک خربزه، یک هندوانه، مقداری انگور، و تعدادی بادمجان همین و بس! بهروز که از آنچه دیده بود سرخورده و ناامید شده بود می خواست در را ببندد و راهش را بکشد و برود که صدای جیرجیری شبیه به جیک جیک جوجه گنجشک ها به گوشش خورد. حالا مطمئن بود که  گنجشکی در گوشه ای از انباری لانه کرده است.

        بهروز بار دیگر سرش  را به داخل حفره انباری برد تا جهت صدا را تشخیص دهد. لحظه ای بعد حرکت چیزی را بر روی دستش احساس کرد و در تاریکی نوک یک بچه گنجشک را که به آرامی از دستش بالا می رفت دید. ابتدا خواست آن را بگیرد اما چون به نزدیک شانه اش رسیده بود  از ترس این که بیفتد و صدمه ای ببیند منصرف شد. بچه گنجشک از شانه بهروز گذشت  و به روی گردنش رسید و بعد از آن هم بالاتر رفت و به روی سرش نشست. بهروز که از حرکت او خوشش آمده بود به آرامی دست چپش را بالا برد و پهلوی سر نگاه داشت تا بچه گنجشک به کف دستش بیاید، و بعد در حالی که برایش موچ می کشید به آهستگی  دستش  را پایین آورد تا با  دست دیگرش آن را بگیرد  اما قبل از این که فرصتی برای این کار پیدا کند  صدای مادر را از پشت سرش  شنید که با لحنی   تحکم آمیز گفت: " بهروز، تکون نخور!"

 با دلخوری از این که مادر بی موقع سر رسیده و مچ او را گرفته است، به سوی او چرخید. مادر که ظاهراً از کار او بیش از حد تصور  عصبانی شده بود با چهره ای در هم رفته در آن جا  ایستاده  و  میله ای فلزی را بالا گرفته بود. پشت سر او هم فاطمه در حالی که دهانش باز مانده بود به آرامی عقب عقب می رفت. بهروز که از دیدن این منظره به شدت ترسیده بود، حرکتی کرد تا از جایش بلند شود و فرار کند،  اما مادر دستش را روی شانه او گذاشت و فشار داد  به طوری که او سر جایش میخکوب شد، و بعد به آرامی جلوتر آمد و ناگهان چنان به زیر دست بهروز زد که  بچه گنجشک بیچاره به داخل انباری پرتاب شد. مادر آن وقت  میلۀ آهنی را به کناری انداخت و  بهروز را به بغل گرفت  و در حالی که فریاد می کشید به طرف در خروجی راهرو دوید!

 

       چند لحظه بعد  تمام  ساکنین  خانه  به دور آن ها جمع شده بودند.

 پدر زیر بغل مادر را که نزدیک بود به زمین بیفتد گرفته بود.

غلامرضا میلۀ آهنی مادر را که در واقع یک انبر بود  برداشته بود و به دنبال چیزی      می گشت.

بابک که هنوز تیرو کمانش را در دست داشت و نفس نفس می زد،  کنار مادر و بهروز ایستاده و چپ چپ به آن ها  نگاه می کرد.

و فاطمه مثل یک نعش دراز به دراز وسط راهرو خوابیده  بود!

اولین کسی که سکوت را شکست غلامرضا بود: " الحمدولا به خیر گذشت خانوم! یه نذر و نیازی چیزی بکنین!"

     پدر گفت: " تو بهتره بری فانوست رو بیاری و اون تو رو خوب بگردی! یه فکری هم به حال این دختره بکن که پس نیفته!"

و بعد از کوزه ای که در گوشۀ ایوان بود لیوانی را پر از آب کرد  و به دست مادر داد و زیر لب گفت: " بهتره بیای  یه خورده دراز بکشی و استراحت کنی. تو بد جوری هول کردی!"

     مادر که هنوز بهروز را  در بغل گرفته و به خود می فشرد زیر لب گفت:" من حالم خوبه ! یه فکری به حال اون دختر بیچاره بکنین!"

بابک در حالی که به بهروز نگاه می کرد پرسید:" چه بلایی سر اون  زنیکۀ بدبخت    آوردی؟"

      بهروز که نمی فهمید چرا  یک بچه گنجشک کوچک   تا این حد همه را به وحشت انداخته است به آرامی خود را از بغل مادر بیرون کشید  و نگاهی به طرف راهرو  انداخت. فاطمه در حالی که کف به دهان آورده بود هنوز وسط راهرو خوابیده  بود؛ و پدر و غلامرضا بالای سرش نشسته  بودند.

    بابک که حالا پشت سر مادر ایستاده و به فاطمه چشم دوخته بود، با صدای بلند گفت:    "چه بلایی به سر این زنیکۀ  بیچاره اومده؟"

    بهروز توضیح داد: " اونو...جن گرفته...مثه همون شبی شده که ...شما ها  رفته بودین مهمونی..."

 بابک گفت:" تو از کجا می دونی؟ تو که اون شب خواب خواب بودی! وقتی ما اومدیم، مثه نعش به  تشک  چسبیده بودی. اما این زنیکه بیدار بود. اون بود که اومد در رو برامون باز کرد!"

بهروز گفت: " نه، من خواب نبودم...اون خواب بود. جنٌا گرفته بودنش ...افتاده بود رو من ....داشت خفه م می کرد!"

بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد و خندید: " بالاخره مقر اومدی! من که می دونستم! وقتی اون شب اومدیم خونه، چشمای تو تکون تکون می خورد! فکر کردم یه کار بدی کردی  و خودتو به خواب زدی که ما نفهمیم. پس تو با اون جنٌا  ور می رفتی، هان؟"  و چون بهروز جوابی نداد،  پرسید: " خب حالا بگو این دفعه داشتی چیکار می کردی که نزدیک بود مامانو زهره ترک کنی؟"

بهروز گفت: "من هیچ کاری نمی کردم! فقط  رفتم  ببینم مامان تو انباری چی قایم  کرده.... اون عصبانی شد. یه  بچه گنجییش هم گیر آوردم... "

پدر که حالا به کنار مادر آمده بود خندید، و مادر، بهروز را بغل کرد و به خود فشرد. غلامرضا باز گفت: " الحمدولا به خیر گذشت! خوبه یه خیراتی چیزی بکنین." 

بابک  به طرف بهروز چرخید: "منظورش اینه که یه خورده پول به خودش  بدیم که برامون یکی دو  بس وافور بکشه!" و بعد از خنده ای گفت: "خب بگو ببینم، اون گنجیشکه رو  کجا پیدا کردی؟"

بهروز که متوجه شده بود اتفاقات دیگری هم  علاوه بر آن چه که دیده بود روی داده است به جای جواب، خواست به طرف فاطمه که حالا  یواش یواش به هوش می آمد برود اما  مادر دستش  را گرفت و او را با خود به داخل اتاق برد.

      آن روز بعد از ناهار، وقتی همه برای خواب بعد از ظهر در محل های خود قرار گرفتند، بهروز و بابک مثل همیشه به بیرون خزیدند و برای "مورچه بازی" به حیاط رفتند. وقتی از میان آجرهای جلو ایوان سوراخ مورچه ای را گشاد می کردند تا  مورچه ها را وادار کنند که برای شرکت در بازی آن ها بیرون بیآیند، بابک ناگهان گفت: "راستی بهروز...  تو عکس اون دانشمنده رو که... توی کارتون مجلۀ روز جمعه  بود... دیدی؟ "

بهروز گفت: " کدوم؟...کدوم مجله ؟.... کدوم جمعه....؟"

بابک با اوقات تلخی گفت: "خب همون مجله عکس داره که همیشه نیگا می کنیم دیگه... مگه یادت نیس ..!؟"

بهروز گفت: "خب ، آره ، اما ....که چی ...؟"

بابک گفت: "خب ، اون تو... عکس یه دانشمنده بود که... یه کشف بزرگ کرده بود."

بهروزگفت: " چه کشفی؟"

بابک گفت: "اون... توی یه فیلم... یه دوایی اختراع کرده بود که... هر کی از اون        می خورد نامرئی  می شد!"

بهروز گفت: "چی چی می شد؟"

بابک گفت: "خب نامرئی دیگه ... یعنی که هیچکی نمی تونست ببیندش...." و با دقت به بهروز نگاه کرد. بهروز که حالا سرگرم کندن کله یکی از مورچه اسبی ها بود که انگشتش را گاز گرفته بود و حاضر نبود که آن  را رها کند، سرش را بلند کرد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "خب، به من چه!؟ " 

بابک که از سئوال بهروز  جا خورده بود با گیجی  گفت: " خب دیگه .... مثلاً حالا... اگه تو نامرئی بودی... این مورچه هه نمی تونست گازت بگیره دیگه!"

بهروز که کمی  به موضوع علاقمند شده بود در حالی که بدن مورچه را که سرش همچنان به پوست دستش چسبیده بود به دور می انداخت گفت: " چه خوب!"

بابک که از توجه  بهروز تشویق شده بود یک دفعه گفت: "خب، منم... منم مثه اون... یه کشفی کردم... یه کشف خیلی بزرگ ..."

بهروز با تردید گفت: " یعنی تو می تونی خیلی نامرئی بشی؟"

بابک  فوراً گفت: " نه ... نامرئی نه .... اما می تونم هر کی رو که بگی... بکشم!"

بهروز با بی اعتنائی گفت: "خب ...خب منم می تونم! این که کاری نداره!"

بابک با عصبانیت گفت: " تو... تو اگه می تونستی کسی رو بکشی که  اون عقربه رو     می کشتی که  انقده مامانو نترسونه!"

بهروز گفت: " عقرب که تو درخته! دستم نمی رسه اونو بکشم! "

درختی که بهروز می گفت نهالی  سه متری ولی خیلی کلفت  و پر برگ بود  که گیاهان دیگری هم  به دور آن روئیده و  پیچیده بودند به طوری اطراف ساقۀ  آن را تا یک متر یا بیشتر شاخه و برگ گرفته بود. غلامرضا گفته بود که عقرب ها در میان شاخه های آن  لانه کرده اند و بچه ها نباید به آن نزدیک شوند.

بابک با انگشت شستش زیر چانه بهروز زد و با عصبانیت گفت: " عقرب درخت رو     نمی گم که پسر! اونو می گم که صبحی  گرفته بودی!"

بهروز  گفت: "از کجا  گرفته بودم! من که بیرون نرفتم..." 

بابک گفت: " بیرون  نرفتی، اما توی یخچال مامان که رفتی! پس کی بود که عقربه رو گرفته بود و همۀ خونه رو زهره ترک کرد!!"

بهروز گفت: " اون ... اون یه جوجه گنجیش بود...."

بابک گفت: " آره جون خودت! لابد اون زنیکه هم به خاطر دیدن یه  جوجه گنجیشک  غش کرد و افتاد وسط راهرو، هان؟"

 بهروز که حالا چیزهایی دستگیرش شده وعلت ترس مادر را فهمیده بود، اما نمی خواست عقب نشینی کند کمی  ساکت ماند و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " من که بهت گفتم...اون...غش نکرده بود... اون جنٌی شده بود. اجنٌه رفته بودن تو جلدش!..."

بابک گفت: " اجنه چیه بچٌه! اون زنیکه از ترس این که عقربه نیشش بزنه غش کرده بود! اون انقده ترسوهه که اگه   یه مورچه پردار هم ببینه غش می کنه  و  میفته رو سر آدم، چه برسه به عقرب!"

 بهروز گفت: " آخه تو که اون جنٌه رو ندیدی! من دیدم! تازه... همۀ عقربا توی اون درخته زندگی می کنن..... غلام خودش گفت!"

بابک زیر لب  گفت: " خب گفته باشه. اون شیره ایه دیگه ...خیلی چیزا می گه! لابد وقتی توی دنیای هپروت بوده خواب یه درخت پر از عقرب دیده!"

بهروز گفت: " نخیر...اون هپروتی نگفته .... من خودم هم دیدم... توی قایم موشک بازی، ده دفعه وسط  اون درخته قایم شدم! ...عباس و نصرت و بهمن هم چن دفه توش رفتن...عقربا رم دیدن ..."

بابک گفت: " حتماً عقربام چن دفه نیششون زدن و اونا رو  چن دفعه کشتن! هان!؟"

بهروز که منتظر بهانه ای بود تا موضوع را عوض کند  گفت:"خب   ... مگه  کشتن کار بدیه؟ مگه پدر تو جنگاش اون همه آدم نکشته؟ تازه واسۀ کشتن اونا ...مدالم از شاه گرفته!"

بابک که فرصت مناسبی برای گفتن حرفی که می خواست بزند  پیدا کرده بود فوراً گفت:  "خب  منم می تونم مدال بگیرم... من.... یه دوایی اختراع کردم که... شاه هر چند تا دشمن بخواد...  می تونم براش بکشم!"

بهروز گفت: "خب  پس چرا قایمش کردی؟...اگه راس می گی بیارش یه چیزی بکش ببینم!!"

بابک با خوشحالی سرش را تکانی داد و لبخند مغرورانه ای زد و گفت: " همین جا بشین، تا  نشونت بدم ببینی! "  و بعد از جا بلند شد و به سرعت به داخل ساختمان رفت، و  چند دقیقه بعد در حالی که یک بطری کوچک را به نوک انگشتان دست راستش گرفته بود و تکان تکان می داد از پله ها پایین آمد و در مقابل بهروز  ایستاد .

بهروز نگاهی به او انداخت و بعد در حالی که خودش را عقب  می کشید گفت: "این که ... بطری روغن کرچکه!" 

بهروز  آن بطری را خوب  می شناخت، چرا که  هر وقت یکی از آن ها "رودل" می کرد، مادر فوراً آن  بطری را که مایع چرب بسیار بد طعم و بد بویی  داشت می آورد و در حالی که دماغ او را  می گرفت، یک قاشق بزرگ  از محتویات بطری  را در  دهانش خالی    می کرد  و بعد مثل میرغضب ها بالای سرش می ایستاد تا بیمار  یک وقت دارویش را تف  نکند.

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " نخیر... یه وقتی شیشۀ روغن کرچک بوده... اما حالا، شیشۀ  اختراع منه!"

بهروز گفت: " پس... پس روغن کرچکا رو چیکار کردی؟ "

بابک باز شانه هایش را بالا انداخت : "ریختم تو مستراح!"

و بعد در حالی که چوب پنبه در بطری را بیرون می آورد آن را جلو بینی بهروز گرفت. بطری کمی بوی روغن کرچک می داد اما بیشتر بوهای دیگری داشت که دماغ بهروز را را آزار می داد به طوری که او به سرعت خودش  را عقب کشید.

 بابک در حالی که می خندید گفت: " گفتم که، این اختراع من همه چیزو می کشه. تورو هم اگه بخوای ... می تونه بکشه!"

بهروز به یک مورچه اسبی که از جلوی  آن ها می گذشت اشاره کرد و گفت:" بگو اینو بکشه ببینم!"

 بابک نوک انگشتش را داخل بطری کرد و بعد آن را به روی مورچه که کمی دور شده بود مالید. مورچه  کش و قوسی به بدنش داد و بعد روی زمین خوابید، کمی کج و راست شد و بعد، از  حرکت ایستاد. بهروز با دهان باز  به جسد مورچه که بی حرکت روی آجر فرش حیاط افتاده بود خیره شد.

 بابک خندید و  با خوشحالی گفت: " حالا این جا رو نیگا!" و سر بطری را کج کرد و کمی از آن را به روی سوراخ مورچه های ریزی  که به سرعت از آن بیرون می آمدند و یا  به داخل می رفتند ریخت. لحظه ای  بعد تلٌی از اجساد مورچه ها دور و بر سوراخ پراکنده شده بود.

بابک با دیدین قیافۀ وحشت زدۀ بهروز  به  خنده افتاد و بعد  در حالی که دلش را گرفته بود و قهقهه می زد گفت: " نترس بابا!  تو رو که نمی کشم! تو داداشمی!"

بهروز که از غش غش زدن او به خنده افتاده  بود گفت: " خب تو که می تونی همه چیزا رو بکشی...پس چرا عقربا رو ...نمی کشی!"

بابک باز خندید وگفت: "خب یکی بیار... تا بکشم!"

بهروز  به درختی که غلامرضا گفته بود لانۀ  عقرب ها است  اشاره کرد: " اوناها! اون تو پره!... برو اونا  رو بکش!"

بابک نگاهی به درخت انداخت و بعد در حالی که بطریش را تکان تکان می داد به کندی گفت: " خب .... اگه بیان جلو... همشونومی کشم!"

بعد بطری را به زمین گذاشت و  به طرف درخت رفت. بهروز هم او را دنبال کرد. اما هرچه دو نفری به دنبال عقرب گشتند چیزی پیدا نکردند. آن وقت بابک یکی از شاخه های کلفت تر درخت را گرفت و تکان داد. و بعد دو نفری آن  را چند بار به شدت کشیدند  و رها کردند. مقداری خاک و برگ و شاخه های ریز به سر و رویشان ریخت، اما خبری از عقرب نبود. آن وقت دو نفری شاخۀ بزرگی را گرفتند و به آن آویختند و مشغول تاب خوردن شدند.

 حالا سر وکله هر دو پر از خاک و برگ شده بود. بهروز که از صورت  خاک گرفتۀ بابک به شدت خنده اش گرفته بود شاخه را رها کرد در حالی که دست روی دلش گذاشته بود مشغول قهقهه زدن شد. اما چند لحظه نگذشته بود که چیزی به سرش برخورد کرد و جلوی پایش افتاد . شبیه یک کرم بسیار درشت بود، ولی دست و پا داشت و دمش را هم از عقب بالا آورده بود و به دور خودش می چرخید. بهروز خواست به طرفش برود که صدای فریاد بابک را شنید:  " در برو پسر ... در برو!... عقربه....!"                                         

    بهروز بی اختیار از زیر درخت فرار کرد و پشت سر بابک از  پله های ایوان بالا رفت و تا نزدیکی اتاق خواب دوید. آن وقت در حالی که هر دو نفس نفس می زدند  برگشتند کف ایوان نشستند  و به آجر فرش حیاط  نگاه کردند. حالا چهار یا پنج موجود شبیه آن چه که روی  سر بهروز افتاده بود،  در حالی که دم هایشان را بالا گرفته و تکان تکان می دادند بر روی آجر ها به این سو و آن سو می رفتند.

ناگهان بهروز به یاد اختراع بابک افتاد و داد زد: " پس چرا نمی کشیشون؟ مگه اونو واسۀ کشتن درست نکردی؟"

بابک به آرامی  از جایش بلند شد، کمی به اطراف نگاه کرد و بعد در حالی که سعی داشت سرو صدایی بلند نشود پا ورچین پا ورچین به طرف بطری رفت، آن را برداشت و  به آرامی به سوی یکی از عقرب ها که در کنار لانه مورچه ها ایستاده بود و به دور خود   می چرخید رفت، نیمی از بطری را بر سر او خالی کرد و بعد به سرعت به طرف ایوان دوید و در کنار بهروز روی بالا ترین پله  ایستاد.

جانور حالا داشت به شدت به دور خودش می چرخید. انگار سعی داشت به بدن خودش نیش بزند. اما کمی بعد تلوتلویی خورد و بر زمین افتاد و بی حرکت ماند.

بابک که انگار خودش هم اتفاقی را که به چشم دیده بود  باور نکرده بود  مدتی به آن خیره ماند و بعد به آرامی از پله پایین رفت و  با تکه چوبی کمی به آن زد تا از  مرده بودنش اطمینان حاصل کند و آن وقت  با صدای بلند  خندید، نگاهی  مغرورانه به طرف بهروز انداخت و در حالی که بطری را از روی لبه ایوان بر می داشت به سوی عقربی که چند متر آن طرف تر بود رفت، کمی از   مایع  بطری را بر سرش خالی کرد و به تماشا ایستاد. عقرب چند بار  به دور خودش چرخید  و بعد بی حرکت ماند. بابک خنده دیگری کرد و عقرب دیگری را که می خواست  از دیوار باغ بالا برود با چوب به زمین انداخت  و با مایع اختراعیش کشت. وقتی جانور سوم هم از پا افتاد بابک بطریش را تکان تکان داد. کاملاً خالی بود. اما حالا دیگر از بقیۀ عقرب ها هم اثری دیده نمی شد. جانور ها یا به درخت و یا به باغچه پناهنده شده بودند. بابک با لبخند بزرگی بر لب جلو بهروز  ایستاد:   "خب ... از اختراعم خوشت اومد؟"

بهروز کمی فین فین کرد و بعد گفت: " تو... تو بوی نفت می دی!"

بهروز با صدای بلند خندید: " بوی نفت چیه پسر! این بوی دوای اختراعی منه!" و بعد اضافه کرد: " همین  دیروز اختراعش کردم!"

ناگهان پدر که از سر و صدای آن ها  از خواب بیدار شده بود با چشمانی پف کرده از اتاق بیرون آمد و  زیر لب گفت: " شما وروجکا چه جوری پاشدین که من نفهمیدم!؟"

بابک گفت: " ما خوابمون نمی آد!"

بهروز گفت: " بابک اختراع کرده! اون همۀ عقربا رو کشت!"

پدر با گیجی گفت: " غلامرضا گفت که چهار تا بودن. انگار بچه گذاشته بودن. همه شونو  کشت، اما ممکنه بازم باشه. یادتون نره پاتونو طرف یخچال نذارین!"  و بعد اضافه کرد: "حالا بیاین تو، مامانتون هنوز خوابه."

بهروز و بابک  به داخل اتاق رفتند و بی سر وصدا در کنار مادر دراز کشیدند. اما پدر دیگر به اتاق برنگشت. بهروز خیلی زود به خواب رفت  و مدتی خواب رتیل و عقرب دید و بالاخره هم وقتی یکی از آن جانور ها که خیلی درشت  شده بود به تعقیب او پرداخت،  با وحشت از خواب پرید.

حالا  هیچ کس در اتاق نبود. چند لحظه بعد بابک به درون آمد و با دست به او اشاره کرد: " پاشو دیگه، می خوایم بریم بیرون!"

بهروز گفت: "کجا این وقت شب...!؟"

بابک با خنده گفت: " شب نیس که بچه! عصره!  اگه بخوابی  میرم بطری اختراعم رو   می آرم و  یه خورده می ریزم تو دهنت که ... دیگه هیچ وقت پا نشی!"

بهروز گفت: " نه،  نمی تونی! بطریت خالی خالیه. هیچچی نداره!"

بابک گفت: "نخیر، پر پرش کردم!

بهروز گفت: "از چی؟"

بابک گفت: "از نف...."  اما حرفش را ناتمام گذاشت و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " از همون مایعی که اختراع کرده بودم دیگه!"

بهروز گفت: "اسمش  نفه ؟

بهروز لحظه ای مکث کرد و بعد  با تردید گفت: " آره، ..." و اضافه کرد: " اسم کاملش "نف ددت" است! "

بهروز  به آرامی بلند شد و گفت: " پس بریم بقیه عقربا رو بکشیم."

بابک گفت: " نه ، مامان می خواد  ما  رو  ببره توی کوچه که قدم بزنیم و بازی کنیم."

با هم از اتاق بیرون رفتند. مادر که روی یک صندلی راحتی در قسمت آجری مقابل ایوان نشسته بود گفت: "بچه ها زودتر حاضر شین که بتونیم قبل از این که هوا تاریک شه  برگردیم."

 بهروز و بابک به سرعت آماده شدند اما  پدر مشغول ور رفتن به گل های باغچه  بود. مادر رو به او گفت: " سرهنگ، ما می ریم یه چرخی بزنیم. تا گلاب دره می ریم، و بر   می گردیم.  تا یه ساعت دیگه میایم!"

پدر زیر لب گفت: " باشه! می گم فاطمه چایی رو درست کنه تا بیاین."

وقتی می خواستند از در بیرون بروند مادر دوباره گفت: " یه ساعت دیگه بر می گردیم!" و خداحافظی کرد .

از در باغ بیرون رفتند و به داخل کوچه پیچیدند اما مادر همان جا ایستاد. بند کفش هایش باز شده بود و بسته نمی شد. چند بار آن ها را باز کرد و دوباره بست. بالاخره بابک که حوصله اش سر رفته بود مشغول غرغر کردن شد. مادر گفت: " نترس، دیر نمی شه،  ته کوچه که رسیدیم مسابقۀ دو می ذاریم و بقیه راهو می دویم، خوبه؟ "

بابک گفت: " نه! شما  پاهاتون درازتره، می برین!"

مادر گفت: "آره، راس می گی! پس یه کاری می کنیم. من به شما ها دو دقیقه آوانس می دم. شما ها  که رفتین، من دو دقیقه وایمیستم بعدش راه میفتم. خوبه!؟  " 

بابک با خوشحالی گفت: " آره ! اما جایزه ش چیه؟"

مادر گفت: "جایزه ش... هرچی که بگین. می خواین چی باشه؟"

بابک کمی من و من کرد. اما قبل از این که چیزی بگوید دوباره  بند کفش مادر باز شد و ایستاد. حالا درست پشت اتاق خوابشان بودند. اتاق پنجرۀ کوچکی داشت که جلوش حفاظ آهنی کشیده بودند که کسی نتواند از طریق آن وارد خانه شود. آن قدر بالا قرارش داده بودند  که هیچ کس نتواند بدون نردبام یا چیز دیگری از آن به داخل سرک بکشد. وقتی بند کفش مادر بالاخره بسته شد مادر به شوخی گفت: " کی می تونه بره اون بالا   توی  اتاقو  نیگا کنه؟ "

بابک نظری به پنجره انداخت و گفت: " من، من می تونم! "

مادر خندید. گفت: " از تو بزرگتراش هم نمی تونن!"

بابک تکه چوبی را که برای راه پیمایی با خودش آورده بود حایل خود کرد و کوشید تا  به کمک آن از دیوار بالا برود. اما نتوانست. مادر گفت: " من یه راهی  بلدم!"

بابک با کنجکاوی گفت: "چی؟ چه راهی؟"

مادر با خنده به روی زمین نشست، کیف دستیش را کنار دیوار گذاشت و بعد به بهروز  اشاره کرد: " بشین این جا! " و شانه هایش را نشان داد. بهروز که به یاد نشستن بر کول یدالله مصدر پدر افتاده بود، از این که حالا می توانست سوار مادر شود چنان خوشحال شد که به طرفش دوید و روی شانه اش نشست. آن وقت مادر از جایش بلند شد وایستاد و  با خنده گفت:"خب، حالا بلند شو دستتو به میله های آهنی بگیر و خودتو بالا بکش و روی شونۀ من وایسا... و اگه تونستی اون تو رو ببینی به ما بگو که چی دیدی!" 

بهروز به زحمت بلند شد و دست هایش را به میله های آهنی حفاظ گرفت و به کمک مادر پاهایش را روی شانه های او  گذاشت، و خودش را بالا کشید. مادر هم پاهای او  را محکم گرفت و به بالا فشار داد. حالا می شد داخل اتاق را دید. اما بهروز نتوانست زیاد در آن جا بماند چون دست هایش خسته شد و مادرهم  از ترس این که او به زمین بیفتد  او را پایین آورد و بعد خودش هم به زمین نشست و  در حالی که نفس نفس می زد با خنده گفت: "خب، اگه چیزی دیدی تعریف کن که چی بود!"

بابک گفت: " اون قدش کوتاس. من بایس برم بالا . اون ..."

مادر گفت:" آخه تو ماشا للا خیلی سنگینی! من زورم نمی رسه ببرمت بالا."

بابک  گفت:" آون هیچچی  ندیده!"

بهروز گفت: " خیلی هم دیدم .خیلی هم دیدم!"

مادر گفت: " خب ، تعریف کن که چی دیدی!"

بهروز گفت : اون جا دیدم که....فاطمه بود ..... و پدر  بود .... فاطمه جنی شده بود،   مثه اون شب که اجننه ها اومده بودن .... دهنش قلنبه شده بود .... تنش چوب شده بود ... افتاده بود رو ....افتاده بود روی پدر...."

بابک گفت: " بیخودی می گه. اون چیزی ندیده! من بایست برم بالا! "

اما مادر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: "بذار بچه حرفشو بزنه! "  و بعد دو باره پرسید: " خب دوباره بگو.... تو که اجننه مجننه ندیدی. قشنگ بگو چی دیدی!؟ "

بهروز گفت: " به خدا دیدم. اون دفه که شما منو پیش فاطمه گذاشتین... دیدم. اون قدش خیلی بلند بود و سم داشت. شاخ هم داشت. اون رفت توی تن فاطمه ... اونم... یخ کرد و افتاد روی من..."

مادر سری تکان داد و گفت: " خب، باشه، اونو اون شب دیدی. حالا چی؟ بگو الانه  چی    دیدی؟"

بابک باز خواست حرفی بزند اما مادر دستش را روی دهان او گذاشت. بهروز به آرامی گفت: " فاطمه رو دیدم .... اون بازم جننی شده بود ....داشت می افتاد... پدر بغلش کرده بود که نخوره زمین...."

مادر به آرامی از جا بلند شد و کیف دستیش را برداشت و دست بهروز را  گرفت و بدون این که چیزی بگوید به راه افتاد.

بابک گفت: " اون بیخودی می گه ...چیزی ندیده ...من بایست برم...." اما حالا دیگر از پنجره خیلی دور شده بودند و مادر هم حوصله برگشتن به آن جا را نداشت.

     به انتهای کوچه که رسیدند طبق قراری که گذاشته بودند مسابقۀ دو را شروع کردند. بهروز و بابک اول دویدند  تا مادر دو  دقیقه بعد به دنبالشان بیاید. اما مادر آن قدر دیر به راه افتاد که مدتی  بعد از این که آن ها  به پل گلاب دره رسیده بودند تازه از دور پیدایش شد. بابک که از بهروز هم یکی دو دقیقه زودتر رسیده بود با عجله به طرف مادر  دوید که جایزه اش را بگیرد. اما مادر که حالا دوباره لبخند می زد گفت: " تو که نگفتی جایزه چی باشه!" 

بابک گفت: "خب حالا می گم!"

مادر نگاهی به بهروز انداخت و گفت: "خب باشه، بگو! اما، نفر دوم هم جایزه داره ها!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "باشه!" و ادامه داد: " جایزه ش یه بستنی گنده است از اونا که سر پل تجریش دارن . اما   پن زاریش! "

بهروز با غرغر گفت: " بستنی پن زاری دیگه چیه؟"

مادر لبخند زد: " اون قیمتشه. یعنی پنج ریالی! بستنیش خیلی گنده است." و بعد اضافه کرد: " خب، جایزه دوم حالا چیه؟ "

بهروز سرش را تکان داد و در حالی که به بابک دهان کجی می کرد گفت: " بستنی شیش زاری!"

بابک با اعتراض گفت: " نخیر! جایزه دوم که از اولی گنده تر نمی شه!"

مادر با خنده گفت: " آخه تو که از اول شرط نکرده بودی. خودت گفتی جایزۀ اول بستنی پن زاری باشه!"

بابک خواست چیزی بگوید اما مادر گفت: "حالا یه مسابقه دیگه میذاریم! اول یه خورده این جا می شینیم تا خوب خستگی مون در ره. بعد از این جا تا ته کوچۀ خودمون می دویم. جایزه اول، بستنی شیش زاری باشه و دوٌم، پن زاری، جایزه سومم هم یه فالودۀ ناقابل،     قبول؟ "

بابک در حالی که فریاد می زد "قبول!" دوید و  در آن سوی  پل زیر درختی نسشت. بهروز هم به دنبالش رفت.

     مادر بستنی زیاد دوست نداشت و فالوده را، بخصوص اگر فالودۀ شیرازی بود، ترجیح می داد. بنا براین وقتی در مسابقۀ  بازگشت، فالوده شیرازی را برد خیلی هم خوشحال بود. بابک هم که در مقام اول این مسابقه، بستنی شیش زاری را ( که اصلاً وجود نداشت چرا که بستنی ها به ابعاد سکه های رایج: یک ریالی، دو ریالی ، پنج ریالی و ده ریالی بودند) برنده شد، دیگر سر از پا نمی شناخت. بهروز هم ناراضی نبود چرا که از ابتدای  مسابقه جایزه اش تضمین شده بود و نیازی نبود که برای رسیدن  به آن  تلاش چندانی بکند. بنا بر این در مسابقۀ بازگشت به خانه، هر سه برنده شدند.

 اما وقتی بعد از پایان مسابقه، از مقابل پنجرۀ اتاق خواب خانه می گذشتند داغ دل بابک تازه شد و با اوقات تلخی رو به بهروز گفت: " تو قدت نمی رسید بیخودی رفتی بالا! تو چیزی ندیدی!"

بهروز با لجبازی گفت: " خیلی هم دیدم! خیلی هم دیدم! "

بابک گفت: " نخیر، ندیدی!"

مادر به آرامی  گفت: " نه بابک جون، بهروز راس می گه ....اون... خیلی چیزا دیده!" و زیر لب اضافه کرد: " نیش عقرب... نه از ره کین است ...."                                                 

منبع: آینده نگر