افغان موج   

خاطرات حمید نیلوفر ( بخش یک تا چهار)

http://www.jahaname2n2.blogfa.com/

اگر تعصبات جنسی دارید از خواندن خاطرات صرفنظر کنید.

بخش یک

جهنم بابه نداره

تابستان ۱۳۶۲

نه سال داشتم و روزهای گرم تابستان بود. در محله خيرخانه کابل پيرمرد بینوای را ديدم، که جامه کهنه و فرسوده خاکستری رنگ افغانی بر تن، کلاه قرمز مهره دوزی شده قندهاری بر سر و کفش‫های کهنه و لهیده چرمی بر پا داشت و پيش روی دکانی که از خشت خام ساخته شده بود، تيرهای چوبی و کناره‫های سقف گِلی آن در پيش رو به اندازه دو - سه وجب بصورت حاشيه به بيرون آمده بود و پيش در آن دو تا پله می‫خورد، پيرمرد روی پله‫ها نشسته بود و خودش را در سايه ديوار قرار داده بود تا دمی بیآسايد. در نزديک او هفت - هشت تا بچه‫های کوچک و بزرگ شر و آشوبگرخميده خميده و کج کج که آماده فرار بودند، پا‫های شان را به زمين کوبيده کوبيده، با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» خودشان را به پيرمرد نزديک می‫کردند و بسویش سنگ پرتاب می‫کردند. مرد آرام و صبوری بود و بسی بردبار، تا هنگامی که سنگ بر خودش نمی‫خورد، از جا بر نمی‫خواست، در فاصله‫های نزديک او سنگ‫های زياد می‫افتاد، اما زمانيکه سنگ بر خودش می‫خورد، از جا بر می‫خواست و چند قدم به طرف بچه‫ها می‫دويد و بچه‫ها شتابان فرار می‫کردند و به هرسو پراکنده ‫می‫شدند. پیرمرد دوباره روی پله‫ها می‫نشست‫ و بچه‫ها باز هم خمیده خمیده و کج کج، پا‫های شان را به زمین کوبیده کوبیده، با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» خود‫شان را به او نزدیک می‫کردند و بسویش سنگ پرتاب می‫کردند و به همین شکل ماجرا دوام می‫یافت. به همین صورت درگیری پیرمرد با بچه‫ها به یک عادت روزمره تبدیل شده بود و هر رهگذری از آن گذر گهگاهی این ماجرا را مشاهده می‫کرد. در اول من خیال کردم که نام این پیرمرد بابه نداره‫ست.

* * *

چند روز پس از آن هنگام عصر روز بود و در محله پانصد فامیلی کابل که محل سکونت افسران بلندپایه دولت بود در امتداد خیابان خاکی‫ای قدم می‫زدم. در طول آن خیابان در بستر راه فاضلاب توده‫های زباله و نخاله یکی پشت سر دیگر قرار داشت و هر کدام از آن توده‫ها سدی بر سر راه فاضلاب ایجاد شده بود. ‫البته اینجا یکی از نادر مناطقی در شمال غرب کابل بود که به سیستم لوله کشی آب مجهز بود و فاضلاب در آنجا جاری می‫شد. در آنجا پیرمرد دیگری را دیدم که از یکی از کوچه‫های دست چپم وارد این خیابان شد. این یکی با پیرمرد اولی کاملاً فرق داشت، با رنگ پوست قهوه‫ای و تاریک، قد بلند و جوانتر از اولی بود. از کنار ردیف توده‫های زباله و نخاله در امتداد خیابان به جهت مخالف من راهش را ادامه داد. در پی او ده - دوازده تا بچه‫های کوچک و بزرگ چرکین با سر و صورت‫های پر از لکه‫های چرک و عرق و لباس‫های چرکین و پاره ‫پینه و بعضی هم پا برهنه او را دنبال می‫کردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» سنگ بارانش می‫کردند. پیرمرد کاملاً شتابزده و آشفته به نظر می‫رسید و در هر بار که با سراسیمگی می‫ایستاد و به پشتش می‫نگریست، بچه‫ها فوراً در جا می‫ایستادند و به مجردی که راه می‫افتاد به مانند گله زنبور هجوم می‫بردند. پیرمرد هراسان با قد بلند و پا‫های دراز تند تند راه می‫رفت، اما بچه‫ها تندتر از او انگار که با بال و پر می‫رفتند. من خیال کردم که نام این پیرمرد هم بابه نداره ‫ست. کمی برایم عجیب بود که آن پیرمرد که نامش بابه نداره ‫ست، بچه‫ها او را می‫آزارند و این هم که نامش بابه نداره ‫ست، بچه‫ها می‫آزارندش.

* * *

‫چند هفته بعد از آن با دختر دایی‫ام، رخشانه که از من کوچکتر اما باهوشتر بود، از خانه خودمان بسوی خانه آنها قدم می‫زدم. از خانه ما تا خانه آنها بین یک تا دو کیلومتر فاصله داشت. این بار که با رخشانه بودم در میانه‫های راه به غیر آن دو تا پیرمرد اولی پیرمرد دیگری را دیدم که هم جهت ما در امتداد خیابان روان بود، پنج - شش تا بچه‫های کوچک و بزرگ دنبالش می‫کردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» بسویش سنگ پرتاب می‫کردند. با پیمودن راه بیشتر به شمار بچه‫ها افزوده می‫شد. ما هم که در فاصله نزدیک او قرار داشتیم، رخشانه با چشمان آبی، رنگ پوست سفید که داغ بزرگ سالدانه بر صورت داشت، موهای زرد و بهمریخته و ابرو‫های زرد بسویش دوید و صدا زد «بابه نداره بابه نداره.» این بار برای من خیلی عجیب بود که هرکه که نامش بابه نداره‫ست چرا بچه‫ها می‫آزارندش. از رخشانه پرسیدم «چند تا بابه نداره‫س؟ یک تا پیش خانه شماس هر وخت، یک تای دیگه ره ده پنصدفامیلی دیدم یک روز که بابه نداره می‫گفتندش، حالا ایره می‫گن، کدامش بابه نداره‫س؟»

«هیچ کدامش نداره.»

«چی نداره؟»

رخشانه ‫‫بسویم نگاه کرد، قیافه خجالتی را به خود گرفت، از خجالت دور چشمانش چین خورد، چشمانش تنگ شد و صورتش قرمز. با قیافه خجالتی دهنش را به گوشم نزدیک کرد و در جواب اینکه گفتم چی نداره، با صدای آهسته گفت «چول نداره (‫دودول ندارد.)»

«وی! مه فکر کدم که نامش بابه نداره ‫س.»

رخشانه از کنار من بسویش نگاه کرد و خنده کنان صدا زد «بابه نداره بابه نداره.»

«چرا ایطوری میگن؟»

‫«بخاطری که زن نگرفته.»

‫«که نداره نداره دیگه! چرا آزارش میدن؟»

«بیه بریم از پشتش صدا کنیم.»

«چرا صدا کنیم؟»

‫«سات ما تیر شوه (‫وقت‫مان خوش بگذرد.)»

از این حرفش ناراحت شدم و با ناراحتی گفتم «نی مه ایچ ساتم تیر نمیشه ایطوری. (نه این طوری اصلاً وقت من خوش نمی‫گذرد.)»

 رخشانه که ناراحتی‫ام را فهمید خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت. ‫همین بود که هم معنی بابه نداره را فهمیدم و هم هدف بچه‫ها را، که می‫خواستند خود‫شان را سرگرم کنند. به بچه‫ها نگاه کردم، دیدم که واقعاً خود‫شان را سرگرم می‫کردند، اکثر آنها خنده کنان صدا می‫زدند «بابه نداره بابه نداره» و بسویش سنگ پرتاب می‫کردند، اما دو تا از آن بچه‫ها قیافه‫های عصبانی و مهاجم را به خود گرفته بودند، خود‫شان را به او نزدیک می‫کردند و مستقیماً با سنگ به بدنش می‫زدند. ‫ما هم از دنبال او در راه خودمان روان بودیم که اولین سنگ به پشت پایش خورد، با عصبانیت برگشت و چند قدم به عقب دوید. تمام بچه‫ها که آماده گریز بودند فوراً گریختند، اما ما که قصد آزارش را نداشتیم آماده گریز هم نبودیم و زمانی که برگشت و چند قدم ‫به عقب دوید، بچه‫ها به فاصله‫های دور گریختند و ما در فاصله یک متری او باقی ماندیم. برای دفاع از خودش چند تا سنگ هم در دست داشت. من در فاصله نزدیک که دیدم سنگ به دست داشت ترسیدم و خیال کردم که این پیرمرد دیوانه‫ست و هرکه را اگر ببیند شاید بزند. در حالیکه سنگ در دستش بود دستش را بلند کرد، اما به چشمان ما که نگاه کرد از طرز نگاه ما فهمید که ما قصد آزارش را نداشتیم و به طرف بچه‫های دوید که داشتند فرار می‫کردند. ‫در هر بار که سنگ به بدنش می‫خورد با عصبانیت بر می‫گشت و چند قدم به طرف بچه‫ها می‫دوید و بچه‫ها به سرعت زیاد فرار می‫کردند.

‫در اول دیدن این ‫ماجرا و خاطره «بابه نداره» برای من آنچنان مهم و وحشتناک نبود، تا اینکه آهسته آهسته در وجود خودم تغیرات شگفتی را متوجه شدم و دیگر خاطره «بابه نداره» به تدریج در ذهن من به یک وحشت و کابوس همیشگی تبدیل شد.

بخش دو

جهنم نوجوانی

من از زمان کودکی ‫عادت‫های دخترانه زیادی را در خودم می‫دیدم، اما به علت کم بودن سنم دیگران متوجه من نبودند. مثلاً من همیشه دوست داشتم که در جمع دختران باشم و به بازی‫های دخترانه از قبیل عروسک‫بازی، خانه‫تکانی، پنجاق، جزبازی، چشم ‫بندکان، جادوگر و امثال اینها علاقه داشتم. همیشه دوست داشتم که داخل خانه یا نزدیک خانه با دختران باشم و از رفتن به جا‫های دور و بازی‫های خشن پسرانه می‫ترسیدم. به غیر از چند تا پسران همسایه که همسن و سال خودم بودند دیگر هیچ کسی متوجه این عادت‫هایم نبود. پسران همسایه مرا برای بازی کردن به بیرون صدا می‫زدند، من در حیاط را باز می‫کردم، خودم بیرون نمی‫شدم، فقط سرم را از در بیرون می‫کردم و به آنها می‫گفتم «من بازی نمی‫کنم» ‫

آنها می‫گفتند «چرا مثل دخترا از دروازه سرته بیرون می‫کنی؟ بیه از بیرون گپ بزن او زنچه! (‫او زن صفت!)، چرا دایم مثل دخترا ده خانه می‫شینی؟»

‫اما بیرون رفتن از خانه با پسران، تنهایی و بدون دختران برای من بیمناک بود. بعضی از پسران همسایه مرا «حمید زنچه» صدا می‫زدند. ‫من علاوه بر این همه عادت‫های دخترانه‫ای که داشتم احساس پسر بودن را هم نمی‫کردم.  آلتم را در بدنم یک چیزی اضافی احساس می‫کردم و از بودن آن خجالت می‫کشیدم. حسرت دختران را می‫خوردم و با خود می‫گفتم خوش به حال اینها که هیچ چیزی اضافی‫ای در لای پا‫شان نیست که از بودن آن خجالت بکشند. پسران را می‫دیدم که کلمات از قبیل کیرم، می‫گایم و امثال اینها را به زبان می‫آوردند من تعجب می‫کردم و با خود می‫گفتم «چه عجب! خجالت هم نمی‫کشند که کیر دارند و اسمش را هم می‫آورند!»

با بالا رفتن سنم آهسته آهسته تمام اطرافیانم متوجه عادتها و حرکاتی دخترانه‫ام شدند. هر وقت که حرف می‫زدم بچه‫های همسایه، خوشاوندان و هم‫صنفانم فوراً حرفم را با ادای دخترانه تکرار می‫کردند و با صدای کشیده ‫و نازک می‫گفتند «الا تو چه بلاستی.»

‫من از زمان بچگی و نوجوانی بهترین خاطراتم را با دختر‫های دارم که خواهر خوانده ‫هایم بودند و همیشه با آنها بازی می‫کردم و هرگاه هر یکی از آنها را که می‫دیدم از خوشحالی پر می‫کشیدم. همیشه با همدیگر یا جز بازی می‫کردیم که روی زمین را خانه خانه خط می‫کشیدیم و با یک پا ‫از یک خانه به خانه دیگر و از خانه دیگر به خانه دیگر از روی خط‫ها می‫پریدیم و یک سنگ دایره‫ای شکل را با پا از یک خانه به خانه دیگر می‫زدیم. یا اینکه پنجاق بازی می‫کردیم، که با پنچ تا سنگ کوچک و کره‫ای شکل بازی می‫کردیم. طوری که یک سنگ را با یک دست بالا انداخته دوباره می‫قاپیدیم و همزمان با بالا انداختن آن سنگ سنگ‫های دیگر را با یک دست از روی زمین جمع می‫کردیم. هر کدام از ما که برنده می‫شدیم با بالا انداختن سنگ با یک دست پشت دست دیگران را با گاز گرفتن، چنگال زدن، سیلی زدن و مشت زدن می‫کوبیدیم و پیش از اینکه سنگ به زمین بیافتد آنرا دوباره می‫قاپیدیم. بازی پنجاق برای من یک بازی هیجان‫انگیزی بود. اکثراً یک خواهر خوانده‫ام به نام فرزانه که دختر دایی مادرم بود برنده می‫شد و پشت دست ما را با گاز گرفتن، چنگال زدن، سیلی زدن و مشت زدن می‫کوبید. در هر بار که سنگ را بالا می‫انداخت و پشت دستم را می‫کوبید، من آنچنان می‫ترسیدم که انگار ‫با چنگالش می‫زند و جگرم را می‫کند.

بعضی وقت‫ها بازی ‫چشم بندکان را می‫کردیم، طوری که چند نفر داخل یک اطاق‫ می‫رفتیم، در اطاق را می‫بستیم، چشم یک نفر را با روسری می‫بستیم و دیگران از پیش او به دور و بر اطاق فرار می‫کردیم. او با چشمان بسته خودش را این بر و آن بر می‫زد تا یک نفر را دستگیر کند. وقتی که دستگیر می‫کرد نوبت چشم بستن کسی می‫رسید که دستگیر شده بود. هر وقت که نفر چشم بسته خودش را بسوی من نزدیک می‫کرد من جیغ می‫زدم و آنچنان وحشت می‫کردم که انگار مرا می‫گیرد و می‫خورد.

‫من در بازی با دختران همیشه اشتراک می‫کردم، اما با پسران به ندرت اشتراک می‫کردم. بعضی وقت‫ها غلغلک‫بازی می‫کردیم و همدیگر را غلغلک می‫دادیم. بعضی از پسران که می‫دیدند من با دختران غلغلک‫بازی می‫کردم به من می‫گفتند «تو خیلی زرنگی حمید! به بهانه با دختران غلغلک‫بازی می‫کنی که عشقت تازه شود و داری حال می‫کنی!» من به حرف آنها تعجب می‫کردم و می‫گفتم «تو چی می‫گویی؟ من هیچ نمی‫دانم که تو از چی حرف می‫زنی!» دختران با این حرف آنها تکان می‫خوردند و از من فاصله می‫گرفتند، اما به زودی دوباره به من اعتماد می‫کردند و می‫دانستند که من هیچ حسی نسبت به آنها نداشتم. آنطوری که من خودم را جزئی از آنها می‫دانستم، آنها نیز مرا جزء خودشان می‫دانستند و در جواب به پسران می‫گفتند «برو گم شو خاک بر سرت! به تو چه ربطی دارد که ما چی می‫کنیم؟» من با این جواب دندان‫شکن دختران خوشحال می‫شدم و با خود می‫گفتم خوب است که اینها نیز مرا جزء خودشان می‫دانند. بعضی از پسران نیز می‫خواستند که در غلغلک‫بازی با ما اشتراک کنند، دختران از اشتراک آنها به شدت ناراحت می‫شدند و به آنها اجازه نمی‫دادند که نزدیک شوند و حتی بازی را به پایان می‫رساندند. من از ناراحتی دختران چنین برداشت می‫کردم که شاید‫ بخاطری که پسران در بازی‫های دیگر اشتراک نمی‫کنند و فقط در غلغلک‫بازی می‫خواهند اشتراک کنند آنها ناراحت می‫شوند.

من همیشه با دختران زیادی دوستی تنگاتنگ داشتم. در سال‫های بعد و در سنین بلوغ هر کدام از آنها که یکی یکی ازدواج می‫کردند و یا از خانواده‫های مذهبی بودند دیگر پنهان می‫شدند، دوری گرفتن هر کدام از آنها برای من غیر قابل تحمل بود.

* * *

‫در زمان بچگی بچه‫ها مرا به نام‫های حمیده، دختر، زنچه و ایزک صدا می‫زدند. کلمه «ایزک» در ذهن اکثر افغانها یک کلمه بی‫اندازه مسخره و مضحک و همچنان منفور و بی‫رغبت است. این کلمه را بچه‫ها به منظور سرگرمی، شوخی و مسخره کردن خطاب می‫کنند و بزرگان به منظور تحقیر کردن، پست شمردن، ‫رزل کردن، مسخره کردن و به منظور سرگرمی نیز خطاب می‫کنند. ‫کلمه ‫«ایزک» در زبان عامیانه افغانی در اصل معنی خنثی را می‫دهد، یعنی کسی که نه زن باشد و نه مرد. و در عین حال این کلمه را به چند معنی دیگر نیز بکار می‫برند، از قبیل مردان و زنان نازا، پسران دخترنما، دختران پسرنما، آدم ابتر و دمبریده و همچنان به معنی آدم بی‫غیرت و بی‫عرضه نیز بکار می‫برند. اما در هر صورت کلمه ایزک و تمام مترادف‫های آن از قبیل ابتر، دمبریده، بی‫غیرت وغیره در فرهنگ افغانستان توهین‫آمیز و فحش‫آمیز دانسته می‫شوند. ‫

من هر وقت که در محافل می‫رقصیدم، تمام مردم کوچک و بزرگ به من می‫خندیدند و می‫گفتند «وای! ای عیناً دختر واری رقص می‫کنه! (‫وای! این عیناً مثل دختر می‫رقصد!)» من از خنده آنها ناراحت و غمگین می‫شدم، در یک گوشه‫ای می‫نشستم و دیگر نمی‫رقصیدم. مردم که به حرف زدن، حرکات و عادت‫هایم می‫خندیدند و مرا همیشه حمیده، دختر، زنچه و ایزک صدا می‫زدند، من بی‫اندازه رنج می‫بردم، روز بروز روحیه‫ام ضعیف می‫شد و اعتماد به نفسم را از دست می‫دادم. آهسته آهسته کاملاً به یک آدم کم جرأت و گوشه‫نشین تبدیل شدم. ‫بعضی‫ها در مورد من تبصره می‫کردند و نظریات مختلف می‫دادند. بعضی‫ها می‫گفتند «ایزک است.» بعضی‫ها می‫گفتند «نه ایزک نیست سسول است.» و بعضی‫ها می‫گفتند «نه ایزک است و نه سسول، در اول در شکم مادرش قرار بوده که دختر به دنیا بیآید، اما خدا بعداً تصمیمش را عوض کرده و این را به پسر تبدیل کرده است، ‫خدا بعداً لازم دانسته است که این باید پسر به دنیا بیآید.»

* * *

‫زمانی که در سال هشتم مکتب (مدرسه) بودم مزدک ‫شوهر خواهرم سی سالش بود. مزدک از رشته راه و کانال سازی از دانشسرای پولی تکنیک کابل به درجه ماستر (فوق لسانس) فارغ التحصیل شده بود. یک روزی در خانه نشسته بودم و داشتم حرف می‫زدم، که مزدک با نفرت و عصبانیت شدید به من نگاه کرد و با لحن تندی گفت «حمید تو دیگه طفل نیستی که نازک نازک مثل دخترکا گپ می‫زنی، تو دیگه مثل مرد باید گپ بزنی...» از طرز نگاه نفرت بار و لحن تند سخنش بی‫اندازه غمگین شدم. خلاصه اینکه در هر طرف روز بروز روحیه‫ام ‫ضعیف می‫شد و جرأت و اعتماد به نفسم را از دست می‫دادم.

نادانی‫های ‫زمانه داشت ‫بیداد می‫کرد، ‫زمانه هرگز با من سازگار نبود و بالاخره ‫بیداد زمان مرا بر آن داشت تا من خودم را با زمانه بسازم تا اینکه از نادانی‫ها و درد سر‫ها در امان بمانم. برای رسیدن به آرامش ‫البته نه بصورت غریز

ی، بلکه بصورت شرطی سرانجام در صدد تغیرپذیری شدم. به منظور تغیرپذیری همواره ترجیح می‫دادم که اولاً حرف نزنم و اگر حرف می‫زدم به خودم فشار می‫آوردم که از ته گلو و با صدای کلفت حرف بزنم تا کسی ادایم را در ‫نیآورد. در عادتها و حرکاتم سعی می‫کردم که خودم را جسور و نترس جلوه بدهم تا کسی به من دختر و ایزک نگوید. در نتیجه‫ی مدتها نقش بازی کردن و تحمیل نقش‫بازی بر خودم، بتدریج یاد گرفتم که خودم را نقش بسازم، اما در پشت نقش اصل آن هرگز شکل نمی‫گیرد و بالاخره تمام نقش‫ها نقشی بر آب است. البته مشکلات طولانی مدت روزگار و انجام دادن کارهای سخت فزیکی نیز باعث شد تا به یک نقش کوره دیده تبدیل شوم. ‫از نظر مالی و اقتصادی ‫بسی روزگاری بدی داشتیم. در زمان حکومت حفیظ‫الله امین ‫در سال ۱۳۵۸ خورشیدی که من پنج سال داشتم، پدرم به جرم مخالفت با رژیم توسط دولت دستگیر شد و سپس به قتل رسید. پدرم در گذشته افسر ‫نظامی دولت بود و بعد از به قتل رساندنش ‫بر عکس دیگر افسران که کشته می‫شدند و یا به مرگ طبیعی خود می‫مردند، دولت حقوق بازنشستگی او را بطور کامل برای ما نداد. دولت افغانستان در آن زمان بعد از مرگ افسرانش حقوق آنها را بطور کامل و علاوه بر آن یک کالابرگی که حاوی اجناس زیادی بود به بازماندگان آنها می‫داد. اما بعد از به قتل رساندن پدرم فقط نیمی از حقوق یک اجیر دولت را برای ما می‫داد، که امتیاز آنرا هم مادرم با هزار اصرار از دولت گرفت. با آن پول قسمت کمی از زندگی بخور و نمیر ما هم تعمین نمی‫شد. مادرم ‫در دهکده کار پرورش زنبور عسل را می‫کرد و لنگ لنگان خرچ لباس و غذامان را در می‫آورد. من هم از روزی که دست چپ و راستم را شناختم شروع به کار‫های شاقه و فزیکی کردم. هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه با فرغون دستی تک‫چرخ کار حمالی را می‫کردم. ‫علاوه بر آن همه نقش بازی‫های که سعی می‫کردم با صدای کلفت حرف بزنم و در رفتار و حرکاتم خودم را نترس و جسور جلوه می‫دادم، انجام دادن کار‫های سخت و مشکلات طولانی مدت روزگار نیز باعث شد که زودتر ظاهر و عادت‫های تقریباً پسرانه را به خود ‫گرفتم. ‫با وجودی که بعد‫ها در ظاهر درست شدم و کسی به حرف زدن و حرکاتم ایرادی نمی‫گرفت، اما باز هم مثل گذشته در باطن احساس مرد بودن را نداشتم. اگر کسی به من می‫گفت که تو مرد هستی يا می‫گفت که در آینده زن می‫گیری و بچه‫دار می‫شوی، من احساس ناراحتی می‫کردم، به مثل اینکه کسی به یک دختر به جدیت بگوید که تو در آینده زن می‫گیری و پدر می‫شوی.

 

 

بخش سه

‫احساسات جنسی

پیش از گفتن در مورد احساسات جنسی، اولاً به شما دوست عزیز که می‫خواهید در مورد من بدانید درود و خوش‫آمد می‫گویم. ممکن است که بعضی‫ها نسبت به بر خوردن به این موضوع احساس تنفر بکنند و نخواهند که در مورد من چیزی بدانند. علت اینکه چرا ممکن است احساس تنفر بکنند، بعضی‫ها هستند که ویژگی‫های خودشان را دوست دارند، اما با ویژگی‫های به غیر از مثل خود در جنگ هستند. آنانی که خفیفاً فطرت تبعیض‫گری دارند، نمی‫خواهند که در مورد کسانی به غیر از مثل خود چیزی بدانند؛ اما آنانی که شدیداً فطرت تبعیض‫گری دارند، دست به خشونت می‫زنند. من در اینجا خاطرات خودم را نوشته‫ام، با هیچ کسی در جنگ نیستم و در تبعیض‫گری هیچ کسی را مقصر نمی‫دانم؛ چون ما همه جزء طبیعت هستیم و این طبیعت است که خشن و وحشی است و با گوناگونی‫های خودش همیشه در جنگ است. احساسات جنسی من احساسات متفاوت است و به عزیزانی که با این موضوع حساسیت دارند از همین جا می‫گویم خدا حافظ!

در سال هشتم مکتب (مدرسه) بودم، هم‫صنفانم (هم‫کلاسانم) و دیگر پسران هم‫سن و سالم را می‫دیدم که از علاقه‫مندی شان به دختران ‫می‫گفتند، اما من هیچ انگیزه‫ای نسبت به دختران نداشتم. من خیال می‫کردم که شاید تا چند ماه دیگر من هم مثل پسران به دختران علاقه بگیرم. تا چند ماه دیگر متوجه شدم که بر عکس دیگر پسران که به دختران علاقه‫مند بودند، من به مردان سن بالا علاقه گرفتم. البته از مدتها قبل بعضی از مردان سن بالا به نظرم جذاب می‫رسیدند؛ اما در گذشته فقط یک جذابیت بصری در چشم من داشتند، نه اینکه جذابیت جنسی. در این دوره من از نظر جنسی به مردان سن بالا گرایش پیدا کردم و مخصوصاً به آنانیکه حد اقل ده سال از خودم بزرگ بودند. مردان سن بالا با هیکل درشت و بدن پر مو بیشتر به نظرم جذاب می‫رسیدند. ‫هر وقت که گرمابه عمومی می‫رفتم یا در منطقه غوربند، شهرستان زادگاهم کنار رودخانه برای شنا می‫رفتم، مردان سن بالا را می‫دیدم که شورت‫شان خیس شده و آلت‫شان مشخص می‫شد، من به آلت آنها خیره می‫شدم. و مخصوصاً بعضی از آنها که شورت‫شان را نیز در می‫آوردند و مستقیماً آلت‫شان را می‫دیدم، قلبم به تپش می‫افتاد و سر تا پا می‫لرزیدم.

‫در اول خیال می‫کردم که شاید این یک تمایل مؤقتی و برگشت پذیر باشد و در آینده دیگر به مردان علاقه‫مند نمانم؛ و بر عکس به زنان علاقه بگیرم. سعی می‫کردم که خودم را کمک کنم تا زودتر گرایشم از مرد به زن تغیر کند. به این منظور سعی می‫کردم که خودم را به دختران نزدیک کنم تا به آنها علاقه بگیرم؛ اما با این کار احساس حماقت می‫کردم؛ چون من هیچ انگیزه‫ای نسبت به آنها نداشتم و خودم را جزء از آنها احساس می‫کردم. اگر می‫خواستم که به مردان هیچ توجهی نکنم تا دیگر این انگیزه از فکرم پاک شود، بصورت غیر ارادی انگار به مثل آهنربا یک جاذبه‫ای مرا به آنها می‫کشاند، چشمانم از دیدن آنها لذت می‫برد و احساس نیازمندی می‫کردم که با آنها بیآمیزم. ‫زمانی که به سالهای دهم و یازدهم مکتب رسیدم، گرایشم به مردان سن بالا شدیداً افزایش یافت و هر طرف که می‫رفتم به آلت مردان سن بالا خیره می‫شدم. در خواب اگر رویا می‫دیدم همیشه رویای مرد را می‫دیدم. در خواب می‫دیدم که یک مرد با من آمیزش جنسی دارد؛ اما هیچ وقت خواب زن را ندیدم. در خواب خودم را به مثل یک زن می‫دیدم، که یک مرد از پیش رو با من عمل جنسی را انجام می‫دهد و در همان حالت ارضاء می‫شدم. وقتی که بیدار می‫شدم می‫دیدم که نه مردی در آنجا هست و نه خودم زن هستم.

در بیداری هم بسیاری از وقت‫ها احساس زن بودن را داشته‫ام. شبها که به بستر می‫روم در بیداری احساس می‫کنم که سینه‫های نرم و بزرگ دارم که آرام آرام درد می‫کند و بی‫قراری درونی دارد. در این حالت فقط به دستان یک مرد احساس نیازمندی می‫کنم که سینه‫هایم را در میان انگشتان و کف دستش فشار بدهد تا درد آن فرو بنشیند. از ناراحتی و بی‫قراری زیاد رو به زمین می‫چرخم و سینه‫ام را به توشک فشار می‫دهم تا دیگر آن سینه‫های دردناک خیالی را احساس نکنم. به تدریج سینه‫های خیالی را فراموش کرده، اما شانه‫هایم را خمیده و لطیف و کمرم را نازک و ظریف احساس می‫کنم که آرام آرام درد می‫کند. باز هم به دستان یک مرد احساس نیازمندی می‫کنم که شانه‫ها و کمرم را فشار بدهد تا احساس آرامش بکنم. در بی‫قراری از ناچاری بالا و پایین می‫چرخم، اما دیگر بی‫قراری به اوج می‫رسد. در اوج بی‫قراری دقیقاً در قسمت بیضه‫ها یک فرورفتگی‫ای را احساس می‫کنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. در این حالت به یک مرد احساس نیازمندی می‫کنم که آلتش را به آن فرو کند تا بی‫قراریم برطرف گردد. در این حالت بیضه‫ام را که با دستم فشار می‫دهم، پوست بیرون بیضه‫ام عیناً جدار داخلی همان فرورفتگی خیالی است که در خودم احساس می‫کنم.

‫زمانی که در کنار یک مرد قرار می‫گیرم، باز هم عین همان احساسات زنانگی را دارم.  یک مرد که مرا بغل می‫گیرد و لبانم را می‫مکد، به زودی احساسات درونی‫ام درجه بدرجه تغیر می‫کند. بعد از اندکی در تماس بودن سینه‫های خیالی را احساس می‫کنم که آرام آرام به درد می‫آید. دستش را روی سینه‫ام قرار می‫دهم تا سینه‫ام را فشار بدهد. به سینه اصلی خودم مشغول می‫شود، اما دستش به آن سینه‫های خیالی‫ای که من در خودم احساس می‫کنم نمی‫رود. می‫خواهم بدانم که آن سینه‫های که درد آن مرا رنج می‫دهد در کجا‫ست تا دستش را روی آنها قرار بدهم. در خودم تمرکز می‫کنم تا آنها را دریابم. بعد از کمی تمرکز با خودم قبول می‫کنم که آن سینه‫های بزرگ در زیری قفس سینه‫ام... اما بعد از تمرکز بیشتر می‫گویم نه در داخل قلبم... و بالاخره می‫گویم نه آن سینه‫ها در جسم من نه، بلکه در روح من است. مرد به سینه‫های اصلی خودم مشغول شده است. با مشغولیت او دلم شوق می‫دهد؛ به مثل اینکه از کار‫های که یک بچه می‫کند دل والدینش شوق می‫دهد. مشغولیت او مرا به اوج احساسات جنسی می‫رساند. در اوج احساسات جنسی در عوض بیضه‫ها در آن قسمت فرورفتگی‫ای را احساس می‫کنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. می‫خواهم که مرد آلتش را به آن فرو کند. اول خودم کمی با آلتش بازی می‫کنم. می‫بینم که از من توقع دارد که پشتم را بسویش بچرخانم. اول به چشمان او نگاه می‫کنم و بعد به ‫پایین تنه خودم، متوجه می‫شوم که آن طوری که من خودم را احساس می‫کنم نیستم و در عوض فرورفتگی ‫در آنجا برآمدگی وجود دارد. از خودم نومید می‫شوم، اما مرد که می‫خواهد از پشت با من عمل جنسی را انجام بدهد دوباره به خودم امیدوار می‫شوم؛ چون حالا ارضأ شدن او از هر چیز دیگری برای من مهمتر است. مرد که از پشت با من عمل جنسی را انجام می‫دهد برای من لذت بخش است. من لذت می‫برم که مرد عمل جنسی را با من انجام بدهد و آلتش را در بدنم حس کنم و مخصوصاً اگر همزمان با دستش بیضه‫ام را آهسته آهسته فشار و مالش بدهد، من لذت کامل را احساس می‫کنم. زیرا من پوست بیضه‫ام را جدار داخلی محبل رویایی‫ام احساس می‫کنم و اگر همزمان هم آلت مرد را در بدنم حس کنم و هم توسط همان مرد به جدار داخلی محبل رویایی‫ام یعنی به پوست بیضه‫ام فشار وارد شود دیگر تمام خواسته‫های من بر آورده می‫شود. ‫حتی بعضی وقت‫ها احساساتم آنقدر شدید می‫شود که دلم می‫خواهد مرد آلتش را روی بیضه‫ام فشار بدهد و آنرا به داخل ببرد.

‫متأسفانه که از دید جامعه افغانستان عمل جنسی بین دو ‫فرد همجنس یک عمل ناپسند و غیر انسانی دانسته می‫شود و در صورت دستگیری هر دو طرف را به مرگ محکوم می‫کنند.

در سال دوازدهم مدرسه‫ام نیازمندی و گرایش جنسیم به مردان سن بالا بی‫اندازه شدید شد و به یک امر اجتناب ناپذیر تبدیل شد. در این حال طرز نگاه عاشقانه‫ام باعث می‫شد که بعضی از آنها بصورت غیر مستقیم به من پیشنهاد سکس می‫دادند، اما متأسفانه که با وجود نیاز شدیدی که من به آنها احساس می‫کردم به علت فرهنگ نادانی در افغانستان نمی‫توانستم که به پیشنهاد آنها پاسخ مثبت بدهم. به خود می‫گفتم ‫چقدر سخت می‫گذرد که من برای آنها آب می‫شوم و آنها هم به من مایل هستند، اما من نمی‫توانم آنها را بپذیرم تا راحتم کنند. در آتشی که می‫سوختم ناگزیر بودم که بسوزم و بسازم، اما بالاخره سوختن و ساختن هم حدی دارد.

* * *

‫زمانی که از مکتب فارغ شدم برای چند روز رفتم اسلام‫آباد خانه خواهرم. خواهرم یک روزی از خانه در دامنه کوه سبزی گردشگاهی را به من نشان دادند که شاید دو - سه کیلومتری از خانه فاصله داشت. من تنهایی و با پای پیاده رفتم به گردشگاه. وقتی که به گردشگاه رسیدم دیدم که چند تا مردان آهسته آهسته قدم زنان از روبرویم گذشتند. در میان آنها چشمم به یک مرد هیکلی و جذابی افتاد که شاید ۳۴ - ۳۵ سالش بود. من هنگام عبور از روبرو به او خیره شدم و زمانی که یکدیگر را پشت سر گذاشتیم من کمی سرم را چرخاندم تا بیشتر نگاهش کنم. در حالیکه من به او خیره شدم او نیز متوجه من بود و او نیز سرش را بسوی من چرخاند. من دیگر نگاهش نکردم و آهسته آهسته در امتداد پیاده‫رو به راه خودم ادامه دادم. در امتداد پیاده‫رو داشتم قدم می‫زدم متوجه شدم که همان مرد با لبخند به سویم می‫آید. سلام داد و بسیار عادی احوالم را پرسید، بگونه‫ای که انگار از قبل مرا می‫شناخت. یک نفر در آنجا با کمره عکاسی کار می‫کرد و به مردم عکس می‫گرفت. من می‫خواستم که در آن گردشگاه عکس یادگاری بگیرم و از آن مرد پرسیدم «آن عکاس از یک عکس چقدر پول می‫گیرد؟»

او به حرفم توجه نکرد و طوری وانمود کرد که انگار حرفم را متوجه نشده است. من با تأکید چند بار گفتم عکس، تصویر، پکچر... و خلاصه هرچه که گفتم و به عکاس اشاره کردم، او باز هم به حرفم هیچ توجهی نکرد و فقط حرف خودش را می‫زد.‫ من کمی اردو می‫دانستم و او کمی پشتو می‫دانست ‫و هر دوی مان نیمه اردو و نیمه پشتو با یکدیگر شروع به حرف زدن کردیم. دم غروب بود و هوا کم‫کم تاریک می‫شد. با من آهسته آهسته قدم زد و مرا به یک گوشه خلوت برد. در لب صفه‫ای به مثل صندلی کنار هم نشستیم. از من پرسید «پدرت چی کار می‫کند؟»

«پدرم مرده است.»

به سرم دست کشید، دهنش را به صورتم گذاشت و صورتم را همزمان با بوسیدن کمی مکید. من خیال کردم که از دلسوزی این کار را کرد.

باز پرسید «پدرت که مرده است، پس خرچ تان چی می‫شود؟»

«روزگار بد است و زندگی سخت می‫گذرد.»

درحالیکه دستش روی شانه‫ام بود، دوباره دهنش را به صورتم گذاشت و این بار همزمان با بوسیدن عمیق‫تر و طولانی‫تر مکید. ‫درحالیکه من از کارش لذت بردم با خود گفتم چه دلسوزی عجیبی! این طوری می‫بوسد! کاش هرکس مثل این دلسوز باشد! ‫من که به او نگاه کردم و خودم را با او مقایسه کردم اصلاً انتظار نداشتم که او به من علاقه‫ای داشته باشد. زیرا که من یک دهاتی افغانی بودم، اما او یک پاکستانی و آنهم اهل اسلام‫آباد! و با آن جذابیتی که من در او می‫دیدم! خلاصه از هر نظری من و او زمین تا آسمان با یکدیگر فرق داشتیم و من اصلاً انتظاری نداشتم که او بخواهد یا بتواند که از بدن من لذت ببرد. ‫چند تا سؤال دیگر را نیز از من پرسید و بعد از پاسخ هر سؤال که دیگر هیچ دلسوزی‫ای هم در کار نبود، سریع یک بوسه عجیب و غریب می‫کرد و صورت ‫و لبانم را می‫مکید. من دیگر مطمئن شدم که او منظوری دارد. بالاخره دیگر فرصت حرف زدن را هم برایم نداد، تا می‫خواستم حرف بزنم، او لب و دهنم را شروع می‫کرد به مکیدن، از شور و شوق قلبم به تپش افتاده بود و سر تا پا می‫لرزیدم. او ‫به من گفت «آیا می‫خواهی عکس بگیری؟»

من تعجب کردم که از اول حرفم را متوجه شده است، اما آن موقع هیچ چیزی نگفت.

«بلی می‫خواهم عکس بگیرم.»

«چند تا عکس می‫خواهی بگیری، یک تا یا دو  تا؟»

در حالیکه من نمی‫دانستم سریعتر چه جوابی بدهم  و داشتم فکر می‫کردم که چه جوابی بدهم، او با شوق به چشمانم نگاه می‫کرد. بالاخره گفتم «یا یک تا یا دو  تا.»

‫تا گفتم یا یک تا یا دو  تا، او بازهم به لبانم چسبید.

گفت «بیا برویم با من که من عکست را بگیرم.»

‫‫مرا با خودش برد و در زندگی اولین سکسم را با همین مرد پاکستانی تجربه کردم.

دوباره به افغانستان برگشتم و مدتها در طبیعت جنسی خودم محروم بودم و از محرومیت جنسی و نداشتن دسترسی به خواست جنسی‫ام همیشه رنج می‫بردم.

 

 

بخش چهار

‫جهنم جنسی

جهنم جنسی یعنی تعصبات جنسی در افغانستان.

در افغانستان عمل جنسی حتی بین یک مرد و یک زن هم فقط در صورت ازدواج ‫و در چارچوب قانون دین ‫و سنن اجتماعی امکان پذیر است و بس. و در صورت خارج از این محدوده به مثل عمل جنسی بین دو فرد همجنس جرم دانسته می‫شود و در صورت دستگیری در بعضی موارد مجازات مرگ دارد. ازدواج طبق قانون دین و سنن اجتماعی صورت می‫گیرد. در ازدواج سنتی فقط والدین و مخصوصاً پدران صلاحیت انتخاب همسر فرزندان‫شان را داردند و خود آنها نمی‫توانند که همسر‫شان را انتخاب کنند. در این رسم ازدواج علاق‫مند بودن طرفین به یکدیگر مهم نیست و مجبور هستند که تا آخر عمر با همدیگر بمانند. دختران و پسران مجرد و زنان و مردان بیوه تا روز ازدواج در زندگی هیچگاه عمل جنسی را تجربه نمی‫کنند. میانگین سن ازدواج در مناطق و اقوام مختلف افغانستان فرق می‫کند. در ولایت پروان میانگین سن ازدواج دختران حدوداً ۲۰ و پسران ۲۵ می‫باشد. این را همه می‫دانند که نداشتن دسترسی به نیاز جنسی در سنین بلوغ طاقت ‫فرسا‫ است. من بعضی از پسران را می‫دیدم که از ناچاری به گزینه‫های ‫دیگر روی می‫آوردند. بعضی از آنها را می‫دیدم که در ‫روستا‫ها سراغ حیوانات می‫رفتند، اما در شهر‫ها اکثراً به استمنا روی می‫آوردند.  من از احساس جنسی پسران چیزی نمی‫دانم، اما این را می‫دانم که زندگی برای دختران مجرد و زنان بیوه در افغانستان بی‫اندازه رنج‫آور است. من بعضی از دختران خانه مانده را می‫دیدم که تا سنین بالایی ۲۵ و حتی ۳۰ هنوز مجرد مانده بودند و چهره‫های خشکیده و محروم آنها داد می‫زد که به مثل درخت تشنه می‫ماندند. من آنها را درک می‫کردم و به خود می‫گفتم که اینها هم حال بدتر از مرا دارند، اما به زبان نمی‫آوردم. چهره‫های دختران خانه مانده و زنان بیوه خشکیده و پژمرده به نظر می‫رسید، درحالیکه زنان شوهردار و صاحب خانه حتی اگر روزگار و وضعیت اقتصادی خوبی هم نداشتند از آنها شادابتر و بشاشتر به نظر می‫رسیدند.

* * *

‫من زمانی که سیزده - چهارده سال داشتم در دهکده چند تا پسران همسن و سال ‫خودم را می‫دیدم که با حیوانات عمل جنسی را انجام می‫دادند. من فکر می‫کردم که شاید آنها از این عمل هیچ لذتی نمی‫برند و فقط به خاطر بچگی و بی‫عقلی و یا از حماقت این کار را می‫کنند. من اصلاً فکر نمی‫کردم که شاید بزرگتر‫ها هم این عمل را با حیوانات انجام بدهند.

یک روزی خانه مادرخانم دایی‫ام که دو طبقه بود در طبقه بالایی آن نشسته بودیم. مادرخانم دایی‫ام از پنجره به بیرون بسوی باغ نگاه کرد و دید که دو نفر در آنجا بودند، دفعتاً کله‫اش را از پنجره بیرون کشید ‫و داد و بیداد کرد. آن دو نفر سریع فرار کردند و خود‫شان را پشت درختان پنهان کردند. مادرخانم دایی‫ام گفت «هر دوی شما را شناختم، خیال نکنید که شما گریختید من شما را ندیدم، یکی تان بچه فلان کس هستید و یکی تان بچه فلان کس. شما خواهید دید که من با شما چه کاری خواهم کرد. شما گوساله مرا می‫کنید؟»

مادرم ازش پرسید «چرا چه کاری کرده‫اند؟»

«گوساله را گذاشته‫ام داخل باغ که بچرد، بچه فلان کس و بچه فلان کس آمده ‫اند که بکنندش. من به چشم خودم دیدم که داشتند می‫کردندش.»

‫آن دو نفری که آمده بودند سراغ گوساله حدود ۲۰ - ۲۱ سال سن داشتند و من هم آنها را می‫شناختم.

* * *

در افغانستان بعضی‫ها در مورد موضوعات جنسی بی‫اندازه‫ متعصب هستند.

سال هشتم مکتبم بود. نوروزخان از مردم دهکده‫ مان که سوادش در حد دیپلوم بود دختری داشت که در سن نه سالگی بالغ شد و عادت پریود را شروع کرد. نوروزخان که از بالغ شدن دخترش در سن نه سالگی خبر شد این موضوع را مایه شرمساری خودش دانست، بی‫اندازه عصبانی شد و با دخترش شروع کرد به بدرفتاری. به همین خاطر یک مدتی هر روز با دخترش بدرفتاری می‫کرد و او را کتک می‫زد. یک روزی در محوطه خانه دایی‫ام با خواهرم و زن دایی‫ام نشسته بودم، خانه نوروزخان در روبرو فقط سه متر از خانه دایی‫ام فاصله داشت. از آنجا ناگهان صدای جیغ و داد و فریاد دختر نوروزخان به گوش رسید، سپس صدای تیراندازی و سپس صدای جیغ و گریه زن نوروزخان که داخل اطاق نشسته بود به گوش رسید. رفتیم خانه آنها تا ببینیم که چه اتفاقی افتاده است. نوروزخان که به نام ملانوروز معروف بود دیدم که با قد کوتاه، چشمان سبز روشن، ریش و سبیل ‫‫قهوه‫ای و  کمی زرد طلایی، بر سرش کلاه پکول و به دستش تفنگ از طویله بسوی اطاق‫های مسکونی می‫آید. به زودی دخترش نیز که مثل کبک‫ راه می‫رفت، با چشمان اشکبار و گریه زار زار از طویله بیرون شد و دنبال او بسوی اطاق‫های مسکونی آمد. زن ملانوروز که دید دخترش را چیزی نشده است خوشحال شد و سر ملانوروز شروع کرد به داد زدن. اما ملانوروز که بی‫اندازه عصبانی بود حرف حالیش نبود. ‫ زنش گفت «هر روز این بچه بدبخت را کتک می‫زند که چرا زود بالغ شده است.» دختر که پدرش را نوروزخان صدا می‫زد، گفت «نوروزخان از یخه‫ام گرفت، مرا کشیده برد به داخل طویله و در آنجا تیراندازی کرد.»

‫‫شاید که ملانوروز در اول قصد کشتن او را داشته بود، اما در وقت شلیک کردن از خشم اولیش کاسته و به خود او شلیک نکرد. ما دوباره به خانه دایی‫ام برگشتیم. زن دایی‫ام نیز بی‫اندازه عصبانی بود و می‫گفت «این دختر را نباید زنده بگذارند.» خواهرم در جوابش گفت «چرا نباید زنده بگذارند؟ تو هم یک روزی بالغ شده بودی و شروع کردی به پریود شدن، پس ترا هم نباید که زنده می‫گذاشتند.» زن دایی‫ام گفت «من در سن پانزده و شانزده سالگی پریود شدم، نه که در سن نه سالگی.»

* * *

سال دهم مدرسه‫ام بود، دختری از مردم دهکده‫ مان که در این زمان ۲۵ - ۲۶ سال دارد در حالیکه نه ازداج کرده است و نه نامزد شده است حامله می‫شود. حاملگی‫اش به نه ماه می‫رسد، اما هنوز خانوداه ‫شان از حاملگی او چیزی نمی‫دانند. مدتی است که زن همسایه به حاملگی او شک کرده است. بالاخره یک روزی زن همسایه به مادر دختر می‫گوید «دخترت حامله شده است، حواست باشد که یک فکری به حالش بکنی که باعث رسوایی و آبروریزی تان نشود. اگر به زودی فکری به حالش نکنی در همین روز‫ها کاری دست تان خواهد داد.»

حرف زن همسایه به مادر دختر بر می‫خورد و هرچه که حرف فحش‫آمیز و طعنه‫آمیز از دهنش بر می‫آید به زن همسایه می‫گوید. زن همسایه نیز عصبانی می‫شود و در جوابش می‫گوید «من برای اینکه خواستم آبروی شما را بخرم این حرف را به خودت گفتم تا زودتر فکری به حال دخترت بکنی که کس دیگری از موضوع خبر نشود. خیلی وقت شده است که من حاملگی دخترت را می‫دانستم، اما در این مورد به هیچ کس دیگر چیزی نگفتم و فقط به خودت گفتم تا به فکر آبرویت باشی. اما تو که اینقدر یک زن پست و بی‫شرف هستی که مرا اینقدر ‫طعنه کاری و فحش کاری کردی، حالا ببین که من چطوری رسوایت می‫کنم. اینکه من کی هستم و تو کی هستی می‫گذاریم پیش داور. شمشیرزن و فلان زن را داور مشخص می‫کند...»

زن همسایه می‫رود و یک قابله را می‫آورد تا ببیند که دختر حامله است یا نه. قابله که می‫آید و دختر را می‫بیند، می‫گوید «دختر حامله است، ماه و روز ولادتش رسیده است و ممکن است که در همین یکی دو روز بچه‫اش به دنیا بیآید.»

از دختر می‫پرسند که با کدام مرد حامله شده است. او اسم مردی که ازش حامله شده است را می‫گوید. مادر دختر زنی است ستیزه‫ جو و پرخاشگر و به فکر انتقام جویی از مردی می‫شود که دخترش با او حامله شده است. بناءً مادر دختر توسط یک کس دیگری یک مهمانی مخصوص بزرگسالان را ترتیب می‫دهد و تمام بزرگان خانواده آن مرد را به مهمانی دعوت می‫کند. همه می‫روند به مهمانی و خواهر او در خانه تنها می‫ماند. در این فرصت مادر دختری که حامله شده است با پسرش، دختر دیگرش و عروسش چهار نفری می‫روند به خانه آنها و به خواهر او تجاوز می‫کنند. لباس‫هایش را به زور از تنش در می‫آورند، سه تا زن سفت محکمش می‫گیرند و پسر به او تجاوز می‫کند. در آخر سر مادر دختری که حامله شده است یک تا چوب را با خودش آورده است، آنرا فرو می‫کند به محبل دختر و دختر از آن ناحیه زخم بر می‫دارد. دو - سه روزی می‫گذرد و دختری که حامله شده است بچه‫اش به دنیا می‫آید. پیش از اینکه بچه به دنیا بیآید مادر دختر وحشیانه منتظر است که بچه به دنیا بیآید تا او را بکشد. دختر بی‫اندازه التماس و گریه می‫کند که بچه‫اش را نکشد، اما او به بچه نوزاد رحم نمی‫کند و او را می‫کشد.

در افغانستان رسم است که اگر یک مرد و یک دختر یا زن مجرد با یکدیگر مقاربت کنند عمل آنها جرم دانسته می‫شود و مجازاتش همین است که باید با یکدیگر ازدواج کنند و همزمان مرد باید یک دختر دیگر را از خانواده خودش به خانواده آنها پس بدهد. اما اگر یک مرد و یک زنی که متاهل باشد با یکدیگر مقاربت کنند، هر دوی آنها به مرگ محکوم می‫شوند. در اینجا دختر از مردی که حامله شده است باید با یکدیگر ازدواج کنند و آن مرد یک دختر دیگر از خانواده خودش باید به خانواده آنها پس بدهد. بناءً قرار شد که این حکم به اجرا گذاشته شود. تصمیم بر این شد که دختر که حامله شده بود با مردی که از آن حامله شده بود با یکدیگر ازدواج کنند و برادر دختر به خواهر او که تجاوز کرده است با یکدیگر ازداج کنند. اما برادر دختری که حامله شده بود یک پسر کم‫هوش و بی‫انگیزه‫ای است و دختر راضی نیست که با او ازدواج کند، اما با برادر بزرگترش که با هوش‫تر و فعال‫تر است دختر راضی است او اوداج کند. دختر هر قدر که خودش را به زمین و آسمان زد که من نمی‫خواهم با این پسر بی‫انگیزه ازدواج کنم، کسی به حرفش اهمیت نمی‫دهد و آن بیچاره را جبراً به همان پسر کم‫هوش و بی‫انگیزه نکاح می‫کنند.

 ‫در افغانستان اگر یک مرد با یک دختر مقاربت کند، خانواده دختر می‫توانند که شاکی شوند و یک دختر دیگر از خانواده آنها پس بگیرند. در این صورت اختیار بدست خود آنها‫ست که دختر پس گرفته را به چه کسی نکاح کنند. ممکن است که بخواهند به یک مرد بزرگسال نکاح کنند و یا به یک بچه نابالغ، به یک مرد باسواد و یا بیسواد، سالم و یا معتاد، پشتکاردار و فعال و یا تنبل و بی‫کاره، خلاصه به هر کسی که خودشان بخواهند نکاح می‫کنند. و بر عکس اگر خانواده دختر شاکی شوند که یک دختر دیگر پس بگیرند، در این صورت اینکه آنها چه دختری را پس بدهند اختیار بدست خود آنها‫ست.  ممکن است که یک دختر بزرگسال بدهند و یا یک دختر نابالغ، باسواد و یا بی‫سواد، فعال و یا تنیل و خلاصه هر طوری که باشد ممکن است که بدهند و در صورتی که طرف مقابل شاکی شده باشند، مجبور هستند که هر طور دختری که باشد باید بگیرند و به یک نفر از خانواده‫شان نکاح بکنند.

من یک دختر دایی داشتم که بیماری عقب ماندگی داشت که از نظر ذهنی بعد از سن چهار سالگی دیگر رشد نکرد. البته دختری باهوشی بود اما در حد یک بچه چهار ساله. برادر او بعضی وقت به شوخی می‫گفت «من می‫دانم که این خواهرم را هیچ کسی نمی‫گیرد، من با یک دختر دوست می‫شوم، فریبش می‫دهم و کارش را تمام می‫کنم، وقتی که خانواده‫شان از من شاکی شدند، من در عوض همین خواهرم را براشان پس می‫دهم.»

* * *

یازده - دوازده سال داشتم و در کابل همسایه‫ای داشتیم که پسر آن همسایه دختری را نامبد کرده بود ‫و خانواده دختر شاکی شده بودند. بناءً همسایه‫مان آن دختر را به پسر خود‫شان نکاح کرده و در عوض یک دختر ۲۴ - ۲۵ ساله شان را به خانواده آنها پس داده بودند. آنها دختر ۲۴ - ۲۵ ساله را به یک پسر نه ساله که برادر کوچک دختر نامبد شده بود نکاح کرده بودند. دختر نامبد شده دو - سه تا برادران بزرگ و مجرد هم داشت، اما آنها دختر ۲۴ - ۲۵ ساله را به کوچکترین آنها که نه ساله بود نکاح کرده بودند. همسایه‫مان از آنها گله‫مند بودند و می‫گفتند که چرا دختر‫مان را به پسران بزرگ تان که بالغ هستند نکاح نمی‫کنید و به پسر نه ساله نکاح کرده‫اید. اما آنها می‫گفتند همین طوری است که هست، شما چه اینکه راضی هستید و چه نیستند حالا همین طوری شده است که.

آن پسر نه ساله از من کوچکتر بود و بخاطری که داماد همسایه‫مان شده بود با آنها رفت و آمد می‫کرد. بعضی وقت که خانه همسایه‫مان می‫آمد، زن همسایه او را به مادرم، مادربزرگم و خاله‫ام نشان می‫داد و می‫گفت «ببینید این کار مسخره آنها را که دختر‫مان را به این بچه نکاح کرده‫اند.» هر وقت که داماد با زنش می‫آمد خانه همسایه با بچه‫های دیگر بازی می‫کرد و من عمداً می‫رفتم با او بازی می‫کردم تا از نزدیک ببینمش که چه شکلی هست و چه فرقی با بچه‫های دیگر دارد که زن گرفته است. من وقتی که از نزدیک او را می‫دیدم دلم برایش می‫سوخت و با خود می‫گفتم که این بیچاره بدبخت از این سن بچگی که از من هم کوچکتر است زندار شده است.

ادامه دارد...