افغان موج   
اواخر زمستان بود، و هوا رو به گرمی میگرایید. ولی همین امروز صبح برف سنگینی همه جا را پوشانده بود. در اواخر روز بارش برف به ریزش قطرات ظریف باران مبدل شده بودند. و نسیم ملایمی هم میوزید که مژده ی ورود بهار را به ارمغان میاورد.

باید بسفر دور دستی میرفتم. از تغیر ناگهانیی هوا در شب هراس داشتم، چون ممکن بود آب ذوب شده ی سطح شاهراه ها را به یخ سیاه مبدل کند که برای رفتامد موتر ها و عراده جات خطرناک بودند. ولی من سفر های طولانیی، در هوا های بد تر ازین را هم داشتم، و نمیخواستم سفرم را بتعویق بیاندازم.

مدتی از رانندگی من نگذشته بود که چراغ های شهر پشت سرم ناپدید شدند و در جلو من فقط شهراه دور و دراز و تاریکی بمن خیره شده بود که فقط نور چراغ های موتر جلوم را روشن میکردند. در آسمان ابر ها تکه پاره شده و بتدریج محو میشدند. قرص کامل شیری رنگ مهتاب از پشت تکه پاره های ابر بر سطح سفید برف ها میتابید و انعکاس آن حالا همه جا را در نور نقره ی رنگش غرق ساخته بود. در یکطرف شهراه جنگل وسیعی قرار گرفته بود که تا قطب شمال ادامه داشت و در طرف دیگر رود خانه ی وسیعی بجلو میخزید تا به بحر آتلانتیک بپیوندد. از سطح آب رود خانه و شاخه های پوشیده از برف مرطوب درختان بخار غلیظی بلند میشد و همه جا را در مه مرموزی غرق می‌ساخت. مدت تقریبن زیادی بود که شهر را ترک کرده بودم، و احساس استراحت میکردم. شهراه را بلد بودم که در کدام ناحیه کدام نوع تسهیلاتی را برای مسافرین در نظر گرفته بودند. ولی دفعتا احساسی بمن دست داد که مرا با شهراه و اطرافش بیگانه معرفی می‌کرد. آیا خستگی سفر مرا به تخییلات واداشته بود؟ فکر نمیکنم با تجارب و آشنایی من به شهراه ها، راه را اشتباه آمده باشم! ولی اینجا کجا بود، و من در کدام شهراه به پیش میراندم؟ و چرا اینهمه تداوم جنگل؟ و این رودخانه ی وسیع که در زیر نور مهتاب با ابهت و بدون کرانه بنظر میرسید؟ با جنگل های تاریک آشنایی داشتم که همیشه با شکوه و مرموز جلوه میکردند. آیا من دچار مالیخولیا شده بودم؟ بزودی شهراه تنگ و تنگتر شده و تا به راه طولانی کم عرضی تبدیل شد، که آثاری از دستکاری تمدن دران بچشم نمی‌خورد. حالا از رودخانه دور شده بودم و راه باریک از هر دوطرف توسط جنگل‌های انبوه احاطه شده بود، و به تونلی بیشتر شباهت داشت، که پوشیده از برف های بود که به یخ ضخیمی مبدل شده بودند و رانندگی را بشدت بمشکل مواجه میکردند. سرعتم را به حد اقل رساندم تا از لغزش موتر جلوگیری نمایم. برای اطمینان خاطر گوشی همراه ام را امتحان کردم. دلهره ی مرا وقتی فراگرفت که ارتباط تلفن با جهان خارج قطع شده بود. گله های آهوان و گوزن ها از پهلوی موترم و یا از جلو بدون هراس عبور میکردند. کمی دور تر دو تا خرس عظیم با سه تا فرزندان شان در جستجوی چیزی در کنار درختان پرسه می‌زدند. کمی از خرس ها دور شده بودم و تصمیم گرفتم موتر را در کنار راه توقف داده و نفسی تازه کنم. از موتر پیاده شده و بطرف جنگل تاریک قدم برداشتم. در همان حال از سکوت سنگین جنگل لذت می‌بردم که واهمه ی مورد حمله قرارگرفتن توسط حیوانات مرا فراگرفت. بسرعت خودم را به موتر رسانده و داخل ماشین قرارگرفتم. درست چند ثانیه بعد گله ی از گرگ ها از جلو من از یکطرف جنگل بطرف دیگر عبور میکردند. توقف خطرناک بود و باید به پیش میرفتم. راه برگشت را هم بهیچ عنوان نمیخواستم بپذیرم.‌
مدت زیادی نگذشته بود که در کنار راه در محوطه ی وسیعی در بلندای تپه ی پوشیده از جنگل ساختمان قلعه مانند قدیمی توجه امرا جلب نمود، که نور زرد و کمرنگی از بعضی از پنجره های بیشمارش به بیرون ساطع میشد. در محوطه هم چند تا پل برق قرار داشتند با چراغ های که به مشکل صحن محوطه را روشن میکردند. چند تا موتر مدل قدیم هم درینجا و آنجا پارک شده بودند. بدون دلواپسی و تردید بدان سمت راندم و موترم را در جای توقف داده و از طرق دروازه ی چوبی بزرگ و سنگینی وارد سالن قلعه شدم.
هال بزرگ و پوشیده از سنگفرشی بود با تزیینات قدیمی که در یک گوشه ی آن میز بزرگی با چند تا سیت در اطرافش قرار داشت. در گوشه ی دیگری هم یک پیانوی کهنه ی برای استفاده قرار گرفته بود. پنجره ها با پرده های ضخیم قهوه ی رنگی پوشانده شده بودند. در گوشه ی دیگری زینه های سنگفرش شده و وسیعی بطبقه ی بالا دور میخوردند. سالن در زیر نور کمرنگ چند تا لستر مرموز بنظر میرسید. گوشه های آن در تاریکیی دلهره آوری مرا دچار نگرانی می‌ساختند.
نمی‌دانم چرا در وهله ی اول پیش ازینکه درجستجوی میز جانیتور و یا پیشخدمت باشم، چشمم به این تزیینات افتاده بود. دلیلش ساده بود؛ چون نه کسی برای پذیرایی وجود داشت و نه هم میزی برای جانیتور و یا میزبانان درانجا تعبیه شده بود. حتی مسافر دیگری هم درانجا بغیر از من دیده نمیشد.
سلام خانم، سلام آقا! آیا کسی اینجا هست؟
جواب سوال من سکوت سنگینی بود که شجاعتم را به چالش میکشاند. دیری نگذشت که دروازه پوشیده از فلز زرد و کنده کاری شده ی آسانسوری که تا حالا ندیده بودم، باز شده و زن لاغر اندام و خوش لباسی با دامن کوتاهی که ساق های بلند خوشترکیبش را بنمایش میگذاشت، ازآنجا با نخوت تمام بیرون آمده، و بطرف دروازه ی خروجی شمرده شمرده قدم برمی‌داشت. صدای پاشنه های کفشش سکوت سنگین هال را در هم میشکستاندند.
-سلام خانم.
-سلام آقا.
-آیا کسی اینجا برای پذیرش مهمانان تشریف دارد؟
-مدت‌های زیادیست که کسی درینجا از کسی پذیرایی نمیکند!
-ببخشید خانم، منظور تانرا درک نکردم.
-اهمیتی ندارد. بزودی درک خواهید کرد. تا خواستم تعجبم را وانمود بسازم که دروازه ی خروجی با صدای خراشیده ی باز شده و دوباره بسته شد. یعنی چه؟ این سوال چون برق ازذهنم خطور کرد. بدنبالش دویده و دروازه را باز کردم تا ببینم کجا می‌رود. ولی در زینه ها و سطح حیاط آثاری از او بچشم نمیخورد، مگر جنگل پوشیده از برفی که در زیر نور نقره ی مهتاب در سکوت سنگینی فرورفته بود. با حس کنجکاوی که داشتم دوباره به داخل برگشتم. حالا در یک گوشه ی هال غرفه ی قرار داشت با میزی و پشت میز مرد جوانی با سبیل های باریک و موهای چرب و به پشت شانه شده در حالیکه پیراهن سفید و واسکت سیاهی بر تن داشت بمن لبخند زد.
-بفرمایید آقا. درخدمتیم.
-خیلی ممنونم. میخواهم چای بنوشم و شب را اینجا بمانم.
-صد البته خیلی خوش آمدید. ولی رستورانت ما درین وقت شب بسته است. ولی شب را می‌توانید مهمان ما باشید.
-درسته. لطفن اطاقی بمن بدهید. بدون اینکه او را منتظر بگذارم کارت شناسایی ام را جلو اش گذاشتم. موضوعی را که حالا فراموش کرده بودم، این بود که چرا او وسایل کامپیوتری نداشت که اسمم را با قلم خودرنگ روی صفحه ی کتاب قطوری که پوش چرمی کهنه و ضخیمی داشت می‌نوشت. به روی خودم نیاوردم. در شهر ما هم رستورانت گران قیمتی وجود داشت که پیشخدمتان لباس های مندرسی داشتند و مثل زامبی‌ها رفتار میکردند. ترسناک‌تر اینکه آشپز هم با پیشبند خون‌آلود و کارد تیزش گاهی به میز مشتریان سر میزد. تمام دکور آن رستورانت بشکل ترسناک و دلهره آوری تزئین شده بود. جالب‌تر از همه هم این بود که برای رفتن به این رستورانت باید از پیش جای را ریزرو میکردی. آیا این هتل هم ازان نوع بود؟ شاید! در گیر و دار همین تفکر بودم که جوان جانیتور مرا بسمت اطاقم رهنمایی میکرد که شماره ی سیزده سیزده را داشت. آه چقدر ازین شماره خوشم میامد. شماره ی طالع من بود. ولی دو دفعه سیزده کمی مرا دچار واهمه می‌ساخت. خنده ی بدون صدای در ذهنم انعکاس نموده و وجودم را به لرزش خفیفی دچار ساخت. بزودی داخل اطاقم گردیده و پیش ازینکه از میزبان تشکر کنم، غیب شده بود. بسرعت از اطاق برآمده و رهرو طولانی را نگریستم که با قالین قرمزیی پوشیده شده و بکمک چراغ های کم نوری در نیمه تاریکی قرار داشت. کسی را در رهرو نیافتم. ممکنست که داخل اطاق دیگری گردیده باشد. مهم نیست. با این پیشفرض به اطاقم برگشتم.
-سلام.
صورتم را برگردانده و همان زن خوش لباس را دیدم که در گوشه ی تختخواب دراز کشیده و هنوز کفشهایش را درنیاورده بود. در صورتش اندوه عمیقی پنهان بود که صورتش را درهم می‌فشرد و او را زیبا تر نشان میداد.
-سلام خانم. آیا من اشتباهن وارد اطاق شما شده ام؟
-عیبی ندارد. می‌توانید امشب را اینجا بگذرانید.
-شما خیلی لطف دارید. بمن جای افتخار است، که با خانم زیبای مثل شما در یک اطاق بخوابم. ولی من می‌خواهم تنها باشم. اگر مشکلی نیست با هم خداحافظی میکنیم. زن از روی رختخواب بلند شده و از پهلویم رد شد. بوی عطر کهنه ی مشامم را که قبلن که با بوی سنگین اطاق آزرده شده بود، بیشر به اختناق واداشت. او دیگر حرفی نزده و فقط بطرف دروازه ی تشناب قدم برداشت. من اصلن متوجه باز شدن دروازه ی تشناب نشدم که صدای شرشر آب از داخل حمام بگوشم رسید. گویا کسی دوش میگرفت. از پست سرش با احتیاط داخل تشناب شدم. ولی درانجا کسی بنظر نمیرسید.
باید خیلی خسته باشم. دچار اختلال ذهن گردیده ام. این واقعن مزخرف است. با حس سرزنش از خویش لباسهایم را در آورده و روی تختخواب دراز کشیدم و خوابیدم. نمی‌دانم چه مدتی را در خواب گذرانده بودم که دست لطیف کسی را روی صورتم احساس کردم. چشمانم را باز نموده و متوجه شدم که همان خانم در پهلوی من به آرامی خوابیده و نفس می‌کشد. احساس سبکی زیادی میکردم. گویا قرنها بود که آنطور راحت نخوابیده بودم. ترجیح دادم که دوشی بگیرم و خودم را برای ادامه ی سفرم آماده کنم. در تشناب آب گرم و مطبوعی از دوش فرومیریخت و همان زن لخت و برهنه در زیر جریان آب دستانش را روی سرش قرار داده بود. در صورتش هنوز همان حس اندوه موج میزد. نمیخواستم به اندام خوشتراشش نظری بیاندازم. صورت غمگینش مرا شیفته می‌ساخت. میخواستم در مقابلش زانو بزنم و فریاد برآورم، خانم زیبای من چه چیزی باعث ناراحتی شما می‌گردد که شما اینقدر غمگین بنظر میرسید! ولی صورتم را برگردانده و برای شستن دستها و دندانهایم اکتفا کردم.
حالا لباسهایم را پوشیده و آماده ی رفتن به بیرون بودم. همانطوریکه به آهستگی رهرو دراز و باریک را طی میکردم، صدای مردی بگوشم رسید.
-امیدوارم شب خوبی را سپری کرده باشید.
-ممنونم. خیلی خوب خوابیدم.
ولی کسی در اطرافم بنظر نمیرسید. قدمهایم را تند تر ساختم و فاصله ی زیادی را طی نمودم، ولی رهرو چنین بنظر میرسید که به جای منتهی نمی‌شود. و در دوطرف حالا هیچ دروازه ی هم مشاهده نمی‌شدند.
-سلام آقا.
-سلام آقا کوچولو.
پسربچه ی خوش لباس و تمیزی بود که با مادرش از مقابلم گذشت. مادرش همان زن بود با همان نگاه اندوهناک و مرموز.
-سلام خانم.
و چون جوابی نشنیدم سرم را برگرداندم. ولی کسی در رهرو بنظر نمیرسید. بلاخره در قسمتی از رهرو دروازه ی خروجی را پیدا نمودم. نه ازان هال بزرگ خبری بود و نه ازان محوطه ی بیرون از ساختمان. درین اثنا صدای سرنای گوش خراشی چون پتکه ی به مغزم کوبیده شده و بسرعت از من دور شد. چشمانم را باز نمودم. و بخودم تکانی دادم. من بودم و موترم که به پیش میراند و کامیون بزرگی که بسرعت از من دور میشد با صدای بوق دلخراشی که از تخلف رانندگی من خشمگین شده بود.
-آقا مواظب رانندگی تان باشید. سرم را دور دادم تا ببینم این چطور می‌تواند اتفاق بیافتد. همان زن با همان لباس شیک به سیت پشت سر نشسته بود. درحالیکه نور نقره ی مهتاب بر روی صورت زیبایش پاشیده میشد، غمگینانه از پنجره به بیرون مینگریست.
 
- پایان. ١٩ حمل ١٤٠٣ ف
نويسنده: سیداحمد بانی