افغان موج   

همدم خانم

نوشته ای سجاد علیخانی

در یک بعد از ظهر پاییزی تقریبا سرد و ابری در همین نزدیکی ها جایی بنام گلشهر ُُُُ،با خیابانهای شلوغ و پر از آدم و خالی از ماشین دست به جیب و سر به زیر بی هدف قدم میزنم. نمی دانم کوچه ای را که بازار شلوغه نام دارد چند بار زیر پا گذاشتم!

 حالا در فلکه دوم روح آباد انتهای همان بازار شلوغه رو به روی نانوایی بابای معصومه کنار یک دکه تلفن بی هدف منتظر نوبتم. کارت تلفن رنگ و رو رفته ای در دست دارم اصلا یادم نیست که اعتبار دارد یا نه!  دختر جوانی با چادر عربی به تلفن چسبیده و با ذوق تمام حرف میزند. گاهی میخندد گاهی فحش می دهد، اخم میکند و گاهی هم به اطر افش نگاه میکند بدون انکه متوجه چیزی شود. تمام حواسش به کسی است که در پشت تلفن با او صحبت میکند؛ صحبت از رنگها میکند

... من رنگ قرمز را دوست دارم می خندد و ارام تر می گوید قرمز رنگ عشقه

مرد میانسالی که یک بچه هم در بغل دارد پشت سر او ایستاده و تند تند به ساعتش نگاه میکند و حرص میخورد.

خانم زود باش تلفن عمومیه!

دختر توجه نمی کند قاه قاه می خندد. الهی برات بمیرم! عزیزم...

میشود حدس زد که با کی دارد صحبت میکنه اما برای من اصلا اهمیتی ندارد آقای بچه بغل با لحن تند تری می گوید:

ــ خانم محترم این تلفن عمومیه تمومش کن دیگه ما هم کار و زندگی داریم.

خوش به حالش حد اقل چیزی داره که براش نگران باشه کار و زندگی چیزی که من ندارم.  

هوا سوز عجیبی دارد دیروز برف باریده بود.

دختره خیلی داغ صحبت است.

اصلا من چرا اینجا ایستاده ام به کی زنگ بزنم؟ به خدمات کامپیوتری نگار؟ نه اصلا چون آقای قمری از من چهارده هزار تومان طلب کار است بابت کامپیوتر

در هین موقع دوستم رضا سر می رسد

ــ سلام علی جون .

ــ سلام رضا جون .

ــ چی کار می کنی؟

ــ می خوام زنگ بزنم

می گوید:

ــ چرا با موبایلت زنگ نمی زنی ؟ ای شیطون می خوای شماره ات نیوفته رو تلفن طرف؟ شرمی عمیق تمام وجودم را خیس عرق میکند...

 ــ نه بابا این چه حرفیه موبایلم شارژ نداره .

از من خدا حافظی میکند من میمانم و یک عالم تنهایی حالا دیگر نمی خواهم تلفن بزنم.

در امتداد خیابان روح اباد به طرف فلکه اول از سمت چپ خیابان به راه می افتم چند باب مغازه در کنار هم همه شان هم پر از طلا ، توجهی به زرق و برقشان نمی کنم رد می شوم.

به نانوایی نظری می رسم محمود ماکارانی مشغول دختر بازی است.

محمد آقا شاطر نانوایی یک سیگار داخل دهان خودش فرو کرده که با اولین جهش زغال ان روی خمیر نان خواهد ریخت.

هادی پاچالدار نانوایی هم موهایش را حسابی اب و شانه کرده هوای زنهارا بیشتر دارد. اگر به مردها یک نوبت نان می دهد به زنها دو نوبت ، یک شلوار راه راه هم پوشیده که مرا به یاد گوره خر هایی

 که در برنامه راز بقا از شبکه چهار سیما پخش میشد می اندازد.

روی پنجره نانوایی با خط درشتی نوشته به یک منشی خانم نیازمندیم.

فکری به ذهنم می رسد ولی کمی خنده دار واحمقانه است.

اما به امتحانش می ارزد.

با خودم میگویم:

 ــ شد شد نشد نشد...

با عجله بر میگردم به خانه به اتاق تاریک و نمور خودم کامپیوترم را روشن میکنم. بر نامه ورد ، با خط درشت می نویسم:

به یک همدم خانم نیازمندیم

تلفن........

دکمه پرینتر را می زنم نوشته ها روی کاغذ می چسبد پرینتر ناله کنان کاغذ را بیرون می دهد

می خواهم ان را سر چهار راه بازار شلوغه نصب کنم

اما .....

ایا مردم به من نمی خندد

از تصمیم خود منصرف می شوم کاغذ را داخل دفتر خاطراتم می گذارم

کاغذی که روی ان نوشته ام به یک همدم خانم نیازمندی

تلفن.......